loading...
رمان های عاشقانه.بروز ترین سایت رمان
98ai بازدید : 214 شنبه 14 دی 1392 نظرات (0)
-نمی دونم ....نمی دونم...خواهش میکنم دیگه ادامه نده....


با حرف من ساکت شد....ولی حق با اون بود..


.............


چراغا خاموش بودن..


-باران؟...بابا؟...کجایین؟


از پشت مبل صدای ناله ی خفیفی به گوش میرسید....


رفتم دیدم باران داره پشت مبل گریه میکنه....


-عزیزم چی شده؟ببینمت....


-سرشو بلند کرد از شدت گریه به هق هق افتاده بود....


رفتم پیشش نشستمو سرشو در آغوش گرفتم.....


-به مامان نمی گی؟....


بلند شدمو براش یه لیوان آب آوردم بعد از خوردنه آب آروم شد و گفت:


-مامان من رفتم پایین تا با ستایش بازی کنم......مامانش درو باز کرد بهم گفت دیگه نرم پیشه ستایش...گفت تو یه بی پدره حرو....حروم....


-با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:


-حروم زاده...


-آره گفت تو حروم زاده ای...دیگه نیا اینجا...


بغلش کردم که گفت:


-مامان پس بابا کی بر میگرده....منم دوست دارم بابام مثل بابای ستایش باشه....همش براش عروسک و خوراکی می خره...

