loading...
رمان های عاشقانه.بروز ترین سایت رمان
98ai بازدید : 1790 شنبه 14 دی 1392 نظرات (0)
-دهنتو ببندوفکر بیخود نکن....من باهاش کاری ندارم....حتی نمی خوام ببینمش....فقط آزادش کن....اگه تو ناراحت نیستی....من ناراحتم که اون تو زندانه.... نه به خاطر این که فکر کنی دوسش دارم..فقط....فقط....
-فقط چی؟
-زجر کشیدن خیلی سخته....تو حتی به اون دروغ گفتی که من برگشتم پیشت...از اونجا بیارش بیرون.
-یعنی تو اونو بخشیدی؟
-بخشیدن با دوست داشتن فرق داره....من فقط اونو بخشیدم...
بلند شدمو گفتم:

98ai بازدید : 215 شنبه 14 دی 1392 نظرات (0)
-بالاخره نگفتی...


-چیو؟


-بازم میگه چیو...توچرا اینقدر بی خیالی بچت سه ماه دیگه باید بره مدرسه...نکنه می خوای بی سواد بمونه..


نفس عمیقی کشیدمو گفتم:


-خودم تو خونه یادش میدم....


-چطوری؟...تو که وقت سر خاروندنم نداری....تازه به فرض یادش دادی....درآینده می خواد چی کار کنه...اون مدرک می خواد....

98ai بازدید : 1630 جمعه 13 دی 1392 نظرات (0)
-تو اتاق خوابیده....
بلند شد و رفت سمت اتاق....منم رفتم آشپزخونه تا یه لیوان چایی بخورم....یادم اومد که گردنبندی که بردیا بهم داده بودو دیشب گذاشته بودم رو میز...اگه میدیدش خیلی بد میشد....سریع رفتم سمت اتاق...
باران هنوز خواب بود....بردیا کنار میز وایساده بود و گردنبندو دستش گرفته بود....متوجه من شد و برگشت سمتم...
من-خوب....من....میتونی برش داری...
-فکر نمی کردم نگهش داشته باشی....
برام گفتن این کلمات خیلی سخت بود....
-میتونی....ببریش...

98ai بازدید : 214 جمعه 13 دی 1392 نظرات (0)
نفس راحتی کشیدم اما با هق هق گفتم:
_مطمئنی؟!
بچه رو بلند کرد و گفت:
_آره...حالا بیا بهش شیر بده.
با تردید بغلش کردم و به صورت قرمزش خیره شدم.روی بازوش ست کشیدم تا مطمئن بشم دست داره.در حالی که لباسم رو بالا میزدم،گفتم:
_یلدا این چرا مژه نداره؟!
_سمانه اگه این بچه شیر نمیخواست همینجا خفه ت میکردم...بچه ت فقط 4 ساعته شه...بعدشم،مژه داره به این قشنگی!
کمی که به صورتش دقت کردم متوجه مژه های کم پشتش شدم.بینی کوچولو و لبای قلوه ای ای داشت.وقتی سینه م رو به دهنش نزدیک کردم،دهنش رو باز کرد و دنبال منبع غذاییش گشت.
همون موقع متوجه لثه هاش شدم ناخودآگاه محکم به خودم فشردمش.سرشو دست کشیدم و با لبخند گفتم:
_یلدا با اینکه کچله اما خوشگله،نه؟
لبخندی زد و نردیک تر اومد و گفت:
_آره خیلی ماهه!
بعد از چند لحظه مکث با ترس پرسیدم:
_شبیه منه یا بردیا؟
_تا الانش که شبیه تو!

98ai بازدید : 315 پنجشنبه 12 دی 1392 نظرات (0)
-بگو دیگه...
-نه...خودت میفهمی...بیا این آدرسه شرکتشه....
-این شرکت ماله اونه؟
-آره....اگه بردیا رو ببینی نمیشناسیش....شاید باورت نشه ولی این بردیا بود که باعث ورشکستگیه پدرام شد....بی خیال خودت میری میبینش....من دیگه باید برم دنباله آریا....خداحافظ......
-خداحافظ....
بعد از رفتن دریا هنوزم همونجا نشسته بودم...حالا جراتم برای دیدنش خیلی کمتر از قبل شده بود.....یعنی اینقدر تغییر کرده؟
ساعت 10 رسیدم خونه.....رفتم تو اتاق...یلدا پیش باران خوابیده بود....
آروم لباسامو عوض کردم و جلو میز آرایشم نشستم...دستمو سمت کشو بردمو بازش کردم و زنجیرو از توش برداشتم....

