loading...
رمان های عاشقانه.بروز ترین سایت رمان
98ai بازدید : 1789 شنبه 14 دی 1392 نظرات (0)
-مطمئن باش باهاش کاری ندارم....جای تعجب که هنوزم بهم اعتماد نداری....خداحافظ....
پول قهوه هارو حساب کردمو اومدم بیرون.....سوز سردی میومدم....دکمه های ژاکت آبی رنگمو بستم...مطمئن بودم که تونستم راضیش کنم....لبخندی زدمو رفتم سمت ایستگاه اتوبوس....مطمئنا الان تاکسی پیدا نمی شد.....فقط یه خاونم نشسته بود....رفتم پیشش نشستم...نگاهی بهم کرد و گفت:
-دخترم چندسالته؟
حوصلشو نداشتم اگه جوابشو ندم ول میکنه!اما دست بردار نبود....
همینجوری واسه خودش حرف میزد...از برادر زادش و شغل و کارش برای من میگفت!داشت حوصلمو سر میبرد....گوشیم زنگ خورد....اونم متوجه شد و حرفاشو قطع کرد....از خونه بود...
یلدا-چرا نمیای خونه؟....مگه قرار نبود شام بریم بیرون
نگاهی به زن انداختم که داشت نگاهم میکرد...
-خوبی باران جان؟.....بابا هنوز نیومده؟
-حالت خوبه؟....من یلدام!
-دارم میام خونه....زنگ بزن بابا بهش بگو برات بخره....من الان نمی تونم...
-دیوونه شدی....و قطع کرد!
-خداحافظ عزیزم....
نگاهی به زن انداختم...خوشبختانه نقشمو خوب بازی کرده بودم!....چون دیگه حرفی نزد!
وقتی رسیدم یلدا و باران حاضر بودن....منم سریع حاضر شدمو رفتیم بیرون....ماجرارو برای یلدا تعریف کردم که کلی خندید!....فکرشم نمی کردم برام خواستگار پیدا بشه!...یلدا هم برای باران یه عروسک خرید چون املا بیست شده بود!
شب خوبی بود...آخر شبم اومدیم خونه....بردیا حتما فردا کیانو آزاد میکرد....نمی دونم چرا اینقدر نگران بودم....
....................
ساعت 7 بیدار شدم...صبحونرو حاضر کردم...داشتم میرفتم بیرون که یلدا اومد و با صدای خواب آلود گفت:
-کجا میری؟
-بیدارت کردم؟....ببخشید....الان میرم بهزیستی اونجا کلاس دارم......عصرم میرم آموزشگاه بعد از اونم باید برم خونه یکی از شاگردام باهاش خصوصی کار کنم....حدودای 10 شب بر میگردم....قربونت بارانم بزار مدرسه... امروز سرم خیلی شلوغه....
-من نگرانتم خیلی کار میکنی....
لبخندی زدمو گفتم:
-نگران نباش....خداحافظ...
...............
وارد بهزیستی شدم......بعد از مرگ غزل تمام سعیموکرده بودم که حتی اگه شده هفته ای یه جلسه تو بهزیستی کلاس داشته باشم...
و تو تمام این شش سال این کارو کرده بودم...دیگه همه منو اونجا میشناختن...چندباری هم بارانو با خودم آورده بودم که حسابی بهش خوش گذشته بود!.
تا ساعت 1 کلاس داشتم.....بعد از ناهار دوباره از ساعت 2 تا 4 ...
داشتم وسایلامو جمع میکردم که خانوم احمدی اومد تو....
احمدی-داری میری؟
-آره....ساعت 5 کلاس دارم...
-من واقعا ازت ممنونم تو خیلی زحمت کشیدی...
-من واقعا خوشحالم از این که اینجا درس میدم...
پاکتیو گرفت سمتم....
-این چیه؟
-چیز قابل داری نیست....جبران زحماتتو نمی کنه...
-نه اصلا احتیاجی به این کار نیست...
پاکتو گذاشت رو میز و گفت:
-بابت زحماتت ممنونم.....ورفت...
پاکتو برداشتموگذاشتم تو کیفم.. من این کارو برای پول نمی کردم ولی واقعا ازش ممنون بودم..
......................
کار تو آموزشگاه همیشه خیلی خستم میکرد!
بازم ساعت 5 تا 5/6 قابل تحمل بود و بعد از اون واسم خیلی سخت بود!
چون 15 تا 17 سال بودن!اونم دختر و پسر باهم!.....کافی بود یکم به روشون بخندم اونوقت بود که کلاسو میذاشتون رو سرشون!
بعضی اوقات اینقدر جواب همو میدادنو کل کل میکردن که از پسشون بر نمیومدم و مجبور بودم از مدیر آموزشگاه بخوام بیاد.....چندباریم اصرار کردم که کلاس منو عوض کنه ولی گوش نمیداد.....مطمئن بودم کسی حاضر نیست معلم اینا بشه!و دیوار من از همه کوتاه تر بود...
.....
