loading...
رمان های عاشقانه.بروز ترین سایت رمان
98ai بازدید : 1372 شنبه 07 دی 1392 نظرات (0)
اصلا نمیفهمیدم چی کار دارم میکنم, ترسیده بودم, تنها چیزی که تو اون
زمان میتونست آرومم کنه فهمیدن خبر سلامتی امیر بود....بدو به سمت خیابون رفتم و واسه هرماشین که میومد دست تکون دادم دو بار نزدیک بود که ماشینا بهم بزنن هیچکس نگه نمیداشت, تنها کسی که نگه داشت از شانس گندم یه مرد پیر با یه پیکان قدیمی بود, اما تو اون لحظه همون هم غنیمت بود, راننده اش متعجب نگاهم میکرد, توجهی نکردم و به سرعت سوار ماشینش شدم و گفتم: آقا تو رو به جون هرکی واستون عزیزه فوری برید این بیمارستان
راننده حرکت کرد و گفت: خدا بد نده دخترم؟ چیزی شده؟
با ترس و بغض گفتم: شوهرم...شوهرم
بیچاره وقتی شنید پاشو گذاشت روی گاز و گفت: نگران نباش دخترم, الان میرم, خدا کریمه بهش توکل کن
سرم رو تو دستام گرفتم و گفتم: خدایا مراقبش باش

98ai بازدید : 325 شنبه 07 دی 1392 نظرات (0)
اصلا نمیفهمیدم چی کار دارم میکنم, ترسیده بودم, تنها چیزی که تو اون
زمان میتونست آرومم کنه فهمیدن خبر سلامتی امیر بود....بدو به سمت خیابون رفتم و واسه هرماشین که میومد دست تکون دادم دو بار نزدیک بود که ماشینا بهم بزنن هیچکس نگه نمیداشت, تنها کسی که نگه داشت از شانس گندم یه مرد پیر با یه پیکان قدیمی بود, اما تو اون لحظه همون هم غنیمت بود, راننده اش متعجب نگاهم میکرد, توجهی نکردم و به سرعت سوار ماشینش شدم و گفتم: آقا تو رو به جون هرکی واستون عزیزه فوری برید این بیمارستان
راننده حرکت کرد و گفت: خدا بد نده دخترم؟ چیزی شده؟
با ترس و بغض گفتم: شوهرم...شوهرم
بیچاره وقتی شنید پاشو گذاشت روی گاز و گفت: نگران نباش دخترم, الان میرم, خدا کریمه بهش توکل کن
سرم رو تو دستام گرفتم و گفتم: خدایا مراقبش باش

98ai بازدید : 1076 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)
قبلنا بلد بودی در بزنی اونم یادت رفت

خب تو هم قبلا بلد بودی سلام کنی از اون جایی که تو یادت رفته منم فراموش کردم

آها خب اشکالی نداره ولی بدون اتاق من طویله نیست

یواش یواش از اتاقت خداحافظی کن دیگه واسه ی خودت اتاق مجزا نداری از این به بعد یه هم اتاقی خوب داری

کور خوندی من هرجا که باشم تو حق نداری پاتو توی اتاقم بزاری

ببخشید میشه بگید من باید توی خونمون کجا بخوابم

اینکه پرسیدن نداره تویه اون یکی اتاق خواب

98ai بازدید : 1881 پنجشنبه 05 دی 1392 نظرات (0)
اگه منو نمی پذیرفتن و یا حرف توهین امیزی بهم میزدن چی؟ اونموقع چی کار میکردم؟ از تمام این فکرا تنم لرزید و یه دفعه با صدای بلندی گفتم: نه
آرمان با تعجب گفت: آیسان چی شده؟
و وقتی به من نگاه کرد و با دیدن وضعم ماشینو نگه داشت و گفت: چیزی نیست دختر خوب؟ نمیخوان بخورنت که! میخوان ببیننت! آروم باش عزیزم, آروم خواهرکم
خلاص انقدر موند تا آروم شدم و بعد راه افتاد و همزمان با حرکت گفت: پیش به سوی بیمارستان
و خندید با اینکه اصلا حرفش خنده دار نبود, چشمام رو بستم و سرم رو به پشتی تکیه دادم وبا این وسیله به آرمان فهموندم نمیخوام چیزی بشنوم, اونم فهمید و تا رسیدن به بیمارستان چیزی نگفت
******

98ai بازدید : 285 چهارشنبه 04 دی 1392 نظرات (0)
راجع به تحقیقیه که اعلام کردم باید گروهی انجام بشه می دونید که از چند روز آینده همش توی بیمارستان هستیم می خواستم بهتون بگم شما نیازی نیست گروهی تشکیل بدید می خوام دستیار من باشید

چرا من؟منم یه دانشجوام مثل بقیه

نه قبلا گفته بودید دوسال بعد از گرفتن مدرکتون توی یه بیمارستان کار کردید واسه ی همین توانایی عملیتون از بقیه بیشتره

ولی غیر از من هم توی کلاس هستن که سابقه ی کار داشته باشن

98ai بازدید : 1137 چهارشنبه 04 دی 1392 نظرات (0)