98ai بازدید : 349 پنجشنبه 12 دی 1392 نظرات (0)
_بابامو اگه ادامه بدی میذارم میرما...!
حدود یه ساعت با هم حرف زدیم که در اتاق باز شد و یلدا با یه سبد گل وارد شد.با خنده گفت:
_خلوت پدر دخترو که بهم نزدم؟
بابام با تعجب به یلدا نگاه کرد و من گفتم:
_دوستم یلدا...اون بهم کمک کرد پیدات کنم!
بابا سلام کرد و یلدا گفت:
_تو رو خدا منو نفرین نکنینا!سمانه اصرار کرد وگرنه من نمیخواستم شما بدبخت شین!
بابام خندید و منم به خنده افتادم.وقتی میخندید نمیخواستم ازش چشم بردارم...چقد دلم براش تنگ شده بود واقعا!
شب با هم رفتیم خونه من و یلدا اون شبمم موند خونه من.موقع خواب بهم گفت:
_سمانه...چه حسی داشتی باباتو دیدی؟!
_نمیدونم....خیلی خوشحال بودم....خیلی!!
_حالا واقعا میخوای بیاریش اینجا؟!
_معلومه که میخوام این کارو بکنم!

98ai بازدید : 158 چهارشنبه 11 دی 1392 نظرات (0)
-باورم نمیشه تونسته اینقدر راحت فریبمون بده...
خسرو-کافیه ....رو به من گفت:
-بیا اینارو امضا کن و واسه همیشه گم شو..
.بلند شدمو رفتم سمتشون...با دستایی لرزان برگه هارو از رو میز برداشتم...یکیش رضایت برای طلاق بوده و اون یکیشم برای اموالی بود که به نامم شده....جفتشم امضا کردمو گذاشتم جلوش....
-همین الان از این جا برو....دعا کن هیچ وقت چشمم بهت نیفته.....
اومدم بیرونو با صدای بلند گریه کردم....
پدرام-معذرت می خوام.....
-نه تقصیر تو نیست....دست کرد جیبشو یه چکو گرفت جلوم
-سفید امضاس....
-نه....احتیاج ندارم....هنوز اون سی ملیونیو که بهم دادی دارم خداحافظ.....وبه طرف در حرکت کردم.....
از خونه اومدم بیرون....حالا کجا باید میرفتم؟.

98ai بازدید : 219 سه شنبه 10 دی 1392 نظرات (0)
همه غذاشونو خورده بودن...کیان رفت گیتارشو از پشت ماشین آورد و گفت:
-به افتخار کسی که عاشقانه دوسش دارم می خوام یه آهنگ بزنم...
آقای حمیدی-یعنی میشه منم تو رو تو لباس دامادی ببینم...
کیان-مطمئن باش که میبینی...
با من بگو از عشق ای آخرین معشوق
که برای رسوایی دنبال بهونم
با بوسه ای آروم خوابم رو دزدیدی
تو شدی تعبیر یک رویای شبونم
من تو نگاه تو دنیامو میبینم
فردای شیرینم نازنینه من....
چشمای تو....
افسانه نیست....

98ai بازدید : 196 دوشنبه 09 دی 1392 نظرات (0)
_شوهرتم!
از شدت ضربه گیج شده بودم....خدایی دست مردا خیلی سنگینه!حتی بابامم تا حالا منو نزده بود؛بابام....یهو زدم زیر گریه!
بردیا بهم نگاه کرد و سرش تکون داد و خواست بغلم کنه که داد زدم:
_ولم کن بردیا...تو چرا اینجوری شدی؟!چطور تو با لیندا اینور اونور میری من نباید چیزی بگم اما نگاه کیان باعث میشه تو روم دست بلند کنی؟؟من آشغالم یا تو؟!
اینو گفتم و هق هق کنان روی تخت دراز کشیده و پتو رو روی سرم کشیدم.بردیا از پشت بغلم کرد و گفت:
_منو لیندا-
حرفشو قطع کردم و گفتم:
_به درک که فرق دارین....بردیا ولم میکنی یا پاشم رو زمین بخوابم؟!

98ai بازدید : 231 یکشنبه 08 دی 1392 نظرات (0)
_اگه مجبور نمیشدم اصلا صدات نمیکردم،به خدا خیلی لوسی!
خندید و گفت:
_فک کردی نمیدونم هر موقع از این حرفا میزنم ته دلت قند آب میشه؟
_اصلا ته دلم قندون میشکنن!
پالتوم رو از رو تخت برداشتم که دیدم بردیا داره بهم نگاه میکنه:
_یقه لباست خیلی بازه ها!
_چیه غیرتی شدی؟!
_فقط خواستم بگم تحریک کننده س!
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت.میدونستم فقط میخواد اذیت کنه و اهمیت نمیدادم.شالم رو سرم کردم و ازاتاق خارج شده و یکراست رفتم سمت حیاط .
با دیدن فورد جدید بردیا نفسم رو با عصبانیت بیرون دادم و عقب نشستم.گفت:
_خانوم بنده شوفرتون نیستم....بفرمایین جلو!
_فقط برو حوصله ندارم!