خیلی خسته بودم ولی الان کلاس خصوصی داشتم....یه ماشین دربست گرفتم.....آدرس یکی از خونه های شمال شهر بود..دلم نمی خواست تو این ساعت کلاس بگیرم ولی مجبور بودم...زنگو زدمو رفتم داخل بعد از گذشتن از حیاط بزرگ خونه وارد ساختمون شدم........خدمتکار با دیدنم اومد سمتمو گفت....دنبال من بیاید آقا بالا هستن....
دنبالش رفتم....وقتی در اتاقو باز کرد.... یه پسر بچه ی حدودا 11 ساله رو تختش دراز کشیده بود و چشمشو بسته بود....
خدمتکار سریع از اتاق رفت بیرون.....سریع رفتم سمتشو سلام کردم...چشماشو باز کرد
-سلام....تو معلم چه درسی هستی؟
-من فقط بهت زبان یاد میدم.....
پسر آرومی بود....گفت:
-من زبان خیلی دوست دارم....
-پس بهتره شروع کنیم...
با دقت به حرفام گوش میکرد....بهش تمرین دادم تا برای جلسه ی بعد حل کنه........ازش خداحافظی کردمو اومدم بیرون....
*سوز سردی میومد.....کوچه های شمال شهرخلوت و ساکت بود.....فقط باید تا سر خیابون میرفتم بعدش با یه دربست خودمو میرسوندم خونه.....
یقه ژاکتمو آوردم بالا....صورتم از شدت سرما میسوخت....صدای قدم هایی از پشت سرم میومد...احساس ترس میکردم.....نباید تو این ساعت کلاس بر میداشتم....به سرعتم اضافه کردم....انگار کسی که پشت سرم بود هم سریعتر میومد....
دستی رو روی شونم حس کردم....خواستم جیغ بزنم که دستشو گذاشت رو دهنم....
-هیس...........بهتره خفه شی...حالا بیا....
از ترس داشتم میمردم....وارد کوچه ی دیگه ای شد و انداختم داخل ماشین....دونفر بودن که یکی پشت فرمون بود....
به محض این که دستشو برداشت شروع کردم به جیغ کشیدن....دستمالیو جلو دهنم گرفت و من دیگه هیچی نفهمیدم....
............................................
با احساس استخوان درد از خواب بیدار شدم....دهنم خشک شده بود و گلوم به شدت میسوخت....
کم کم متوجه اطرافم شدم...منو به یه صندلی بسته بودن....نمی تونستم تکن بخورم.....تو یه انبار بزرگ بودم که اطرافش پر بود از ماشینهای اسقاط شده.....کمی اون طرف تر یه آتیش روشن بود.....
صدام به شدت میلرزید...
-کسی اینجا نیست؟.....من کجام؟
کسی از پشت سر بهم نزدیک میشد....یه صندلی دیگه گذاشت روبه روم و نشست...........من تونستم صورتشو ببینم...
با صدای آروم و لرزانی گفتم:
-کیان!!!!
باورم نمی شد خیلی فرق کرده بود....موهاشو کوتاه کرده بود وصورتشم اصلاح نکرده بود.....به سختی میشد بشناسیش....
پوزخندی زدو گفت:
-حالت خوبه؟
این دیگه چه سوالی بود!
-منظورت چیه؟.....تو منو آوردی اینجا؟
-آره....من آوردمت..جای قشنگیه نه؟
-اینجا قشنگه؟
از رو صندلی بلند شد و اومد پشت سرم و کنار گوشم زمزمه کرد:
-برای منو تو آره!....خیلی قشنگه!
نفساش به گوشم میخورد و مور مورم میشد....منظورش از این حرف چی بود؟.....یعنی اون منو دزدیده بود؟
صدام از شدت ترس میلرزید....
-برای چی؟....من که کاری نکردم!
با صدای بلند خندید که صداش تو انبار پیچید...
با عصبانیت گفت:.
-تو کاری نکردی؟.....تو منو نابود کردی!....میفهمی؟...وقتی من تو زندان داشتم میمردم!....تو با بردیا جونت خوش بودی!و به ریش من میخندیدین!
-نه کیان....به خدا اینطور نیست!
-خفه شو!!!.....می خوام از هر دوتون انتقام بگیرم........می خوام برم اما تورم با خودم میبرم تا داغ عشقو رو دل هر دوتون بزارم....
خنده ی بلندی کردو ادامه داد:
-اول کاری میکنم که از ترس یخ بزنی....بعد آتیشت میزنم...
خیلی ازش میترسیدم....اون دیگه اون کیان سابق نبود دیوونه شده بود.....یه روانی به تمام معنا...
با التماس گفتم:
-کیان خواهش میکنم...بزار من برم...به خدا اونجور که تو فکر میکنی نیست....من اصلا با بردیا....
نذاشت حرفمو بزنم و گفت:
-هر وقت اجازه دادم حرف میزنی .....وگرنه بد میبینی....فکر فرارم به سرت نزنه.....چون اگه ببینم خیلی بد میشه....میخوام عشق عزیزتم بیار پیشه خودت....ولی الان نه....
دستامو از پشت باز کرد و گفت:
-بلند شو...
سعی کردم از جام بلند شم ولی پاهام یخ زده بود قدرت حرکت نداشتم....
-مگه با تو نیستم!!!؟؟؟
بلند شدم....ولی تا خواستم راه برم افتادم زمین.....
با قدمهای بلند خودشو به من رسوند.....از زیر بازوم گرفت و بلندم کرد....کشون کشون منو با خودش برد....
در اتاقیو باز کرد و پرتم کرد توش....
-از تنهاییت لذت ببر......درو محکم بست .....
اتاق تاریک و سردی بود اینقدر سرد که دندونام بهم میخورد.....فقط یه پنجره کوچیک داشت....که مقداری از نور سالن میخورد داخلش.....یه تختخواب گوشه اتاق بود....رفتم روش نشستم...یه پتوی کهنه ام روش بود....خوبه حداقل این پتو رو اینجا گذاشته بود....با دستام پاهامو ماساژ دادم......حتما الان یلدا نگرانم شده بود...من تا کی باید اینجا میمونم....خیلی از کیان میترسیدم....خیلی......
پتو رو بیشتر دور خودم پیچیدم.....سوزش گلوم بیشتر شده بود......خیلیم گرسنه بودم......نمی دونستم چندساعته اینجام.....سعی کردم ساعتمو ببینم....اما چیزی معلوم نبود....بلند شدمو رفتم سمت پنجره تا با نور اون ببینم ساعت چنده....
باورم نمی شد.....ساعت 2 بعد از ظهر بود.....حتما تا الان یلدا کاری کرده....رفتم سمت در و کوبیدمش....صداش از پشت در اومد....
-چی میگی؟
با صدای آرومی گفتم:
-بزار بیام بیرون....
-نه.....جات خوبه....حرف بیخود نزن....
-کیان خواهش میکنم....اینجا خیلی سرده....
-گفته بودم که اول از سرما یخ میزنی ....
فکری به ذهنم رسید....
-من باید برم دستشویی....این حقو که دارم؟!!!
صدای باز شدن در اومد.....درو باز کرد....نور به چشمام تابید چشمامو گرفتم و گفتم:
-از کدوم طرف برم؟
همین طوری داشت نگام میکرد!
-با توام!.....
قیلفه جدی به خودش گرفتودستمو کشید....
دستمو از دستش کشیدم بیرونو گفتم:
-به من دست نزن....
پوزخندی زد و دوباره دستمو گرفت:
-مثلا چه غلطی میکنی؟
سرمو انداختم پایین.....نباید عصبانیش میکردم....
جلو یه در کوچیک وایسادو گفت:
-برو تو....
نگاهی بهش کردمو گفتم:
-میشه بری اون طرف تر وایسی؟
رفت اون طرف و منم رفتم داخل.......دستشویی فقط یه پنجره ی کوچیک داشت!!!....که مطمئنا ازش رد نمی شد....
با نا امیدی اومدم بیرون..........نگاهی به کیان انداختمو گفتم:
-من تا کی باید اینجا بمون؟
-خفه!....لازم نیست جوابتو بدم.....با هم رفتیم سمت همون اتاق....
برگشتمو بهش گفتم:
-اینجا خیلی سرده!....مردم که به کارت نمیاد!!!.....بزار بیام بیرون دست و پامو ببند....خواهش میکنم....
نگاهی به سرتا پام انداختو گفت:
چقدر خوبه که التماس میکنی!....دلم سوخت برات ،بروتو....
رفتم داخل و دوباره درو بست....
بعد از چند دقیقه درو باز کرد ....یه چیزی دستش بود....اومد داخل....
نگاهی به در کردم....باز بود....کیان مستقیم رفت گوشه اتاق....بهترین فرصت بود....سریع فرار کردم...
با سرعت زیادی به سمت در انبار میدویدم....نگاهی به پشت سرم انداختم....دنبالم نمیومد....
خواستم درو باز کنم...ولی قفل بود!!!....صداشو از اون طرف میشنیدم ....برگشتم سمتش خیلی آروم داشت میومد سمتم....در واقع قدم میزد....
-فکر کردی اینقدر احمقم که درو باز بزارم؟
نه نباید اینطور میشد....نگاهی به اطراف کردم...خودشه یه پنجره بود....فقط باید از روی یکی از ماشینا میرفتم بالا....وقتی دید رفتم سمت پنجره دوید به طرفم...خیلی ارتفاع نداشت....چشمامو بستمو پریدم.....
هوای سرد به صورتم خورد.....باورم نمی شد....برف زیادی رو زمین نشته بود!....نمی دونستم کجا هستم....صدای در انبارو شنیدم...کیانم اومد بیرون....دویدم سمت پشت انبار ..باید هرجور شده فرار میکردم...داشتم میدویدم که دیدم یه سگ سیاه جلومه....با دیدنم شروع کرد به پارس کردن....عقب عقب میرفتم....که دوید دنبالم....حالا مونده بودم بین جفتشون از از دو طرف محاصره بودم....هم کیان....هم اون سگ!
