loading...
رمان های عاشقانه.بروز ترین سایت رمان
98ai بازدید : 1028 سه شنبه 03 دی 1392 نظرات (0)
روز بعد صبح زود راه افتادیم روی مامان رو بوسیدم و بعد از اینکه هردومون رو از زیر قران رد کرد با هم به سمت ماشینش رفتیم شب قبل تمام وسایلم رو جمع کرده بودم و مامان هم برای بین راهمون کلی تدارک دیده بود هنوز خواب آلود بودم واسه همین وقتی تو ماشین نشستم چشمام رو بستم و سرم رو به پشتی تکیه دادم و امیر بعد از اینکه تمام وسایل رو تو صندوق عقب ماشین جا داد و ماشینش رو چک کرد اومد نشست و با دیدن من گفت: اِ چرا خوابیدی؟ من همسفر خوابالو نمیخواما؟
چشمام رو باز نکردم ولی گفتم: امیر تو رو خدا تا نصفه شب داشتم وسایلم رو مرتب میکردم...هنوز خوابم میاد
لحن صداش موذی بود آروم گفت: آیسان اگه چشمات رو باز نکنی آب میریزم رو سرتا!!!یکی از چشمام رو باز کردم با دیدن بطری آب معدنی که دستش بود و به سمتم گرفته بود با التماس گفتم: امیر
اصلا توجهی به من نکرد و گفت: 1...2...صاف نشستم سر جام و گفتم: اه نامرد
گفت: همینی که هست
استارت زد و ماشین رو روشن کرد و راه اُفتاد و همزمان پخش رو هم روشن کرد و صداش رو برد بالا دیگه اگه خوابم هم میومد, پرید با بیحوصلگی سر جام نشستم و با حرص به امیر خیره شدم سنگینی نگاهم رو که دید گفت: موردی پیش اومده؟ مشکلی هست عزیزم؟
گفتم: مورد وزهرمار نوبت منم میشه ها...لبش رو گاز گرفت و گفت: وای وای چه بچه ی بی ادبی...خواستم با مشت بزنم به بازوش که با یه دستش مچ دستم رو گرفت و گفت: هی اول صبحت اینه بعدا چه جوری هستی؟
و بعد دستم رو گذاشت زیر دستش رو دنده و گفت: اینجوری بهتره
سرم رو تکون دادم و گفتم: چی کار کنم هر چی بگم تو آدم بشو نیستی
خندید و من با حرص نگاهش کردم, نگاهش که به من اُفتاد خندش بیشتر شد میدونست با خندیدنش تو اینجور مواقع حرص منو در میاره بازم تکرار میکرد و وقتی هم که بهش اعتراض میکردم میگفت: جون آیسان وقتی عصبی میشی انقدر باحال میشی که بیشتر خندم میگیره
******
تقریبا ساعت 11 بود که رسیدیم اونجا و با توجه به ترافیک تو راه خوب اومده بودیم, در حالی که خمیازه میکشیدم و خودم رو کش و قوس میدادم به نمای ویلا خیره شدم هنوز دستام بالا بود که امیر دو تا دستاشو از زیر دستام رد کرد و محکم تو آغوشم کشید, اینجور مواقع وقتی یکی وسط خمیازه دست بهم میزد دادم بلند میشد در حالی که سعی میکردم دستای امیر رو از دورم باز کنم گفتم: امیر خمیازم نصفه موند آخه...اون که فهمیده بود باز دوباره حرصیم کرده محکم تر بغلم کرد و منو به خودش فشار داد و گردنش رو روی شونم گذاشت, یه جوری شدم و خواستم با اعتراض بگم: امیر که مهلت نداد و یه دستش رو زیر پام می انداخت و بغلم میکرد گفت: این چند روزه خواهشا دست از غر زدن بردار بذار این مسافرت کوفتمون نشه در حالی که با اخم نگاهش میکردم گفتم: یعنی من غر غروام دیگه؟
گفت: نه...یه کم بیشتر از اونی
با مشت به سینش زدم و گفتم: خیلی بدی...غر غرو هم خودتی
و به علامت قهر سرم رو به سمت مخالف برگردوندم اون در حالی که تقریبا رسیده بود به مبل منو گذاشت رو مبل و خودشم کنارم نشست و گفت: خانوم طلا قهری؟
گفتم:نخیر مگه بچم قهر کنم؟
گفت: اصلا هم که معلوم نیست قهری؟ شوخی کردم دیگه
وبعد منو کشید تو آغوشش و گفت: ناراحت نشو دیگه سرم رو سینش گذاشتم و گفتم: بریم دریا؟؟؟
گفت: الان؟؟؟یه کم خستم آخه...با التماس یه کم نازی که چاشنی صدام کرده بودم گفتم: امیـــــــــر
و بعد به چشماش نگاه کردم, با دیدن حالتم یه لبخند زد و گفت: چرا ما مردا همیشه با دوتا صدا کردنمون با ناز خر میشیم همیشه برام جای سوال بوده...نه واقعا چرا؟
یه لبخند موذیانه زدم و گفتم: نمیدونم
گفت: پاشو...پاشو بریم که این همه نازت آخر کار دستم میده!!!با خوشحالی بلند شدم و با هم به سمت دریا رفتیم
******
روی شنهایی که در اثر تابش مسقیم آفتاب گرم شده بودن دراز کشیدم امیر اما کنارم نشست و گفت: پاشو...کمرت درد میگیره
گفتم: نه دلم میخواد اینجوری بخوابم
هرچی گفت بلند نشدم و همونجا دراز کشیدم نور آفتاب رو وصورتم میخورد و من سرشار از لذت شده بودم...امیر آروم دستشو لای موهام کرد و مشغول نوازش موهام شد بلند و شدم و پاهاش رو خوابوندم و سرم روی پاهاش گذاشتم...از اینکه یکی دستشو تو موهام کنه لذت میبردم امیر هم که دید من خوشم اومده کارش رو هی تکرار میکرد از نبودن مردم تو اون ساعت روز کنار دریا هردومون سواستفاده میکردیم و به دریا خیره شده بودیم
******
دو تا لیوان چای ریختم به سمت امیر رفتم که داشت با tv ور میرفت, یه کنارش جا گرفتم و گفتم: چی میبینی؟
حواسش کامل رفت تو فیلم سینمایی که یکی از شبکه ها داشت پخش میکرد چون با صدای نامفهومی گفت: هوم؟
یه کم صدامو بلند کردم و گفتم: امیر کجایی؟ میگم اسم فیلمش چیه؟
اینبار به سمتم برگشت و گفت: جنگجوی بادها
اه از این فیلم چرت و پرتاستا در حالی که چای رو میخوردم گفتم: من بعد از این میرم بخوابم خیلی خستم
باز با همون حالت گفت: باشه
چایم رو خوردم و رفتم بالا تو اتاقی که امیر گفته بود, بعد مسواک و عوض کردن لباسم روی تخت خودم رو انداختم
تازه داشت چشمام گرم میشد که احساس کردم امیر داره منو تو آغوشش میکشه, آروم گفتم: امیر ولم کن خیلی خوابم میاد
ولی اون در حالی که منو تو آغوشش میکشید گفت: نه دیگه همیشه من باهات راه اومدم یه امشب و تو با من راهچایم رو خوردم و رفتم بالا تو اتاقی که امیر گفته بود, بعد مسواک و عوض کردن لباسم روی تخت خودم رو انداختم

