loading...
رمان های عاشقانه.بروز ترین سایت رمان
98ai بازدید : 1136 چهارشنبه 04 دی 1392 نظرات (0)

واقعا که پررویی اصلا رو نیست که سنگ پای قزوینه

آره درسته همون که تو میگی ببینم یه چایی چیزی نداری بدی ما بخوریم

چرا کوفت دارم می خوری؟

آیسان جدا چرا تو وقتی خواب زده میشی اینقدر بداخلاقی می کنی

همینه که هست

نه جان تو واسه چی؟

دیگه دیگه

واسش یه لیوان چایی ریختمو توی جا لیوانی ماشین گذاشتم

من که اینجور نمی تونم بخورم بزار یه گوشه نگه داریم هم صبحانه بخوریم هم یه استراحتی بکنیم

یه گوشه ی سرسبز ماشینو پارک کرد زیر اندازو برداشتیمو پهن کردیم بساط صبحانه هم چیدیم واقعا هم که صبحونه خوردن توی اون هوا می چسبید حدود نیم ساعتی اونجا موندیمو دوباره حرکت کردیم بلاخره طرفای ساعت دوظهر رسیدیم از خستگی داشتم می مردم امیرعلی هم می گفت آخه تو چیکار کردی که خسته شدی غیر از اینکه واسه خودت نشستی و از مناظر لذت بردی ولی حقیقتا من روی خوابم خیلی حساس بودم اگه درست نمی خوابیدم تمام روزو کسل بودم امروز هم دقیقا از همون روزا بود

میگم آیسان الان که توی خونه ی شما کسی نیست بیا پیش من بعد از ظهر خودم می برمت خونتون

نه می خوام بخوابم اگه بیام پیش تو باید با خوابم خداحافظی کنم

با خنده گفت:

من قول می دم مزاحمت نشم

بهت اعتماد ندارم

ای بابا می گم قول میدم

خودمم بدم نمیومد درواقع این چند روز توی شمال باعث شده بود ما به هم خیلی نزدیک تر بشیم الان دیگه واقعا احساس می کردم به امیر علی وابسته شدم اون شوهرم بود و از اینکه دیگه مثل گذشته با بودنش در کنارم مشکلی نداشتم خوشحال بودم واسه همین گفتم:

باشه بریم ولی یادت نره قول دادیا

مرسی آیسان مرسی الان به مامان زنگ میزنم میگم داریم میریم پیشش.................

 

روزهام بدون هیچ اتفاقی می گذشتن هر روز با امیر می رفتیم سرکار در واقع اول منو می رسوند بعد خودش می رفت به خانوادهامون اعلام کرده بودیم می خوایم زودتر عروسی رو راه بندازیم ولی تاریخ دقیقی رو مشخص نکرده بودیم اونا هم خیلی از تصمیممون خوشحال شدن همیشه پنجشنبه و جمعه ها یا من می رفتم خونه ی امیر اینا یا اون میومد پیشم دیگه واقعا مثل دوتا زوج زندگی می کردیم با این تفاوت که فقط آخر هفته ها پیش هم بودیم با تمام وجودم احساس می کردم دوستش دارم وقتی این موضوع رو بهش گفتم با خوشحالی گفت:

دیدی عزیزم بهت گفتم کار سختی نیست فقط باید تلاش می کردی

حدود شش ماه از سفرمون می گذشت ولی هنوز هیچ اقدامی واسه برگزلری عروسی نکرده بودیم خانواده ی دوتاییمون صداشون در اومده بود که چرا جشن رو نمی گیریم خودمم از این موضوع خیلی ناراحت بودم درواقع من خودم راضی بودم که عروسی رو زودتر راه بندازیم ولی امیرعلی امروز فردا می کرد هربار که این بحثو پیش می کشیدم بهانه ای میورد و بحثو عوض می کرد خودمم خسته شده بودم باید خیلی جدی با امیر صحبت می کردم دیگه مثل قبل هم آخرای هفته پیش هم نمی رفتیم از این همه تغییر رفتار امیر تعجب کرده بودم فقط همچنان صبحا منو می رسوند بیمارستانو خودش می رفت بیش تر دیدارهامون هم محدود شده بود به مهمانی هایی که خانوادهامون می دادن مثل مهمانی که قرار بود فردا شب توی خانواده ی امیر اینا باشه

 

قرار بود ساعت هفت شب بریم خونه امیر امشب حسابی به خودم رسیده بودم می خواستم عکس العمل امیرو ببینم همه آماده شدیمو حرکت کردیم مثل همیشه مریم جون و بابای امیر به گرمی از هممون استقبال کردن اما امیر فقط گونمو بوسیدو گفت :

خوش اومدی

همین ........نه چیزی اضافه نه کمتر واقعا نمی دونستم دلیل این همه تغییر رفتارش چیه یعنی بخاطر اتفاقیه که توی شمال افتاد اینقدر زود ازم سرد شد این که خودش همیشه می گفت زن و شوهر باید فلان باشنو از این حرفا یه جورایی تازه داشتم به سرافت کاری که کرده بودم میوفتادم من خیلی زود اونو پذیرفته بودم درسته که کار اشتباهی نکرده بودیم ولی توی عقد .......

خودم از این همه نادونیم در تعجب بودم امشب باید همه چیزو تموم می کردم یا رومی روم یا زنگی زنگ.......

