loading...
رمان های عاشقانه.بروز ترین سایت رمان
98ai بازدید : 231 یکشنبه 08 دی 1392 نظرات (0)
بازم هیچی نگفت.این چشه؟!با رسیدن به خونه پیاده شدم و همزمان صدای موزیک خفه ای رو شنیدم.
خواستم وارد شم که بردیا بوق زد و ابروهاش رو بالا برد.بهش توجهی نکردم که سریع پیاده شد و گفت:
_باران خانوم صبر کنین لطفا!
بدون اینکه برگردم منتظرش شدم که اومد و ضربه ای به شونه م زد و از کنارم حرکت کرد.پرروی عوضی!
با هم وارد سالن شدیم که دیدم پدرشوهرم داره به سمتم میاد.با خنده بغلم کرد و به بردیا گفت:
_چه عجب تشریف فرما شدین!!
بردیائم با خنده پدرش رو بغل کرد و گفت:
_این خانوم قر و فر زیاد داره!
بهم نگاه کرد و گفت:
_به جاش حسابی خوشگل شده...افتخار یه رقص رو میدین؟
پالتو و شالم رو دراوردم و به ست بردیا دادم و با گرفتن دست آقای آزادی همراه باهاش رقصیدم.
گونه م از حرکات زیاد سرخ شده بود و داشتم میرفتم تا آبمیوه ای چیزی بخورم که چشمم افتاد به بردیا مه داشت با یه خانوم سی و خورده ای ساله میرقصید،به احتمال قوی تو عروسیمون دیده بودمش...اما این که کی بود رو اصلا یادم نمیومد!
داشتم آب پرتقال رو سر میکشیدم که صدایی که شنیدم باعث شدم به مرز خفگی برسم:
_باران؟!
به سرعت به سمت صدا برگشتم:
_کیان تو...اینجا چی کار داری؟
_تو چرا اینجایی؟!
روبروش قرار گرفتم و گفتم:
_مثل اینکه مهمونی پدرشوهر منه ها!!
کیان با تعجب به آقای آزادی نگاه کرد و گفت:
_مهمونی پدرشوهرت؟!
هنوزم نمیفهمیدم....پرسیدم:
_نگفتی تو چرا اینجایی؟
_پدر من یکی از شرکای بابای بردیاس!نمیدونستم بردیا پسر آقای آزادیه!
شونه هامو بالا انداختم و به فکر فرو رفتم. بابای کیان دوست بابای بردیاس،یعنی همدیگرو تا حالا ندیدن؟!وای خدای من...!
کیان تکونم داد و گفت:
_از فکر بیا بیرون،یه دور رقص؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم اما هنوز تو فکر بودم.بیشتر کیان رهبری میکرد رقصو تا من.نگاهم به بردیا افتاد که داشت با تعجب به کیان نگاه میکرد.بعد از تموم شدن آهنگ به سمتش رفتیم که گفت:
_به به آقا کیان...خوش اومدین!
_ممنون...!
بردیا با تمسخر خندید و گفت:
_کی بهتون گفت امشب مهمونیه؟
کیان لبخندی زد و گفت:
_پدرتون.
_پدرم؟!
_بله...!
تنهاشون گذاشتم تا کیان همه چیو به بردیا بگه که چشمم به خسرو افتاد.به سمتش رفته و سلام کردم که گفت:
_باران خانوم از زمانی که ازدواج کردی دیگه ما رو تحویل نمیگیری!
خندیدم که متوجه پدرام شدم که بهم خیره شده بود.لبخندی زده و سلام کردم:
_سلام داداشی...چطوریایی؟!
پوزخندی زد و گفت:
_با احوال پرسیای شما خواهر جونم!
خسرو بلند خندید و گفت:
_پدرام همیشه آرزو داشت به باران بگه خواهر اما باران نبود!حالا که پیدا شده فک کنم دیگه از زبون نیفته!
تو دلم گفتم:آره...عمرا از زبونش بیفته!
