loading...
رمان های عاشقانه.بروز ترین سایت رمان
98ai بازدید : 157 چهارشنبه 11 دی 1392 نظرات (0)
توی خیابونای تاریک شب قدم میزدم و به سرنوشت مبهمم فکر میکردم.به اینکه حالا که هیچ کسو ندارم باید کجا برم....واقعا باید چی کار میکردم؟!بردیا،اونو چجوری فراموش کنم؟؟نوازش هاشو،لبخند هاشو.... .
آهی کشیدم و وارد فرعی ای شدم و روی جدولش نشستم.سرمو بین دستام گرفتم و گذاشتم رو زانوم.بردیا...چرا اون کارو باهام کرد؟یا شایدم بهتره بگم چرا من اون کارو باهاش کردم!
کیان...صحنه ای اولین برخودمون رو یادم اومد و انقد عصبی شدم که دستمو محکم به درخت کنار دستم کوبوندم.ماشینی که از اونجا رد میشد گفت:
_خانوم خانوما رو کی ناراحت کرده اینجوری دستشو میزنه به درخت؟!
جوابشو ندادم و به حالت قبلی خودم برگشتم.دوباره گفت:
_جواب نمیدی؟
جوابم سکوت بود و سکوت.دوباره گفت:
_پاشو سوار شو عزیز....خوش میگذره ها!
از جام بلند شدم و به سمت خیابون اصلی رفتم.اونم بی خیال شد رفت.به کیوسک تلفن تکی دادم که باز چند نفر مزاحم اومدن و یکیشون گفت:
_به به...خانوم داف!
_برو گمشو.
_ناز نکن دیگه!
_دهنتو کثبفتو ببند آشغال!
_اوه اوه اوه.....این حرفا رو خوب نیس یه خانوم متشخصی مثل شما بزنه!
از اونجا دور شدم اما ول کن نبودن.دست کردم تو کیفم تا موبایلم رو درارم و یلدا زنگ بزنم،اما هر چی گشتم نبود.با نامیدی جیبای پالتومم وارسی کردم اما چیزی نبود...در حقیقت هیچی همراه خودم نداشتم! کارت تلفن رو دراوردم به یلدا زنگ زدم.با خواب آلودگی گفت:
_بله بفرمایین؟
_یلدا منم....سمانه!
_سمانه؟!
_همون باران....همه چیو برات توضیح میدم!
_حالا چی کار داری این موقع شب؟
_یلدا من-
_باران تویی؟!
دختره ی دیوونه.گفتم:
_بله منم.....یلدا بیا به این ادرسی که میگم!
آدرس رو بهش دادم و منتظر شدم تا بیاد.حدود نیم ساعت بعد پرایدی جلوی پام ترمز کرد و یلدا گفت:
_باران بیا بالا!
سوار شدم و به محض اینکه در رو بستم،هق هق گریه م فضای ماشین رو پر کرد.یلدا پرسید:
_باران...بارن چته؟خوبی؟چی شده؟!بردیا کجاس؟
_بردیا...
گریه م شدیدتر شد.بردیای من....!با دستپاچگی گفت:
_باران عزیزم گریه نکن....بگو چی شده!
آهی کشیدم و بغضمو قورت دادم.احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم.همه چیو بهش گفتم.از همون موقعی که پدرام و دیده بودم.همه چیو گتم و وقتی صحبتام تموم شد،یلدا آروم گفت:
_یعنی تو باران نیستی؟
_نه
_یعنی بدون اینکه اسمی تو شناسنامه ت باشه زن شدی؟
_دقیقا!
_یعنی-
_میشه انقد یعنی یعنی نکنی؟!
_دختره ی بیشعور تو این همه منو فریبم دادی،حالا سرم دادم میکشی؟!
_ببین یلدا-
_نه هیچی نگو...هیچی نگو!
_یلدا-
_خفه شو!
ساکت شدم و چیزی نگفتم.سرشو گذاشت رو فرمون و چند دقیقه به همون حالت موند.
وقتی صداش کردم سرشو بلند کرد و گفت:
_معذرت میخوام باا-سمانه...تو شُک بودم!
لبخندی زدم و گفتم:
_میفهمم عزیزم....من خودمم تو شُکم!
***
با کمک یلدا تو یه آموزشگاه زبان دیگه کار پیدا کردم و مشغول تدریس شدم.چنان غمگین و عصبی رفتار میکردم که همه دانش آموزا از بودن تو کلاسام فراری بودن.