کیان سوتی زد و سگه نشست روزمین....اومد سمتم....از ترس داشتم میمردم....نگاهی بهم کرد و سیلی محکمی بهم زد...
خیلی درد داشت....افتادم رو زمین ...اشکام صورتمو خیس کرده بود....به زمین چشم دوخته بودم...از دماغم خون اومد و ریخت رو برفا....بلندم کرد و صورتشو آورد نزدیک صورتم و گفت:
-بد کاری کردی..
نگاهی بهش کردم.....از شدت ضعف تار میدیدمش....چشمامو بستمو دیگه هیچی نفهمیدم....
........................
آروم چشمامو باز کردم....نگاهی به اطراف کردم...بازم تو همون اتاق تاریک بودم.....فقط فرقش این بود که گرم بود و تخت هم آورده بود جلو پنجره.....یه بخاری برقی رو میز کنارم بود....در باز شد و کیان اومد تو اتاق....اومد نشست لبه تخت....ظرف غذارو گذاشت جلومو گفت:
-بخور....
فقط بهش خیره شدم....اشکام بی اراده میومد....
دستی به موهاش کشیدو گفت:
-ببین....واسه من گریه و زاری نکن چون فایده نداره.....دفعه آخرتم باشه از این غلطا میکنی!.....چون ایندفعه بهت رحم نمی کنم
نگاهی به سرم انداختو گفت:
-سرمتم تموم شده.....شانس آوردی یکم از پزشکی سر در میارم...سرمو از دستم در آورد .....وقتی سوزنو در آورد جاش درد گرفت.....اخمام رفت تو هم....وقتی داشت میرفت بیرون گفت:
-غذاتو تا آخر بخور تا دوباره غش نکنی!.......راستی به بردیا جونت زنگ زدم....به زودی عشقتو میبینی واونقت دوتایی باهم میمیرین!.....خنده ای کرد و رفت بیرون...
بردیا نباید میومد اینجا.....مطمئنا کیان میکشتش.....ترس عجیبی سراسر وجودمو فرا گرفت....اون اینقدر احمق نیست که تنها بیاد....حتما با پلیس میاد اینجا....با این فکر کمی آروم شدم....ولی میدونستم که اتفاق بدی قراره بیفته....
.....................................
با شدت درو باز کرد که یک متر پریدم هوا...
اومد سمتمو گوشیو گرفت طرفم....
-با عشقت حرف بزن....می خواد صداتو بشنوه....
بغضمو فرو خوردمو گوشیو ازش گرفتم....
بردیا-سمانه؟....
-بردیا.....
-خدارو شکر....حالت خوبه؟....اون عوضی که کاری باهات نداره؟
-آره خوبم....
-من نجاتت میدم....حتی اگه شده خودم بمیرم....
-حال باران خوبه؟
-آره....پیش منه....
-مواظبش باش....بردیا به هیچ وجه نیا اینجا.....کیان میخوادمارو....
سریع گوشیو از دستم کشید و قطع کرد....بعد سیم کارتشو در آورد....
-بهش گفتم به پلیس زنگ نزنه چون جونت به خطر میوفته....امیدوارم حرف گوش کن باشه........ورفت بیرون....
چقدر من بدبخت بودم....احساس بدبختی میکردم....اشکام صورتمو خیس کرده بود....بردیا حتما میومد اینجا اونوقت من باید شاهد مرگش باشم!.....
اینقدر فکر و خیال کردم که بالاخره به خواب رفتم....
یه جای خیلی قشنگ بود.....بردیا و باران از دور میومدن.....رفتم سمتشون....بردیا بارانو داد سمتم و خودش رفت
داد زدم :کجا میری؟......برگشت لبخندی زدو رفت......نگاهی به اطرافم کردم....بارانم نبود!....همه جا تاریک شد میدویدمو بردیا و باران صدا میزدم.....
با تکان دستی بیدار شدم....
کیان بود....
جیغ بلندی کشیدمو گفتم:
-چی میخوای؟؟؟
-خواب میدیدی!!!....نترس کاریت ندارم.....اینقدر جیغ کشیدی منم بیدار شدم!
-برو بیرون.....
نگاهی بهم کردو رفت بیرون....
دیگه خوابم نبرد......خیلی نگران بردیا بودم....خیلی
- بیا بیرون... عشقت داره میاد.
بازومو به چنگ گرفت و من و به زور داخل سالن برد. نشوندم رو یه صندلی و دستها و دهنمو بست. تلاشم برای رهایی از چنگالش هیچ فایده ای نداشت. اون کار خودش و می کرد. پس بی خیال وول زدن شدم. به آتیشی که روشن بود چشم دوختم. بغض داشتم اما نمیشکست. احساس خفگی می کردم. دستمالی که دور دهنم بسته بود به گوشه ی هر دو طرف دهنم فشار میاورد و اذیتم می کرد. نمی دونم کیان کی رفت و کجا رفت! فقط صدای دور شدن قدم هاش و شنیدم.

