loading...
رمان های عاشقانه.بروز ترین سایت رمان
98ai بازدید : 314 پنجشنبه 12 دی 1392 نظرات (0)
زنجیریو که اون روز کنار دریا بهم داده بود...بعد از اون اتفاق دیگه گردنم ننداخته بودمش.....
یلدا-سمانه؟...کی اومدی؟
-ها؟...همین الان....با عجله زنجیرو انداختم تو کشو و رفتم آشپزخونه...
ظرف نون و پنیرو از یخچال در آوردمو مشغوله خوردن شدم....
یلدا اومد روبه روم نشست زنجیرو گرفت جلومو گفت:
-این چیه؟
-اونو برای چی برداشتی؟...بدش ببینم...
اومدم بگیرمش که بهم ندادش....
-اون بهت داده؟
-ولش کن یلدا...گفتم که چیزه مهمی نیست...
-دیگه هر کسیم باشه میفهمه...مخصوصا با این اسم بردیا که رو این نوشته....
-آره...خودش بهم داده...ولی این ماله خیلی وقت پیشه...
-فردا میری ببینیش؟
-آره...اما خیلی میترسم...
-نگران نباش... فقط بارانو باخودت نبر...
-چی؟چرا؟
-تو که نمی دونی اون چه عکس العملی نشون میده...بهتره اول خودت باهاش حرف بزنی...منم باهات میام...باباران میشینیم تو ماشین تا تو بیای...
-باشه...
-راستی باران تازگیا خیلی بهانتو میگیره...سره شب کلی گریه کرد آخرم بازور خوابوندمش
-ممنون..اون الان خیلی به من نیاز داره...ولی خوب منم مجبورم...
-نگران نباش...برو بگیر بخواب...
-باشه....شب بخیر
-شب بخیر
..........
تمام شبو نتونستم بخوابم....صبحم با چشمای پف کرده رفتم تا صبحونه بخورم....
یلدا-سلام...این چه ریختیه؟
-اصلا خوابم نبرد...
-بالاخره که باید این کارو بکنی...باید هر جور شده راضیش کنی....
به زوره یلدا چند لقمه خوردم....لباسای بارانم تنش کردم و موهای بلندشم دم خرگوشی کردم....
باران-مامان کجا میریم؟
-هیج جا عزیزم....
-مامان من نمیام...
-نه تو باید بیای....بعدش میریم برات عروسک میخرم...
-باشه میام....ولی قول دادیا...
-باشه...
خودمم یه مانتو مشکی با شال مشکی پوشیدم نمی خواستم خیلی به خودم برسم....اما به اصرار یلدا یه کم آرایش کردم چون رنگم خیلی پریده بود....
پیدا کردنه آدرس کاره سختی نبود....
یلدا-آینجاست رسیدیم...
-من....
-برو دیگه....
-باشه...
باران-مامانی زود بیا....
-باشه عزیزم.... و از ماشین پیاده شدم.....
نگاهی به ساختمون بلندی که جلوم بود انداختم ورفتم تو.....
جای خیلی شلوغی بود با بدبختب اتاق مدیریتو پیدا کردمو رفتم سمت منشی...
-سلام من می خواستم آقای آزادی رو ببینم...
بدون این که سرشو بلند کنه گفت:
-وقت قبلی داشتین؟
-نه...
-پس بفرمایید...ایشون سرشون شلوغه...
-اما من باید امروز ببینمشون....
-اگه دوست دارین بهتون وقت بدم که اونم میره واسه سه ماه دیگه....
-سه ماه؟.....نه من باید امروز ایشونو ببینم...
-با عصبانیت گفت:
-گفتم که نمیشه...بفرمایید خانوم....
-من میشینم به هر حال که ایشون میرن خونه...اون موقع میبینمشون...
-هر جور میلتونه....اما خودتون خسته میشینو میرین....
.........
1 ساعت گذشته بود اما نه کسی رفته بود داخل و نه کسیم اومده بود بیرون...منشیم هر چند دقیقه با نفرت نگام میکرد اما برام مهم نبود.....
گوشیم زنگ خورد ....یلدا بود معلومه خیلی عصبانی شده....
-الو سمانه؟....پس چی شد؟
-نمی زارن برم تو....