پدرام صدام کرد و گفت:
_باران میای بریم یه جای خلوت؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و با هم به یکی از اتاقای طبقه بالا رفتیم.منو روی تخت نشوند و روبروم زانو زد.با انزجار گفتم:
_پدرام چی میخوای؟!
با صدایی نسبتا بلند گفت:
_ببین سمانه-
با شنیدن ضربه ای که به در اتاق خورد حفشو قطع کرد و به در چشم دوخت.اما چون دیگه صدایی نیومد ادامه داد:
_سمانه امشب بابا حتما ازت درباره پدر مادرت سوال میکنه.
_کدوم پدر مادرم؟
_همونی که تو رو به اصطلاح توی لندن بزرگ کردن!حواست باشه،سوتی موتی ندی.
_خب چی بگم؟
_ببین بگو بابام مرده،چه میدونم....بگو بابام تو یه تصادف توی خود لندن کشته شد و مامانم گذاشت رفت با یه مرد دیگه!
_این چرت و پرتا چیه؟!
_چیز بهتری به فکرت میرسه؟!
یه خورده فکر کردم و دیدم این بهترین راهه.وگرنه خسرو پا پی میشد که الان کجان و از این حرفا.اینجوری میگفتم دیگه تو انگلیسه و منم نمیدونم.پرسیدم:
_اگه پرسید چجوری به ایران اومدم چی؟
_بگو همین خانومه که تو واسش کار میکردی....آره اشرف،بگو اون اونجا یه برادر داره اون تو رو اورد...یه چیز بپرون دیگه!فقط چیزی بگو قانع کننده باشه.
بلند شدم که گفت:
_سمانه...ما گریه میخوایم!اگه ازت پرسید میخوام ازت گریه کنی!
سرمو تکون دادم و همراه با پدرام از اتاق خارج شدم.کیان با دستپاچگی عقب رفت،با سوءظن پرسیدم:
_کیان چیزی شده؟
یکم من من کرد و گفت:
_چیزی که نشده،اما راستش من مثانه م دیگه تحمل نداره!
نفس راحتی کشیدم:پس حرفای ما رو نشنیده.دستشویی رو بهش نشون دادم و با پدرام از پله ها پایین اومدم و با هم به پیست رقص رفتیم.
در حال چرخ خوردن متوجه بردیا شدم که سرش رو زیر گوش دختری برده و داره باهاش میخنده و اون دختره هم غش غش میخنده.بی اختیار حرصم گرفت و به دنبال کیان گشتم که دیدم داره با آقای آزادی حرف میزنه.
بعد از آهنگ رفتم روی صندلی ای نشستم که خسرو هم اومد کنارم نشست و پشت بندش نگام به پدرام و بردیا و کیان افتاد.خندیدم و گفتم:
_چرا محاصره م کردین؟!
خسرو خندید و گفت:
_محاصره چیه...اومدم پیش دخترم بشینم.
بعد از یکم حرف زدن،خسرو به قول معروف مقدمه چینی کرد و در آخر پرسید:
_باران عزیزم خبری از سرپرستای قبلیت داری؟!
نگاهی به پدرام انداختم و چیزایی که بهم گفته بود رو گفتم و آخرشم انقد پلک نزدم تا اشکم دراومد.خدا رو شکر دیگه نپرسید چی شد که به ایران برگشتی چون اون جوابی که براش حاضر کرده بودیم قنع کننده نبود.
با دیدن اشکای من همه به بردیا چشم دوختن،انگار انتظار داشتن بیاد بغلم کنه.اما اون فقط یه«متأسفم»گفت و به سمتی رفت.با عصبانیت دندون هام رو روی هم ساییدم که کیان به سمتم اومد و گفت:
_اوه باران گریه نکن....پیش میاد بعضی اوقات،مهم اینه الان در کنار کسی هستی که دوست داره!
و با تمسخر به مسیری که بردیا رفته بود اشاره کرد.بلند شدم و به دستشویی رفتم و تو اونجا بلند بلند گریه کردم.به خاطر تنهاییم،اینکه حتی بردیا جلو بقیه احترامم رو نگه نمیداره اعصابم رو خرد میکرد.بیرون اومده،لوازم آرایشم رو براشتم و دوباره رفتم دستشویی تا تجدید آرایش کنم.