نمی دونستم چی جوابشو بدم
لبخنده زورکی زدمو گفتم:
-نبینم دختره نازم گریه بکنه ها........بابابزرگ تو اتاقشه؟
-آره مامان عصری آقای حقایقی اومده بود بعد با بابابزرگ دعوا کرد....
-چی؟
سریع به سمت اتاق رفتم.....درو باز کردم اتاق در سکوتی محض فرو رفته بوده و بابا آروم خوابیده بود....
چراغو روشن کردمو رفتم سمتش...آروم تکونش دادم...
-بابا.....بابا....بیدار شو...
-مامان من قبل از این که شما بیاین صداش زدم بیدار نشد....منم میترسیدم رفتم پشت مبل....
-چی؟!....بیدار نشد؟....محکم تر تکونش دادم...
-بابا...بابا...بیدار شو...خواهش میکنم...بابا...هر چه قدر صداش میزدم جواب نمیداد....
اون مرده بود....تنها همدمم تو این سالها مرده بود...در حالی که شدیدا گریه میکردم...سرمو رو سینش گذاشتم و گفتم:
-چرا؟!...این درست نیست..وقتی که شدیدا بهت نیاز دارم تنهام میزاری....
-مامان من میترسم....وشروع کرد به گریه...
خودمم احتیاج داشتم که کسی آرومم کنه رفتمو بغلش کردم.....
***********
من کسیو نداشتم....یه مراسم تو مسجد گرفتم که همهی همکارام توآموزشگاه اومده بودن.....وقتی می خواستن بابارو داخل قبر بزارن با صدای بلند گریه کردمو خودمو انداختم رو جسد که اگه یلدا از پشت نگرفته بودم حتما میوفتادم تو قبر.....
بعد از مراسم چهلم اومدم خونه خودم...تو تمام این مدت خونه ی یلدا بودم...نمی ذاشت بیام...
درو که باز کردم خونه تو سکوت کامل فرو رفته بود....هر طرف که نگاه میکردم حس میکردم بابا اونجاست و داره نگام میکنه....دوباره گریم گرفت....
باران در حالی که منو محکم گرفته بود گفت:
-مامان چرا گریه میکنی؟.....
خم شدمو بغلش کردم...تو تمام این مدت یلدا مراقبش بود وگرنه من مثل یه جنازه بودم ...خود باران فهمیده بود چون اصلا طرفم نمی یومد...
-عزیزم دیگه بابابزرگ نیست...اون رفته پیش خدا.....
سرشو انداخت پایینو گفت:
-رفته پیش بابا؟...
-آره رفته پیش اون...
-کاش منم میتونستم برم پیششون....
-می خوای مامانو تنها بزاری؟
-نه خوب تو هم بیا....
صدای زنگ در مانع از جواب دادنم شد...باران سریع رفت درو باز کرد.....
-مامان...بیا آقای حقایقیه....
رفتم دم در....
بدون هیچ حرفی گفت:
-باید خونه رو خالی کنی...تا الانم چون بابات مرده بود هیچی نگفتم....اجاره هم تمام و کمال میدی...یه هفته فرصت داری...
-اما...
-اما و اگر نداره...تا الانشم خیلی لطف کردم که گذاشتم با بچت که حتی پدرم نداره....
-بسه دیگه....من خونه رو تخلیه میکنم..اما شما حق ندارین این حرفو بزنین..
-مگه دروغ میگم...اسمش حتی تو شناسنامتم نیست..اگه صیغه کردی باید صیغه نامه داشته باشی مگه نه؟
-با صدای بلند گفتم:
-خفه شو به تو ربطی نداره...این حرفا چه ربطی به تخلیه خونه داره؟....هم اجارتو میدم هم خونه رو خالی میکنم....
ودرو محکم کوبیدم....
وقتی درو بستم متوجه باران شدم که با چشمای اشک آلود داشت نگام میکرد.....
-مامان.....من چرا بابا ندارم...
بغلش کردمو بردم صورتشو شستم....دیگه از جواب دادن بهش عاجز شده بودم سعی کردم حواسشو پرت کنم...
در حالی که با زور میخندیدم گفتم:
-بیا بریم با هم غذا درست کنیم...برات سیب زمینیم درست میکنم....
انگار نه انگار که داشت گریه میکرد...خندیدو گفت:
-آخ جون...و رفت سمت آشپزخونه....کاش منم میتونستم همه چیزو اینقدر راحت فراموش کنم.....
به یلدا نگاه کردم که میگفت:
_بببین سمانه دیگه باید بری،فک نمیکنی با این دست دست کردنات داری آینده بارانو خراب میکنی؟!
_خب یلدا میگی چی کار کنم؟!
_برو پیش بردیا!
_چی؟!
_برو پیش بردیا!
_یلدا دیوونه شدی؟!
_نه تو دیوونه شدی!احمق جون....گازتو که فروختی،بخچالم که نداری،هیچ مبل و تختیم که تو خونه ت نمونده!...تازه باید خرج لباس و غذای بارانم بدی!
راست میگفت.با کلافگی دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
_یلدا بعدا با هم حرف میزنیم...دیرم شده!
یلدا پوفی کرد و من از خونه زدم بیرون.تا هفته دیگه باید خونه رو تخلیه میکردیم.هیچ وسایلی برام نمونده بود،یلدائم کمک چندانی نمیتونست بکنه!