* * * *
با صدای آروم و نگران بردیا سرمو بلند کردم.
- سمانه؟!
اون اینجا چی کار می کنه! چطوری خودش و رسونده؟ چطوری؟ اینا سوال هایی بود که با دیدن بردیا توی سرم چرخ می خورد.
نگاه بردیا روی من قفل شده بود. چشم هاش برق می زد. قدم هاش و سریع تر کرد و تا هر چه زودتر خودش و به من برسونه. سعی کردم بهش بفهمونم که جلو نیاد. ولی چه طوری؟ با دهان بسته که نمیشد! با نگاهم بهش التماس کردم جلو نیاد. اما اون بی توجه به خواهش نگاهم کارش و کرد.
اومد پشت سرم و خیلی سریع پارچه ی روی دهنومو باز کرد. با ناله گفتم:
- نه... بردیا... ک... کیان...
خواست دستامم باز کنه که صدای کیان اومد:
-خیلی داری تند میری پسر!
هر دو به سمتش نگاه کردیم. اسلحه رو به سمت من نشونه گرفته بود. بردیا از حرکت بازایستاد و کمی دست هاش و بالا برد. کیان با اشاره به صندلی کناری من گفت:
- بشین.
بردیا رو، روی صندلی کناری من نشوند. رفت پشت صندلی و چاقویی که توی دست دیگه ش داشت بیخ گلوش گذاشت. با یه خنده ی عصبی کنار گوشش زمزمه کرد:
- خیلی حس خوبی دارم... خیلی!
صاف ایستاد، نگاهی به من کرد و در حالی که با سر چاقو صورت منو نشون می داد، اضافه کرد:
-اول اینو جلو چشمات پرپر می کنم... بعد وقتی خوب مردنشو دیدی و زجر کشیدی... تو رو هم میکشم... هر دوتاتون! پشت همین انبار دوتا قبرکندم... کنار هم... خیلی رمانتیک ِ نه؟!
قاه قاه خندید و نگاه نفرت انگیزش و به من دوخت. نمی تونستم ساکت بمونم:
- خفه شو آشغال عوضی... تو... تو دیوونه ای! بیماری!
اومد جلو و سیلی محکمی به صورتم زد. تمام صورتم تیر کشید و لال شدم. گرمی ِ خونی که از دماغم به سمت لب هام جاری بود و حس کردم. نگاه خسته و پر از اشکم و به چشم های به خون نشسته ی بردیا دوختم. بردیا در حالی که خیلی سعی می کرد خودش و کنترل کنه، خیلی آروم از جاش بلند شد و به سمت کیان قدم برداشت:
- مگه منو نمی خواستی؟ چی کار داری به اون؟
و از میون دندان های بهم فشرده اش ادامه داد:
- به چه حقی دست روش بلند می کنی پست فطرت!
کیان برگشت و به بردیا اشاره کرد سر جاش بایسته:
- خفه خون! بشین سر جات... قهرمان بازی و بذار واس ِ اون دنیات. حالا!!
اما بردیا بی توجه به حرف کیان با یه خیز خودش و به اون رسوند، لگد محکمی به میان پاهاش زد. کیان نقش بر زمین شد. با عجله اومد سمت من و گره دستامو شل کرد. هنوز نگاه وحشت زده ام به کیان بود. از رو زمین بلند شد. چشماشو خون گرفته بود. روی زمین توف کرد و خیلی سریع ایستاد. به سمت بردیا حمله کرد. چشم هامو بستم و جیغ کشیدم. اما متوجه شدم که اون اسلحه رو به گردن بردیا کوبوند. بردیا نقش بر زمین شد.
نباید میذاشتم این اتفاق بیفته. گره طناب شل شده بود. از پشت بازش کردمو بلند شدم. تمام هیکلم می لرزید.
افتاده بودن رو زمین و همدیگرو می زدن. همه جارو نگاه کردم تا شاید یه چیزی پیدا کنم. چشمم افتاد به میله ای اون طرف تر روی زمین افتاده بود. به سمتش رفتم و با دست های لرزانم برش داشتم. کیان نشسته بود رو شکم بردیا و مشت هاش و روی صورت بردیا می کوبوند. با گریه به سمتش رفتم و از پشت محکم به کمرش زدم. کمی اون طرف تر افتاد.
توی اون لحظه نمی دونستم این چه نیرویی هست که منو روی پاهام نگه داشته. به سمت بردیا رفتم. سر و صورتش زخمی شده بود و از دماغ و دهنش خون میومد. یکی از دست هاش و به پهلوش گرفته بود و ناله می کرد.
- حالت خوبه؟
خدایا این چه سوالی بود که می پرسیدم! بردیا با حال خرابش جواب داد:
- کمکم کن... بلند شم... باید... بریم... آی...
با هر زحمتی بود از رو زمین بلندش کردم. دستشو انداختم دور گردنم. داشتیم میرفتیم سمت در که با یه ناله ی خفیف روی زمین افتاد. رد خون و که روی زمین دیدم نشستم و با وحشت صداش کردم:
- بردیا! خدای من!!
با خونی که از پشتش میومد متوجه شدم کیان بهش چاغو زده. دیگه واقعا هل شده بودم و نمی دونستم چی کار باید بکنم. اصلا کاری بود که بتونم انجام بدم؟ گوشیشو از جیبش در آوردو به دستم داد. دست خونیش باعث شد گوشی هم خونی بشه. محو خون روی گوشی بودم که صدای بردیا منو به خودم آورد:
- زنگ بزن پلیس... برو بیرون... من... نمی ذارم بیاد...
نباید کم میاوردم! سرم و تکون دادم و با گریه گفتم:
- نه... بردیا... نه... تنهات نمی زارم!
- احمق نشو! به خاطر باران... برو... برو سمانه...
باران؟! آره باران... باید به خاطر باران یه کاری بکنم. با گریه سر تکون دادم و بلند شدم. رفتم بیرون. با دستایی لرزان شماره گرفتم. نمی دونستم کجام؟ فقط زار می زدم و در خواست کمک میکردم. گفتن که خودشونو میرسونن. تماس که قطع شد متوجه ی صداهایی که از داخل میومد شدم.
رفتم داخل، کیان باز هم داشت بردیا رو میزد. نمی تونستم نگاه کنم و چیزی نگم. ای کاش یکم جون داشتم! یکم زور تا جلوش دربیام! باید یه چیزی می گفتم تا بی خیال بردیا بشه. باید حواسش و پرت کنم!
- بسه آشغال عوضی....ولش کن....کشتیش.... پست فطرت!
همین کافی بود تا از روش بلند بشه و به سمت من بیاد. با عصبانیت فریاد زد:
- کی پسته! من؟! هه... من یا شمادوتا که زندگی منو به باد دادین؟! می کشمت....تو رو هم میکشم... تو زودتر باید بمیری... جلوی چشمای اون...
وحشت کرده بودم و نمی تونستم حرکت کنم. بردیا با بدبختی از رو زمین بلند شد و از پشت کیانو گرفت. با این که چاقو خورده بود بازم داشت از من دفاع میکرد. کیان محکم به سمت عقب هولش داد. عقب عقب رفت و سرش خورد به یه آهن بزرگ. افتاد رو زمین و از هوش رفت. خون زیادی اطراف سرش روی زمین جاری شد. احساس کردم همین الانه که غش کنم! حالت تهوع و سرگیجه داشتم. با این وجود به سمت بردیا پر کشیدم و کنارش روی زمین زانو زدم. دیگه برام مهم نبود که خونی بشم.
- بردیا... بردیا... عزیزم؟!
حالم دست خودم نبود. سرشو در آغوش گرفته بودمو گریه میکردم. جیغ میزدم و اسمشو صدا می کردم. کیان اومد بالای سرم. از رنگ پریده ی چهره و چشمای بیرون زده اش معلوم بود شکه شده. به خون بردیا نگاه می کرد. با گریه گفتم:
- نمی بخشمت... هیچوقت نمی بخشمت... خدایا!
صدای آژیر پلیس میومد. کیان به خودش اومد و گفت:
-اینجا ته خط ِ ... تو هم باید بمیری... با هم میمیریم.
بهش خیره شدم. چی می گفت؟ بس نبود!
صدای پلیسا اومد. یکی چندبار فریاد زد ایست. اما کیان لوله ی اسلحه رو به سمت من نشونه گرفته بود و می خندید. میخواست بهم شلیک کنه! می خندید اما نگاهش خیلی غمگین بود. چرا من؟ چرا بردیا؟ چرا کیان؟ چرا حالا باید به این چیزا فکر کنم؟ دستش رفت روی ماشه که همون لحظه صدای شلیک اومد و با زانو روی زمین افتاد. از درد به خودش می پیچید.
دوباره به چهره ی رنگ پریده ی بردیا خیره شدم. یه قطره اشک از روی گونه هام سر خورد و روی لب های خشکش افتاد.
یه نفر اومد کنارم نشست. نبض بردیارو گرفت. یه نفر دیگه هم یه چیزی کنار گوشم می گفت که نمی فهمیدم چی داره می گه.
-هنوز زندس ، ولی نبضش خیلی کند میزنه! باید ببریمش بیمارستان...