از دستشویی که بیرون اومدم همه جا ساکت بود!کمی جلوتر رفتم و متوجهشدم همه دور کیک جمع شدن.با دیدن من همه دست زدن و من کنار بردیا قرار گرفتم.
با سوت و دست بقیه کیک رو بریدیم که آقای آزادی اعلام کرد:
_پسر و دختر گل من هنوز ماه عسل نرفتن!به خاطر همین تصمیم گرفتم یه بلیط رفت و برگشت به جزایر قناری رو بهشون بدم.البته چون بردیا کمی کار داره سفر میفته برای عید یا بعد از عید!
همه دست زدن و من با خودم فکر کردم که چه اصراریه این موضوع تو جمع بیان شه؟!خب به خودمونم میتونست بگه!همه ش تظاهر...
احساس میکردم کیان متوجه مشکلی بین من و بردیا شده،هر کسی میتونست بفهمه،موقع شام بردیا واسه خودش غذا ریخت و گوشه ای نشست تا بخوره و اصلا منتظر نشد با هم غذا بخوریم!به درک نخوره.
کنار کیان نشستم که پرسید:
_چه خبر از کار و بار؟
_ای بدک نیس!
_یاشار که اذیت نمیکنه؟!
_بیچاره کاری نداره که!
به خوردن غذا ادامه دادیم که یهو پرسید:
_باران چی شد برگشتی ایران؟
نمیدونستم چی بگم.جواب دادم:
_کسی که براش کار میکردم منو اورد...یعنی داداشش یکی از بدبخت ترین آدمای لندن بود و وقتی منو دید با خودش اورد ایران!
اگه باور نمیکرد اصلا تعجب نمیکردم.اما اون در کمال ناباوری گفت:
_واقعا متأسفم باران.
_تو که کاری نکردی!
بعد از شام پرهام و دریائم به ما ملحق شدن،درست موقع خوردن کیک رسیدن.رفتار پرهام با
دریا رو با رفتار بردیا با خودم مقایسه کردم:تو هر نگاه پرهام به بردیا لذت و عشق دیده میشد،بردیا اصلا به من نگاه نمیکرد!پرهام دریا جون-دریا جون از دهنش نمیفتاد،بعضی موقع به این فکر میفتادم که آیا بردیا اسم منو یادشه؟!
پدرام اومد پیشم و گفت:
_باران این بردیا چقده تابلوئه...همه فهمیدن شما دو تا با هم قهرین!
پوزخندی زدم و گفتم:
_هیچ وقت با هم دوست نبودیم!
_حالا هرچی...امشب که گذشت اما حواست باشه تو بقیه جاها انقد تابلو نباشین.
_منتظر اجازه شما بودم!
حدود یه ساعت بعدش از همه خداحافظی کردیم که کیان بغلم کرد و گفت:
_خوشحال شدم دیدمت!
لبخند شیرینی زدم و گفتم:
_منم همینطور!
بردیا با کیان دست داد و دستمو گرفت و از خونه بیرون اومد.به محض بیرون اومدن دستمو از دستش بیرون کشیدم و به سمت ماشین رفتم.
تا رسیدن به خونه هیچ کدوممون حرفی نزدیم و تنها موقع خواب بردیا با گفتن«شب بخیر»سکوت بینمون رو شکست.
وارد بهزیستی شدم دلم واسه غزل و بقیه بچه ها خیلی تنگ شده بود
-خانوم احمدی غزل کجاست؟
-خوب.....ان روز که رفتین غزل حالش بد شد و بردیمش بیمارستان....بعد از انجام آزمایش معلوم شد.....
-معلوم شد چی؟
-سرطان داره..
-امکان نداره ....اون که حالش خوب بود!
-خوب راستش یه چند وقتی بود که حالش خیلی خوب نبود.....
آدرس بیمارستانو گرفتمو سریع راه افتادم....