یا رومی روم یا زنگی زنگ....وارد شدم و با مریم جون روبوسی کردم و بعدشم رفتم سراغ پدرشوهرم و و به اونم سلام کردم دستمو تو دستاش گرفت و گفت: سلام دخترم گلم حالت چطوره؟ خیلی وقته اینورا نمیای؟
یه نگاه به امیر کردم که داشت بی خیال تلوزیون میدید و بعد رو به بابا گفتم: مشغله ودرس دیگه...شما ببخشید
خندید و پیشونیم رو بوسید و گفت: زنده باشی دخترم
به سمت مبلی رفتم که امیر نشسته بود و کنارش جا گرفتم و سعی کردم با شوخی خنده دوباره امیر رو بکنم همون امیر خودم..همون امیر قبلی و در حالی که لبم رو به گوشش نزدیک میکردم گفتم: احوال امیر خان؟ دیگه یادی از ما نمیکنی؟
اصلا محلم نداد و با دقت بیشتری به تلوزیون خیره شد دوباره گفتم: امیر با تو بودما
اینبار با یه حالتی که انگار داره یه مزاحم رو از خودش دور میکنه گفت: اه چی میگی؟
دلم شکست...انگار نه انگار باهاش صحبت میکردم لبخند رو لبم خشک شد و دستام رو روی سینم قلاب کردم به اطرافیانم نگاه کردم هیچکس حواسش به من نبود برای اینکه کسی متوجه حالم نشه گوشیم رو از تو کیفم درآوردم و باهاش مشغول شدم و امیر رو به حال خودش گذاشتم اما بعد از شام باید تکلیفم رو باهاش روشن میکردم
******
شام با رفتار هایی که از امیر علی دیده بودم تو گلوم عین یه تیکه سنگ شد...امیری که وقتی میومدم خونشون باهام شوخی میکرد و تا ازم یه بوس نمیگرفت ولم نمیکرد...کسی که موقع شام انقدر میگفت اینو میخوری یا اونو میخوری که مجبور میشدم بهش بگم امیر جان بسه امروز اصلا توجهی به من نمیکرد دیگه نزدیک بود رو همون میز بزنم زیر گریه اما میترسیدم بگن دختره دیوونس وسطای شام دست کشیدم و وآروم در گوش امیر گفتم: شامتو خوردی بیا تو اتاقت کارت دارم
برای اولین بار تو اون شب گفت: باشه
هرچند باشه ای که بهم تحویل داد, یه باشه ی خشک و خالی بود اما برای من غنیمت بود و بعد در حالی که بلند میشدم رو به مریم جون گفتم: دستتون درد نکنه, خیلی خوشمزه بود
مریم جون یه نگاه به بشقابم کرد و گفت: اِ کجا تو که چیزی نخوردی؟
گفتم: ممنون سیر شدم و اول رفتم تو دستشویی و یه کم آب به صورتم زدم تا آروم بشم وبعد رفتم تو اتاق امیر و منتظرش نشستم نیم ساعت بعد امیر اومد و این در حالی بود که داشتم به کتاباش نگاه میکردم رسیدم به یه کتابی که مربوط به رشتش بود تا اونو خواستم بردارم امیر گفت: نه
دستم تو هوا خشک شد و امیر اون کتاب رو فوری برداشت آروم گفتم: چیه؟چرا برداشتیش؟
گفت: چیز مهمی نیست, بگو چی کارم داشتی؟
گفتم: یعنی باید حتما کارت داشته باشم تا بتونم نامزدمو ببینم؟
گفت: ببین آیسان اصلا حوصله ندارما...کاری نداری برم
دیگه واقعا بهم برخورد و در حالی که سعی میکردم از اومدن اشکایی که میخواستم بیان رو صورتم جلوگیری کنم گفتم: امیر چته؟ چرا اینجوری میکنی؟ اصلا محلم نمیذاری؟ آخه چرا؟ چند ماه پیش خیلی بهتر بودی؟ نمیدونم اصلا تازگیا سرد شدی؟ چرا آخه امیر؟ قرارای عروسیمون چی؟ اصلا به روی خودت نمیاری؟ اصلا به فکر من هستی؟
در تمام مدتی که من اونطور با خواهش به امیر میگفتم که چرا دیگه منو نمیبینه اون با یه حالتی که انگار تو دلش داره میگه دختره چقدر خودشو خوار کرده..وقتی دیدم هیچی نمیگه گفتم: امیر تو رو خدا بگو دلیل این همه تغییر چیه؟
چیزی نگفت و به سمت کمدش رفت رو تختش نشستم و گفتم: امیر
به سمتم اومد و گفت: هان چیه؟ بسه دیگه اه اعصابم رو خورد کردی؟...داشت ادامه میداد که گوشیش زنگ خورد به سمت در رفت اصلا نگفت آیسان مردی؟ زنده ای؟
دیگه تلاشی نکردم و راه رو برای اشکام باز گذاشتم تا بیان پایین خدایا چی کار کنم؟
یه مدت بعد وقتی دیدم نبودم خیلی شک برانگیزه اشکام رو پاک کردم و رفتم پایین با اومدنم از پله ها نگاه مریم جون و مادرم به سمتم برگشت و هردو با حالت سوالی نگاهم کردن و مریم جون پرسید: چرا چشمات قرمزه عزیزم؟
نگاه امیر به سمتم چرخید ازش دلگیر بودم و واصلا توجهی بهش نکردم و گفتم: هیچی مریم جون سرم درد میکنه...وقتی سردرد میگیرم چشمام قرمز میشه
و بعد به مامان گفتم: میشه بریم خونه؟
مامان گفت: الان؟
با التماس بهش نگاه کردم و گفتم: من حالم خوش نیست
مامان و قتی دید خیلی وضعم بده گفت: خیلی خوب
و به بابا که رو مبل کناریش بود حرفام رو گفت و بابا یه نگاه به من کرد سرم و پایین انداختم با دسته ی مبل بازی کردم و بابا بلند گفت: خوب دیگه ما رفع زحمت کنیم
بابای امیر گفت: اِ چرا الان؟ الان که زوده؟
و بابا آروم گفت: بمونه برای یه وقت دیگه و بلند شد و پشت سرش آرمان بلند شد و منم به سمت چوب لباسی رفتم تا مانتوم رو بردارم از همه خداحافظی کردم به جز امیر و هر چی مامان چشم وابرو رفت که برم جلو و خداحافظی کنم گوش نکردم وقتی رسیدم خونه کی مامان غر زد اما این چیزا برام مهم نبود و من فقط به تغیر رفتار امیر فکر میکردم..مونده بودم چرا امیر با من اینطوری کرد؟ اولش گفتم: عصبانیه و ناراحته اما بعد خودم جواب حرفم رو دادم نه یعنی چند ماه ناراحته؟ از چی؟ چرا سر من خالی میکنه؟ انقدر فکر کردم و کردم که آخر سر واقعا سردرد گرفتم و به سختی خوابم برد....الان که به اونروزها فکر میکنم میبینم خیلی احمق بودم که التماس امیر رو میکردم که باهام خوب باشه..مردی که شخصیت و غرورم رو زیر پاش له کرد و به من نشون داد دنیا اون چیزی که فکر میکنم نیست و تو دنیا چیزی به اسم عشق وجود نداره و باید تو این دنیا گرگ بود و به کسی اعتماد نکرد به هیچکس.......

بعد از یک هفته کلنجار رفتن با خودم بلاخره عزممو جزم کردم تا تکلیفمو روشن کنم فشارایی که از طرف خانوادم بهم وارد می شد از یه طرف زخمی هم که بابت غرور خرد شدم می کشیدم هم از یه طرف از من یه آدم تندخوی عصبی ساخته بوددیگه به این وضعیت نمی تونستم ادامه بدم باید از اون لعنتی جدا می شدم واسه ی من هیچ چیزی به اندازه ی غرورم ارزش نداشت دیگه نه خانوادم واسم مهم بودن نه چیزه دیگه ای فقط خودمو شخصیتم به قدری بد اخلاق شده بودم که چندبار توی محل کارم با پرستارا درگیر شدم حتی نوشین رو هم از دست خودم رنجوندم ولی هیچ کدوم ازاین مسائل واسم مهم نبود

امروز می خواستم برم خونشون باید باهاش صحبت می کردم تا به این وضعیت مسخره پایان بدیم می دونستم مریم جون خونه نیست باباش هم که سرکار بود آرمان گفته بود امروز امیر خونه مونده بنابراین بدون اطلاع قبلی رفتم خونشون وقتی آیفونو جواب داد از این که من بودم حسابی تعجب کرد در رو باز کردو من رفتم داخل وارد که شدم دیدم با ابروهای به هم گره خورده توی چهارچوب در ایستاده با لحن طلب کاری گفت:

واسه ی چی اومدی اونم بی خبر؟

واقعا از این همه تغییر نمی دونستم چی بگم ولی یه دفعه یاد غرور زخم خوردم افتادم واسه همین مثل خودش جواب دادم

فکر کنم ادبتم ته کشیده سلام یادت رفت نگران نباش فکر نکن دلم واست تنگ شده بود ولی باید هردومون از این وضعیت کوفتی راحت بشیم من دیگه نمی تونم تحمل کنم می خوام با یه وکیل صحبت کنم از این حرفم جا خورد

واسه چی مگه چی شده؟

با تمسخر گفتم چی شده؟دیگه چی می خواستی بشه ما دوتا دیگه بیشتر شبیه دشمنا شدیم تا نامزدا می خوام خلاص بشم

پس جواب خانوادتو چی میدی؟

واسم مهم نیستن کار من از اول اشتباه بود گول حرفاتو خورم نمی دونستم چه ناجنسی هستی

حرف دهنتو بفهم

مثلا می خوای چیکار کنی

معلوم بود خیلی عصبیه اینو از صورت سرخ شدش و رگ های برجسته ی گردنش فهمیدم توی این آشفته بازار گوشیش زنگ خورد با دیدن شماره هول کردو سریع رفت توی آشپزخونه واقعا این کاراش مشکوک بودن چند بار دیگه هم دیده بودم که این عکس العملو به تماسش نشون میده واسه ی همین یواش رفتم سمت آشپزخونه که دیدم پشت به در ایستاده و داره حرف میزنه از شنیدن مکالمش حالم بد شد

عزیزم آروم باش یکم صبر داشته باش

...................................

باشه چشم تو یکم صبر کن

.................................

من که نمی تونم خودم واسه در خواست طلاق اقدام کنم اینجوری باید مهریه رو بدم یکم دندون رو جیگر بزار تا خودش بره در خواست بره

......................................

چند باره دیگه بگم من اونو دوست ندارم فقط به خاطر خانوادم بوده خودتم میدونی

...........................

عزیزم آخه اون زنمه تا حالاشم خیلی بد باهاش برخورد کردم ولی بیشتر از این نمیشه دیگه

..................................

چشم عزیزم چشم تو ناراحت نباش من قول میدم سریع ولش کنم می دونی که تو فقط عشق منی

...................................

چرا اینقدر عصبی هستی ...الو....الو.....