یه روز بعد از ظهر احساس کردم زیادی خونه یلدا موندگار شدم.شده بود یک ماه.
بنگاه های مختلف رو زیر و رو کردم تا بالاخره تونستم تو یکی از محله های مزخرف تهران،یه خونه شصت متری پیدا کنم.پولی که پدرام بهم داده بود رو از بانک برداشتم و و خونه رو اجاره کردم،با ماهی دویست هزار تومن.
باز خوب بود بالاخره تونستم زیر دین یلدا بیام بیرون.شب یه جعبه شیرینی گرفتم و بردم خونه یلدا.بلند صداش زدم که از تو آشپزخونه جواب داد:
_چی میگی؟
_جای سلامته؟!
_خب سلام...چیزی شده؟!
_نه چطور؟!
دستاشو خشک کرد و به جعبه شیرینی توی دستم اشاره کرد و گفت:
_شیرینی گرفتی!
_راستش یلدا....میخوام یه چیزی بهت بگم!
_چی؟
_راستش یلدا من....من...میخواستم بگم که من دیگه....
_سمانه میگی یا نه جون به لبم کردی!
_من دارم از این خونه میرم!
اینو گفتم و سرمو انداختم پایین.یلدا با عصبانیت گفت:
_تو چی کار کردی؟
_من یه خونه گرفتم و میخوام از اینجا برم!
_تو خیلی غلط کردی!
_یلدا من بال-
_خفه شو دختره ی پررو!به اجازه کی رفتی خونه خریدی؟!
_نخریدم اجازه کردم!
_دیگه بدتر...!
_یلدا گوش کن-
_نه سمانه تو گوش کن....این چه کار احمقانه ای بود تو کردی؟
_نمیخواستم دیگه زیر دینت باشم!
جیغی خفیفی کشید و رفت تو اتاقش.آهی کشیدم و رفتم سیب زمینی ها رو سرخ کردم و با خشک کردن دستام،به اتاقش رفتم.گفت:
_سمانه برو بیرون!
_نمیرم!
_بهت میگم برو....اصلا برو خونه خودت!
_یلدا قهری مثلا؟
_بله!
خندیدم و گفتم:
_یلدا من میخوام بگردم دنبال بابام،وقتی که پیداش کردم که نمیتونم بیارمش اینجا زندگی کنه!
_چرا نمیتونی؟
_چون تو اذیت میشی.
به فکر فرو رفت.حتما داشت به حرفای من فکر میکرد.بعد از چند دقیقه گفت:
_خب باشه...حالا کجا هس؟
_محل رو که گفتم گفت:
_نکنه میخوای اونجا زندگی کنی؟!
_مشکلی داره؟!
_واسه یه دختر تنها بله!
_پولم بیشتر نمیرسید!
_خب از من میگرفتی.
لبخندی زده و گفتم:
_پول شما رو در راه خرید وسایل باید استفاده کنم!
خندید و زد تو سرم و گفت:
_الاغ تعارف اومد و نیومد داره!
میدونستم داره شوخی میکنه....در هر صورت که من بعدا پولشو بهش برمیگردوندم.شام اون شبو با شوخی و خنده خوردیم.در صورتی که میدونستم هر دو مون از این موضوع که باید از هم جدا شیم،ناراحتیم.
***
فرداش هم من هم یلدا از کارمون مرخصی گرفتیم و رفتیم تا واسه خونه ی من کمی وسایل بگیریم.خودم 5 میلیون داشتم اما واسه گرفتن وسایل کافی نبود.با کمک یلدا یه مبل دو نفره و یه تک نفره،یه تخت،دو دست فرش 6 متری و یه یخچال بگیرم.
با اینکه خیلی جنس نگرفته بودیم اما همینا یه صبح تا ظهر ازمون وقت گرفتن.ناهار رو توی یه فست فود خوردیم.به یلدا گفتم:
_یلدا،به نظرت از کجا شروع کنم؟
گازی به پیتزایش زد و گفت:
_چیو؟
_پیدا کردن بابامو میگم!
_نمیدونم...فرشید پارتی زیاد داره،بذار از اون میپرسم!
فرشید دوست پسرش بود.گفتم:
_دستت درد نکنه...حالا با این آقا فرشید میخوای به کجا برسی؟
_به هیچ جا....ادامه میدم تا ببینم چی میشه!