..................
غزل روتخت خوابیده بود....چهرش خیلی معصوم بود وقتی رفتم بالای سرش چشماشو باز کرد..
-اومدی مامانی؟ منو از این جا ببر.
-قول بده زود خوب بشی....خودم زود زود میبرمت......بخواب عزیزم
در حالی که موهاشو ناز میکردم خوابش برد...
رفتمو از دکترش حالشو پرسیدم
- باید شیمی درمانی بشه....اما معلوم نیست خوب بشه...اون هنوز خیلی کوچیکه بدنش برای شیمی درمانی ضعیفه...
-خوب میشه یا نه؟
-گفتم که معلوم نیست..
داشتم با غزل بازی میکردم که یه پرستار اومد تو اتاق نگای دستش کردم می خواستن موهای غزلو بتراشن...
-مامانی من از اون میترسم...
-غزل جون اگه من از بخوام موهاتو کوتاه کنی گوش میکنی؟
-من دوست ندارم.درد داره.
-نه عزیزم درد نداره....تازه مثل حسنی میشی..
-حسنیو دوست دارم....
-خوب پس الان این خانوم موهاتو مثل اون میکنه.....قول میدم موهات زود مثل قبلش بشه..
خیلی زود موهاشو تراشیدن ...موهای بلندش که تا کمرش میرسید همه روی زمین ریخته بودن.....
..............
اولین مرحله شیمی درمانی فردا بودوقتی غزل خوابیدازبیمارستان اومدم بیرون وبا یه دربست خودموبه خونه رسوندم......
......
چراغا خاموش بود....
به محض این که چراغارو روشن کردم چشمم به بردیا افتاد که رو مبل نشسته بود
-چرا تو تاریکی نشستی؟
-کجا بودی؟
-چرا باید بگم؟
بلند شد اومد سمتم....در حالی که داد میزد گفت:.
-میگم کجا بودی؟
-خوب بابا داد نزن....آموزشگاه بودم جای یکی از دوستام کلاس وایسادم ...اصلا تو چته؟ برات مهم شده؟
جوابمو ندادو رفت اتاق.....رفتاراش عجیب بود....
.............
خیلی گرسنه بودم واسه شام غذا درست کردم و خوردم مطمئن بودم بردیا هم با لیندا جونش خورده......
رفتم تو اتاقو لباسامو عوض کردمو خوابیدم بردیا هم اومد پیشم....هی خودشو میچسبوندبه من...
-اه برو اونور..مثل کنه میچسبی...
در حالی که میخندید گفت:نه
-بالشو پتومو برداشتم می خواستم برم رومبل بخوابم که دستمو کشیدو افتادم روش....
-خوب بابا بیا....ورفت اونور...
کنارش خوابیدم وخیلی زود خوابم برد...
صبح زود بیدار شدم و دیدم سرم روسینه بردیاست و بغلم کرده..مطمئنا اینقدر خسته بودم نفمیدم می خواستم بیدارش کنم و سرش داد بزنم اما ترجیح دادم بیدارش نکنم تا بهم شک نکنه من کم بدبختی داشتم اینم قاطی کرده بود....سریع لباسمو پوشیدم و یه لیوان شیر خوردمو رفتم بیرون....امروز تو آموزشگاهم کلاس داشتم واقعا سرم شلوغ بود باید به غزلم سر میزدم...
.....بعد از تموم شدن کلاس رفتم و برای غزل اسباب بازی خریدم و رفتم بیمارستان........
تا منو دید اومد سمتم ....بغلش کردم...
-من میترسم...چرا دیر اومدی مامان...
-شرمنده خوشگلم کار داشتم....اسباب بازیارو نشونش دادم که کلی خوشحال شد....
بعدیه پرستار اومد سراغشو بردش برای شیمی درمانی......
حدودای ساعت 2 آوردنش باورم نمی شد این غزل باشه چهرش خیلی زرد شده بود...بادکترش حرف زدم که گفت:
-بدنش واسه شیمی درمانی خیلی ضعیفه بعید میدونم خیلی طاقت بیاره...