با تمام وجودم حقارتو حس می کردم یعنی تمام این مدت من بازیچش بودم تا بتونه به یکی دیگه برسه مغزم از شنیدن حرفاش از کارافتاده بود وقتی برگشت و منو توی چهار چوب در دید به حد مرگ عصبانی شد با فریاد گفت:

تو اینجا چیکار می کنی

داشتم به مکالمه ی عاشقانت گوش می دادم

تو بی خود می کنی

خودت بیخود می کنی لعنتی فکر کردی کی هستی تمام این مدت منو بازی دادی باید تقاص این کارتو پس بدی مطمئن باش بلایی به سرت میارم که یادت نره بازی دادن یه دختر یعنی چی

اولا من شوهرتم دوما هیچ کاری نمی تونی بکنی

شوهر هه هه تو شوهرم نیستی یه عوضی آشغالی لیاقتت همون هرزه هایین که باهاشون می گردی

دیگه واقعا نعره می کشید:خفه شو الان بهت ثابت می کنم من شوهرتم و باید بهم احترام بزاری و به طرفم خیز برداشت

واقعا ترسیدم و دویدم سمت در ولی اون فرز تر از این حرفا بود با یه خیز گرفتمو هولم داد سمت دیوار محکم خوردم بهش و با تمام وجود احساس درد کردم جیغ زدم:

وحشی ولم کن

نه تازه اولشه باید آدمت کنم تا یاد بگیری با من چطور حرف بزنی

گمشو می خوام برم

نه عزیزم کجا این تازه اولشه و بعد......................................

فقط احساس تهی و پوچ بودن می کردم احساس ضعیف بودنه یه زن احساس حقارت . از این که یه زن بودم متنفر بودم اصلا چراباید یه زن باشم تا اون لعنتی بخواد قدرت مردونش را به رخم بکشه با انزجار از روی کاناپه بلند شدمو خودمو ازش جدا کردم حالم ازش بهم می خورد با این کارش منو خورد کرد سریع لباسامو پوشدمو رو به امیر که حالا نشسته بود و با شرمندگی نگام می کرد گفتم :

تقاص این کارتو پس میدی مطمئن باش آبروتو می برم تا همه بفهمن کی بودی

آیسان صبر کن معذرت می خوام نفهمیدم چی شد

خفه شو فقط خفه شو که حالم از صدات هم به هم می خوره فکر کردی اگه من درخواست طلاقو بدم نمی تونم مهرمو ازت بگیرم می بینیم حالا

تو یه دقیقه گوش کن من چی می گم بعد تصمیم بگیراون چیزی که تو فکر می کنی نیست

گفتم ساکت باش فقط منتظر باش تلافی این کارتو سرت در میارم

و با تمام سرعت از خونه زدم بیرون صحنه های چند لحظه پیش مثل فیلم از جلوی چشمام رد می شد و باعث می شد بیشتر احساس انزجار کنم اون لعنتی باهام مثل یه تیکه آشغال رفتار کرده بود هرچی هم که سعی کرده بودم از دستش خلاص بشم نتونستم تا به مقصودش رسید اه فکر کردن بهش حالمو بهم میزد نفهمیدم چطور رسیدم به خونه فقط سریع رفتم بالا لباسامو درآوردم در کمدو باز کردم که بزارمشون اونجا که یه دفعه چشمم به دعوتنامه دانشگاه افتاد و فکری مثل جرقه به ذهنم اومد این بهترین راه بود رفتم حموم و آب داغو باز کردم حس می کردم بدنم نجس شده با این که قبلا هم با هم بودیم ولی هیچ باری مثل الان این احساسو نداشتم آخه منه خر تمام دفعات قبلی با تمام احساسم باهاش بودم ولی الان چیزی به جز تنفر توی اون لحظه احساس نمی کردم باید خودمو پاک می کردم با اینکه حس می کردم از داغی آب پوست تنم داره بلند میشه ولی تحمل کردم کمی که آروم شدم آبو ولرم کردم کمی زیر دوش ایستادم درحالیکه به نقشم فکر می کردم

منتظر انتقامم باش امیر علی توی اون لحظه فقط این فکر آرومم میکرد انتقام......................

زیر دوش ایستادم, درحالیکه به نقشم فکر می کردم:منتظر انتقامم باش امیرعلی, توی اون لحظه فقط این فکر آرومم میکرد انتقام..........این تنها چیزی بود که به ذهنم راه پیدا کرده بود...داشتم به خودم و به نقشه هایی که داشتم فکر میکردم و به بخت بدم..یهو زیر دوش آب بغضم شکست و با تمام وجود زدم زیر گریه انقدر گریه کردم که دیگه اشکی برام نموند..باید میرفتم دیگه تو ایران جایی برای من نبود وچه چیزی بهتر از دعوت نامه ای که از طرف دانشگاه اومده بود نمیخواستم به کسی چیزی بگم ولی آرمان, اون باید همه چیز رو میفهمید تو تمام این زندگی اون بود که همه جا کمکم کرده بود پس فقط به اون میگم...مامان و بابا و مادر و پدر امیرعلی هم بعد از رفتن من از همه چیز مطلع میشن, همه ی این افکار تو ذهنم در حال جولان بود کمی بعد, از حموم اومدم بیرون و آروم آروم لباس پوشیدم و خودم روی تخت انداختم..دوباره فکرم پرکشید سمت اون لحظه ای که امیر داشت و با دوست دخترش و یا همون عزیزش حرف میزد خدایا هیچ لحظه ای به اندازه ی اون لحظه خرد نشده بودم اشکام دوباره راه خودشون رو باز کردن و بعد صحنه ی تجاوز امیر علی اومد جلوی چشمام, من اون کارشون کمتر از تجاوز نمیدونستم اون با من به بدترین وجه ممکن رفتار کرده بود...در باز شد و آرمان اومد تو اتاق یه نگاه به من کرد که رو تخت افتاده بودم دستم روی چشمام بود نمیخواستم قرمزی چشمام رو ببینه آروم گفت: آیسان بیداری؟
اومد کنارم نشست هنوز اون بغض لعنتی تو گلوم بود با شوخی دستشو گذاشت رو دستام و گفت: اگه بلند نشی من میدونم با تو..میدونی که بلدم چه جوری بیدارت کنم
دیگه نتونستم تحمل کنم و دستم رو برداشتم..چونم لرزید و اشکام واسه خودشون سر خوردن اومدن پایین, آرمان با دیدنم لبخندش خشک شد و مات پرسید: چی شده آیسان؟
بلند شدم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم و با گریه گفتم: آرمان کمکم کن
منو از خودش جدا کرد و گفت: دختر زهره ترک شدم خوب بگو چی شده؟
اما جواب من فقط و فقط همون گریه ی لعنتی بود که بند نمیومد, چی میگفتم؟ غرورم له شده بود, تمام وجودم زیر دست و پای یه آدم بی احساس له شده بود یکی که به خاطر هوس با من ازدواج کرده بود و حالا که هوسش رو با من ارضا کرده بود رفته بود سراغ عشقش
آرمان که دید جواب نمیدم کنارم نشست و تا تموم شدن گریم چیزی نگفت, وقتی که گریم تموم شد آروم گفت: حالا میشه به من بگی چی شده آیسان؟
با صدای خش داری گفتم: من میخوام از امیر جدا بشم
اول خشکش زد ولی چند ثانیه بعد با صدای بلندی گفت: چی؟؟؟؟؟؟
گفتم: همون که شنیدی
گفت: آخه چرا؟
سرم رو به سمتش برگردوندم و تو چشماش نگاه کردم و گفتم: چرا؟ میخوای بدونی چرا؟ برو از امیر بپرس چرا؟ از اونی که نابودم کرد؟ از اونی که به خاطر هوسش اومد سراغ من و حالا عاشق یه نفر دیگه شده!!! از اون بپرس
دوباره اشکام جاری شدن ولی با این حال ادامه دادم: از همونی که غرورم رو زیر پاهاش له کرد..از همون
آرمان بلند شد و در حالی که راه میرفت و دست تو موهاش میکشید گفت: از همون اول از این پسره خوشم نمیومد میدونستم یه ریگی تو کفششه..نامرد عوضی, حالشو میگیرم, به خاک سیاهش میشونمش
بلند شدم و دستش رو گرفتم و گفتم: نه آرمان من یه فکر دیگه دارم وایسا بهت بگم
در حالی که اعصابش خورد شده بود به من نگاه کرد و گفت: چه فکری؟
******
وقتی بهش گفتم که میخوام چی کار کنم خیلی تعجب کرد , اولش قبول نمیکرد اما بعدش با اصرار های من قبول کرد حالا نوبت منه که اون آقا پسر رو خوب بچزونم به حدی که بفهمه نباید با غرور یه دختر بازی کرد,اولین قدم ردیف کردن کارهای رفتنم بود اونا رو خودم انجام میدادم و آرمان هم وظیفه داشت بره دنبال امیر و دوست دختر محترمش...آبروش رو میبرم امیر خان بشین و تماشا کن...وقتی بهش گفتم که میخوام چی کار کنم خیلی تعجب کرد , اولش قبول نمیکرد اما بعدش با اصرار های من قبول کرد حالا نوبت منه که اون آقا پسر رو خوب بچزونم به حدی که بفهمه نباید با غرور یه دختر بازی کرد,اولین قدم ردیف کردن کارهای رفتنم بود اونا رو خودم انجام میدادم و آرمان هم وظیفه داشت بره دنبال امیر و دوست دختر محترمش...