 

تازه داشت چشمام گرم میشد که احساس کردم امیر داره منو تو آغوشش میکشه, آروم گفتم: امیر ولم کن خیلی خوابم میاد

ولی اون در حالی که منو تو آغوشش میکشید گفت: نه دیگه همیشه من باهات راه اومدم یه امشب و تو با من راه بیا


هنوزم وقتی یاده حماقت اون شبم میقتم از خودم بدم میاد و خشمی سراسر وجودمو می گیره وقتی یادم میفته چه جوری با حرفاش و زمزمه های عاشقانش خرم کرد از خودم متنفر می شم منی که نه بچه بودم نه بی سواد چطور تونستم اینقدر راحت بپذیرم با خودم که فکر می کنم حس می کنم اومدن به شمال و تمام اتفاقایی که افتاد یه برنامه بودو من یه عروسک بودم واسه ی یه نمایش از پیش تعیین شده صبح اونروز گرچه احساس پشیمونی می کردم اما امیرعلی نزاشت این حالت زیاد با من باشه و طوری رفتار می کرد که انگار ما هیچ کاره اشتباهی انجام ندادیم


****************************************


صبح با نوازش دستای امیرعلی از خواب پاشدم

آیسان عزیزم نمی خوای پاشو ساعت یکه ها چقدر می خوابی تنبل پاشو

غلتی زدمو بدون اینکه جوابشو بدم پشتمو بهش کردم

د بلند شو مگه خرسی حوصلم سررفت

ولم کن

پاشو وگرنه یه جور دیگه بیدارت می کنما

چشمامو باز کردمو برگشتم طرفش

چیه ولم کن خوابم میاد

می دونم عزیزم ولی پاشو یه چیزی بخور ضعف می کنیا باید خودتو تقویت کنی

با این حرفش تازه یاد اتفاق دیشب افتادم درواقع یاد خنگی که زدم افتادم واسه همین یه دفعه نشستم که باعث شد امیرعلی بترسه و عقب بره

چت شد یهو؟چرا می پری؟

این چه کاری بود که دیشب کردی؟و یه دفعه اشکم سرازیر شد آروم اومد نزدیکو بغلم کرد ولی محکم پسش زدم و گفتم به من دست نزن پس واسه همین بود که هی می گفتی بیایم شمال اونم تنهایی آره؟