-نه ....اون باید زنده بمونه....
دکتر سرشو تکون دادو رفت...
رفتم تو اتاق غزل خواب بود...کیفمو برداشتمو اومدم بیرون اصلا حوصله رفتن به آموزشگاهو نداشتم اما مجبور بودم...
.....بعد از تموم شدن کلاس اومدم بیرون و کیانو منتظر خودم دیدم
کیان-سلام خوشگلم
-چرا اینجوری سلام میدی؟
-چون خوشگل منی...
-لطفا با من اینجور حرف نزن من شوهر دارم...
-بله میدونم یه شوهر خیلی نمونه و ناب...
-مسخره میکنی؟
-نه....کی جرات مسخره کردن شمارو داره....
رفتارش عجیب شده بود...
-تو هم حال داریا....من رفتم..
-کجا؟...میرسونمت..
-تو کار و زندگی نداری هر روز میای اینجا؟!
در حالی که میخندید گفت:چه کاری واجب تر از تو؟...سوار شو
اصلا دلم نمی خواست باهاش برم...رفتارش حرصم میداد...بعد از کلی بهانه آوردن راضیش کردم که خودم میرم...
...................
دوهفته از شیمی درمانی غزل میگذره هر روز حالش بدتر از قبل میشد تو این مدت رفتارای بردیا و کیان هم حصابی حرصم میداد
طوری که یلدا میگفت خیلی لاغر شدم ...امروز قرار بود مرحله دوم شیمی درمانیو انجام بدن....
قبل از این که ببرنش اون عکسی که فکر میکرد مادرشه و عروسکشو بهم داد و گفت:
-مامان اینا رو همیشه نگه دار خیلی دوستت دارم....
....
تو اتاق نشسته بودم که غزلو آوردن...رو سرش پارچه سفید کشیده بودن نگای دکتر کردم که گفت:
-متاسفم....
اینقدر گریه کرده بودم چشمام حسابی قرمز شده بود....با خانوم احمدی حرف زدم وقتی حال منو دید گفت حق ندارم تو تشییع جنازش شرکت کنم التماسامم فایده ای نداشت...عکس و عروسک غزلو برداشتمو اومدم خونه...
بدون اینکه لباسامو در آرم رو تخت نشستمو گریه کردم....صدای بردیا میومد..
-باران....باران...
اومد تو اتاقو نگام کرد حوصلشو نداشتم می خواستم برم که....دستمو کشیدو بغلم کرد......واسم مهم نبود چرا این کارو کرد فقط احتیاج به یه آغوش داشتم که بتونم گریه کنم به اندازه تموم سختیایی که کشیده بودم....
بردیا-آروم باش...میدونم خیلی دوسش داشتی...
با ناباوری نگاش کردم....
بردیا-من همه چیزو میدونم...میدونم که صبها میری بهزیستی و عصرا هم آموزشگاه میدونم که تا حالا از پولی که برات گذاشتم هیچی واسه اون بچه ها نخریدی و همش از حقوق خودت بوده....
اشکامو پاک کردو گفت:
-بابا ازمون خواسته بریم شمال...همه تو این سفر هستن..حتی..
منتظر جواب بودم نگام کردو گفت:
-کیان و پدرش....
-من آمادگیشو ندارم نمی خوام بیام....
-میدونم خیلی واسه اون دختر ناراحتی ..اما نمیشه نریم...
-یه شرط داره؟
-واقعا که خانومو می خوایم ببریم گردش شرطم برامون میزاره!...حالا چی هست؟
-چرا رفتارت اینقدر عوض شده؟
منتظر جواب بودم که گوشیش زنگ زد. رفتم بیرون تا راحت حرف بزنه.....
رفتم آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم من تا حالا دریا رو ندیده بودم واقعا خوشحال بودم وقتی خواستم برگردم تو اتاق صداش میومد...
-آره...می خوام برم
-....
-معلومه که اونم میاد...اون زنه منه
-.........
-ببین لیندا ما قرار خاصی با هم نذاشتیم که اینجور میکنی..