* * * * *


خیلی زود بردیا رو به اتاق عمل بردند. مثل ابر بهاری با دکترا به این سو و اون سو می رفتم و اشک می ریختم. توی دست و بالشون بودم. یه چندباری می خواستن منو بندازن بیرون اما نذاشتم. حتی یه لحظه هم نمیخواستم ازش جدا بشم. پشت در اتاق عمل نشسته بودم و به موهای سرم چنگ می زدم.
یکی از مامورای زن بهم نزدیک شد و گفت:
- میدونم تو وضعیت بدی قرار دارین ولی ازتون میخوام که همه چیز و تعریف کنین.
بهش نگاه کردم. قیافه ی بی احساسی داشت اما نگاهش مهربون بود.
سرمو به علامت تایید تکون دادم و شروع کردم به حرف زدن. اصلا نمی فهمیدم چی دارم می گم. مدام تته پته می کردم و رشته ی کلام از دستم در می رفت. دستش و بالا آورد و سری تکون داد:

- بسیار خب، شما حال خوشی ندارین. بهتره یکم استراحت کنین. کسی هست که بتونیم باهاش تماس بگیریم؟!
سری به معنای منفی تکون دادم و چشمهام و بستم. اما وقتی یاد یلدا افتادم به سرعت با سر جواب مثبت دادم.

* * * * *

سه ساعتی میشد که به اتاق عمل برده بودنش. دستی رو روی شونم حس کردم. چشم که باز کردم یلدارو با صورتی خیس از اشک دیدم. به آغوش گرمش پناه بردم و دوباره یه دل سیر گریه کردم. یلدا سعی داشت آرومم کنه:
- میدونم خیلی سختی کشیدی ولی نباید خودتو ببازی دختر! الان بردیا بیشتر از همیشه بهت نیاز داره. بیا بریم خونه... یکم استراحت کن بعد دوباره برگرد...
- نه... نه... من باید اینجا پیشش باشم... نمی خوام...
هق هق می کردم و حرف می زدم.
یلدا خیلی آروم بلندم کرد و گفت:
- دوباره برمیگردیم... بیا... باران بهت احتیاج داره سمانه! بهونه ت و میگیره!
با شنیدن اسم باران بین زمین و آسمون موندم. یه دلم توی بیمارستان بود و یکی دیگه...
پاشدم ایستادم اما خیلی سریع تعادلم و از دست دادم. اگه یلدا کنارم نبود حتما با صورت روی زمین پخش می شدم.

ساعت یک نیمه شب بود که به خونه رسیدیم. دلم برای باران تنگ شده بود. رفتم پیشش، عکس منو بردیارو بغل کرده بود و خوابیده بود. بالای سرش ایستادم و خیلی آروم شروع کردم به اشک ریختن. یلدا اومد پیشمو آروم گفت:
- لباستو عوض کن بیا یه چیز بخور.
سری به نشونه ی منفی تکون دادم. یلدا اخم کرد و بازومو به سمت خودش کشید.
- با هزار زور و زحمت خوابوندمش! می خوای ریخت تورو اینجوری ببینه! حالش بدتر می شه!
بازم باید اطاعت می کردم. با وجود اینکه دلم نمی خواست سری به نشونه ی تایید تکون دادم.


