loading...
رمان های عاشقانه.بروز ترین سایت رمان
98ai بازدید : 78 شنبه 30 آذر 1392 نظرات (0)
مثل گربه‌ای که ماری رو گیر انداخته باشه و برای بازی با اون مار هر از چند گاهی‌ با پنجه توی سرش بکوبه با لذت ادامه داد:

-البته از اون جایی‌ که میدونم تو بدون من هیچی‌ نیستی‌، هیچ کسی‌ رو نداری و هیچ جایی‌ نیست که بری، بهت اجازه میدم تو خونه ی من بمونی. اما خوب، همونطور که میدونی اونجا خونه ی منه و ممکنه من هر کاری که میخوام اونجا انجام بدم.


فرشته خندید و گفت:

- مثل این که یادت رفته که من هم توی خونه سهم دارم و هم توی شرکت. به همین راحتیا نیست...

- نه به همین راحتیا نیست...

داریوش کاغذی از جیبش دراورد و روی میز گذاشت:

- این همون وکالت تام الختیاریه که تو به من دادی ...

- تو گفتی‌ تو یه مخمصه افتادی و به وکالت من احتیاج داری !

- آره... تو یه مخمصه افتاده بودم. اون مخمصه خود تو بودی ...

اگر فرشته همون مار نیش دار و داریوش گربه بود، شکّم به یقین تبدیل شد که گربه میتونه از مار هم قوی تر و خطرناک تر باشه.

شاید اگر من قهرمان این داستان یعنی‌ فرشته بودم از فشار این ضربه ضعف می‌کردم، اما فرشته نگاه بی‌ تفاوتی‌ به داریوش انداخت و پشت پنجره ایستاد:

- میدونی‌ داریوش ... یه زمانی‌ با تو آشنا شدم و فکر کردم که یه تکیه گاهی‌. اما خیلی‌ وقته که با دیدن زندگی‌ دیگران و حالا زندگی‌ خودم، به این نتیجه رسیدم که همهٔ آدمها یه جایگزین دارن و در عین حال می‌تونن  جای کسی‌ رو پر کنن. این فقط خون هستش که جایگزینی رو درک نمیکنه... این بچست که برای پدر، مادرش هیچ جایگزینی نداره و این پدر، ماداران که هیچ کس نمیتونه جاشونو برای یه بچه پر کنه. اما در عوض عشق، همسر، معشوق، دوست ... اینها جایگزین پذیرن. اشک و نگرانی مال چند روزه... چیزی که برای دلگرمیشون باقی‌ میمونه اون جایگزینست. منم فکر می‌کردم یه روزی بعد از مرگم کسی‌ جایگزین من میشه. آخه همیشه فکر می‌کردم، من زودتر از تو می‌میرم. اما تو زرنگتر از اونی‌ هستی‌ که تا مرگ من صبر کنی‌... جایگزینم رو همین حالا توی همین اتاق بهم رسما معرفی‌ کردی.


داریوش با حالتی تدافعی گفت:

وقتی‌ تو رفتارت غیر قابل تحمله دلمو باید به چی‌ خوش کنم؟ تو حتی بچه دار هم نمیشی‌... برای چی‌ به پای تو بسوزم؟

فرشته پوزخندی زد و گفت:

-جواب آزمایش رو گرفتم. مشکل از من نیست... از خودته !

با اشاره‌ای تحقیر آمیز به ژاله ادامه داد:

- حالا اگر فکر میکنی‌ این برات بچه میاره تصمیم با خودته !

بدون این که به داریوش نگاه دیگه‌ای بندازه به طرف در رفت .



وقتی‌ ژاله پا به این اتاق گذاشته بود، فکر می‌کردم متهمین این پرونده ژاله و داریوشن... اما حالا که فرشته از در بیرون میرفت ورق برگشته بود. حکم اعدام برای خود شاکی‌ که حالا یه متهم محسوب میشد، صادر شده بود.


با سرعتی باور نکردنی به دنبال فرشته دویدم. فرخ که متعجب شده بود گفت:

- کجا میری؟صبر کن !