........
-آخه عزیز من چرا اینجور میکنی؟..خیلی خوب گریه نکن...
-.....
-باشه الان میام....
رفتم تو اتاق داشت کتشو میپوشید .....
-نمی خواد عصری بری آموزشگاه زنگ بزن مرخصی بگیر...خداحافظ
وقتی بردیا رفت زنگ زدمو مرخصی گرفتم یه ربع بعد کیان sms داد
kheily khoshhalam ke myay shomal!kheily
جوابشو ندادم ...
عروسک غزل رو تخت بود رفتم برش داشتم وقتی نگاش میکردم گریم می گرفت....
.......
شب بردیا اومد و بادیدن من که تو تاریکی نشستم و عروسک غزلم دستمه گفت:
-نمی خوای بس کنی؟!
-نه نمی خوام و در حالی که گریه میکردم گفتم:
-واسه تو راحته...تو هیچ وقت نمیتونی سختی کهاون کشیدو بفهمی و ازاتاق اومدم بیرون.....یه قرص خوردمو برگشتم اتاق ...بردیا خوابیده بود...منم کنارش خوابیدم
....................
صبح که بیدار شدم بردیا رفته بود خودمو تو آینه دیدم چشمام پف کرده بود....
ساعت 7 عصر بردیا اومد خونه.....
بردیا-خوبه حاضرم هستی....منم وسایلامو جمع کردم بلند شو بریم....
سوار ماشین شدمو رفتیم خونه پدر بردیا همه اونجا بودن..
قرار شد کیان و پدرش با پدر بردیا با یه ماشین بیان وخاله و عمه و پدر و پدرامم با یه ماشین...دریا و پرهامم با ماشین پرهام
........
حدودای ساعت 9 بود که رسیدیم ویلای پدر کیان....
یه ویلای خیلی بزرگ و قشنگ.....دلم می خواست روز بود تا برم دریا رو ببینم....
طبقه ی بالا به اندازه همه اتاق بود من بردیا با هم رفتیم تو یه اتاق که پنجره ی بزرگی داشت و روبه دریا باز میشد.....پنجره رو باز کردمو یه نفس عمیق کشیدم..
-بردیا-می خوای سرما بخوری؟پنجره رو ببند..
اما من دلم نمی خواست می خواستم ساعت ها اونجا بشینم و بوی دریا رو حس کنم...
آخر خودش اومدو پنجره رو بست...
-می خوای مریض شی؟...بلند شو بریم پایین..
لباسامو عوض کردمو رفتیم پایین....خاله و عمه داشتن تو آشپزخونه غذا درست میکردن دریا و پرهامم کنار هم نشسته بودن داشتن میخندیدن...خوش بحال دریا چقدر خوشبخت بود....
.....
بعد از غذا همه دور شومینه نشستیم من کنر دریا نشسته بودم و بردیا پیش پدرش که کیان گفت:
-می خوام برای کسی که عاشقونه دوسش دارم یه آهنگ بزنم
و بعد درحالی که نگای من میکرد گیتارشو برداشتو شروع کرد...
مگه تو نگفته بودی عشق و زندگی قشنگه
ولی خوب نگفته بود که همش بی آب و رنگه
تو همیشه گفته بودی وقتی عاشق میشی انگار
دل دریا رو گرفتی توی دستای سپیدار
مگه نرخ خوبی چنده؟ که تو برگای برنده تو به این راحتی سوختیییی
مگه تو نگفته بودی....
من تو دریای جنونت دل دادم به آسمونت
بادبونامو سپردم به نگاه مهربونت
گم شدم تو دل بارون با یه حال عاشقونه
تو که گفتی نمی دونی پس بگو آخ کی میدونه.....
مگه نرخ خوبی چنده ؟که تو برگای برنده تو به این راحتی سوختی
مگه تو نگفته بودی....