بعد از چند روز خوشگذرانی بلاخره به سفرمون پایان دادیمو تصمیم گرفتیم برگردیم چون هم مرخصی من تموم شده بود هم امیر علی باید می رفت سرکار صبح زود به سمت خونه حرکت کردیم توی راه بازم امیرعلی نزاشت یه لحظه بخوابم واسه همین حسابی بداخلاق شده بودم اونم عین خیالش نبود فقط گهگاهی با خنده می گفت اگه اخلاقت همین جوری بمونه طلاقت میدما

تو غلط می کنی

چی می کنم؟

همون که شنیدی

به به چه خانم دکتر با ادبی

ببین حوصله ندارم سربه سرم نزار نه دیشب گذاشتی بخوابم نه حالا

عزیزم همیشه که از این موقعیت ها پیش نمیاد باید نهایت استفاده رو از سفرمون می کردیم دیگه

98ai بازدید : 1029 سه شنبه 03 دی 1392 نظرات (0)
از اینکه اینجور نازمو می کشید لذت می بردم خلاصه بعد از کمی کلنجار رفتن با هم دیگه من قبول کردم ولی ای کاش هیچ وقت قبوا نمی کردم به این سفر لعنتی برم سفری که از ابتدا اشتباه بود و مسیر زندگیمو تغییر داد درسته اولش تاثیره خودشو نشون نداد ولی با گذشت زمان ثابت کرد که با رفتنم بدترین کار زندگیمو انجام دادم
98ai بازدید : 1671 دوشنبه 02 دی 1392 نظرات (0)
دم در آرایشگاه پیادم کرد و آروم گفت: مواظب خودت باش عشق من!!!و بعد پاشو گذاشت رو گازو رفت...یه لبخند زدم و رفتم تو آرایشگاه..یه نفر اومد جلو و گفت: میتونم کاری براتون انجام بدم
گفتم: افتخار هستم...وقت داشتم
تو دفترشو نگاه کرد و گفت: بله خانوم افتخار...بفرمایید تو اتاق مانتوتون رو در بیارید تا من بیام....رفتم داخل اتاقی که نشون داده بود...مانتو و شالم ور برداشتم و لباس شبم رو آویزون کردم...مانتوم رو هم یه گوشه رو صندلی گذاشتم...چند دقیقه بعد همون آرایشگره با یه نفر دیگه اومد و دو نفری مشغول کار کردن رو صورتم شدن..البته اول موهامو صاف کردن و بعد از اون من شدم مثل یه عروسک تو دستاشون و اونام هر مدلی که میشد رو صورتم پیاده

98ai بازدید : 358 یکشنبه 01 دی 1392 نظرات (0)

ساعت دو و نیم که داشتم شیفتمو تحویل میدادم سروکله ی نوشین هم پیدا شد
هی خانم فراری بلاخره گیرت انداختم اون چیزی که صبح پروندی بعدش هم در رفتی چی بود؟

همون که شنیدی؟
یعنی چی نامزد کردی؟
یعنی نامزد کردم مگه خودت تا حالا نامزد نکردی؟
ولی آخه با کی چطور اونم یهویی بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت ببینم نکنه نتیجه ی فکر کردنت این شد
آره عزیزم من به امیر علی جواب مثبت دادم دیشب هم نامزد شدیم نیمه شعبان هم عقدمونه حتما دعوتت می کنم

98ai بازدید : 610 شنبه 30 آذر 1392 نظرات (0)

سلام مامان بزرگ خوبم دلم واست تنگ شده بود

 

منم همین طور عزیزم میبینم که دیگه واسه خودت خانومی شدیو داری شوهر می کنی

 

اااااااا مامان بزرگ مگه قبلا خانوم نبودم

 

چرا عزیزم ولی حالا خانوم تر شدی

98ai بازدید : 866 جمعه 29 آذر 1392 نظرات (0)
به نام خدا
واسه ی خودم روی صندلی راحتی لم داده بودم و داشتم فکر می کردم دیگه عقلم به جایی قد نمی داد سرم درد گرفته بودو شقیقه هام تیرمی کشید با صدای نوشین به خودم اومدم
-
آیسان کجایی نیم ساعته دارم صدات می کنم تازه فهمیدم نیم ساعته یه ریز دارم فکر می کنم نگاهی به نوشین انداختمو گفتم :
-
تو هم اگه جای من بودی حالت بدتر از اینا بود

درباره ما
رمان، محصول عصر مدرن است؛ دوره اي که انسانها فرصت نوشتن و خواندن دارند و اين کار جز از طبقه اي که فرصت فراغتي براي کتابخواني دارد، برنمي آيد. در شرايط امروز ايران نيز ما با رمان نويسان و رمان خوانان بسياري مواجه هستيم؛ رقمي که بي اغراق هر روز بر تعدادش افزوده مي شود. شرط اصلي براي رمان نويسي اين است که فرد توانايي خواندن و نوشتن داشته باشد و بتواند آثار داستاني را بخواند و به دنبال آن، اثري خلق کند . شرط ديگر علاقه است و او بايد کار را با دقت و علاقه دنبال کند ایمیل مدیر وبلاگ : hasan_atashpange@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 60
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 16
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 146
  • بازدید ماه : 468
  • بازدید سال : 3,248
  • بازدید کلی : 34,727
  • کدهای اختصاصی