گفتم:

- حالا نوبت منه !

به دنبال فرشته به پارکینگ رفتم و سوار ماشین شدم و کنار فرشته نشستم . در حالی‌ که اطمینان داشتم صدامو میشنوه گفتم:

- فکر می‌کردم قوی باشی‌ اما نه تا این حد...


از جا پرید و با وحشت به دنبال منشأ صدا گشت. نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

- فرشته...


فرشته حالا نمیدونست باید عصبانی باشه یا بترسه. وقتی‌ احساس عصبانیت و ترس با هم مخلوط شدن، کنترلش رو از دست داد و با هر دو دست محکم روی فرمون ماشین کوبید.

-‌ موجود لعنتی... هر چی‌ که هستی‌ برو گم شو.

با جدیت گفتم:

- من یه موجود زندم مثل خودت !

اینبار فرشته از ماشین پیاده شد و در رو محکم به هم کوبید. با ناراحتی‌ گفتم:

- اشتباه کردم؟

فرخ گفت:

- نه برای شروع بد نبود. قبول کن که برای اون ساده نیست که وجود یه موجودی که در واقع وجود مادی نداره رو بپذیره...خودت رو فراموش کردی؟ یادته چقدر باور من برات سخت بود؟ اگر فرشته غیر از این رفتار میکرد عجیب بود.

به اندازهٔ کافی‌ از خودت کار کشیدی امروز.

- اما اینطوری نمیشه...  اون الان بیشتر از هر زمان‌ به کسی‌ نیاز داره. اگه الان نرم شاید ...

- شیدا... اگر الان نری هیچ اتفاقی نمیفته. اون حست کرد... بقیش باشه برای دفعهٔ بعدی.

 ....

وقتی‌ به بدن کوفته و خستهٔ سراسر اعتراضم برگشتم فرخ نگاهی‌ از پنجره به بیرون انداخت و گفت:

- برات مهمون اومده ...

با حرص گفتم:

- لابد باز هم سیامکه نه؟

- نه ... عموته !

- اما فرخ من اصلا انرژی ندارم. الان اگر نخوابم می‌میرم ...

فکری کرد و گفت:

-  من فکر می‌کنم بدونم چرا اون اینجاست...

- آره... این چند روزه ازم بی‌ خبر بوده، احتمالاً نگرانه...

لبخندی زد و گفت:

- این یه طرف ماجراست... قسمت دیگش اینه که سیامک وقتی‌ دیده تو جواب تلفنشو نمیدی رفته پیش عموت و ازت خواستگاری کرده. در واقع عموت اومده اینجا تا تورو راضی‌ کنه.

- سیامک و خلیلی کم بودن، حالا عمو هم اضافه شد. این انصاف نیست ...  من چقدر بد شانسم انگار هیچ کس رو ندارم. حتی عموم هم که همه کس منه می‌خواد از شرم راحت بشه. بیشتر از هر وقت دیگه‌ای احساس بی‌ کسی‌ می‌کنم فرخ ...

- تو منو داری !

انگار با این جمله ضربه‌ای با پتک به سرم وارد شد.

- چی‌؟



هیچی‌...  با آرامش بگیر بخواب... من اینجام تا تو بخوابی.

با گیجی که در خودم سراغ نداشتم و انگار که هیپنوتیزم شده باشم آهسته تکرار کردم:

-  تو کنارمی؟

- تا هر زمان که  لازم باشه ...

چشمهامو بستم و با خیال راحت به  یه خواب عمیق رفتم. روح یه قاتل اعدامی توی اتاقم مراقبم بود. دیگه باید از چی‌ می‌ترسیدم؟

....

 یه آرامش ابدی بود. انگار که مرده باشم...توی عالم خواب و بیداری تنها چیزی که دائماً به ذهنم هجوم میاورد صدای پر آرامش فرخ بود که میگفت:

- تو منو داری...  تو منو داری...