آبروش رو میبرم امیر خان بشین و تماشا کن


اولین کاری که کردم رفتن به یه دفتر هواپیمایی بود دعوتنامم سه هفته ی دیگه مهلت داشت و من تونستم واسه ی یازده روز دیگه بلیط تهیه کنم توی این مدت آرمان هم درباره ی امیرعلی تحقیق می کرد اونا دوستای مشترک زیادی داشتن و همین کارو واسه ی آرمان آسون کرده بود

تقریبا همه ی کارامو ردیف کرده بودمو دو روز به رفتنم مونده بود از امیر هیچ خبری نداشتم انگار خودش فهمیده بود چیکار کرده که جرات نکرده بود بیاد جلو امروز می خواستم برم بیمارستان که استعفامو بنویسم ساعت نه رفتمو بعد از انجام دادن کارای اداری رفتم پیش بچه ها می خواستم واسه ی آخرین بار همه رو ببینم شاید تا مدت ها دیگه نمی تونستم ببینمشون البته واسه ی اینکه از رفتنم بویی نبرن نمی خواستم ازشون خداحافظی کنم خلاصه ساعت یک بود که کارم تمام شو رفتم خونه درو که باز کردم دیدم آرمان هم خونست خیلی تعجب کردم آخه هیچوقت این موقع نمیومد واسه ی همین گفتم:

سلام داداش خیر باشه اینموقع خونه ای

سلام باید یه چیزی رو بهت بگم

یه لحظه ترسیدم گفتم نکنه واسه ی مامان لینا اتفاقی افتاده باشه

ترو خدا آرمان چی شده ؟؟بگو دارم پس میوفتم

نترس چیزی نیست درباره ی اون نامرده

یه لحظه خشم سراسر وجودمو گرفت

امیدوارم خبر مرگشو واسم آورده باشی

بشین تا واست بگم بلاخره فهمیدم جریان از چه قراره

جریان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

آره از طریق یکی از دوستام که تقریبا دوست صمیمی امیره فهمیدم دوسال پیش عاشق دختری به اسم سحر میشه یه مدتی با هم بودن تا اینکه امیر به خانوادش میگه واسه ی خواستگاری اقدام کنن ولی مثل اینکه اونا قبول نمی کنن دختره ی خانواده ی خوبی داره تحصیل کرده هستن ولی از نظر مالی در سطح امیر اینا نیستن واسه ی همین مریم جون قبول نمی کنه امیر خیلی اصرار می کنه ولی فایده ای نداشته تا اینکه سحر عصبانی میشه و بخاطر لجبازی به یکی دیگه بله میگه و عقد می کنناین جریان همزمان بوده با اصرار بابا و مهندش محتشم به ازدواج شما دوتا درواقع به خاطر اینکه امیر اون دختره رو فراموش کنه مهندس اینا خیلی اصرار می کردن تا شما زودتر عروسی کنید خلاصه چند وقتی بعد از عقد شما سحر طلاق می گیره و امیر علی از جریان با خبر میشه و از همین جا مشکلات ما دوتا شروع میشه تا اونجایی که من می دونم سحر رفته پیش امیرو باهاش صحبت کرده تا از تو جدا بشه ولی امیر مخالفت کرده حالا بقیه ی جریان چیه رو من خبر ندارم

اون یه عوضیه با من مثل آشغال رفتار کرد حالا که اون برگشته می خواد منو دور بندازه ولی بلایی به سرش میارم که حالش جا بیاد

من نمی دونم ولی آیسان به کاری که داری می کنی خوب فکر کن

فکر کردم اینو مطمئن باش فقط ازت می خوام حمایتم کنی می بینی که فعلا جز تو کسی رو ندارم

اومد نزدیکمو بغلم کرد سرمو بوسید و گفت مطمئن باش اگه همون دفعه که مخالفت کردی ازت حمایت می کردم کارت به این جا نمی کشید فردا هم از یه وکیل واست وقت مشاوره گرفتم همه چیزو واسش تعریف کن و ازش راهنمایی بخواه

مرسی آرمان مرسی......................


**************************************************
امروز روز آخری بود که ایران بودم فردا می رفتم و راحت می شدم قرار بود برم پیش وکیلی که آرمان گفته بود و ازش مشاوره بگیرم قبل از رفتنم همه ی وسایلی رو که می خواستم جمع کرده بودم آرمان ماشینشو توی خونه گذاشته بود تا وقتی مامان اینا رفتن من چمدونامو بزارم توی صندوق ماشینش کارامو که انجام دادم با یه آژانس رفتم دفتر همون وکیل که یه آقای تقریبا مسن بود همه ی جریانو واسش تعریف کردمو گفتم می خوام بعد از رفتنم کارا به صورت غیابی انجام بشه اونم قبول کرد دیگه از این بابت هم خیالم راحت شد فقط مونده بود نامه ای که می خواستم واسه ی مامان اینا بنویسم تصمیم داشتم همه چیزو مو به مو واسشون تعریف کنم اول از همه هم قصد داشتم آبروی امیرو ببرم بعدم از خودشون گله کنم که منو وادار به همچین ازدواجی کردن آره می خواستم چیزایی رو که مثل یه غده توی گلوم گیر کرده بود رو این طوری بریزم بیرون

بلاخره زمان رفتنم رسید صبح که مامان اینا می خواستن برن منم بیدار شدم و قبل از رفتنشون هردو رو بغل کردم با اینکه پدر مادرم بودن ولی بخاطر بلایی که سرم اومده بوداز هردوشون کینه داشتم اون موقع انتقام به قدری وجودمو پر کرده بود که هیچی و هیچ کسی رو نمی دیدم آرمان امروز سرکار نمی رفت تا همراه من به فرودگاه بیاد خوشحال بودم که توی این اوضاع اونو دارم وگرنه زیر بار فشار این مشکلات مطمئن بودم خرد می شدم...............................