98ai بازدید : 34 یکشنبه 08 دی 1392 نظرات (1)

ساعت پنج بار نواخت . رها در اتاق خودش لباس عوض میکرد تا برای رفتن آماده شود که صدای آقای شهابی به گوشش رسید که گفت :

بابا جان قصد نداری از اتاق بیرون بیایی ؟ هوا کم کم تاریک میشود .

بنیامین در اتاقش را گشود و گفت :

من حاضرم آقای شهابی ، اما فکر نمیکنم این خانم خانومها به این زودی ها آماده شود . زنها همیشه باعث دردسر هستند .

رها که حرفهای برادرش را خوب میشنید ، در اتاقش را گشود و گفت :

نخیر آقا پسر ! من خیلی زودتر از شماها آماده بودم .

آقای شهابی دستی به پشت کمر بنیامین زد و گفت :

خوب اگر حاضرید برویم .

98ai بازدید : 191 شنبه 07 دی 1392 نظرات (0)
چراغا خاموش بود، بردیا هنوز نیوده بود ....خریدارو گذاشتم آشپزخونه و رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم..و دوباره رفتم آشپزخونه....


نگای تیشرت بردیا کردم ،از خریدنش پشیمون بودم! همینجوری انداختمش رو میز و مشغول چیدن بسته ها تو کابینتا شدم....


اینقدر سرگرم کارم بودم که متوجه اومدن بردیا نشدم ،چون ماشین نداشت نفهمیدم کی برگشته بود


برگشتم عقب و بردیا رو دیدم که تیشرتو از رو میز برداشته بود وداشت نگاش میکرد....


بردیا-این برای کیه؟


-مال تو نیست بزار سر جاش...


در حالی که یه پوزخند مسخره گوشه لبش بود گفت:


-پس مال کیه؟

98ai بازدید : 29 شنبه 07 دی 1392 نظرات (0)
دیگر طاقت نیاورد و سرش را روی زانوهای برادرش گذاشت . صدای آرام و ملایمی به گوشش رسید :

رهای عزیزم ! من تنهایت نمیگذارم ! من همیشه با تو هستم .

رها بسرعت سرش را از روی پاهای بنیامین برداشت . بله او بود که بعد از مدتها سخن میگفت . رها با عجله از جا پرید و شانه های برادرش را در دست گرفت و پرسید :

بنیامین تو بودی که حرف زدی ؟ تو مرا شناختی ؟ تو بار دیگر ؟

بنیامین بار دیگر لب به سخن گشود :

98ai بازدید : 1373 شنبه 07 دی 1392 نظرات (0)
اصلا نمیفهمیدم چی کار دارم میکنم, ترسیده بودم, تنها چیزی که تو اون
زمان میتونست آرومم کنه فهمیدن خبر سلامتی امیر بود....بدو به سمت خیابون رفتم و واسه هرماشین که میومد دست تکون دادم دو بار نزدیک بود که ماشینا بهم بزنن هیچکس نگه نمیداشت, تنها کسی که نگه داشت از شانس گندم یه مرد پیر با یه پیکان قدیمی بود, اما تو اون لحظه همون هم غنیمت بود, راننده اش متعجب نگاهم میکرد, توجهی نکردم و به سرعت سوار ماشینش شدم و گفتم: آقا تو رو به جون هرکی واستون عزیزه فوری برید این بیمارستان
راننده حرکت کرد و گفت: خدا بد نده دخترم؟ چیزی شده؟
با ترس و بغض گفتم: شوهرم...شوهرم
بیچاره وقتی شنید پاشو گذاشت روی گاز و گفت: نگران نباش دخترم, الان میرم, خدا کریمه بهش توکل کن
سرم رو تو دستام گرفتم و گفتم: خدایا مراقبش باش