* * * * *



دو هفته از اون حادثه شوم میگذشت. بردیا رو عمل کردن. دکترا گفتن معلوم نیست کی به هوش بیاد. باید منتظر یه معجزه بود. برای اتفاق افتادن این معجره هر دعا و نذری که بلد بودم کردم.
دادگاه کیان برگزار شد. توی دادگاه فشار زیادی روی من بود. با این حال تمام اتفاقات و گفتم. پدر بردیا حاضر نبود هیچ جوره رضایت بده. یه وکیل کارکشته گرفته بود. کیان تو تمام جلسات حتی یک کلمه هم حرف نزد. حتی وقتی ازش خواستن از خودش دفاع کنه، با سکوتش، فقط به زمین چشم دوخته بود.
بالاخره داداگاه رای نهایی رو صادر کرد. دلیل این رفتاهای بردیا رو جنون دونستن! بردیا شد یه بیمار روانی! نمی تونستم باور کنم به همین سادگی تموم شد!
به درخواست پدر بردیا با باران به منزلش رفتیم. با کلی خواهش و اعتراض قرار شد اونجا زندگی کنیم. این رفتارش برام عجیب بود. ازش دلیل رفتارشو پرسیدم. باورم نمی شد! کسی که میخواست بچمو ازم بگیره حالا اینطوری رفتار کنه! در پاسخ بهم لبخند زد و گفت:
- بردیا اون حرفارو بهت گفته نقششم خیلی خوب بازی کرده. اون تو تمام این سالها همیشه به یادت بود. حتی خودشم حرف های خودش و باور نداشت. معلوم بود که دوستت داره ولی نمی خواست قبول کنه. حالا باران دلیلی شد برای رسیدن شما به هم...
- باران؟! فقط باران؟
- باقیش بستگی به خودتون داره.
به زمین خیره شدم و به فکر فرو رفتم. من کجای زندگی باران و بردیا هستم! بردیا! زودتر برگرد.

* * * * *

دوماه دیگه توی دلواپسی ها و انتظار گذشت. اواخر بهمن ماه بود. زمین هنوزم هم سفید پوش بود سوز سرما دست از سر مردم بر نمی داشت.
هر روز سه تایی به بیمارستان می رفتیم. روزای اول برام خیلی سخت بود که تو این وضعیت ببینمش. نمی تونستم آب شدنش و تحمل کنم. به خاطر من این بلا سرش اومده بود.
دکترش یکی از دوست های پدرش بود. هر هفته یه آرایشگرو میاوردیم بیمارستان تا به سر و صورتش برسه. پدرش میگفت میدونه که بردیا برمیگرده و وقتی به هوش بیاد مسلما دوست نداره تو همچین وضعیت بدی باشه. چون بردیا همیشه ظاهرش براش مهم بوده.
هفته ای یک شب رو پیش بردیا میموندم. بیشتر از این بهم اجازه نمی دادن. خصوصا پدر بردیا که تا می خواستم اعتراض کنم با اسم باران دهنم و می بست.
امروزم پنجشنبه بود باید پیشش می رفتم.
با عجله در و باز کردم و داخل اتاق شدم. نگاهی به صورش کردم. نزدیک تر شدم و مثل هر روز کنار گوشش به آرامی زمزمه کردم:
- دوستت دارم...
نفس عمیقی کشیدم و پنجره رو باز کردم. شب قشنگی بود. آسمان گرفته بود و برف میومد. بازم یه شب زمستانی دیگه! برگشتم پیشش و سرم و کنارش گذاشتم. چشمهام و بستم.



پایین ِ یه جای بلند وایساده بودم. صداهای عجیبی میشنیدم. سرمو بلند کردم. بردیا بود. اون بالا، با یه لباس سفید، خواستم صداش کنم ولی نمی شد! انگار زبونم قفل شده بود! اون نشسته بود و به روبه روش چشم دوخته بود. خواستم برم بالا و بیارمش پایین، پیش خودم، ولی قدرت حرکت نداشتم.
با وحشت چشمهام و باز کردم. سرم و بلند کردم و مات چهره ی بردیا شدم. آب دهانم و به زور قورت دادم. احساس سرما میکردم. خواب عجیبی بود انگار تو خواب گریه هم کرده بودم! چون انگشتای بردیا خیس بود. بلند شدمو پنجره رو بستم.
- سوز لعنتی!
کنار پنجره ایستادم و نگاهم غمگینم و بهش دوختم. احساس کردم دستش تکون خورد. اولش فکر کردم اینم مثل همه ی توهم های این چند وقته هست. اما دوباره نوک یکی از انگشت هاش تکون خورد. جیغ خفه ای کشیدم و به سرعت به سمت در رفتم. پرستار بخش و خبر کردم. با جیغ و دادام صدای بقیه هم دراومد. بزور آرومم کردن و خواستن ساکت بمونم. نمی ذاتشن دوباره برم توی اتاق.
بعد از چند لحظه بالاخره دکتر اومد. با لبخند بهم گفت:
-این یه معجزس... علائم حیاطیش برگشته! تبریک می گم.

