حال عجیبی داشتم، قلبم بهم می گفت نرو، اما چیزی درونم مثل یه زنگ خطر صدا می داد و می گفت زودتر ازش دور شو!
بهای این دودلی و حال عجیب، تو اون لحظه، اشکایی بودن که بی مهابا به چشمام هجوم می آوردن، نیکا دستمو کشید و منو به سمت اتوبوس هواپیما برد. حال و روزم درست شده بود مثل فیلما! مثل آدمایی که دارن برای همیشه از سرزمین مادریشون جدا میشن!!! گوشیم که زنگ خورد، حتی به خودم زحمت ندادم به صفحش نگاهی بندازم!