چه هجوم زیبایی‌... غرق چه احساسی‌ شده بودم؟ خواب بودم یا واقعا فرخ کنار  تختم نشسته بود و چیزی برام زمزمه میکرد؟

چرا یادم نیست که چی‌ گفت؟ فراموش کردم ... یادم نیست ...

خواب و بیدار بودم. انگار با خودم تو خواب حرف زدم . اما اصلا یادم نیست چی‌ گفتم یا چی‌ شنیدم. هر چی‌ بیشتر از عالم  گیجی و منگی بیرون میومدم شنیدن اون جمله ها به نظرم غیر واقعی تر میرسید. حتما خیالاتی شدم.

بعد از اینکه کمی‌ غذا خوردم و انرژی دوباره رو وارد بدنم کردم، با نیامدن فرخ در حالی‌ که دوباره کمی‌ ترسیده بودم، به طبقهٔ سوم رفتم تا از پنجرهٔ اونجا قبرستون رو زیر نظر بگیرم.

از اونجایی که شب بود چراغ راهرو رو روشن کردم و بعد از این که کلید رو داخل قفل انداختم و وارد شدم نفس عمیقی کشیدم و به طرف پنجره رفتم.

به قبرستونی نگاه کردم که فرخ اونجا آزادنه با بچه‌ها بازی میکرد. وقتی‌ از اینجا اون پایین رو نگاه می‌کردم و از بابت بودن فرخ اطمینان پیدا می‌کردم احساس خوبی‌ بهم دست میداد.


تاا به حال چند بار این صحنه رو دیده بودم اما این بار کمی‌ فرق داشت. این بار با دید دیگه‌ای از پشت پنجره فرخ رو زیر نظر میگرفتم. این بار صدای تپش خفیفی همراهیم میکرد. سعی‌ می‌کردم چهرشو زمانی‌ که بهم میگفت : " تو منو داری " مجسم کنم. اون چشمها با ترحم نگاه نمیکردن... یه حس دیگه‌ای توی اون چشمهای جذاب و گیر بود. یه حسّی مثل ... بذار اسمشو بذاریم محبت... محبت خالص و بی‌نهایت. از این نظر بی‌نهایت که احساسشو بی‌ هیچ انتظاری از من بهم ابراز کرده بود. شاید هم می‌خواست حالا که کمکش می‌کنم، به قولی‌ دمم رو ببینه. یعنی‌ آدم‌ها بعد از مرگ به صورت ارواح هم سیاست بازی می‌کنن؟ نه شیدا... خودتم میدونی‌...

چرا تا حالا نفهمیده بودم. یعنی‌ انقدر کور شده بودم؟ یعنی‌ انقدر درگیر دنیای خودم شده بودم که حس نکرده بودم؟ اون روز که با سیامک توی کافی‌ شاپ نشسته بودم، فرخ از دستم دلگیر و ناراحت شده بود. چرا نفهمیدم؟ یه لحظه صبر کن دختر... تند نرو...شاید چیزی برای فهمیدن وجود نداره. آره... آخه چطور ممکنه فرخ...یعنی‌ چطور ممکنه من... نه یه ذره منطقی‌ باش ! تنهایی‌ ؟ درست ... بی‌ کسی‌؟؟ درست ... اما خودتو جم و جور کن. از تخیلات بچگانه بیرون بیا...



وقتی‌ فرخ مستقیم از همون پایین به من خیره شد و لبخند زد، ناخداگاه خجالت کشیدم و به دیوار کنار پنجره تکیه کردم. احساس می‌کردم گر گرفتم و دلم میلرزه... من چم شده خدایا؟؟؟

فکر می‌کنم باید از طبقهٔ اول به طبقهٔ سوم اسباب کشی‌ کنم.

 اره... من میخوام اینجا باشم. دوست دارم هر روز بیدار شم و از پنجره به قبرستون نگاه کنم...

 آره میخوام هر روز چشم باز کنم و فرخ رو اون پایین ببینم که بهم لبخند میزنه.