-چی؟...خیلی غلط کرده...یعنی تو یک ساعته همینجوری نشستی؟
-آره خوب چیکار کنم؟
-واقعا که....الان خودم میام...بارانم میارم....
ده دقیقه بعد یلدا پیشم بود....
بارانو نشوندم پیشه خودم....ویلدا رفت تا با منشی صحبت کنه....
کم کم داشت دعواشون میشد...
یلدا-مسخرشو در آوردی خانوم....میگم باید بریم داخل...
-پس من اینجا چه کاره ام؟...گفتم که نمیشه....یا برین با زنگ میزنم حراست بیاد...
یلدا بدون توجه به اون اومد سمتمو دستمو کشیدو بلندم کرد....بعد بردم سمت اتاق .... درو باز کرد و هلم داد داخل....
نتونستم خودمو کنترل کنمو افتادم زمین....
یه جفت کفش مشکی رو به روم بود.....
-خانوم حالتون خوبه؟....بزارین کمکتون کنم....
از رو زمین بلندم کرد و من تونستم ببینمش....چند لحظه هم دیگرو نگاه کردیم...باورم نمی شد خودش بود با گذشت شش سال هنوزم خوشتیپ بود...
بعد از چند لحظه به خودش اومد و روبه یلدا و منشی که کنار در وایساده بودن گفت:
-برین بیرون...
منشی-اما...نمیشه که...
-گفتم بیرون...
یلدا در حالی که لبخندی پیروز مندانه میزد رفت بیرون.......
بدون هیچ حرفی رفت و جلو پنجره وایساد و گفت:
-چرا اومدی اینجا؟
-خوب...من اودم که...نذاشت حرفمو کامل کنم برگشتو گفت:
-باز یه دروغه دیگه؟
-نه...اومدم ازت بخوام که برای بچمون شناسنامه بگیری....
با تعجب گفت:
-چی؟....بچمون؟
-آره....
با صدای بلندی گفت:
-مسخره بازی در نیار انتظار نداری که حرفتو باور کنم...
-من دروغ نمی گم....
-آره میدونم...تو الهه راستگویی هستی...
-من به کمکت احتیاج دارم....
با تحکم گفت:
-نه!!!!....فکر کردی من خرم؟....معلومه دیگه رفتی از یکی دیگه بچه دار شدی می خوای بندازیش گردنه من؟
حرفش حسابی حرصمو در آورد...رفتم رو به روش وایسادمو یه سیلی زدم گوشش...
از شونه هام گرفتو محکم چسبوندم به دیوار طوری کمرم حسابی درد گرفت...
شونه هامو محکم نگه داشتو با عصبانیت گفت:
-نه...انگار هنوز آدم نشدی....من حرفتو باور نمی کنم...تو یه دروغگوی به تمام معنایی...
اشکام رو گونه هام میریخت با صدای آرومی گفتم:
-به خدا...من نمی دونستم که حامله ام...اگه...اگه اسمی از تو تو شناسنامم بود اصلا سراغتم نمیومدم و براش شناسنامه میگرفتم...تو رو خدا بردیا التماس میکنم....امسال باید بره مدرسه...
شونه هامو ول کردو رفت نشست رو مبل اتاقش و سرشو بین دستاش گرفت...
هنوزم داشتم گریه میکردم...سرشو بلند کردو نگام کردو گفت:
-من...حتی یک کلمه از حرفاتم برام مهم نیست ....حتی یه کلمه حالام برو بیرون....
-التماست میکنم....
-گفتم نه!.....برو بیرون....
باید به خاطر باران هرکاری میکردم.....با قدم های لرزان رفتم روبه روش.....چند لحظه نگاش کردم بعد جلوش زانو زدم....
-توروخدا التماست میکنم بردیا.....
دیگه داشتم ضجه میزدم.....با خونسردی داشت نگام میکرد....
-من کوچک ترین کاری واست نمی کنم....بلند شو
-توروخدا...این بود عشقت؟...تو که میگفتی دوسم داری...پس چی شد؟...قول میدم وقتی براش شناسنامه گرفتی دیگه پیشت نیام....
با عصبانیت بلند شد....از بازوهام گرفتو بلندم کرد....وبا صدای بلند گفت:
-خفه شو!!!!!