مگه من دوست نداشتم؟ مگه عاشق نبودی؟مگه آخرین بهانه واسه ی دلم نبودی؟
مثل گل مثل یه سایه مثل بی کران دریا مثل مثل یه حس عجیبی تو یه صندوقچه ی رویا
من تو دریای جنونت دل دادم به آسمونت
بادبونامو سپردم به نگاه مهربونت
گم شدم تو دل بارون با یه حال عاشقونه
تو که گفتی نمی دونی پس بگو آخ کی میدونه....
مگه نرخ خوبی چنده؟که تو برگای برنده تو به این راحتی سوختی..........
بعد ازتموم شدن آهنگ همه براش دست زدن...
خسرو-من که شک دارم تو عاشق شده باشی ولی اگه یه روزی عاشق شدی تموم سعیتو برای بدست آوردنش بکن..
کیان-حتما..
دریا در گوشم گفت:
-سمانه این یه جوری نگات میکنه
-آره تازگیا خیلی عوض شده...
بردیا بلند شد و گفت:
-منم می خوام یه آهنگ بزنم
همه با تعجب نگاش میکردن که پدرش گفت:
-مطمئنی؟
-صد در صد
من-ببخشید از چی مطمئنه؟
پدربردیا-آخه بعد از مرگ مادرش دیگه به گیتارش دستم نزد
بردیادر حالی که نگای منو کیان میکرد گفت:
-این دفعه یه فرق اساسی داره.....
دریا در گوش من گفت:
-سرت دعواست؟
-این دوتا قاطی کردن...
بردیا شرع کرد به خوندن..
یه نگاه تبدار مونده توی ذهنم...
عاشق شدم انگار آروم آروم کم کم
چشمای قشنگت همش رو به رو مه ...اگه باشی با من همه چی تمومه...
تیک وتیک ساعت رو دیوار خونه میگه وقت عاشق شدنه دیوونه...
دلو بزن به دریا اینقدر نگو فردا آخه خیلی دیره... دیر برسی میره
تو عزیز جونی
بگو که میتونیییی
واسه دل تنهام
تا ابد بمونیییی
آره تو همونی ماه آسمونی واسه تن خستم تو یه سایه بونی
تو عزیز جونییی
نگو نمی تونی...
....یه نگاه تبدار مونده توی ذهنم...
عاشق شدم انگار آروم آروم کم کم
چشمای قشنگت همش رو به رو مه ...اگه باشی با من همه چی تمومه...
تیک و تیک ساعت ملودی گیتار دو تا شمع روشن دو تا چشمه بیدار...
سر یه دوراهی یه دل گرفتار...بی قرار عشقو وسوسه ی دیدار
تو عزیز جونی
بگو که میتونیییی
واسه دل تنهام
تا ابد بمونیییی
آره تو همونی ماه آسمونی واسه تن خستم تو یه سایه بونی
تو عزیز جونییی
نگو نمی تونی...
جدا نمیدوستم چشون شده...نگاه کیان،گیتار دست گرفتن بردیا!وای خدای من.براشون دست زدیم که آقای آزادی گفت:
_بردیا چه ت شد یهو؟دست به گیتار زدی!
بردیا لبخندی زد و چیزی نگفت.کیان چشم ازم برنمیداشت و همین آزارم میداد.صداش کردم که بردیا با خشم پرسید:
_چی کارش داری؟
البته جوری گفت که فقط من بشنوم.تا اومدم دهنمو باز کنم جوابشو بدم کیان از پشت سرم جواب داد:
_حتما کار خصوصی داره که نمیخواد تو یا هر کس دیگه ای بشنوه!
با اینکه دلم خنک شد،اما از طرفی دوست نداشتم اینجوری حال بردیا گرفته بشه؛با تشر به کیان گفتم:
_کیان بیا اتاقم کارت دارم.
کیان اول راه افتاد و تا خواستم دنبالش برم بردیا مچ دستمو گرفت و گفت:
_باران جدا چی میخوای بهش بگی؟
ناخودآگاه لبخند زدم و گفتم:
_هیچی...چیز مهمی نیس!