هیچ کس مثل فرخ از ته دل‌ لبخند نمی‌زد. عمیق تر از این بود که بخواد فقط یه لبخند معمولی‌ باشه...

باید زودتر یکی‌ رو بیارم که توی اسباب کشی‌ کمکم کنه. من میخوام این بالا زندگی‌ کنم ... فقط همینجا... همینجا...



- شیدا...

با شنیدن صداش  از جا پریدم و گفتم:

- فرخ تو اینجایی؟

- بله من اینجام... چرا چراغ خاموشه؟

- نورش چشمامو اذیت میکرد. آخه ... آخه سرم یکم درد میکنه.

بی‌ اختیار اشک از چشمهام سرازیر شد.

این روزها چقدر زود کنترل خودمو از دست میدادم.

خیالم راحت بود که چراغ خاموشه و فرخ منو نمیبینه...

صدای قدمهاشو نشنیدم( هیچوقت نمیشنیدم). اما انگار با تمام وجود نفس هاشو حس می‌کردم. نفسهای مردشو که انگار به من زندگی‌ میبخشید. ارواح که نفس نمیکشیدن، اما من می‌تونستم حرارت غریبی رو حس کنم که فراتر از این بود که بخواد مادی باشه. قوی تر از اون بود که بخواد فقط یه دم و باز دم ساده باشه...

دستی‌ رو حس می‌کردم که سعی‌ داره به صورتم نزدیک بشه...

این دست بزرگ با انگشتهای باریکش با تردید عقب میره و با اطمینان دوباره جلو میاد... دو انگشتش رو در طول مسیری که اشک‌های من سرازیرن میکشه، بدون اینکه بتونه اون اشک هارو از چشمهام پاک کنه. و من باز هم چیزی دلچسبتر و فراتر از پوست دستش رو روی پوست صورتم حس می‌کنم.

با این حال اون آه حسرت آمیزی میکشه و دستش رو دوباره عقب میبره...


نمیدونم چقدر توی اون حالت بودیم، بالاخره با خجالت سرم رو پایین انداختم و گفتم:

- من... من ... میگم... بهتره برم پایین و با عموم تماس بگیرم. احتمالاً نگرانم شده...

فرخ با دستپاچگی که اصلا سابقه نداشت کمی‌ عقب رفت و گفت:

- بله... بهتره قبلش یه آبی‌ به صورتت هم بزنی‌.

وقتی‌ از در اتاق بیرون میرفتم، نمیدونم برداشت من بود یا فرخ واقعا مثل پسر‌های جوونی‌ که به یه دختر گل میدن با شوق و ذوق بیرون رفتنم رو تماشا میکرد.

 

.... ادامه دارد....

با شنیدن صدای ساز‌هایی‌ که تا به حال در عمرم نشنیده بودم بیدار شدم. روی برگ‌های یه جنگل انبوه دراز کشیده بودم و نور خورشید مستقیماً به صورتم میتابید. اصلا نمیدونستم که اونجا چی‌ کار می‌کنم. صدای موسیقی بلندتر شده بود... از جا بلند شدم و به دنبال منشأ صدا گشتم. ملودی صدای خوش آهنگ قدم زدن پاهایی روی برگها و خش خش بود. چیزی مثل طپش تند یه قلب عاشق اونو همراهی میکرد و صدائی مثل نفس‌های آروم یه مجنون به اون حس داده بود. صداهایی که میشنیدم در گوش هیچ شنونده‌ای جز من نمیتونستن تا این حد لذت بخش به گوش برسن. چون همه و همه متعلق به فرخ بود...

دستی‌ روی شونهٔ راستم نشست و حرارت و گرمای لبی رو حس کردم که میگفت:

- تو نباید اینجا باشی‌ شیدا... حالا نه... خیلی‌ زوده...

بیشتر از همیشه می‌تونستم فرخ رو حس کنم. بوی آشنایی میداد... بویی که منو به بچگیهام میبرد... شاید بویی مثل شهرام... میخواستم همونجا حرف قلبمو بهش بزنم اما...

- شیدا تو همین حالا باید برگردی...