خندیدم و گفتم:
_تا زمانی که مشکلات من حل نشده باهاش بهم نزن!
خندید و چیزی نگفت.بعد از خوردن ناهار یلدا رو بردم تا خونه رو ببینه.با دیدن محل گفت:
_اون قدرائم که فک میکردم بد نیس!
کلید انداختم و در ساختمون رو باز کردم.خونه ی من طبقه دوم بود.با وارد شدن به خونه،یلدا گفت:
_چه نقشه ی خوبی داره...گفتی چند متره؟
_شصت و دو متر!
_بزرگتر میخوره!
سرمو تکون دادم و و قسمتای مختلف خونه رو بهش نشون دادم.
از در که وارد میشدی یه راهروی کوتاه سمت چپ میدیدی که میخورد به یه اتاق خواب کوچیک.سمت راست هم یه در داشت که دستشویی توش قرار گرفته بود.
هال و پذیرایی یه جورایی با هم ادغام شده بودن و سمت چپ پذیرایی یه اتاق ساخته شده بود که از اون یکی بزرگتر بود و سمت راستش هم آشپزخونه قرار داشت.حمام هم توی همون اتاق بزرگه بود.
یلدا همه جای خونه رو دید و گفت:
_بالکن نداره؟!
_چرا...
قسمتی از اشپزخونه رو که پنجره پوشنده بود رو بهش نشون دادم و گفتم:
_اونجائه!
به اونجا رفت و بهش نگاه کرد و گفت:
_خوبه....میدونی خوبیه اینجا چیه؟این که تو فرعیه و زیاد سر و صدا نمیشه!
_اوهوم راس میگی!
خواست چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد و گفت:
_فرشیده...بذار بهش بگم!
سلامی کرد و رفت تو اتاق خواب بزرگه و باهاش حرف زد.بعد از ده دقیقه بیرون اومد و گفت:
_گفت پیدا کردنش سخته اما میشه....یه هفته مهلت خواست.
_مگه چجوری بهش گفتی که مهلت خواسته؟!
_هیچی....کمی خواهش کردم و قربون صدقه ش رفتم....دل رحمه قبول کرد!
بعد از چند دقیقه گفتم:
_خب یلدا بریم؟
_بریم...الان کجا بریم؟
_نمیدونم....چی باید بخریم؟!
_خیلی چیزا...راسی ناراحت نمیشی من لوسر و ماشین لباسشویی قدیمی خودمو بهت بدم؟
_چی؟!معلومه که نه....مطئمنی؟!
_آره بابا...خب این دو تا رو دیگه لازم نیس بخریم....بریم که بشقاب و قاشق و همه اینا رو میخوای!
تا ساعت هفت هشت شب بیرون بودیم و وسال خوشگلیم خریدیم،اما بازم خورده ریز احتیاج داشتم.
یلدا رو تختش خزید و گفت:
_وای سمانه انگار میخوام واسه ت جهیزیه جور کنم!
خندیدم اما دلم یهو گرفت.یاد بردیا افتادم....چقد دلم براش تنگ شده بود....چرا ازم سراغی نگرفته تا حالا؟؟یعنی این بوده عشقش؟!
سرمو زیر پتو بردم و به اشکام اجازه دادم روی گونه هام سرازیر بشن.
***
یلدا خودشو روی مبل انداخت و گفت:
_اوف پدرم دراومد!
رو پاش زدم و گفتم:
_پاشو پاشو....مبلم کثیف میشه!
_گمشو بابا!
با اینحال از روی مبل بلند شد و روی زمین نشست.واسش یه شربت اوردم و گفتم:
_کارگرا وسایلو اوردن تو از نفس افتادی؟!
_کی اینجا رو برات مرتب کرد ها؟!
_خب حالا انگار چقده طول کشیده!
اصلا طول نکشیده فقط الان ساعت وازده و نیم شبه!
خندیدم و گفتم:
_شب همینجا بمون!
_نه تو رو خدا؟!نمیگفتی میرفتم خونه خودمون.....پررو!
خندیدم و جرعه ای از شربتم نوشیدم و گفتم:
_خبری از بابام نشده؟
با من من گفت:
_چرا...
با ذوق راست نشستم و گفتم:
_خب چی؟؟
_راستش خیلی خوب نیس سمانه!
_چی؟؟
_بابات...بابات...
با بغض گفتم:
_مرده؟!
_نه.....تو آسایشگاهه!