98ai بازدید : 325 شنبه 07 دی 1392 نظرات (0)
اصلا نمیفهمیدم چی کار دارم میکنم, ترسیده بودم, تنها چیزی که تو اون
زمان میتونست آرومم کنه فهمیدن خبر سلامتی امیر بود....بدو به سمت خیابون رفتم و واسه هرماشین که میومد دست تکون دادم دو بار نزدیک بود که ماشینا بهم بزنن هیچکس نگه نمیداشت, تنها کسی که نگه داشت از شانس گندم یه مرد پیر با یه پیکان قدیمی بود, اما تو اون لحظه همون هم غنیمت بود, راننده اش متعجب نگاهم میکرد, توجهی نکردم و به سرعت سوار ماشینش شدم و گفتم: آقا تو رو به جون هرکی واستون عزیزه فوری برید این بیمارستان
راننده حرکت کرد و گفت: خدا بد نده دخترم؟ چیزی شده؟
با ترس و بغض گفتم: شوهرم...شوهرم
بیچاره وقتی شنید پاشو گذاشت روی گاز و گفت: نگران نباش دخترم, الان میرم, خدا کریمه بهش توکل کن
سرم رو تو دستام گرفتم و گفتم: خدایا مراقبش باش

98ai بازدید : 339 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)
-من فقط می خواستم یه درسی به اون بردیای احمق بدم....اما اشتباه کرد که باهام در افتاد میدونم باهاش چیکار کنم...
-ولش کن بابا تو اصلا اخلاقته وقتیم که پیش اشرف بودیم به خاطر همین لجبازیت زیاد کاری باهات نداشت ولی این فرق داره این زندگی توئه بردیا الان شوهرته...
-ای وای بازم شد دریای مهربون اصلا بی خیال....کاری نداری؟
-نه عزیزم خداحافظ
گوشیو قطع کردم فکری به سرم زد
شماره ی پدر بردیا رو گرفتم
-الو.....سلا بابا
-سلام دخترم اتفاقی افتاده؟

98ai بازدید : 30 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)
خیاط خانه خانم بولاتف چندان شلوغ نبود و فقط چند خانم متشخص آنجا حضور داشتند . خانم ویکتوریا بولاتف بلافاصله با مشاهده دو دختر جوان متری را که در دست داشت روی میز نهاد و به سمت آنها آمد و گفت :

نگران بودم که شاید دیرتر بیایید . آخر کاری پیش آمده بود و قصد داشتم نیم ساعت دیگر خیاطی را ببندم .

دوروتی گرسن صندلی را کنار کشید و روی آن نشست و گفت :

پس خیلی خوب شد که زود راه افتادیم . خوب لباسهای ما برای پرو حاضر است ؟

خانم بولاتف سرش را تکان داد و رفت و از داخل اتاقی که سمت چپ سالن قرار داشت ، دو دست لباس زیبا و خوشرنگ را به همراه خود آورد .

98ai بازدید : 1077 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)
قبلنا بلد بودی در بزنی اونم یادت رفت

خب تو هم قبلا بلد بودی سلام کنی از اون جایی که تو یادت رفته منم فراموش کردم

آها خب اشکالی نداره ولی بدون اتاق من طویله نیست

یواش یواش از اتاقت خداحافظی کن دیگه واسه ی خودت اتاق مجزا نداری از این به بعد یه هم اتاقی خوب داری

کور خوندی من هرجا که باشم تو حق نداری پاتو توی اتاقم بزاری

ببخشید میشه بگید من باید توی خونمون کجا بخوابم

اینکه پرسیدن نداره تویه اون یکی اتاق خواب

98ai بازدید : 173 پنجشنبه 05 دی 1392 نظرات (0)
_باز تو کم اوردی؟!
_اصلا آره...میخوای چی کار کنی،ها؟!
_هیچی...غذام رو میخورم...مگه قراره کاری انجام بدم؟!
عجیب میخواستم قدرت بروسلی رو داشتم و میز رو تو سرش خورد میکردم.آخرای شام گفتم:
_راستی بابا منم یه دوست دارم میخوام اونم دعوت کنم!
_باشه عزیزم چرا اجازه میگیری؟!...حالا کی هس؟!
لبخندی زدم و گفتم:
_کیان!
یهو چهارتا صدا با هم تکرار کردن:
_کیان؟!؟!

98ai بازدید : 24 پنجشنبه 05 دی 1392 نظرات (0)
چی شده فرزام ؟ حال خوشی نداری ؟
ببخشید مادر که از خواب بیدارتان کردم .
آقای روشن لبخند کمرنگی بر لب آورد و گفت :
پسر من حسابی زده به سرش . صبح ها که از دانشگاه فراری شده و شب ها هم از خواب گریزان .
فرزام از روی تخت برخاست و گفت :
ببیخشید خواب واقعا بدی دیدم . شرمنده ام از اینکه خواب را از چشمهایتان دزدیدم .
خانم روشن گفت :
حتما خواب خیلی بدی بوده . تو یکبار هم در کودکی دچار کابوس شدی و با خودت در خواب حرف میزدی . آن شب حسابی تب داشتی . امشب چطور ؟
و دستش را روی پیشانی پسرش قرار داد و با وحشت به آقای روشن نگریست و گفت :
آه ، سهراب از تب میسوزد .
فرزام سرش را کمی عقب کشید و گفت :
مامان ! دست بردارید . دوباره دکتر بازی شما شروع شد ؟
اما چهره خانم روشن بسیار جدی بود و با عصبانیت گفت :
پسر تو تب داری . باید سریع به بیمارستان بریم .
فرزام قهقه ای زد و گفت :