بلاخره زمان رفتنم رسید صبح که مامان اینا می خواستن برن منم بیدار شدم و قبل از رفتنشون هردو رو بغل کردم با اینکه پدر مادرم بودن ولی بخاطر بلایی که سرم اومده بود از هردوشون کینه داشتم اون موقع انتقام به قدری وجودمو پر کرده بود که هیچی و هیچ کسی رو نمی دیدم آرمان امروز سرکار نمی رفت تا همراه من به فرودگاه بیاد خوشحال بودم که توی این اوضاع اونو دارم وگرنه زیر بار فشار این مشکلات مطمئن بودم خرد می شدم....رفتم تو اتاقم و یه کاغذ و قلم برداشتم و شروع کردم به نوشتن:سلام, میدونم چیزی که الان دارم بهتون میگم براتون خوشایند نیست من آیسان افتخار, دختر شما کسی که بدبختش کردین اونم فقط به خاطر خودتون, از اولش گفتم که من این آدمو نمیخوام اما شما مجبورم کردین و حالا در حالی که احساس پوچ بودن میکنم با یه قلب شکسته دارم میرم. دنبالم نگردین چون دارم از کشور میرم,, کسی هم نمیدونه که من کجام پس زحمت این کارو به خودتون ندین, امیر به من خیانت کرد رفت سراغ یکی دیگه, اونم کسی که قبلا عاشقش بود نمیدونم چرا این بلا رو سر من آورد و منو بدبخت کرد شاید هوس, به هر حال دیگه نمیخوام اینجا بمونم چیزی هم بهتون نمیگم, نمیگم دوستون دارم چون با مجبور کردنم به ازدواج بیچارم کردین حسی که تو من هست چیزی جز تنفر نیست
آیسان
نامه رو ر حالی که اشکام رو پاک میکردم تا کردم و رو میز گذاشتم و با ناله گفتم: تنها کاری که باعث میشه زود فراموشم کنن همین بود
******
تو فرودگاه آرمان بغل کردم و باز هم اشکام راه خودشون رو باز کردن آرمان هم محکم بغلم کرده بود و میگفت: گریه نکن گلم, چیزی نیست همین بغله , زود برمیگردی و منو سربلند میکنی و من با افتخار میگم خواهرم رفته درس خونده و میگم که اون یه آدم موفقه, برو خانومم برو میخوام بری سربلند برگردی
با گریه میگفتم: به خدا اگه تو رو نداشتم دق میکردم
یه لبخند زد و گفت: پدر اون نامردو در میارم کاری میکنم که روزی صدبار بگه غلط کردم خواهرت رو از دست دادم, کم چیزی نیستی, شاه تموم دخترا رو از دست داده به خدا حالش رو میگیرم
چیزی نگفتم وهمون لحظات بود که اعلام کردن که باید برم به سمت باجه ها ی چک کردن بلیط, برای بار آخر آرمان رو بغل کردم و گفتم: به محض اینکه جا به جا بشم بهت زنگ میزنم تو هم بهم زنگ بزن, مواظب خودت باش
و با اشکایی که صورتم رو خیس کرده بود ازش جدا شدم
******
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و سعی کردم اشکام رو پاک کنم به یاد چند ماه پیش روز عقدم افتادم, اونروز وقتی با امیر داشتم میرقصیدم و اون آهنگ, وای خدا چقدر من زود بهش اعتماد کرده بودم و اون چه جور جواب اعتمادم رو داد, آخه لعنتی تو که منو نمیخواستی چرا اینجوری فریبم دادی, با اون کاری که کردی فهمیدم مردا فقط به چیزی جز هوس فکر نمیکنن, دیگه عشقی برام وجود نداره امیر, یه روزی برمیگردم واسه انتقام, یه روزی میام که تمام وجودتو له کنم, منتظرم باش امیر..منتظرم باش
دستی بازوم رو لمس کرد و برگشتم دیدم که مهماندار هواپیماست که داره با تعجب نگاهم میکنه, با همون حالت پرسید: اتفاقی افتاده؟
گفتم: نه, دلتنگی خودتون میدونید حتما
گفت: آهان, مواظب خودتون باشید کمربندتون رو هم ببندید
یه لبخند زدم و در حالی که اشکام رو پاک میکردم گفتم: حتما
و مشغول بستن کمربند شدم و به آینده ای که پیش روم بود فکر کردم

با تکون های هواپیما چشمامو باز کردم همه مشغول بستن کمربند ها و آماده شدن برای نشستن توی فرودگاه بودن نمی دونم چرا استرس گرفته بودم شاید از این که یه دختره تنها و بدون پشتوانه عازم یه کشور غریب شده بود وحشت کرده بودم شایدم..........نمی دونم هرچی بود کلافم کرده بود از قبل برنامه ی خوابگاه رو هماهنگ کرده بودم و قرار بود با آدرسی که داشتم برم و اتاقمو تحویل بگیرم قبلا شنیده بودم مالزی ساکنینی ایرانی زیادی داره و همین دلگرمی خوبی واسه ی من که تنها بودم می شد با پیاده شدن از هواپیما اولین چیزی که احساس کردم بوی غربت بود بوی دلتنگی چرا من نباید مثل دخترای دیگه بار که بار ائل با خانوادشون میان باشم همش تقصیر اون لعنتی بود که من آواره ی غربت شدم انگار همه چی دست به دست هم داده بودن تا من به اینجا برسم باید محکم باشم باید به همه ثابت کنم من می تونم یه بار شکست نمی تونه منو سرخورده کنه اینو به همه ثابت می کنم..................

########################


وقتی تاکسی جلوی خوابگاه ایستاد از افکارم بیرون اومدم به بیرون ساختمون می خورد که وضعیت خوبی داشته باشه خداکنه داخلش هم همین طور باشه خودم ترجیح داده بودم ساکن خوابگاه های خصوصی بشم چمدونمو تحویل گرفتمو کرایه رو حساب کردم خداروشکر از لحاظ زبام مشکلی نداشتم وارد که شدم اول یه فضای کوچیک مثل لابی دیدم که خانومی ایستاده بود رفتم نزدیکو خودمو معرفی کردم اونم بعد از چک کردن اطلاعات و گفتن قوانین و امضا کردن کلی برگه منو به اتاقم راهنمایی کرد اتاق تقریبا بزرگی بود مثل یه سوئیت در رو که باز می کردی وارد فضایی شبیه حال می شدی که دوتا در توی اون بود یکی در آشپزخونه در دیگه هم مربوط به اتاق خواب بود وارد اتاقش که شدم اول از همه پنجره ی بزرگش نظرمو جلب کرد خداروشکر کردم حداقل این یه حسنو داره یه دره کوچیک دیگه هم توی اتاق خواب بود که مربوط به دستشویی و حمام می شد از مسئول پذیرش تشکر کردم و کلیدو گرفتم از امروز اینجا دیگه خونه ی من بود خونه ی مجردی من که قرار بود به مدت نا معلومی ساکن اون باشم توی یخچالو نگاه کردم به جز چند تا ماده ی ضروری چیزی توش پیدا نمی شد باید بعد از نظافت یه خرید حسابی انجام می دادم از خستگی دیگه نمی تونستم روی پاهام بایستم واسه ی همین خواب رو به هرچیزی ترجیح دادم صبح باید می رفتم دانشگاه و کارای مربوط به ثبت نامو انجام می دادم پس باید به اندازه ی کافی انرژی ذخیره می کردم

با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم امروز واسه ی من یه شروع تازه بود یه شروع دوباره باید تمام همت و ارادمو می زاشتم تا بعد از اون شکست لعنتی به همه ثابت کنم واسه ی من چیزی عوض نشده و من همون دختره سابقم دختر..دختر...یه واژه ی مزخرف که تمام فکرمو مشغول کرده بود فکر کردن به این چیزا فایده نداشت باید بلند می شدم وگرنه روز خودمو خراب می کردم با نشونی هایی که داشتم از مسئول خوابگاه خواستم واسم یه تاکسی خبر کنه تا برم دانشگاه اونجا هم کارم سریع راه افتاد چون از طرف خود دانشگاه دعوتنامه داشتم و خودم متقاضی نبودم خیلی راحت با پذیرشم موافقت کردن کلاسا از دوروز دیگه شروع می شد پس می تونستم توی این مدت به وضعیت سوئیتم یه سر و سامونی بدم قبلا مسئول اونجا گفته بود نزدیک همون خوابگاه یه بازارچه هست که می تونم مایحتاجمو از همون جا بگیرم پس تصمیم گرفتم دوباره برگردم خوابگاه هنوز با هیچ ایرانی برخورد نکرده بودم باید می فهمیدم جایی که هستم اصلا ایرانی هست یا نه


######################

تمام خریدامو انجام داده بودم حالا هم خسته و کوفته برگشته بودمو می خواستم یه چیزی درست کنم تا بخورم از دیشب چیزی نخورده بودم در حال قش کردم بودم واسه همین سریع یه غذای حاضری خوردم حالا باید اتاقو تمیز می کردم تصمیم گرفتم از حال شروع کنم همون طور که مشغول گردگیری بودم به این فکر می کردم که الان توی خونمون چه خبره خونمون....وای یادم رفت با آرمان تماس بگیرم حتما آرمان تا حالا کلافه شده سریع رفتم پایینو گفتم می خوام با ایران تماس بگیرم به موبایل خود آرمان زنگ زدم با اولین بوق گوشی رو برداشت