این چه حرفیه که می زنی مگه ما چیکار کردیم؟

با داد گفتم :

چیکار کردیم؟؟؟ انگار یادت رفته من دیگه دختر نیستم

عزیزم من و تو زن و شوهریم کاریم که کردیم نه خلاف شرع بوده نه قانون چرا خودتو اذیت می کنی

با گریه گفتم:

چی میگی واسه خودت ما که هنوز عروسی نکردیم تازه عقد بودیم و سرمو بین دستام گرفتمو با صدای بلندی به گریم ادامه دادم

آیسان تو دیگه بچه نیستی بیست و شش سالته پس این کارا واسه چیه اگه خیلی ناراحتی تا برگشتیم عروسی می کنیم و می ریم خونه ی خودمون تا خیال تو هم راحت بشه بلند شو عزیزم چرا خودتو ناراحت می کنی

اما من آروم نمی شدم تمام وجودمو ترسی ناشناخته پر کرده بود از ناراحتی می لرزیدم دوباره آروم اومد طرفمو منو تو آغوشش کشید ایندفعه مخالفتی نکردم یواش نوازشم می کردو توی گوشم زمزمه ی عاشقانه سر میداد زمزمه هایی که منه لعنتی رو خر کرد و باعث شد فکر کنم کار اشتباهی انجام ندادم بلندم کردو بردم توی آشپزخونه نشوندم روی صندلی خودش میز صبحانه رو چید و از هرچیزی به خوردم می داد خلاصه اون روز کاری کرد که همه چیزو فراموش کنم توی مدتی که اونجا بودیم واقعا بهمون خوش گذشت در واقع فقط شب اول شکه شدم ولی بعد به خودم قبولوندم من که کاره اشتباهی انجام ندادم اون شوهرم بود پس هیچ مشکلی وجود نداشت ولی همچنان روی این موضوع پافشاری می کردم که سریع باید عروسی رو بگیریم و بریم خونه ی خودمون امیرعلی هم موافقت کرده بود و این موضوع خیالمو راحت کرد.


امشب شب آخری بود که این جا بودیم قرار بود صبح زود حرکت کنیم موقع خواب سرمو روی بازوی امیر گذاشتمو خیره شدم به سقف که با صدای امیربه خودم اومدم

به چی فکر می کنی؟

هیچی امشب شب آخره خیلی به من خوش گذشت

به منم همین طور عالی بود

معلومه دیگه واسه ی تو عالی نباشه برای کی باشه

خندیدو منو کشید توی بغلش گفتم:

امیر یه چیزی بگم نه نمیگی

بگو عزیزم

دلم می خواد برم ساحل

الان؟؟

آره چه اشکالی داره

اشکالی که نداره ولی دیروقته صبحم که می خوایم حرکت کنیم بهتر نیست استراحت کنیم

ولی من خوابم نمیاد

خیله خب پاشو بریم

سریع از تخت پریدم پایینو آماده شدم یه زیر انداز برداشتیم و رفتیم بیرون کسی توی ساحل نبود زیراندازو پهن کردیمو روش دراز کشیدیم اونشب آسمون صاف صاف بود و پراز ستاره بعد از چند لحظه بلند شدمو صندلامو در آوردم رفتم طرف آب آب خنکه خنک بود کیف کردم همون جوری بی حرکت ایستاده بودم که امیرعلی از پشت بغلم کرد

تنهایی خوش می گذره

آره

ای بی معرفت بدون من چطور بهت خوش می گذره

خندیدمو چیزی نگفتم نمی دونم چرا دلم می خواست از بودنم نهایت استفاده رو ببرم بعدها خداروشکر کردم که اونشب دریا رو دیدم

سرنوشت گاهی بازیایی رو با آدم می کنه که وقتی بهشون فکر می کنی از تعجب شاخ در میاری اون شبم من با اینکه نمی دونستم چه اتفاقی می خواد بیوفته ولی ته دلم می خواستم از بودنم توی این مکان کمال استفاده رو ببرم .....

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
رمان، محصول عصر مدرن است؛ دوره اي که انسانها فرصت نوشتن و خواندن دارند و اين کار جز از طبقه اي که فرصت فراغتي براي کتابخواني دارد، برنمي آيد. در شرايط امروز ايران نيز ما با رمان نويسان و رمان خوانان بسياري مواجه هستيم؛ رقمي که بي اغراق هر روز بر تعدادش افزوده مي شود. شرط اصلي براي رمان نويسي اين است که فرد توانايي خواندن و نوشتن داشته باشد و بتواند آثار داستاني را بخواند و به دنبال آن، اثري خلق کند . شرط ديگر علاقه است و او بايد کار را با دقت و علاقه دنبال کند ایمیل مدیر وبلاگ : hasan_atashpange@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 60
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 14
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 144
  • بازدید ماه : 466
  • بازدید سال : 3,246
  • بازدید کلی : 34,725
  • کدهای اختصاصی