98ai بازدید : 1881 پنجشنبه 05 دی 1392 نظرات (0)
اگه منو نمی پذیرفتن و یا حرف توهین امیزی بهم میزدن چی؟ اونموقع چی کار میکردم؟ از تمام این فکرا تنم لرزید و یه دفعه با صدای بلندی گفتم: نه
آرمان با تعجب گفت: آیسان چی شده؟
و وقتی به من نگاه کرد و با دیدن وضعم ماشینو نگه داشت و گفت: چیزی نیست دختر خوب؟ نمیخوان بخورنت که! میخوان ببیننت! آروم باش عزیزم, آروم خواهرکم
خلاص انقدر موند تا آروم شدم و بعد راه افتاد و همزمان با حرکت گفت: پیش به سوی بیمارستان
و خندید با اینکه اصلا حرفش خنده دار نبود, چشمام رو بستم و سرم رو به پشتی تکیه دادم وبا این وسیله به آرمان فهموندم نمیخوام چیزی بشنوم, اونم فهمید و تا رسیدن به بیمارستان چیزی نگفت
******

98ai بازدید : 69 چهارشنبه 04 دی 1392 نظرات (0)

23


از فردای اون روز بود که به کمک فرشته و به خواست خودم به زندگی‌ برمی گشتم. انگار نه انگار که من یه دختر تنها بودم... انگار نه انگار که فرخی توی زندگیم بوده... انگار نه انگار که بهاری در کار بوده... بر خلاف گذشته دلم می‌خواست درس بخونم و از موقعیت‌ها استفاده کنم.

98ai بازدید : 38 چهارشنبه 04 دی 1392 نظرات (0)
-همینجوری داشت منو میکشید...
-دیوونه گوشم....نکش
-بگو غلط کردم!
عمه-بردیا چیکار داری میکنی؟
بردیا سریع گوشمو ول کرد
در حالی که گریم در اومده بود رفتم پیش عمه و گفتم:
دست بزن داره ببین چیکارم کرد ........و گوشمو بهش نشون دادم
عمه نگاه غضبناکی به بردیا انداختو گفت:
-اینکارا از شما بعیده....چطور میتونی رو یه دونه دختر داداشم دست بلند کنی؟
بردیا-بله....ببخشید...من شرمنده ام...تقصیر خودش بود
-مگه شما بچه این که اینکارارو میکنین؟
-شرمنده....

98ai بازدید : 29 چهارشنبه 04 دی 1392 نظرات (0)
رها چمدانهایش را به کمک متصدی قطار داخل کوپه گذاشت . قطار با سوت بلند و کشداری به حرکت درآمد . رها خود را روی صندلی رها کرد . با یک پیرزن و یک زن و شوهر همسفر بود . حوصله همصحبت شدن با هیچ کدامشان را نداشت ، به همین دلیل به بیرون دیده دوخت . سعی کرد مژه بر هم نزند . دلش میخواست محیط آرام و ساکتی پیدا کند و تا دلش میخواهد بلند گریه کند ، اما باید متانت خود را تا پایان سفر حفظ میکرد . زن و شوهر مسافر مدام با هم جر و بحث میکردند . رها سعی کرد فکر خود را معطوف مسائلی که بعد از رسیدن به سن پطرزبورگ رخ خواهد داد کند ، اما پرنده فکرش همچنان به سوی فرزام پر میکشید . مرتب در خیالش میدید که وقتی فرزام از رفتنش آگاه شود چه خواهد کرد . آیا میتواند به غم و اندوه او پی ببرد ؟

لحظه ای احساس کرد که دلش میخواهد فرزام گمان میکند او هیچ توجهی به او نداشته و با خونسردی از او جدا شده است تا شاید غرور جریحه دار شده اش اندکی التیام یابد . باید به تبریز میرفت و از آنجا از طریق مرز ، خودش را به سن پطرزبورگ میرساند . راه درازی در پیش بود . دستش را روی کیف پولش گذاشت . برای بازگشت پول کافی داشت . صدای پیرزن کناری او را به خود آورد . پیرزن پرسید :

98ai بازدید : 285 چهارشنبه 04 دی 1392 نظرات (0)
راجع به تحقیقیه که اعلام کردم باید گروهی انجام بشه می دونید که از چند روز آینده همش توی بیمارستان هستیم می خواستم بهتون بگم شما نیازی نیست گروهی تشکیل بدید می خوام دستیار من باشید

