-فقط چی؟
-زجر کشیدن خیلی سخته....تو حتی به اون دروغ گفتی که من برگشتم پیشت...از اونجا بیارش بیرون.
-یعنی تو اونو بخشیدی؟
-بخشیدن با دوست داشتن فرق داره....من فقط اونو بخشیدم...
بلند شدمو گفتم:
ساعت پنج بار نواخت . رها در اتاق خودش لباس عوض میکرد تا برای رفتن آماده شود که صدای آقای شهابی به گوشش رسید که گفت :
بابا جان قصد نداری از اتاق بیرون بیایی ؟ هوا کم کم تاریک میشود .
بنیامین در اتاقش را گشود و گفت :
من حاضرم آقای شهابی ، اما فکر نمیکنم این خانم خانومها به این زودی ها آماده شود . زنها همیشه باعث دردسر هستند .
رها که حرفهای برادرش را خوب میشنید ، در اتاقش را گشود و گفت :
نخیر آقا پسر ! من خیلی زودتر از شماها آماده بودم .
آقای شهابی دستی به پشت کمر بنیامین زد و گفت :
خوب اگر حاضرید برویم .
رهای عزیزم ! من تنهایت نمیگذارم ! من همیشه با تو هستم .
رها بسرعت سرش را از روی پاهای بنیامین برداشت . بله او بود که بعد از مدتها سخن میگفت . رها با عجله از جا پرید و شانه های برادرش را در دست گرفت و پرسید :
بنیامین تو بودی که حرف زدی ؟ تو مرا شناختی ؟ تو بار دیگر ؟
بنیامین بار دیگر لب به سخن گشود :
نگران بودم که شاید دیرتر بیایید . آخر کاری پیش آمده بود و قصد داشتم نیم ساعت دیگر خیاطی را ببندم .
دوروتی گرسن صندلی را کنار کشید و روی آن نشست و گفت :
پس خیلی خوب شد که زود راه افتادیم . خوب لباسهای ما برای پرو حاضر است ؟
خانم بولاتف سرش را تکان داد و رفت و از داخل اتاقی که سمت چپ سالن قرار داشت ، دو دست لباس زیبا و خوشرنگ را به همراه خود آورد .
23
از فردای اون روز بود که به کمک فرشته و به خواست خودم به زندگی برمی
گشتم. انگار نه انگار که من یه دختر تنها بودم... انگار نه انگار که فرخی
توی زندگیم بوده... انگار نه انگار که بهاری در کار بوده... بر خلاف گذشته
دلم میخواست درس بخونم و از موقعیتها استفاده کنم.
لحظه ای احساس کرد که دلش میخواهد فرزام گمان میکند او هیچ توجهی به او نداشته و با خونسردی از او جدا شده است تا شاید غرور جریحه دار شده اش اندکی التیام یابد . باید به تبریز میرفت و از آنجا از طریق مرز ، خودش را به سن پطرزبورگ میرساند . راه درازی در پیش بود . دستش را روی کیف پولش گذاشت . برای بازگشت پول کافی داشت . صدای پیرزن کناری او را به خود آورد . پیرزن پرسید :
بعد از چند روز خوشگذرانی بلاخره به سفرمون پایان دادیمو تصمیم گرفتیم برگردیم چون هم مرخصی من تموم شده بود هم امیر علی باید می رفت سرکار صبح زود به سمت خونه حرکت کردیم توی راه بازم امیرعلی نزاشت یه لحظه بخوابم واسه همین حسابی بداخلاق شده بودم اونم عین خیالش نبود فقط گهگاهی با خنده می گفت اگه اخلاقت همین جوری بمونه طلاقت میدما
تو غلط می کنی
چی می کنم؟
همون که شنیدی
به به چه خانم دکتر با ادبی
ببین حوصله ندارم سربه سرم نزار نه دیشب گذاشتی بخوابم نه حالا
عزیزم همیشه که از این موقعیت ها پیش نمیاد باید نهایت استفاده رو از سفرمون می کردیم دیگه
22
یعنی همه چیز تموم شده بود؟ یعنی فرخ من دیگه برنمی گشت؟ شاید این اولین باری بود که نمی تونستم روی خودم مسلط باشم و کنترلم رو از دست می دادم. روح بیچاره و عاشقم خودش رو به دیواره گوشتی و خونی جسمم میکوبید و میخواست بیرون بره تا به فرخ برسه. وقتی به اون دورانی که هنوز فرخ رو نمیشناختم فکر میکردم، نمی تونستم به یاد بیارم که وقتی نبود چطور زندگی میکردم. فرخ همیشه حضور داشت... حالا که بیش تر به این موضوع نگاه میکردم میفهمیدم که فرخ همیشه کنارم بود... و من به وجود غیر موجودش عادت داشتم، اون هم بدون این که بدونم فرخی در کار بوده... پس حالا باید چی کار می کردم.
هوا آفتابی بود ، اما نسیم خنکی هم میوزید . رها تخته شاسی خود را در آغوش کشیده بود و با قدمهای بلند از خیابانهای شیب دار شمیران پایین میرفت . آموزشگاه نقاشی تقریبا در جنوب شمیران قرار داشت و رها ترجیح میداد این مسیر را پیاده بپیماید ، به همین علت آرام در پیاده رو قدم میزد . تمام توجهش به اطراف جلب شده بود . در این قسمت شهر جمعیت اندکی دیده میشد و ازدحام زیاد مردم به چشم نمیخورد . چند مغازه لوکس بزرگ در کنار خیابان توجه رها را به خود جلب کردند . لباسهای رنگارنگ در داخل ویترینها آویخته شده بود و بلوز و شلوار های اسپرت هم در بین آنها دیده میشد . رها به یاد اِما افتاد . او همیشه از لباسهای اسپرت استفاده میکرد . چقدر به لباس صورتی رنگی که اهدایی اِما بود علاقه داشت . در افکار خودش غرق بود که صدایی آشنا او را به خود آورد :
رها خانم ! شما هستید ؟
21
بعد
از ظهر یه روز آفتابی با فرخ توی قبرستون بدون این که هیچ حرفی بزنیم،
قدم میزدیم. شاید این یه سکوت فلسفی برای تفکرهای شخصی بود، شاید هم
سکوتی بود که سعی می کردیم اون رو بشکنیم اما موفق نمیشدیم. بالاخره بعد
از چند دقیقه فرخ در حالی که لبخند تلخی روی لب داشت، گفت:
- همیشه آرزو داشتم با کسی که خیلی دوستش دارم تو یه جنگل انبوه و زیبا قدم بزنم...
- یه چیزی شبیه همون جنگل که گفتی نباید اون جا باشم؟
20
ساعت دو و نیم که داشتم شیفتمو تحویل میدادم سروکله ی نوشین هم پیدا شد
هی خانم فراری بلاخره گیرت انداختم اون چیزی که صبح پروندی بعدش هم در رفتی چی بود؟
تعداد صفحات : 2