_واقعا؟
_آره.
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
_حالا این چرا نارات کننده س؟!
_چون از کمر به پایین فلجه!
اینو که گفت وا رفتم.بغضم شکست و گفت:
_متأسفم عزیزم...سمانه گلم گریه نکن!
انقد دلداریم داد تا بالاخره خوابم برد.
صبح که از خواب بلند شدم گفتم:
_یلدا....آدرس آسایشگاهو بهم میدی؟
_آره...کی میخوای بری؟
_بعد از کلاسام!
_باشه پس بهت زنگ میزنم میگم!
یکی از مانتوهای منو پوشید چون با خودش مانتوی درست حسابی نیورده بود.گفت:
_صاحب خونه به ما صبحونه نمیدی؟!
_گازم که وصل نیس!
_بهونه هی بتراش.....شیر و کیکی چیزی!
واسش کره مربا اوردم با شیر.وقتی خورد،گفت:
_نمیای برسونمت؟؟
_چرا چرا صبر کن الان میام.
لباسامو پویشدم و باهم به سمت آموزشگاه رفتیم.به نگرانی تمام کلاسام رو گذروندم و ساعت چهار،با خداحافظی از بچه ها از اونجا بیرون اومدم.تاکسی گرفتم و از رو اس ام اسی که یلدا برام فرستاده بود،آدرس رو به راننده گفتم.با دلهره حساب کردم و وارد آسایشگاه شدم.نفهمیدم چجوری به پذیرش رفتم و شماره اتاق رو پیدا کردم.فقط وقتی به خودم اومدم جلوی در اتاق وایساده بودم.تک تک خاطرات کودکیم اومد جلوی چشمم....زمانی که روی شونه ش میشستم و اینور و اونور میرفتیم.زمانی که واسه م بستنی یخی میگرفت و با خنده مشغول تماشا کردن من میشد....زمانی که از ترس طلبکارا فرار میکردیم....نفس عمیقی کشیدم و در زده و وارد شدم.
پدرم روی تخت دراز کشیده بود و از نجره به بیرون نگاه میکرد.به سمتش رفتم و آروم گفتم:
_بابا؟
برگشت و بهم نگاه کرد.تته پته کنان گفت:
_عزیزم تو اینجایی؟؟سمانه؟
بلش کردم و گفتم:
_آره خودمم بابا....خودمم!
_عزیزم...سمانه من معذرت میخوام مجبور شم یهو برم .سمانه من-
دستمو روی لبش گذاشتم وگفتم:
_هیش.....هیچی نگو!
چقد دلم برای این بوی تنش تنگ شده بود....چقد میخواستم همیشه تو بغلش بمونم.دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و هق هق گریه کردم.
سرمو نوازش کرد و درحالی که خودشم گریه میکرد،گقت:
_سمانه بابا چرا گریه میکنی؟!
گریه م شدت گرفت.بعد از خالی کردن خودم،کنارش نشستم و گفتم:
_بابا میخوام بیارمت پیش خودم زندگی کنی!
با خجالت گفت:
_اما من دردسر زیاد دا-
_دیگه قرار نیست از این حرفا بزنیا بابایی...مگه من بچه بودم واسه تو زحمت نداشتم؟!حالا نوبت منه که جبران کنم!
لبخندی زد و ادامه دادم:
_فردا میارمت پیش خودم...یه خونه دارم،خیلی بزرگ نیس ولی واسه جفتمون اتاق داره!
_من نمیخوام که-

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
رمان، محصول عصر مدرن است؛ دوره اي که انسانها فرصت نوشتن و خواندن دارند و اين کار جز از طبقه اي که فرصت فراغتي براي کتابخواني دارد، برنمي آيد. در شرايط امروز ايران نيز ما با رمان نويسان و رمان خوانان بسياري مواجه هستيم؛ رقمي که بي اغراق هر روز بر تعدادش افزوده مي شود. شرط اصلي براي رمان نويسي اين است که فرد توانايي خواندن و نوشتن داشته باشد و بتواند آثار داستاني را بخواند و به دنبال آن، اثري خلق کند . شرط ديگر علاقه است و او بايد کار را با دقت و علاقه دنبال کند ایمیل مدیر وبلاگ : hasan_atashpange@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 60
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 17
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 147
  • بازدید ماه : 469
  • بازدید سال : 3,249
  • بازدید کلی : 34,728
  • کدهای اختصاصی