چرا من؟منم یه دانشجوام مثل بقیه

نه قبلا گفته بودید دوسال بعد از گرفتن مدرکتون توی یه بیمارستان کار کردید واسه ی همین توانایی عملیتون از بقیه بیشتره

ولی غیر از من هم توی کلاس هستن که سابقه ی کار داشته باشن

98ai بازدید : 1137 چهارشنبه 04 دی 1392 نظرات (0)

بعد از چند روز خوشگذرانی بلاخره به سفرمون پایان دادیمو تصمیم گرفتیم برگردیم چون هم مرخصی من تموم شده بود هم امیر علی باید می رفت سرکار صبح زود به سمت خونه حرکت کردیم توی راه بازم امیرعلی نزاشت یه لحظه بخوابم واسه همین حسابی بداخلاق شده بودم اونم عین خیالش نبود فقط گهگاهی با خنده می گفت اگه اخلاقت همین جوری بمونه طلاقت میدما

تو غلط می کنی

چی می کنم؟

همون که شنیدی

به به چه خانم دکتر با ادبی

ببین حوصله ندارم سربه سرم نزار نه دیشب گذاشتی بخوابم نه حالا

عزیزم همیشه که از این موقعیت ها پیش نمیاد باید نهایت استفاده رو از سفرمون می کردیم دیگه

98ai بازدید : 50 سه شنبه 03 دی 1392 نظرات (0)

22


یعنی‌ همه چیز تموم شده بود؟ یعنی‌ فرخ من دیگه برنمی گشت؟ شاید این اولین باری بود که نمی تونستم روی خودم مسلط باشم و کنترلم رو از دست می دادم. روح بیچاره و عاشقم خودش رو به دیواره گوشتی و خونی جسمم می‌کوبید و می‌خواست بیرون بره تا به فرخ برسه. وقتی‌ به اون دورانی که هنوز فرخ رو نمی‌شناختم فکر می‌کردم، نمی تونستم به یاد بیارم که وقتی‌ نبود چطور زندگی‌ می‌کردم. فرخ همیشه حضور داشت... حالا که بیش تر به این موضوع نگاه می‌کردم می‌فهمیدم که فرخ همیشه کنارم بود... و من به وجود غیر موجودش عادت داشتم، اون هم بدون  این که بدونم فرخی در کار بوده... پس حالا باید چی‌ کار می کردم.

98ai بازدید : 28 سه شنبه 03 دی 1392 نظرات (0)
فصل 9
حال عجیبی داشتم، قلبم بهم می گفت نرو، اما چیزی درونم مثل یه زنگ خطر صدا می داد و می گفت زودتر ازش دور شو!
بهای این دودلی و حال عجیب، تو اون لحظه، اشکایی بودن که بی مهابا به چشمام هجوم می آوردن، نیکا دستمو کشید و منو به سمت اتوبوس هواپیما برد. حال و روزم درست شده بود مثل فیلما! مثل آدمایی که دارن برای همیشه از سرزمین مادریشون جدا میشن!!! گوشیم که زنگ خورد، حتی به خودم زحمت ندادم به صفحش نگاهی بندازم!

98ai بازدید : 135 سه شنبه 03 دی 1392 نظرات (0)
نوشته شده در تاريخ جمعه سی و یکم تیر 1390 توسط sahar | آرشیو نظرات
درو بستمو اومدم....داشتم میرفتم داخل ساختمان که دیدم احمد آقا درو باز کردو ماشین بردیا اومد تو.... سریع رفتم تو پیش عمه رو مبل نشستم..
عمه-خالت با پرهام کجا رفت؟
-خوب....رفتن....چیزه
-سلام...
عمه-سلام بردیا....اینورا...
بردیا-اومدم با باران بریم وسایل خونه رو بخریم....
من-من نمیام....
عمه-نمیشه که عزیزم.....زود برو حاضر شو....
با بی میلی بلند شدم .....می خواستم بمونم خونه تا خاله و پرهام بیان....دکمه های مانتومو بستمو رفتم پایین....