- ولی‌ فرخ من نمیدونم چطور...

- همین که گفتم شیدا... برگرد...

- اینجا کجاست؟؟؟

- یه روزی می‌فهمی... حالا خیلی‌ زوده...

برای دومین بار چشمهامو باز کردم. خواب نبود... سفر روح تازه و جدیدی بود که تا به حال تجربه نکرده بودم. دوست داشتم اسمشو بذارم سفر عاشقانهٔ روح...

 

...

 

اون روز قرار بود چند نفر برای کمک بیان تا من از طبقهٔ اول به طبقهٔ سوم اسباب کشی‌ کنم. به قدری هیجان زده بودم که با جون و دل‌ به کارگر‌ها کمک می‌کردم.

بعد اون اومد با لبخند همیشگیش:

- هیچ معلومه اینجا چه خبره؟

- دارم به طبقهٔ سوم اسباب کشی‌ می‌کنم. اونجا رو خیلی‌ دوست دارم.

- برای چی‌ اونجا رو دوست داری؟

به سادگی‌ گفتم:

- چون از اونجا قبرستون به خوبی‌ مشخصه... بهم آرامش میده...

شاید یه لحظه فراموش کرد که دیگه زنده نیست، چون با شیطنت خاصی‌ که ازش انتظار نداشتم گفت:

- دیگه چی‌ بهت آرامش میده؟

سرم رو پایین انداختم و با خجالت در حالی‌ که گر گرفته بودم گفتم:

- دیدن تو از اون بالا، در حالی‌ که داری برای بچه‌ها قصه میگی‌ یا باهاشون بازی میکنی‌...

- تو چه موجودی هستی‌ شیدا؟با این که از اون دنیا میام حاضرم قسم بخورم که تو یه فرشته ای... همون فرشته‌ای که تا زنده بودم به دنبالش بودم و پیدا نکردم. حکمت چی‌ بود؟ این که سی‌ و اندی  سال بعد از مرگم به کسی‌ بگم که اون نیمهٔ گم شدهٔ منه؟ سرم بالای دار رفت... این بهایی بود که برای پیدا کردن این عشق پرداختم.

تو دلم می‌گفتم:

 کاش زنده بود... کاش زنده بود... شاید هم... کاش میمردم...

...

حدود نه شب وسایلم به طور کامل چیده شده بود. حالا دیگه ساکن طبقهٔ سوم بودم... همینطور که صندلی‌ رو کنار پنجره گذشته بودم با لذت به قبرستون نگاه می‌کردم. فرخ رو به روم ایستاد و گفت:

- خسته نباشی‌...

- خسته که هستم اما میخوام به احتمال زیاد برای بار آخر برم پیش فرشته.

- دوست ندارم دوباره ضعیف ببینمت. مطمئنی قدرتشو داری؟

- مطمئنم فرخ... وقتی‌ پای اثبات بی‌گناهی تو در بین باشه من همیشه قدرت و انرژی دارم...

چیزی نگفت و فقط نگاه پر محبتش رو بهم تقدیم کرد.

- فرخ کاش همه میمردن و تو زنده میشدی...

- یعنی‌ حاضری همه رو فدای من کنی‌؟؟

- اره حاضرم ... اما شاید مردن من ساده تر از زنده شدن تو باشه نه؟؟

- از این حرفت خوشم نیومد. امروز هم با ضمیر ناخداگاهت به جایی‌ اومدی که نباید. دوست دارم این افکار رو دور بریزی...

سرمو تکون دادم و گفتم:

- اما فرخ، من اونجا بیشتر از همه جا حسّت می‌کردم. اونجا خیلی‌ خاص بود... میدونی اگه مرگ من باعث بشه که ما ... یعنی‌... چطور بگم... میتونیم تا ابد با هم مردگی کنیم.

