loading...
رمان های عاشقانه.بروز ترین سایت رمان
98ai بازدید : 34 یکشنبه 08 دی 1392 نظرات (1)

ساعت پنج بار نواخت . رها در اتاق خودش لباس عوض میکرد تا برای رفتن آماده شود که صدای آقای شهابی به گوشش رسید که گفت :

بابا جان قصد نداری از اتاق بیرون بیایی ؟ هوا کم کم تاریک میشود .

بنیامین در اتاقش را گشود و گفت :

من حاضرم آقای شهابی ، اما فکر نمیکنم این خانم خانومها به این زودی ها آماده شود . زنها همیشه باعث دردسر هستند .

رها که حرفهای برادرش را خوب میشنید ، در اتاقش را گشود و گفت :

نخیر آقا پسر ! من خیلی زودتر از شماها آماده بودم .

آقای شهابی دستی به پشت کمر بنیامین زد و گفت :

خوب اگر حاضرید برویم .

98ai بازدید : 29 شنبه 07 دی 1392 نظرات (0)
دیگر طاقت نیاورد و سرش را روی زانوهای برادرش گذاشت . صدای آرام و ملایمی به گوشش رسید :

رهای عزیزم ! من تنهایت نمیگذارم ! من همیشه با تو هستم .

رها بسرعت سرش را از روی پاهای بنیامین برداشت . بله او بود که بعد از مدتها سخن میگفت . رها با عجله از جا پرید و شانه های برادرش را در دست گرفت و پرسید :

بنیامین تو بودی که حرف زدی ؟ تو مرا شناختی ؟ تو بار دیگر ؟

بنیامین بار دیگر لب به سخن گشود :

98ai بازدید : 30 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)
خیاط خانه خانم بولاتف چندان شلوغ نبود و فقط چند خانم متشخص آنجا حضور داشتند . خانم ویکتوریا بولاتف بلافاصله با مشاهده دو دختر جوان متری را که در دست داشت روی میز نهاد و به سمت آنها آمد و گفت :

نگران بودم که شاید دیرتر بیایید . آخر کاری پیش آمده بود و قصد داشتم نیم ساعت دیگر خیاطی را ببندم .

دوروتی گرسن صندلی را کنار کشید و روی آن نشست و گفت :

پس خیلی خوب شد که زود راه افتادیم . خوب لباسهای ما برای پرو حاضر است ؟

خانم بولاتف سرش را تکان داد و رفت و از داخل اتاقی که سمت چپ سالن قرار داشت ، دو دست لباس زیبا و خوشرنگ را به همراه خود آورد .

98ai بازدید : 24 پنجشنبه 05 دی 1392 نظرات (0)
چی شده فرزام ؟ حال خوشی نداری ؟
ببخشید مادر که از خواب بیدارتان کردم .
آقای روشن لبخند کمرنگی بر لب آورد و گفت :
پسر من حسابی زده به سرش . صبح ها که از دانشگاه فراری شده و شب ها هم از خواب گریزان .
فرزام از روی تخت برخاست و گفت :
ببیخشید خواب واقعا بدی دیدم . شرمنده ام از اینکه خواب را از چشمهایتان دزدیدم .
خانم روشن گفت :
حتما خواب خیلی بدی بوده . تو یکبار هم در کودکی دچار کابوس شدی و با خودت در خواب حرف میزدی . آن شب حسابی تب داشتی . امشب چطور ؟
و دستش را روی پیشانی پسرش قرار داد و با وحشت به آقای روشن نگریست و گفت :
آه ، سهراب از تب میسوزد .
فرزام سرش را کمی عقب کشید و گفت :
مامان ! دست بردارید . دوباره دکتر بازی شما شروع شد ؟
اما چهره خانم روشن بسیار جدی بود و با عصبانیت گفت :
پسر تو تب داری . باید سریع به بیمارستان بریم .
فرزام قهقه ای زد و گفت :

98ai بازدید : 29 چهارشنبه 04 دی 1392 نظرات (0)
رها چمدانهایش را به کمک متصدی قطار داخل کوپه گذاشت . قطار با سوت بلند و کشداری به حرکت درآمد . رها خود را روی صندلی رها کرد . با یک پیرزن و یک زن و شوهر همسفر بود . حوصله همصحبت شدن با هیچ کدامشان را نداشت ، به همین دلیل به بیرون دیده دوخت . سعی کرد مژه بر هم نزند . دلش میخواست محیط آرام و ساکتی پیدا کند و تا دلش میخواهد بلند گریه کند ، اما باید متانت خود را تا پایان سفر حفظ میکرد . زن و شوهر مسافر مدام با هم جر و بحث میکردند . رها سعی کرد فکر خود را معطوف مسائلی که بعد از رسیدن به سن پطرزبورگ رخ خواهد داد کند ، اما پرنده فکرش همچنان به سوی فرزام پر میکشید . مرتب در خیالش میدید که وقتی فرزام از رفتنش آگاه شود چه خواهد کرد . آیا میتواند به غم و اندوه او پی ببرد ؟

لحظه ای احساس کرد که دلش میخواهد فرزام گمان میکند او هیچ توجهی به او نداشته و با خونسردی از او جدا شده است تا شاید غرور جریحه دار شده اش اندکی التیام یابد . باید به تبریز میرفت و از آنجا از طریق مرز ، خودش را به سن پطرزبورگ میرساند . راه درازی در پیش بود . دستش را روی کیف پولش گذاشت . برای بازگشت پول کافی داشت . صدای پیرزن کناری او را به خود آورد . پیرزن پرسید :