الو آرمان

دختر تو کجایی مردم از نگرانی حالا باید زنگ بزنی

ببخشید داداش اینقدر درگیر کارام بودم که یادم رفت خودت خوبی ؟مامان اینا خوبن

وای آیسان نمی دونی توی خونه چه خبره بابا داره دیوونه میشه از وقتی نامتو خونده مثل مرغ سرکندست مامان هم که فقط داره گریه می کنه بدجوری توی نامت محکومشون کرده بودی نباید اینطور می گفتی

ولی آرمان تو خودت شاهد بودی چه بلایی سرم آوردن

درسته ولی از روی قصد که نبوده اونا که نمی دونستن امیر همچین آدمیه

راستی از اون پست فطرت خبری نداری

چرا رفتم باهاش حرف زدم مثل مار زخمیه فکر نمی کرد اینطوری بری

آرمان یه چیزی واسه ی من سواله من بدون اجازه ی اون نمی تونستم از کشور خارج بشم اما خیلی راحت به من اجازه ی عبور دادن تو می دونی چرا؟

قبلا بهت گفتم رفتم باهاش حرف زدم همون جا ازش اجازه نامه رو گرفتم البته به شرط اینکه کسی از موضوع سحر با خبر نشه ولی در مورد رفتن تو چیزی بهش نگفته بودم واسه ی همین الان خیلی عصبانیه

تازه وقتی وکیلم اقدام کنه بیشتر عصبی میشه حقشه اون حالا حالا ها باید بکشه تازه من جریان خیانتشو توی نامه واسه ی بابا اینا نوشتم پس بهش بگو سعی نکنه خرابکاریشو مخفی کنه باید تقاصه خیانتشو پس بده

تو چیکار کردی دختر من به اون قول داده بودم

مهم نیست اونم به من خیلی قولا داده بودیم که هیچ کدومشونو انجام نداد

ولی ................

ولی بی ولی الان هم باید قطع کنم

خیل خب شماره ی اونجا رو بهم بده تا بتونم باهات تماس بگیرم

شماره رو از پذیرش گرفتمو بهش دادم و گفتم توی اولین فرصت برنامه ی کلاسامو بهش می گم بعد از خداحافظی رفتم سمت سوئیتم که دیدم یه دختری توی راهرو ایستاده دستشو به دیوار گرفته بودو یواش یواش راه می رفت رفتم سمتشو به انگلیسی گفتم :

مشکلی پیش اومده

با صورتی که از درد جمع شده بود گفت:معدم کمکش کردم تا بره به اتاقش هنوز نه می دونستم اسمش چیه نه می دونستم کجاییه روی تختش دراز کشید باز بهش گفتم چیزی احتیاج نداری؟مطمئنی نمی خوای به مسئولمون اطلاع بدم؟

نه ممنون دارومو بخورم خوب می شم

من آیسان هستم اتاقم همین روبروئه کاری داشتم حتما بهم بگو

با خوشحالی به فارسی گفت:تو ایرانی هستی؟

بله خداروشکر بلاخره منم یه ایرانی اینجا پیدا کردم دیگه داشتم دق می کردم از آشنایی باهات خوشحالم

منم همین طور من صبا هستم دانشجوی فوق معماری

منم آیسان هستم اومدم اینجا تخصصمو بگیرم

پس خانوم دکتری؟

با اجازه ی شما می تونم بپرسم مشکلت چیه؟

من سابقه ی خونریزی معده دارم هروقت عصبی میشم دردام شروع میشه

دارو مصرف می کنی؟

آره روی میزم هستن

داروهاشو نگاه کردم خوب بودن ولی به درد دردای عصبیش نمی خوردن واسه ی همین گفتم:

آخرین بار که پیش دکترت رفتی کی بوده؟

قبل از اینکه بیام اینجا

چند وقته اینجایی؟

دوسال

دوسال؟؟؟؟؟؟بعد هنوزم داری اینارو مصرف می کنی من واست داروی جدید می نویسم هروقت رفتی بیرون بگیرشون

لطف می کنی

الان هم میرم یه چیزی واسه ی دوتامون میارم بخوریم تو استراحت کن

نه نمی خواد زحمت بکشی

چه زحمتی من تازه تورو پیدا کردم اینم شیرینیه آشناییمونه و به سمت اتاقم رفتم چقدر خوشحال بودم که یه هم وطن پیدا کردم.......


چه زحمتی من تازه تورو پیدا کردم اینم شیرینیه آشناییمونه و به سمت اتاقم رفتم چقدر خوشحال بودم که یه هم وطن پیدا کردم اونم تو این شرایط که کسی رو نداشتم و تنهای تنها بودم...لبخند زنان به سمت اتاقم رفتم و از تو یخچالم چند برش کیک شکلاتی که امروز خریده بودم آوردم بیرون دو تا لیوان شربت هم درست کردم و به سمت اتاق صبا رفتم انگار یه کم خوب شده بود چون قیافش از اون حالت گرفته در اومده بود با صدای بلند گفتم: اینم از اون شیرینی که قول داده بودم البته ببخشید بهتر از این نتونستم جور کنم
یه لبخند زد و گفت: دستت درد نکنه آخه چرا این همه زحمت کشیدی؟
اخمی کردم و گفتم: لوس نکن خودتو, کجا زحمت کشیدم همه چی آماده بود..خریده بودم امروز..سری تکون داد و خواست چیزی بگه که دوباره دستش به سمت معدش رفت و گفت: آخ
گفتم: بیا یه چیزی بخور تا یه کم بهتر بشی
یه بشقاب کیک و شربت جلوش گذاشتم و گفتم: بخور
******
شب شده بود لباسم رو عوض کردم و سر جام دراز کشیدم و برق اتاق رو خاموش کردم کلیدش بالای سرم بود..امروز خیلی برای صبا لبخند های الکی زده بودم اما غمی که تو وجودم بود لحظه لحظه داشت تبدیل به نفرتی عمیق میشد,تا به قبل از اون روز فکر میکردم مقصر خودمم و کاری کردم که امیر از دستم راضی نیست و میخواستم چیزی بشم که اون میخواد اما...اما وقتی به اون روز فکر میکنم که تو آشپزخونه چه طور با اون دختر صحبت میکرد و داشت مطمئنش میکرد که یه کاری کنه من هرچه زودتر طلاق بگیرم احساس حقارت میکنم, وقتی به اون روز فکر میکنم و کاری که باهام کرد حس میکنم من خودم رو به امیر علی تحمیل کردم, هنوزم که هنوزه نمیفهمم اون اگه سحر رو میخواست چرا؟...چرا منو عاشق خودش کرد؟ چرا باهام کاری کرد که اینطور وابستش بشم؟ اگه اونو میخواست چرا مجبورم کرد باهاش رابطه داشته باشم؟..همه ی اینها یه سری سوال مجهول بود که وجودم رو دربر گرفته بود
******
صبح با صدای تق تق در از جا بلند شدم و به دور و برم نگاه کردم گیج بودم....دوباره صدای در اومد و با همون وضع آشفته بلند شدم وبه سمت در رفتم و بازش کردم...صبا پشت در بود با دیدنم وضعم به خنده افتاد, حالا نخند کی بخند..کشیدم کنار و یا یه لبخند خمار گفتم: بیا تو
همینجور که میخندید اومد تو و گفت: تو چرا این شکلی هستی؟ تا الان خواب بودی؟
گفتم: مگه ساعت چنده؟
گفت:11:15
چشمام چهار تا شد و گفتم: دروغ میگی
و به سمت دستشویی دوییدم و صورتم رو شستم و مسواک زدم وقتی کارم تموم شد صبا گفت: میای بریم بیرون یه کم بچرخیم
گفتم: بذار یه چیز بخورم گرسنمه
گفت: باشه
******
_
میگم آیسان میای یه بریم یه نقشه و کتابچه بگیریم واسه فهمیدن مکان های گردشگری؟
_
چرا که نه؟
با هم به سمت یکی از مراکز راهنمایی رفتیم تا یه نقشه و یه کتاب راهنما پیدا کنیم اینجوری واسه این چند سالی که هر دو اینجا بودیم, میتونستیم یه راهنمایی داشته باشیم.خوبیش اینه که هم من و هم صبا هر دو تازه به مالزی اومدیم و و میتونیم تو این مدت با هم باشیم هرچند کلاسامون از هم جداست.
******
هر دو با خستگی از پله ها بالا میرفتیم و داشتیم حرف میزدیم که مسئول خوابگاه اسمم رو صدا زد و گفت: خانوم یه آقایی دوبار تماس گرفتن و گفتن که برادرتون هستن و خواهش کردن وقتی رسیدین فوری باهاشون تماس بگیرین...به سرعت با صبا خداحافظی کردم و سمت اتاقم رفتم و با ارمان تماس گرفتم خبری که آرمان بهم داد بهترین خبری بود که شنیدم و اون این بود: امیر از طرف خانوادش طرد شده بود...نیشخندی زدم و گفتم: بچرخ تا بچرخیم امیر خان...منتظر کیش و مات شدنتم این تازه اولشه...