* * * * *



دستشو زده بود زیر چونشو داشت منو نگاه میکرد.
-ای بابا! حالا اگه گذاشتی! تو که از منم سالم تری!
-نمیشه!
لبخند موذیانه ای زد و ادامه داد:
-من هنوز دستام حس ندارن. نمی تونم غذا بخورم.این وظیفه ی تو هست که به من غذا بدی.
اخم کردم و با غیظ گفتم:
-آره اون من بودم ظهر داشتم ناهار میخوردم! اون موقع دستات بی حس نبودن؟!
لبخند مهربونی زد:
- با دیدن تو بی حس میشم.
خودم و به نشنیدن زدم. قاشقو پر کردمو جلوی دهنش گرفتم. اما اون همچنان بهم زل زده بود.
- می خوام تا از اینجا مرخص شدم باهات ازدواج کنم. یه عروسی میگرم...
نذاشتم حرفشو ادامه بده، بدم نمیومد یکم اذیتش کنم.
- سیر شدی؟! خیلی داری تند میری آقا! حالا کی گفته من قراره باهات ازدواج کنم؟
خنده رو لباش ماسید. با خشم گفت:
- می خوای ایندفعه بمیرم؟ جدی که نمی گی؟
- اتفاقا خیلی هم جدی میگم. ما به وظیفه مون عمل کردیم.
کیفمو برداشتم که مثلا برم. خیز برداشت و بند کیفمو کشید گفت:
- می دونم که داری شوخی می کنی!
با یه لحن مظلومی صدام کرد:
- سمانه؟! داری شوخی می کنه، نه؟!
لبخندم و فروخوردم و به سمتش برگشتم:
-شوخی نمی کنما!
اما نتونستم جلوی لبخند دوباره ای که روی لبهام نقش می بست و بگیرم. سری تکون داد و گفت:
- عاشق همین اخلاقتم!
منم سری تکون دادم و دوباره روی صندلی نشستم:
- خوش سلیقه ای دیگه!
بردیا به حرف هایی که زده بود عمل کرد.

* * * * *

یکساله که از ازدواج مجدد منو بردیا میگذره. به درخواست من یه خونه نگهداری از کودکان بی سرپرست بنا کردیم. بردیا خودش نقشه اونجارو کشید و ساخت. اسمشم گذاشتیم خانه غزل، به یاد غزل کوچولویی که خیلی دوسش داشتم.
یک بارم به دیدن کیان رفتم البته به بردیا چیزی نگفتم، هر چقدر اصرار می کردم قبول نمی کرد. چه با هم چه بدون همدیگه جوابش منفی بود. برای همین بدون اطلاعش به بیمارستان روانی ای که کیان اونجا بود رفتم.
با دیدنم هیچ عکس العملی نشون نداد. انگار اصلا منو نمی شناخت! دکترش میگفت فراموشی گرفته. خودش اینطور خواسته که همه چیز و فراموش کنه. از رفتنم پشیمون شدم. بردیا حق داشت.

پدرام سارارو طلاق داد. حالا داره تو شرکت بردیا کار میکنه. هیچ کینه ای ازش نداشتم ته دلم ازش ممنونم بودم. چون اگه اون نبود من هیچوقت بردیا رو نمی دیدم!
دریا ماه های آخر بارداریشو میگذرونه. خاله هم اومده پیش دریا زندگی می کنه. رابطه شون خوبه، منم که، دوباره باردار شدم و خونه نشین، باران داره صاحب یه برادر کاکل پسر می شه.

* * * * *

برف سنگینی اومده بود و همه جارو سفید پوش کرده بود. داشتم تو حیاط قدم میزدم. صدای بردیا رو میشنیدم که پشت سرم میومد و غرغر می کرد:
- تو چرا اینقدر از مریضی خوشت میاد؟
برگشتمو گفتم:
- خوب دارم قدم میزنم! حیف نیست؟ برف به این قشنگی؟
- از کی تا حالا برف دوست شدی! یکمم به فکر بچه باش!
رومو برگردوندمو با دلخوری گفتم:
- کاش یکمم فکر من بودی.
به سمتم اومد و با لبخند، بوسه ای روی گونه م زد و گفت:
- یعنی الان به فکرت نیستم! چرا... هم کنارتم، هم به فکرتم... آخه مگه می شه نباشم دیوونه؟! تو عشق منی... یه عشق به قشنگی زمستان... یه عشق زمستانی!

 
پايان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
رمان، محصول عصر مدرن است؛ دوره اي که انسانها فرصت نوشتن و خواندن دارند و اين کار جز از طبقه اي که فرصت فراغتي براي کتابخواني دارد، برنمي آيد. در شرايط امروز ايران نيز ما با رمان نويسان و رمان خوانان بسياري مواجه هستيم؛ رقمي که بي اغراق هر روز بر تعدادش افزوده مي شود. شرط اصلي براي رمان نويسي اين است که فرد توانايي خواندن و نوشتن داشته باشد و بتواند آثار داستاني را بخواند و به دنبال آن، اثري خلق کند . شرط ديگر علاقه است و او بايد کار را با دقت و علاقه دنبال کند ایمیل مدیر وبلاگ : hasan_atashpange@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 60
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 22
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 152
  • بازدید ماه : 474
  • بازدید سال : 3,254
  • بازدید کلی : 34,733
  • کدهای اختصاصی