98ai بازدید : 21 سه شنبه 03 دی 1392 نظرات (0)

هوا آفتابی بود ، اما نسیم خنکی هم میوزید . رها تخته شاسی خود را در آغوش کشیده بود و با قدمهای بلند از خیابانهای شیب دار شمیران پایین میرفت . آموزشگاه نقاشی تقریبا در جنوب شمیران قرار داشت و رها ترجیح میداد این مسیر را پیاده بپیماید ، به همین علت آرام در پیاده رو قدم میزد . تمام توجهش به اطراف جلب شده بود . در این قسمت شهر جمعیت اندکی دیده میشد و ازدحام زیاد مردم به چشم نمیخورد . چند مغازه لوکس بزرگ در کنار خیابان توجه رها را به خود جلب کردند . لباسهای رنگارنگ در داخل ویترینها آویخته شده بود و بلوز و شلوار های اسپرت هم در بین آنها دیده میشد . رها به یاد اِما افتاد . او همیشه از لباسهای اسپرت استفاده میکرد . چقدر به لباس صورتی رنگی که اهدایی اِما بود علاقه داشت . در افکار خودش غرق بود که صدایی آشنا او را به خود آورد :

رها خانم ! شما هستید ؟

98ai بازدید : 29 یکشنبه 01 دی 1392 نظرات (0)
از خستگی دبشب اثری نبود و او بار دیگر آماده سفر شد بود . ار پله ها پائین رفت و با مسوول هتل تسویه حساب کرد و به ایستگاه قطار رفت . قصد داشت برای آذربایجان بلیط تهیه کند اما متصدی فروش بلیط او را راهنمایی کرد که این قطار از آذربایجان به ارمنستان هم میرود . رها بدون تامل بلیط تهیه کرد . چهار روز دیگر به مرز های یران می رسید و از آنجا دیگر تا محل موعود راهی نبود . اما وقتی به ایران رسید باید کجا می رفت ؟ تا به حال به این موضوع نیندیشیده بود . تا به حال فقط رسیدن به ایران برایش اهمیت داشت اما حالا این فکر لعنتی چون بختک به جانش افتاده بود . او در ایران هیچ کس را نداشت .

98ai بازدید : 30 شنبه 30 آذر 1392 نظرات (0)
به مغزش فشار آور،حدود سی و شیش ساعت میشد که دخترش تنها بود.اسکندر دستهای ظریف و مر مر گونه ی همسرش را در دست گرفت و با فشاری که به آن داد به آماندا قوت قلب بخشید.آماندا شوهرش را با تمام وجود دوست داشت و ثانیه ی حاضر به زندگی بدون او نبود.اسکندر که همسرش را در فکر فرو رفته و مغموم دید،لبخندی بر لب آورد و گفت:اماندای عزیزم از صبح که چشم باز کردی در فکر هستی.دلم نمیخواهد هیچ وقت انقدر ساکت و غمگین باشی.
آماندا چشمان سیاه رنگش را بر هم نهاد و در همان حال گفت:دلم برای رها شور میزند.نکند بیش از اندازه احساس.......

98ai بازدید : 30 جمعه 29 آذر 1392 نظرات (0)
در یکی از عمارتهای سن پطر زبورگ جشن سی و نهمین سال تولد شاهزاده خانم آماندا گراند استرلینگ،شاهزاده ی شهرهای کوچک و سرد اوختا و ایژما،که در شمال شرقی سنّ پطر زبورگ قرار دارد برگزار شده است.شاهزد خانم جوان که ثمره ی ازدواج پرنسس اولدریت و آکر کلارک تنها دختر پادشاه شهر اوختا و آرتور گرانده استرلینگ تنها پادشاه شهر ایژما بود.چند سال بعد از به دنیا این دختر کوچک،حکومت روسیه کمونیستی شد و تزارهای روسیه در کوهای یخزده ی قفقاز جان خود را از دست دادند.از آن به بعد این دو زوج جوان فقط لقب و ثروت خود را حفظ کردند و عملا مقامی نداشتند.لقب پرنسس از آنها به دختر کچکشان آماندا گرانده استرلینگ به یادگار ماند.

درباره ما
رمان، محصول عصر مدرن است؛ دوره اي که انسانها فرصت نوشتن و خواندن دارند و اين کار جز از طبقه اي که فرصت فراغتي براي کتابخواني دارد، برنمي آيد. در شرايط امروز ايران نيز ما با رمان نويسان و رمان خوانان بسياري مواجه هستيم؛ رقمي که بي اغراق هر روز بر تعدادش افزوده مي شود. شرط اصلي براي رمان نويسي اين است که فرد توانايي خواندن و نوشتن داشته باشد و بتواند آثار داستاني را بخواند و به دنبال آن، اثري خلق کند . شرط ديگر علاقه است و او بايد کار را با دقت و علاقه دنبال کند ایمیل مدیر وبلاگ : hasan_atashpange@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 60
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 18
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 148
  • بازدید ماه : 470
  • بازدید سال : 3,250
  • بازدید کلی : 34,729
  • کدهای اختصاصی