loading...
رمان های عاشقانه.بروز ترین سایت رمان
98ai بازدید : 28 سه شنبه 03 دی 1392 نظرات (0)
فصل 9
حال عجیبی داشتم، قلبم بهم می گفت نرو، اما چیزی درونم مثل یه زنگ خطر صدا می داد و می گفت زودتر ازش دور شو!
بهای این دودلی و حال عجیب، تو اون لحظه، اشکایی بودن که بی مهابا به چشمام هجوم می آوردن، نیکا دستمو کشید و منو به سمت اتوبوس هواپیما برد. حال و روزم درست شده بود مثل فیلما! مثل آدمایی که دارن برای همیشه از سرزمین مادریشون جدا میشن!!! گوشیم که زنگ خورد، حتی به خودم زحمت ندادم به صفحش نگاهی بندازم!

98ai بازدید : 38 دوشنبه 02 دی 1392 نظرات (0)
فصل 8
درست نمیدونم کجام. انگار با چشمای بسته آوردنم اینجا! نمیدونم کجاس اما هرجا که هست خیلی قشنگه! اونقدر که حتی قابل گفتن نیست. شبه و آسمون پر از ستاره های نورانی و زیباس میون همه ی ستاره ها، ستاره ای درخشان و زیبا توجهمو به خودش جلب میکنه. تلسکوپو بر میدارم و با دقت بهش نگاه میکنم هوا باید سرد باشه ، همه جا از برف سفید پوش شده اما من احساس سرما نمی کنم.

98ai بازدید : 24 یکشنبه 01 دی 1392 نظرات (0)
فصل 6
-"پاشو کلی کار داریم!"
خمیازه کشان گفتم:"چته رامین؟! ساعت تازه هفته"
"خب که چی؟؟ آهان نکنه این چند روزه که مرخصی بودیم خیلی بهت خوش گذشته؟! پاشو باید بریم سر کار!"
"اه! راس میگی!! تو برو من الان میام!"
"دوباره نخوابیا!!! بخوابی کشتمت!"
"مثل مامانا حرف میزنی برو دارم میام!"

98ai بازدید : 32 شنبه 30 آذر 1392 نظرات (0)
فصل 4
"دیکه از دستش آسی شدم و نمیدونم چیکار باید بکنم! کلافم کرده!"
هیما با کنجکاوی پرسید:"خب حالا این یارو مزاحمه حرفیم میزنه؟"
"بد بختی من همینه هیچی نمیگه فقط روزی دوبار صبح و شب زنگ میزنه و تا میگم الو قطع میکنه!"
"جالبه!"
"عجیبه نه ؟! تو میگی چیکار کنم؟"
"هیچی! مگه حرفی زده یا کاری کرده؟؟!! ولش کن! زنگ که زد جواب نده بذار انقدر رنگ بزنه تا خسته شه!"

98ai بازدید : 112 جمعه 29 آذر 1392 نظرات (0)
فصل 2

با ناراحتی گفتم:"مادرِ من چقدر بگم حوصله ی این جور مهمونیا رو ندارم!"
مادر با عصبانیت گفت:"می خوای واسمون حرف در بیارن؟؟؟ در دهن مردمو که نمیشه بست... "
_"شما به حرف مردم چیکار دارین؟؟؟ من نمیخوام واسه برگشتنم مهمونی بدین!اصلا حوصله ندارم!

98ai بازدید : 34 پنجشنبه 28 آذر 1392 نظرات (0)
فصل اول

با بیشترین سرعت ممکن به سمت کمدم حمله ور شدم!!! شلوار جینم رو به همراه تی شرت ساده اما زیبایی به رنگ لیمویی تنم کردم. موهای مشکی رنگ و فرم رو باز گذاشته و دور شانه ام ریختم و تل پارچه ای لیمویی رنگی رو هم به سرم زدم. با وسواس خاصی چهرمو در آیینه بررسی کردم و وقتی کاملا مطمئن شدم که همه چیز مرتبه، سوییچ ماشین رو برداشتم و از خانه خارج شدم. هوای فوق العاده ی اونروز منو به وجد آورد ، همونطور که آهنگی رو زیرلب زمزمه میکردم، ماشینو روشن کرده و به راه افتادم. زودتر از آنچه که فکر میکردم به محل قرار رسیدم، جایی که عاشقش بودم، یکی از زیباترین و معروفترین کافه های پاریس (کافه دوماگوت). از ماشین پیاده شدم و اطرافو به دقت نگاه کردم، روی یکی از صندلی های بیرون کافه سر یه میز دونفره نشسته بود. لبخندی زدم و به سمتش رفتم.

درباره ما
رمان، محصول عصر مدرن است؛ دوره اي که انسانها فرصت نوشتن و خواندن دارند و اين کار جز از طبقه اي که فرصت فراغتي براي کتابخواني دارد، برنمي آيد. در شرايط امروز ايران نيز ما با رمان نويسان و رمان خوانان بسياري مواجه هستيم؛ رقمي که بي اغراق هر روز بر تعدادش افزوده مي شود. شرط اصلي براي رمان نويسي اين است که فرد توانايي خواندن و نوشتن داشته باشد و بتواند آثار داستاني را بخواند و به دنبال آن، اثري خلق کند . شرط ديگر علاقه است و او بايد کار را با دقت و علاقه دنبال کند ایمیل مدیر وبلاگ : hasan_atashpange@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 60
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 13
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 143
  • بازدید ماه : 465
  • بازدید سال : 3,245
  • بازدید کلی : 34,724
  • کدهای اختصاصی