اینو گفتم و دنبال کیان که با کنجکاوی نگام میکرد روان شدم.با عصبانیت در رو بستم و گفتم:
_کیان تو چه ت شده؟
با سرخوشی خندید و گفت:
_من؟من چیزیم نشده!
_پس چرا اونجوری میکنی؟
_دیوونه شدی باران؟!
رو کلمه «باران»خیلی تأکیید کرد.راست میگفت،چی جواب میدادم؟چرا انقد به من نگاه میکنی؟!نمیگفت دیوونه شدی؟با کلافگی سرمو تکون دادم و گفتم:
_هیچی...!
دوباره از اون نگاهای عجیب غریب بهم انداخت و گفت:
_چی تو اون کله کوچیکته؟
_اینکه این چه وضعیه؟
_چی چه وضعیه؟!
با عصبانیت در رو باز کردم و گفتم:
_بیا بیرون بابا!
با هم بیرون اومدیم.بردیا با نگاهی عصبی بهم نگاه کرد اما چیزی نگفت.منم اهمیت ندادم و با دریا مشغول صحبت شدیم.
موقع خوردن قهوه تمام مدت زیر ذره بین کیان بودم و خود کیانم زیر ذره بین بردیا.قهوه ش با رولت شکلاتی،عشق من،بود اما کوفتم شد و هیچی از طعم نفهمیدم.
خیلی دلم میخواست برم دریا اما نشد،با خودم گفتم حالا فردا میرم دیگه!پرهام دست دریا رو گرفت و از کنارم بلند کرد و گفت:
_دیگه شب شد و زنم وظایفی داره!
اینو گفت و با دریا بالا رفت.منم نگاهی به بردیا انداختم و خواستم برم اتاقمون که کیان دستمو گرفت و گفت:
_شب بخیر باران.
با لبخند بهش شب بخیر گفتم و رفتم اتاق.تازه لباس خوابم رو عوض کرده بودم که بردیا بدون در زدن وارد شد.بهش توجه نکردم و مشغول جمع کردن لباسم که تازه دراورده بودم،شدم.با خشونت بازوم رو گرفت و روی تخت نشوند و گفت:
_این چه رفتاریه تو داری؟
_کدوم رفتار؟!
_همین کارات!
از جام بلند شدم و گفتم:
_برو بابا توئم!
متقابلا جلوم وایساد و با صدایی که میلرزید گفت:
_باران با توئم....این رفتارا چه معنی میده؟
منم از کوره در رفتم و گفتم:
_کدوم رفتارا؟چرا چرت و پرت میگی؟!
_چرا جدیدا انقد کیان بهت نگاه میکنه؟
این دیگه چه بی منطقیه...از من میپرسه!گفتم:
_کیان کجا منو خیلی نگام میکنه؟!
بازوم رو گرفت و تکونم داد و گفت:
_یعنی میخوای بگی تو نفهمیدی آشغال؟!
اینو که گفت جری تر شدم و مثل خودش با صدای بلند گفتم:
_اصلا دوس داشته نیگا کنه...به تو چه،ها؟!چی کارمی تو؟!
دستش بلند شد و با شدت روی صورتم فرود اومد و گفت:

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
رمان، محصول عصر مدرن است؛ دوره اي که انسانها فرصت نوشتن و خواندن دارند و اين کار جز از طبقه اي که فرصت فراغتي براي کتابخواني دارد، برنمي آيد. در شرايط امروز ايران نيز ما با رمان نويسان و رمان خوانان بسياري مواجه هستيم؛ رقمي که بي اغراق هر روز بر تعدادش افزوده مي شود. شرط اصلي براي رمان نويسي اين است که فرد توانايي خواندن و نوشتن داشته باشد و بتواند آثار داستاني را بخواند و به دنبال آن، اثري خلق کند . شرط ديگر علاقه است و او بايد کار را با دقت و علاقه دنبال کند ایمیل مدیر وبلاگ : hasan_atashpange@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 60
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 15
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 49
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 179
  • بازدید ماه : 501
  • بازدید سال : 3,281
  • بازدید کلی : 34,760
  • کدهای اختصاصی