- شیدا بس کن... تو باید زندگی‌ کنی‌ ... مگه چند سالته؟؟؟

- مگه تو چند سالت بود؟؟

- به خاطر من زندگی‌ کن و از زندگیت لذت ببر... آب انار رو فراموش کردی؟؟؟

زیر خنده زدم و گفتم:

- چشم قربان... بهتره دیگه وقت تلف نکنیم... یه فکرهای به ذهنم رسیده.

- دقیقا چه فکری؟

- من اولین بار چطور تورو دیدم؟ فقط وایسا و تماشا کن.

 چشمهامو بستم و متمرکز شدم. این بار نمیخواستم بیش از حد از جسمم دور بمونم.

وقتی‌ پا به خونه بزرگ و شیک فرشته، همون خونه که میتونست آرزوی هر زنی‌ باشه گذاشتم، یکراست به سراغ فرشته که روی صندلی‌ راحتی‌ چرت میزد و یه مجله تو بغلش بود رفتم. به قدری بهش نزدیک شده بودم که صدای نفسهای ارومشو میشنیدم.

با صدائی که سعی‌ می‌کردم آروم و پر رمز و راز باشه گفتم:

- چند وقته به پدر مادرت سر نزدی بی‌ معرفت ؟!

با شنیدن این جمله در عالم خواب و بیداری و گیجی یکمرتبه از جا پرید و وحشتزده به دور و برش نگاه کرد.

- این دیگه چه صدائی بود؟

از جا بلند شد و سلانه سلانه خودشو به دستشویی‌ رسوند. این بهترین فرصت بود... وقتی‌ به صورتش آب میزد  با بیخیالی خودش رو توی آینه نگاه کرد. اما مطمئن بودم که توی اون لحظهٔ‌ کوتاه که ۵ ثانیه هم نمی‌شد، جز صورت خودش صورت منم دید...درست مثل زمانی‌ که من فرخ رو توی آینه دیده بودم.

جیغی کشید و برگشت تا از این که خیالاتی شده اطمینان پیدا کنه. برای من همون چند لحظه کافی‌ بود. در حالی‌ که از کارم راضی‌ بودم، به جسمم برگشتم.


صبح روز بد یعنی‌ روز پنجشنبه با عجله حاضر شدم و آژانس گرفتم. مقصد معین بود... همون جا که خیلی‌ از ما ایرانی‌ها آخرش میریم... بهشت زهرا...

خدا رو شکر اون روز جاده خلوت بود و من زودتر از اون چه که انتظارشو داشتم رسیدم. وقتی‌ پیاده شدم اول به دور و برم نگاه کردم تا مطمئن بشم کسی‌ اونجا نیست. با تردید گفتم:

- فرخ اینجایی؟؟؟

- بله همینجام... فرشته توی راهه. تا اون برسه فرصت داری که به خانوادهٔ خودت سری بزنی‌ ...

چادر سیاهی که همراهم بود روی سرم انداختم و با شاخه گلهایی که همراهم بودن به راه افتادم.

چند شاخه گٔل روی سه قبر آشنایی که جلوی پام بود گذاشتم و به این فکر کردم که چه دختر بی‌ معرفتی بودم. خیلی‌ وقت بود بهشون سر نزده بودم.

- منو ببخشین... من دختر بدی بودم.

قطره‌های اشکم روی قبر شهرام می‌ریخت و فرخ که سعی‌ میکرد آرومم کنه گفت:

- اشکت داره زجرشون میده... اونا خوشحالن... بهت افتخار می‌کنن !

لبهامو روی هر سه قبر گذاشتم و اون‌ها رو بوسیدم. این ده سالی‌ که تنهام گذاشته بودن، به چه سرعتی گذشته بود... چقدر کم بچگی‌ کرده بودم و چه زودتر از موعد بزرگ شده بودم. با این که برام سخت بود ازشون دل‌ کندم و به دنبال فرخ به طرف قبر پدر مادر فرشته رفتم. چه جالب ... این جا هم سه نفر خوابیده بودن. پدر مادر فرشته و ... شاهرخ ؟!

- شاهرخ؟

فرخ به تلخی‌ گفت:

- جالبه نه؟ قبر من توی اون قبرستون با سنگ شکسته تک و تنها... شاهرخ کنار شهلا...