به همکارام سلام کردم و به اولین کلاسم رفتم.این کلاس حسابی منو خسته میکرد.واقعا نفس گیر بود.کلاسشون که تموم شد یه نفس راحت کشیدم و به جمع کردن کتابای بازم پرداختم.
داشتم چایی میخوردم که دستی به شونه م خورد.با بی قیدی برگشتم و درجا خشکم زد.
این جا چی کار میکنه؟!واسه چی اینجاس؟؟عین احمقا دهنمو باز و بسته کردم اما ازش صدایی بیرون نیومد.
_سمانه خودتی؟!
صدام در نمیومد.با تعجب بهش نگاه کردم و بعد از چند دیقه گفتم:
_دریا تو اینجا چی کار میکنی؟
به پسری که تا حالا ندیده بودمش اشاره کرد و گفت:
_اومده بودم پسرمو بیارم سر کلاس.
_پسرتو؟!
پسر خوش قیافه ای داشت.بهش میخورد همسن باران باشه.به سمت دریا برگشتم.خط های ریزی دور چشمش افتاده بود و موهاش رو رنگ کرده بود،با اینحال هنوزم زیبا بود.محکم بغلش کردم و بی اختیار زدم زیر گریه.
محکم فشارم داد و حس کردم اونم داره گریه میکنه.تمام افرادی که اونجا بودن به من و دریا نگاه میکردن.پسر دریا به سمت مامانش اومد و گفت:
_مامان حالت خوبه؟
_آره عزیزم ...خوبم.
به چشمای خیسش بهم نگاه کرد و خندید.به عادت همیشگی اشکای همدیگه رو پاک کردیم و من که برای دو ساعت کلاسی نداشتم،باهاش به کافی شاپی رفتم.
_سمانه حال و احوالت چطوره؟
پوزخندی زدم و هیچی نگفتم.دوباره پرسید:
_ازدواج که نکردی؟
ازدواج؟!خواستم جوابشو بدم که گوشیم زنگ خورد:
_سلام عزیزم.
نگاهم به دریا افتاد که با کنجکاوی بهم نگاه میکرد.باران از آنسوی خط گفت:
_مامان خاله یدا میگه کی کارت تموم میشه.
_سلامت کو؟
_سلام مامان.
_خوبی؟
_آره بابا...کی کارت تموم میشه؟
_ساعت هفت دیگه!
صداش از فاضله دوتری به گوش رسید:
_خاله میگه ساعت هفت.
بعد از جواب مبهم یلدا،باران با خوشحالی گفت:
_مامان پس اجازه میدی من با خاله برم شهربازی؟!
_پس مامان چی؟!
_توئم زود بیا با هم بریم.
_نه شما برین...اما جای منم خالی کنین!
دوباره صداش از فاصله دور به گوشم رسید:
_خاله اجازه داد....ولی میگه خالی برین!
بهش خندیدم.پس از چند لحظه گفت:
_مامان خاله یلدا میگه یعنی چی خالی برین؟!
_منظورم این بد بگین کاشکی مامانم اینجا بود!
_باشه حالا میگیم مامان...پس اجازه دادی دیگه؟
لبخندی زدم و گفتم:
_آره عزیزم اجازه داری!
بدون اینکه خداحافظی کنه قطع کرد!یه روز باید آداب سلام و خداحافظی رو بهش یاد بدم.دریا با کنجکاویش که میدونستم الان به هزار رسیده گفت:
_کی بود؟
_دخترم.
_چی؟!دخترت؟!
_بله دخترم.
_پس ازدواج کردی!
آهی کشیدم و ناخودآگاه همه چیو واسش تعریف کردم.بعد از نیم ساعت حرف زدن دریا دستشو روی دستم گذاشت و گفت:
_ببخش که تو این مدت ازت خبری نگرفتم...به خدا نمیشد!
پزوخندی زدم و گفتم:
_چرا نمیشد؟
از دستش عصبانی بودم...نمیشد؟!شروع کرد:
_وقتی که تو رفتی،همه یه جور دیگه نگام میکردن.اول به طعنه و غیر مستقیم بود،اما بعدا شروع کردن که آره.تو دوست سمانه بودی و همه چیو میدونستی و به ما نگفتی.مامان پرهام که خیلی گیرای بنی اسرائیلی میداد!میگفت چرا تو اینجوری راه میری،اون لباست چرا اونجوریه،چرا فلان غذا رو میخوری!
جرعه ای از قهوه ش خورد و ادامه داد:
_نیمدونی سمانه چقد سختی کشیدم تو اون زمانا.از طرفی تو نبودی و من نگرانت بودم،از طرف دیگه مامان پرهام گیر میداد بهش که از من طلاق بگیره!
نفسی تازه کرد و گفت:
_پرهام یه شب اومد خونه و گفت که ازم بدش میاد همه منو مقصر میدونستن.....بدترین روزای عمرمو میگذروندم همون روزا بود که فهمیدم حامله ام....مامان پرهام زیاد به دست و پام نمی پیچید اما خوب این بچه براش خیلی مهم بود...تا این که بچم به دنیا اومد اما....نارسایی تنفسی داشت انگار هیچ راه درمونی براش نبود همون موقع ها بود که مامانه پرهام گفت یا طلاقم بده یا دیگه کاری باهاش نداره!...پرهامم که خیلی بچشو دوست داشت به حرفش گوش ندادو رفتیم ایتالیا و خدارو شکر حال بچم زیر نظر دکترای اونجا خوب شد...پرهامم یه شر کت همون جا بازکرد...الانم که دوباره برگشتیم.....

