زمان میتونست آرومم کنه فهمیدن خبر سلامتی امیر بود....بدو به سمت خیابون رفتم و واسه هرماشین که میومد دست تکون دادم دو بار نزدیک بود که ماشینا بهم بزنن هیچکس نگه نمیداشت, تنها کسی که نگه داشت از شانس گندم یه مرد پیر با یه پیکان قدیمی بود, اما تو اون لحظه همون هم غنیمت بود, راننده اش متعجب نگاهم میکرد, توجهی نکردم و به سرعت سوار ماشینش شدم و گفتم: آقا تو رو به جون هرکی واستون عزیزه فوری برید این بیمارستان
راننده حرکت کرد و گفت: خدا بد نده دخترم؟ چیزی شده؟
با ترس و بغض گفتم: شوهرم...شوهرم
بیچاره وقتی شنید پاشو گذاشت روی گاز و گفت: نگران نباش دخترم, الان میرم, خدا کریمه بهش توکل کن
سرم رو تو دستام گرفتم و گفتم: خدایا مراقبش باش