98ai بازدید : 21 سه شنبه 03 دی 1392 نظرات (0)

هوا آفتابی بود ، اما نسیم خنکی هم میوزید . رها تخته شاسی خود را در آغوش کشیده بود و با قدمهای بلند از خیابانهای شیب دار شمیران پایین میرفت . آموزشگاه نقاشی تقریبا در جنوب شمیران قرار داشت و رها ترجیح میداد این مسیر را پیاده بپیماید ، به همین علت آرام در پیاده رو قدم میزد . تمام توجهش به اطراف جلب شده بود . در این قسمت شهر جمعیت اندکی دیده میشد و ازدحام زیاد مردم به چشم نمیخورد . چند مغازه لوکس بزرگ در کنار خیابان توجه رها را به خود جلب کردند . لباسهای رنگارنگ در داخل ویترینها آویخته شده بود و بلوز و شلوار های اسپرت هم در بین آنها دیده میشد . رها به یاد اِما افتاد . او همیشه از لباسهای اسپرت استفاده میکرد . چقدر به لباس صورتی رنگی که اهدایی اِما بود علاقه داشت . در افکار خودش غرق بود که صدایی آشنا او را به خود آورد :

رها خانم ! شما هستید ؟

98ai بازدید : 1029 سه شنبه 03 دی 1392 نظرات (0)
از اینکه اینجور نازمو می کشید لذت می بردم خلاصه بعد از کمی کلنجار رفتن با هم دیگه من قبول کردم ولی ای کاش هیچ وقت قبوا نمی کردم به این سفر لعنتی برم سفری که از ابتدا اشتباه بود و مسیر زندگیمو تغییر داد درسته اولش تاثیره خودشو نشون نداد ولی با گذشت زمان ثابت کرد که با رفتنم بدترین کار زندگیمو انجام دادم
98ai بازدید : 56 دوشنبه 02 دی 1392 نظرات (0)

21

بعد از ظهر یه روز آفتابی با فرخ توی قبرستون بدون این که هیچ حرفی‌ بزنیم، قدم میزدیم. شاید این یه سکوت فلسفی‌ برای تفکر‌های شخصی‌ بود، شاید هم سکوتی بود که سعی‌ می کردیم اون رو بشکنیم اما موفق نمی‌شدیم. بالاخره بعد از چند دقیقه فرخ در حالی‌ که لبخند تلخی‌ روی لب داشت، گفت:

- همیشه آرزو داشتم با کسی‌ که خیلی‌ دوستش دارم تو یه جنگل انبوه و زیبا قدم بزنم...

- یه چیزی شبیه همون جنگل که گفتی‌ نباید اون جا باشم؟

98ai بازدید : 38 دوشنبه 02 دی 1392 نظرات (0)
فصل 8
درست نمیدونم کجام. انگار با چشمای بسته آوردنم اینجا! نمیدونم کجاس اما هرجا که هست خیلی قشنگه! اونقدر که حتی قابل گفتن نیست. شبه و آسمون پر از ستاره های نورانی و زیباس میون همه ی ستاره ها، ستاره ای درخشان و زیبا توجهمو به خودش جلب میکنه. تلسکوپو بر میدارم و با دقت بهش نگاه میکنم هوا باید سرد باشه ، همه جا از برف سفید پوش شده اما من احساس سرما نمی کنم.

98ai بازدید : 74 دوشنبه 02 دی 1392 نظرات (0)
_خاله،چرا واسه پرهام زن نمیگیری؟!
خاله م خندید و گفت:
_خودش نمیخواد،من که از خدامه!
_اگه خواستین من یه نفرو سراغ دارم!دختر خیلی خوبیه اما فقیره!
_نه بابا...هم طبقه خودمون میخوایم!
_میل خودتونه ولی اگه ببینینش عاشقش میشین،مطمئنم پرهامم خوشش میاد!
_آخه فرهنگ اون با ما خیلی فرق داره...!نه نمیشه!
_در هر صورت از ما گفتن بود...از دستتون میره!خودشم خواستگار داره چندتا!حالا دیگه به من ربطی نداره!
_بذار با همونا ازدواج کنه!پس فردا کولی بازی در میاره!
اخمی کردم و گفتم:

98ai بازدید : 1671 دوشنبه 02 دی 1392 نظرات (0)
دم در آرایشگاه پیادم کرد و آروم گفت: مواظب خودت باش عشق من!!!و بعد پاشو گذاشت رو گازو رفت...یه لبخند زدم و رفتم تو آرایشگاه..یه نفر اومد جلو و گفت: میتونم کاری براتون انجام بدم
گفتم: افتخار هستم...وقت داشتم
تو دفترشو نگاه کرد و گفت: بله خانوم افتخار...بفرمایید تو اتاق مانتوتون رو در بیارید تا من بیام....رفتم داخل اتاقی که نشون داده بود...مانتو و شالم ور برداشتم و لباس شبم رو آویزون کردم...مانتوم رو هم یه گوشه رو صندلی گذاشتم...چند دقیقه بعد همون آرایشگره با یه نفر دیگه اومد و دو نفری مشغول کار کردن رو صورتم شدن..البته اول موهامو صاف کردن و بعد از اون من شدم مثل یه عروسک تو دستاشون و اونام هر مدلی که میشد رو صورتم پیاده

98ai بازدید : 71 یکشنبه 01 دی 1392 نظرات (0)

20

با عجله فاصلهٔ بین ورودی قبرستون تا قطعه‌‌ بیست و سه رو طی‌ کردم. باور کردنی نبود که فرشته رو این همه راه به اینجا کشونده بودم. صدای قدمهای تندش رو میشنیدم و میدونستم از تعقیب من به تنگ اومده.