لبخندی زد و ادامه داد:
_به خاطر همینه که نتونستم ازت خبر بگیرم!
_دریا من به کمک احتیاج دارم!
_برای چی؟
_برای شناسنامه باران.
_مگه نداره شناسنامه؟!
_هیش آرومتر....نه نداره!
_آخه مگه میشه!
_آره میشه...حالا چی کار کنم؟
_مگه امسال نباید بره مدرسه؟
_چرا.
_سمانه تو باید بری پیش بردیا و ازش بخوای به نام خودش واسه بچه تون یه شناسنامه بگیره!
_من این کارو نمیکنم!
_حرف مفت نزن...من نمیذارم باران به خاطر مامان احمقش بدبخت بشه!
پس از چند دقیقه گفتم:
_چه خبر از پدرام؟
_پدرام؟...اونم که گند زد به هر چی باباش داشت!
_چطور؟
_تو که رفتی،باباش همه چیو بخشید به پدرام و اونم یه شرکت زد.تو ایتالیا بودیم که شنیدیم ورشکست شده و نصف اموال باباشو به عبارتی آتیش زده!
_کله خر!
_تازه.....با سارا ازدواج کرد!
_کی همون دختره که قبلا دوستش بود؟!
_آره همون...الان سارا رفته آمریکا پی عشق و حالش و از پدرامم طلاق نمیگیره!
پس پدرامم به جزای کاراش رسید!
فردا باید خونه رو تحویل میدادم اما هنوز جایی واسه رفتن نداشتم.......یلدا چند بار گفته بود که برم پیشه اون اما قبول نکرده بودم....ولی دیگه چاره نداشتم باید پیشنهادشو قبول میکردم....بهش زنگ زدمو بعد از هماهنگ کردن باهاش قرار شد یکی از اتاقای خونشو برام خالی کنه....
صبح زود از خواب بلند شدم وسایله چندانی برام نمونده بود همونارم جمع کردم و منتظره اومدنه یلدا شدم.....با کمک اون وسایلامو بردیم خونش.....صاحب خونمم نامردی نکردو نصف پول پیشمو بابته اجاره برداشت...برام فرقی نداشت همین که از شر همسایه های فوضول راحت میشدم برام کافی بود...
تا شب مشغول جمع و جور کردن خونه ی یلدا بودم!!!....خودم زیاد کار نداشتم و همون اول کارام تموم شد ولی خونه یلدا اصلا شبیه خونه ی یه دختره مجرد نبود....
یلدا-واییییییی!سمانه!.....بیا بشین!بسه دیگه...ساعت 12 شبه تازه فردا هم کلاس داری..من خودم به فکر خونم نیستم تو گیر دادی؟
رفتم کنارش نشستمو گفتم:
-دست خودم نیست....نه این که بخوام اینجوری باشم اما برام مهمه.....قبل از ازدواجمم کارم همین بوده...تو که میدونی...
-ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم...
-نه بابا....من هیچ وقت از دست تو ناراحت نمی شم!
خندیدو گفت:
-نه!...تورو خدا ناراحت شو....سمانه؟
-نمی خوای کاری بکنی؟....یه ماه دیگه مدرسه ها باز میشه....
-خوب چیکار کنم؟....از اون موقع که دریا رو دیدم...حتی یه بارم درمورده بردیا حرفی نزده...خودمم نخواستم که بدونم..سرمو انداختم پایینو با بغض ادامه دادم:
-اون اگه منو می خواست حتما تو این سالها یه خبری ازم میگرفت تا حداقل بفهمه مرده ام یا زنده!....یلدا من میدونم که اگه برم پیشش هیچی جز تحقیر نصیبم نمیشه....
یلدا اشکاموپاک کردو گفت:
-یه مادر به خاطر بچش هر کاری میکنه....به خاطره اونم که شده باید این کارو بکنی..میری پیشش مگه نه؟
-آره....دریا حتما یه چیزایی ازش میدونه....مطمئن باش...به خاطر آینده بارانم که شده به پاش میفتم که قبول کنه....
-تو که هنوز نمی دونی چه برخوردی باهات داره.....
لبخندی زدمو گفتم:
-خودمو برای هر برخوردی آماده میکنم.....
-پاشو برو بخواب فردا کلاس داری....
-باشه ....شب بخیر
یه تخت دونفره تو اتاق گذاشته بودیم که منو باران باهم روش بخوابیم...نگاهی به صورتش کردم که آروم خوابیده بود...موهاشو از روصورتش کنار زدم....وآروم گفتم:
-به زودی باباتو میبینی....
تکون خفیفی خورد.....آباژوره کنار تختو خاموش کردمو خوابیدم.....
..........................
تا ساعت 11 کلاس داشتم....تو این مدت چند باری دریا رو دیده بودم اونم بارانو دیده بود....پسرش که آریا نام داشت حسابی باران دوست شده بود......
شمارشو گرفتم بعد از چندتا بوق گوشیو برداشت....باهاش هماهنگ کردم که برای نیم ساعت ببینمش و گفتم که کارم مهمه و اونم قبول کرد...دلشوره عجیبی داشت...وای به حال وقتی که بخوام برم بردیا رو ببینم....
بعد از کلاس رفتم سر قرارمون ....دریا یه گوشه دنج نشسته بود.....رفتمو روبه روش نشستم....
دریا-سلام...کم پیدایی؟
-سلام...درگیره اسباب کشی بودم...
-از اونجا رفتی؟
-آره...رفتم پیشه یلدا دوستم....
سرشو انداخت پایینو گفت:
-من واقعا متاسفم...من به عنوانه دوستت هیچ کاری نمی تونم برات بکنم...
-وای دریا!....خواهش میکنم....راستش می خواستم یه چیزی ازت بپرسم...در مورده بردیا...
-بالاخره تصمیمتو گرفتی؟...میری پیشش؟
نفس صداداری کشیدمو گفتم:
-مجبورم....
-تو بالاخره باید این کارو میکردی....الان باران کوچیکه میتونی بپیچونیش...وقتی بزرگ بشه چیکار می خوای بکنی؟
-حالا آدرشو میدی؟
-آره....ولی...
-ولی چی؟
-هیچی...خودت برو میفهمی....

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
رمان، محصول عصر مدرن است؛ دوره اي که انسانها فرصت نوشتن و خواندن دارند و اين کار جز از طبقه اي که فرصت فراغتي براي کتابخواني دارد، برنمي آيد. در شرايط امروز ايران نيز ما با رمان نويسان و رمان خوانان بسياري مواجه هستيم؛ رقمي که بي اغراق هر روز بر تعدادش افزوده مي شود. شرط اصلي براي رمان نويسي اين است که فرد توانايي خواندن و نوشتن داشته باشد و بتواند آثار داستاني را بخواند و به دنبال آن، اثري خلق کند . شرط ديگر علاقه است و او بايد کار را با دقت و علاقه دنبال کند ایمیل مدیر وبلاگ : hasan_atashpange@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 60
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 134
  • بازدید ماه : 456
  • بازدید سال : 3,236
  • بازدید کلی : 34,715
  • کدهای اختصاصی