روزهام خلاصه شده بود توی رفتن به دانشگاه و خوابگاهم فقط گاهی با صبا روزهایی رو که تعطیل بود می رفتیم به گردشگاه ها دیگه تقریبا جا افتاده بودیم توی تمام کلاسام اکثرا چندتا ایرانی بود که با دو سه تا از دخترا کم و بیش ارتباط داشتم ولی چون هیچ کدومشون توی خوابگاهم نبودن به اندازه ی صبا ارتباطی باهاشون نداشتیم الان خودم پذیرفته بودم من آیسان افتخار دانشجوی ترم اول دانشگاه یو تی ام در رشته ی تخصص کلیه هستم من شکست بزرگی رو پشت سر گذاشتم که همون مقدمه ای واسه ی پیشرفت من شد ولی هنوز کینه ای که داشتم مثل یه غده توی گلوم مونده بود من از همه ی خانواده و زندگیم بریده بودم تا به همه ثابت کنم من می تونم ولی یه چیزی همیشه توی دلم بهم ندا می داد با فرارت چیو ثابت کردی اگه خیلی جرات داشتی می موندی و همون جا پیشرفت می کردی ولی نه اینطوری بهتر بود توی این مدت با تنها کسی که ارتباط داشتم آرمان بود می دونستم مامان بابا دچار عذاب وجدان بدی شدن آرمان بهشون گفته بود من چیکار می کنم و کجا هستم اونا هم خیلی اصرار داشتن تا باهام صحبت کنن ولی من راضی نمی شدم هنوز هم نتونسته بودم کینه ای که ازشون داشتم رو فراموش کنم من تبدیل شده بودم به یه آدم سنگدل که فقط به انتقام فکر می کرد یه هفته بود که به وکیلم اطلاع داده بودم برای طلاق غیابی اقدام کنه قرار بود با اولین خبری که پیش اومد بهم زنگ بزنه البته گفته بود تا دادن دادخواست و رسیدن درخواست به دست خوانده کمی زمان می بره و من

حالا بی صبرانه منتظر تماس بودم این مرحله ی بعدی از کارم بود

امروز قرار بود با صبا بریم ساحل قبلا تعریفشو از بچه ها خیلی شنیده بودیم بهمون گفته بودن حتما برین موج سواری و ما حالا بعد از چند هفته خستگی و برای فرار از فشار درسا به اینجا پناه آورده بودیم واقعا هم جای تعریفی بود برای موج سواری باید اول آموزش می دیدیم من که واقعا حوصله نداشتم درواقع روحیه ای برای اینجور تفریحات واسم نمونده بود برای همین به صبا گفتم خودش بره ولی اون با معرفت تر از این حرفا بود کنارم روی شن ها نشست و گفت:

من تنهات نمی زارم

ولی تو اومدی این جا که تفریح کنی برو منم نگات می کنم

ولی تو هم اومدی واسه ی تفریح

همین که از خوابگاه اومدم بیرون خودش خیلیه

آیسان ما الام چند ماهه که با هم دوستیم ولی من هیچی در باره ی تو نمی دونم حس می کنم به من به عنوان یه دوست اعتماد نداری این غمی که توی چشماته چیه به من بگو شاید یه کمی سبک بشی

اتفاقا تو بهترین دوستم هستی اینجور نگو سرگذشت منم هیچ چیز جالبی توش نیست

ولی با حرف زدن آدم سبک میشه بگو خودتو خالی کن

خواهش می کنم اصرار نکن باور کن با شنیدنش فقط روزت خراب میشه

باشه دیگه اصرار نمی کنم شاید هنوز منو لایق.....

حرفشو قطع کردمو گفتم:

نه اینطور نیست حالا که دلت می خواد بشنوی من حرفی ندارمپس گوش کن و واسش همه چیزو تعریف کردم اول از خودمو خانوادم گفتم تا خواستگاری و عقد و اون اتفاق لعنتی که تموم زندگیمو بهم ریخت آخرش از فشار بغض حس کردم دارم خفه میشم واسه همین بلند زدم زیر گریه کسایی که اطرافمون بودن با تعجب نگاهمون می کردن صبا هم آروم اشکاشو پاک می کرد و منو دلداری می داد کمی که آروم شدم گفتم:

ببخشید یه لحظه کنترلمو از دست دادم نمی خواستم ناراحتت کنم

نه عزیزم این چه حرفیه این طوری حس نمی کنی آروم تر شدی

واقعا هم سبک شده بودم باید این حرفا رو به یکی می گفتم

چرا خیلی ممنون که به حرفام گوش دادی دیدی که چیز جالب توش نبود

آیسان نمی خوام نصیحتت کنم تو خودت آدم عاقل و بالغی هستی ولی فکر می کنم اینطور که خانوادتو ترک کردی کار درستی نبود

تو نمی تونی بفهمی من چه احساسی دارم ضربه ای که اونا و امیر به من زدن غیرقابل بخششه

اونا که از عمد اینکارو نکردن حالا شوهرت قبول دارم که اشتباه کرده ولی پدر مادرت نه

اون دیگه شوهر من نیست اینو یادت باشه

نه تو یادت باشه که هنوز عقد اونی هروقت توی شناسنامت مهر طلاق خورد اون موقع دیگه شوهرت نیست

ما از اول هم زن و شوهر نبودیم اون یه بازیگر ماهر بود که با بازیش تمام زندگیمو تباه کرد

هیچ چیز عوض نشده تو روحیتو باختی ببین الان داری درس می خونی موقعیتی که خلیا آرزوشو دارن ناشکر نباش آدم های بدتر از تو هم وجود داره

دیگه بدبخت تر از من نیست تمام خانوادمو طرد کردمو مثل بیکسا توی یه کشور غریب دارم درس می خونم

ولی تو خودت اینطور خواستی

مجبور شدم باور کن

کسی مجبورت نکرد حالا هم بلند شو بریم یه چیزی بخوریم الان هردومون ضعف می کنیم

اون روز هم گذشت بقیه ی روز رو سعی کردیم دوتامون خوش بگذرونیم اول سوار قایق تفریحی شدیم و کلی روی آب گشتیم بعدم رفتیم رستوران دریایی و غذامونو خوردیم آخر ساعت شش بعد از ظهر تصمیم گرفتیم برگردیم خوابگاه روز خیلی خوبی بود هم من سبک شده بودم هم خستگی ایم مدت رفع شده بودیم وقتی رسیدیم هردومون به قدری خسته بودیم که بلافاصله به اتاقامون رفتیم و استراحت کردیم همون جور که روی تختم دراز کشیده بودم به حرفای امروزم فکر می کردم الان امیر کجا بود از وقتی آرمان گفته بود از خونه انداخته بودنش بیرون واقعا خوشحال بودم یه لحظه دلم خواست بهش زنگ بزنم توی یه تصمیم آنی موبایلمو برداشتمو شمارشو گرفتم چند دقیقه طول کشید تا ارتباط برقرار شد بعد از چند بوق جواب داد

بله


...............

الو بفرمایید


..................