98ai بازدید : 24 یکشنبه 01 دی 1392 نظرات (0)
فصل 6
-"پاشو کلی کار داریم!"
خمیازه کشان گفتم:"چته رامین؟! ساعت تازه هفته"
"خب که چی؟؟ آهان نکنه این چند روزه که مرخصی بودیم خیلی بهت خوش گذشته؟! پاشو باید بریم سر کار!"
"اه! راس میگی!! تو برو من الان میام!"
"دوباره نخوابیا!!! بخوابی کشتمت!"
"مثل مامانا حرف میزنی برو دارم میام!"

98ai بازدید : 103 یکشنبه 01 دی 1392 نظرات (0)
-خاله چيزي شده؟
عمه:نه عزيزم ....ما ميريم پايين وقتي همه ي مهمونا اومدن صدات ميكنيم تو هم بيا....
-باشه من منتظر ميمونم.....فقط دارم از گشنگي ميميرم....يه چيزي بيارين بخورم..
عمه-ميگم معصومه يه چيزي برات بياره.....
خانومه كه آرايشم كرد منم نشستم رو صندلي.....كه پدرام اومد داخل....چند لحظه مثل مجسمه نگام كردو بعد گفت:
-اتفاقي كه نبايد بيفته ميوفته......
-خانوم ميشه بيام تو؟
-بيا تو معصومه....
وقتي معصومه اومد تو پدرام رفت بيرون......اين پدرام ديگه داشت ميرفت رو اعصابم.....
يه ليوان شير و يه كم كيك خوردم.......

98ai بازدید : 29 یکشنبه 01 دی 1392 نظرات (0)
از خستگی دبشب اثری نبود و او بار دیگر آماده سفر شد بود . ار پله ها پائین رفت و با مسوول هتل تسویه حساب کرد و به ایستگاه قطار رفت . قصد داشت برای آذربایجان بلیط تهیه کند اما متصدی فروش بلیط او را راهنمایی کرد که این قطار از آذربایجان به ارمنستان هم میرود . رها بدون تامل بلیط تهیه کرد . چهار روز دیگر به مرز های یران می رسید و از آنجا دیگر تا محل موعود راهی نبود . اما وقتی به ایران رسید باید کجا می رفت ؟ تا به حال به این موضوع نیندیشیده بود . تا به حال فقط رسیدن به ایران برایش اهمیت داشت اما حالا این فکر لعنتی چون بختک به جانش افتاده بود . او در ایران هیچ کس را نداشت .

98ai بازدید : 358 یکشنبه 01 دی 1392 نظرات (0)

ساعت دو و نیم که داشتم شیفتمو تحویل میدادم سروکله ی نوشین هم پیدا شد
هی خانم فراری بلاخره گیرت انداختم اون چیزی که صبح پروندی بعدش هم در رفتی چی بود؟

همون که شنیدی؟
یعنی چی نامزد کردی؟
یعنی نامزد کردم مگه خودت تا حالا نامزد نکردی؟
ولی آخه با کی چطور اونم یهویی بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت ببینم نکنه نتیجه ی فکر کردنت این شد
آره عزیزم من به امیر علی جواب مثبت دادم دیشب هم نامزد شدیم نیمه شعبان هم عقدمونه حتما دعوتت می کنم

تعداد صفحات : 2

درباره ما
رمان، محصول عصر مدرن است؛ دوره اي که انسانها فرصت نوشتن و خواندن دارند و اين کار جز از طبقه اي که فرصت فراغتي براي کتابخواني دارد، برنمي آيد. در شرايط امروز ايران نيز ما با رمان نويسان و رمان خوانان بسياري مواجه هستيم؛ رقمي که بي اغراق هر روز بر تعدادش افزوده مي شود. شرط اصلي براي رمان نويسي اين است که فرد توانايي خواندن و نوشتن داشته باشد و بتواند آثار داستاني را بخواند و به دنبال آن، اثري خلق کند . شرط ديگر علاقه است و او بايد کار را با دقت و علاقه دنبال کند ایمیل مدیر وبلاگ : hasan_atashpange@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 60
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 47
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 177
  • بازدید ماه : 499
  • بازدید سال : 3,279
  • بازدید کلی : 34,758
  • کدهای اختصاصی