- این انصاف نیست... فرشته در مورد شاهرخ میدونه؟

- فکر میکنی‌ پدر بزرگ و مادربزرگش وقتی‌ ازش مراقبت میکردن بهش چی‌ گفتن؟ گفتن یه دائی مهربون و خوب داشتی به اسم دائی شاهرخ که خیلی‌ دوستت داشت. مسبب مرگ هر سه اونها دائی کوچیکت فرخ بوده. اون قاتل... فرشته فقط یه بار سر قبرم اومد. لگدی به سنگ قبر زد و رفت...

از ناراحتی‌ حرفی‌ نزدم و فرخ ادامه داد:

- کسی‌ قاتل رو دوست نداره... وقتی‌ اعدام میشی‌ هم جایی‌ دفنت می‌کنن که زودتر فراموش بشی‌... منم فراموش شدم...

با صدای قدمهایی از پشت سرم متوجه اومدن فرشته شدم. به آرومی‌ دو شاخه روز روی سنگ قبر مادرش گذاشتم و از جا بلند شدم.

- شما کی‌ هستین؟

 هنوز پشتم به فرشته بود و اون نمیدونست اگر رومو برگردونم چی‌ میبینه.

- گفتم شما کی‌ هستین خانوم؟ مادر منو میشناختین؟

رومو برگردوندم و فرشته با دیدن من مثل برق گرفته‌ها چند قدم عقب پرید.

- ت...تو؟

با سرعت از اونجا دور شدم. یکراست به طرف در خروجی قبرستون میدوییدم. فرشته هم به دنبالم. تا اینجا همه چیز خوب پیشرفته بود... حس کنجکاویشو برانگیخته بودم...

- صبر کن... با توام...

دنبالهٔ چادرم پشت سرم موج میزد. منتظر شدم تا بهم برسه.. چند تا ماشین مسافر کش برای تهران مسافر سوار میکردن. سوار یکی‌ از ماشینها شدم و گفتم:

- دربست...

- بله چشم...

فرشته هم پشت سرم ماشین گرفت و سوار شد.

- خانوم ماشین عقبی داره چراغ میزنه که بزنیم کنار...

- بله... شما اجازه ندین بهمون برسن... و اجازه ندین گممون کنن... فهمیدین؟ نباید تا مقصد متوقف بشیم.

راننده متعجب شده بود اما حرفی‌ نزد.

...

همه چیز طبق نقشم پیش رفته بود... از بهشت زهرا  تا دم خونه خودم فرشته رو کشونده بودم. حس کنجکاوی به قدری درش زیاد بود که در تمام طول راه تعقیبم کرده بود.

دم در قبرستون پیاده شدم و بی‌ توجه هر چقدر پول داخل کیف پولم بود به راننده دادم. فرشته هم کمی‌ اون طرف تر پیاده شد...

- صبر کن خانوم... صبر کن...

وارد قبرستون شدم... به هدف رسیده بودم... فرشته پشت سرم میومد...

... ادامه دارد ....

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
رمان، محصول عصر مدرن است؛ دوره اي که انسانها فرصت نوشتن و خواندن دارند و اين کار جز از طبقه اي که فرصت فراغتي براي کتابخواني دارد، برنمي آيد. در شرايط امروز ايران نيز ما با رمان نويسان و رمان خوانان بسياري مواجه هستيم؛ رقمي که بي اغراق هر روز بر تعدادش افزوده مي شود. شرط اصلي براي رمان نويسي اين است که فرد توانايي خواندن و نوشتن داشته باشد و بتواند آثار داستاني را بخواند و به دنبال آن، اثري خلق کند . شرط ديگر علاقه است و او بايد کار را با دقت و علاقه دنبال کند ایمیل مدیر وبلاگ : hasan_atashpange@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 60
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 34
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 164
  • بازدید ماه : 486
  • بازدید سال : 3,266
  • بازدید کلی : 34,745
  • کدهای اختصاصی