تو که نمی خوای حرف بزنی واسه چی زنگ زدی مزاحم نشو

دیدم می خواد قطع کنه واسه همین گفتم

منم

آیسان تویی

آره چطوری شنیدم از خونه پرتت کردن بیرون آوارگی خوش می گذره

با فریاد گفت :لعنتی کدوم سوراخی قایم شدی جرات داری بیا بیرون دمار از روزگارت در میارم

تند نرو آقا ترمز کن این تازه اولشه هنوز برات دارم

اگه راست میگی بگو کجایی

به تو مربوط نیست فقط منتظر بقیش باش

اون آرمان نامرد به من گفت به کسی چیزی نمیگه

آرمان گفت من که نگفتم وقتمو نگیر باید برم برو با سحر خانم خوش باش خداحافظ و گوشیو گذاشتم

باید دوباره به وکیلم زنگ می زدم دیگه صبرم تمام شده بود می خواستم ضربه ی بعدی رو هم بهش بزنم...................

تو حیاط دانشکده روی صندلی نشسته بودم با صبا تو این نقطه قرار گذاشته بودیم که همدیگرو ببینیم, فکر میکردم, به روزهام که داشت پشت سر هم میگذشت, به عمرم که دور از وطنم و خانواده ای که حقم بود, داشت تموم میشد, به عشقی که میتونستم به امیر داشته باشم و اون با خودخواهی اونو به نفرت تبدیل کرده بود فکرم رفت به سمت اونورزی که دوباره به وکیل زنگ زدم و ازش خواستم که حسابی حال امیر رو جا بیاره و اونطور که من میخوام حقم رو ازش بگیره...بهش گفتم که مهریه ام رو تمام کمال میخوام و لازمش دارم بالاخره بعد از تموم شدن درسم به سرمایه احتیاج داشتم تا یه خونه و زندگی برای خودم درست کنم, آره خونه و زندگی... دیگه نمیخواستم پیش خانوادم برگردم, واین کارم چند دلیل داشت اول اینکه اگه میبخشیدمشون هم باز نمیتونستم کناز اونا باشم چون تحمل نگاه های دلسوزانه ی اطرافیانم رو نداشتمع دوم اینکه میترسیدم با برگشتن به خونه کاملا تحت نظر و سلطشون باشم واین برام خوشایند نبود که دیگه کارهام رو به دست کسی بسپارم یک بار به خاطر بابا و مامان به امیر جواب مثبت دادم و ضربشو بدجور دیدم و حالا.......دست صبا آروم روی شونم گذاشته شد و چون تو فکر بودم با این حرکتش تقریبا از جا پریدم و پشتم رو نگاه کردم اون بیچاره هم که قصد ترسوندن منو نداشت با این حرکت من بدتر ترسید و یه قدم عقب رفت هر دو با دیدن همدیگه زدیم زیر خنده و به هم نگاه کردیم و واقعا قیافه های هردومون جالب شده بود
با هم به سمت در خروجی حرکت کردیم و یه تاکسی گرفتیم هردو از شر اولین امتحان رها شده بودیم و میخواستیم بریم یه کم استراحت کنیم و من میخواستم یه زنگ به آرمان بزنم تا بفهمم اونجا چی خبره؟ دلم برای همه تنگ شده بود, تو ماشین صبا بهم گفت: آیسان بچه های کلاسمون برای بعد امتحانا قرار گذاشتن یه جشن بگیرن من انقدر از تو پیش دوستام تعریف کردم و خلاصه قرار شده توهم دعوت کنم میای دیگه؟
یه لبخند زدم و گفتم: تا ببینم چی میشه
گفت: نداشتیما من جواب قطعی میخوام
گفتم: منم گفتم ببینم, شاید اونروز افتادم مردم
زد تو سرم و گفت: خفه نشی دختر زبونت رو گاز بگیر
یه خنده ی بلند کردم و گفتم: خوبه ناراحت نشو اصلا من تا حلوای تو رو نخورم نمیمیرم
******
گوشی تلفن رو برداشتم آخرین تماسی که باهاش داشتم ماه پیش بود به ارمان زنگ زدم با اولین بوق گوشی رو برداشت و گفت: سلام خواهر خانومی گلم
_
سلام آرمان
_
خوبی عزیزم؟
_
ممنون تو چه طوری؟ اونجا چه خبر؟
_
منم خوبم! خبر که هست اما خوشایند نیست
_
چی شده مگه؟
_
راستش دیروز اولین جلسه ی دادگاه بود...اون پسره تنها اومده بود.. میدونی که خیلی وقته پدرش اونو تو خونه راه نداده. با وجود وکالت نامه ای که به من دادی و وکیلت مشکلی برای حضور تو نبود اما اون پاشو کرده بود تو یه کفش که من آیسان رو طلاق نمیدم و دوسش دارم واز این چرت و پرتا
_
چیــــــــــی دروغ میگه عوضی؟ پس سحر جونش کجا رفت؟
_
نمیدونم والا, چون ما مدرکی دال بر اینکه اون زن گرفته و خیانت کرده نداشتیم قاضی هم گفت: رضایت شوهر برای طلاق لازمه...به خدا اگه میشد دوست داشتم کلشو بکنم
_
لعنتی لعنتی به خدا حالم ازش بهم میخوره
_
آیسان خودتو ناراحت نکن درست میشه بالاخره وکیل گرفتم برای همین روزها
_
باشه داداشی کاری نداری؟
_
چه زود داری قطع میکنی؟
_
حالم گرفتس بهت زنگ میزنم, زود زود, قول میدم!
_
خیلی خوب, مواظب خودت باش, بهش فکر نکن, خداحافظ
_
خدا نگه دار تو هم باشه
گوشی رو که گذاشتم با حرص مشغول گرفتن شماره ی امیر شدم اولین بار جواب نداد, اما وقتی چند دقیقه بعد زنگ زدم گوشی رو برداشت و گفت: بله
با حرص فریاد زدم: امیدوارم بمیری, لعنتی تو که اونو داری, چرا دست از سر من برنمیداری؟
_
حرص نخور کوچولو, تو با کاری که با من کردی باعث شدی خانوادم منو از خودشون برونن اگه من چیزی رو از دست دادم نوبت تو هستش که حالت گرفته بشه
_
خیلی پرویی, کثافت مگه من در حقت چی کار کردم؟ عوضی خیانت رو تو کردی و من باید جواب بدم؟
_
درسته من خیانت کردم اما شماها به من قول دادید که این مسئله جایی درز نکنه
_
آره من آواره بشم ..من بدبخت بشم اما تو راحت بری پی عشق و عاشقی؟ من به تو قولی ندادم که پاش وایسم, به خدا ازت نمیگذرم
_
پیاده شو با هم بریم, همینی که هست طلاقت نمیدم
و بعدش گوشی رو روی من قطع کرد انقدر حالم بد شده بود که اشکام هم در نمیومد دیگه نمیدونستم چی کار باید بکنم
*******
صبح روز بعد که از امتحان فارغ شده بودم و داشتم به سمت محل قرارم با صبا میرفتم یکی صدام زد, برگشتم و دکتر طاها رو دیدم که پشت سرم داره میاد و صدام میکنه, البته به انگیلیسی صدام میکرد ایستادم که گفت: سلام
تا او نجایی که اطلاع داشتم دکتر طاها دورگه بود, مادری انگیلیسی که مسلمان شده بود پدری مالزیایی, از بچگی تو انگلیس تحصیل کرده بود و الان خودش به مالزی اومده بود تا در کشور آبا و اجدادیش زندگی کنه و استاد ما بود این اطلاعاتی بود که از بچه ها گرفته بودم.به آرومی گفتم: سلام
_
میخواستم با شما صحبت کنم
_
درباره ی؟......

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
رمان، محصول عصر مدرن است؛ دوره اي که انسانها فرصت نوشتن و خواندن دارند و اين کار جز از طبقه اي که فرصت فراغتي براي کتابخواني دارد، برنمي آيد. در شرايط امروز ايران نيز ما با رمان نويسان و رمان خوانان بسياري مواجه هستيم؛ رقمي که بي اغراق هر روز بر تعدادش افزوده مي شود. شرط اصلي براي رمان نويسي اين است که فرد توانايي خواندن و نوشتن داشته باشد و بتواند آثار داستاني را بخواند و به دنبال آن، اثري خلق کند . شرط ديگر علاقه است و او بايد کار را با دقت و علاقه دنبال کند ایمیل مدیر وبلاگ : hasan_atashpange@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 60
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 11
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 141
  • بازدید ماه : 463
  • بازدید سال : 3,243
  • بازدید کلی : 34,722
  • کدهای اختصاصی