صدای در اتاق اومد....
منشی اومد داخل و گفت:
-قربان اتفاقی افتاده؟....می خواین زنگ بزنم حراست؟
-نه لازم نیست....خانومو راهنمایی کن بیرون....
همون موقع باران از لای پای منشی اومد تو و مستقیم اومد سمتم....
-مامان....تو رو خدا بریم....من خسته شدم...مگه نگفتی برام عروسک میخری؟
اشکامو پاک کردمو گفتم:
-باشه عزیزم میریم.....برات میخرم....
-مامانی گریه کردی؟....
-نه عزیزم....
نگاهی به بردیا که با تعجب داشت منو بارانو نگاه میکرد کرد و گفت:
-این آقاهه گریتو در آورده؟.....برم دعواش کنم؟
تو دلم گفتم:
می خوای باباتو دعوا کنی؟
بغلش کردمو رفتم سمت در....قبل از این که برم بیرون برگشتمو نگاش کردم....انتظار همچین عکس العملیو ازش داشتم...درو بستمو اومدم بیرون.....
بعد از اون روز هر روز کارم شده بود رفتن به شرکت.....دیگه حتی اجازه رفتن به داخلم نداشتم فقط دم در وایمیسادم و منتظر میموندم تا شاید بردیا از در خارج بشه.....ولی یک بارم این اتفاق نیفتاد....
شبا از فکر و خیال خوابم نمی برد....یلدا اصرار داشت که برم پیشه یه روانشناس اما خودم راضی نمی شدم.....
..................
امروزم اومدم در شرکت....نگهبان با دیدن اخمی کرد و زیر لب شروع کرد به غر زدن.....اما برام مهم نبود برای باران هر کاری میکردم نمی خواستم اونم آینده ای مثل مال من داشته باشه.....
همون طور که جلوی در قدم میزدم بی حوصله به آدمای اطرافم نگاه میکردم.....مردی از یه ماشین مدل بالا پیاده شد....حتما اونم مثل بقیه می خواست بره داخل شرکت.....
نگاهمو به زمین دوختم........
-ببخشید....
سرمو بلند کردم....همون مرد بود......
-بله؟
-میشه یه سوال بپرسم؟
با لحن سردی گفتم:
-بفرمایید
-چرا شما هر روز میاین اینجا؟
تو این اوضاع این فوضولیش گل کرده بود...
-به شما ربطی داره؟
-بگین شاید بتونم کمکتون کنم...
-من احتیاجی به کمک شما ندارم آقا....لطفا مزاحم نشید....
-بسیار خوب....آروم باشین....فقط یه سوال لطفا جوابمو بدین....
با عصبانیت گفتم:
-چی می خواین آقا؟
-من شما رو اونروز تو شرکت دیدم....می خواستم بدونم که اون دختر کوچولو بچه شماست؟
-به شما ربطی داره؟
-خواهش کردم....
-فرض کنید آره...که چی؟
-شما با آقای آزادی چیکار داشتین؟
دیگه داشت حوصلمو سر میبرد....
با صدای بلند گفتم:
-به شما ربطی نداره!!
به سرعت حرکت کردم و رفتم سمت خیابون.....یه تاکسی جلو پام ترمز کرد....
صداشو از پشت سرم میشنیدم که می گفت:
-من قصد بدی نداشتم....
...........وارد خونه شدم..... دیگه رفتن به اون شرکت درست نبود باید دنبال یه راه حل دیگه میگشتم....
هر چی کمتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم.....بردیا خیلی تغییر کرده بود...از دریا کمک خواستم و اونم شمارشو از گوشی پرهام برداشتو به من داد ولی وقتی بردیا صدامو شنید قطع کرد و کلا گوشیشو خاموش کرد.........
............................
دوهفته گذشته بودم و من حتی سر کارم نرفته بودم تمام مدت تو خونه بودم،بیچاره باران اگه یلدا نبود حتما از این بی محبتیای من دق میکرد حتی به اونم توجه نداشتم......
......................
.یلدا بارانو با خودش برده بود بیرون و من طبق معمول تو خونه نشسته بودم.....صدای زنگ در بلند شد....دلم نمی خواست جواب بدم....اما با یاد آوری این که ممنکنه یلدا باشه رفتم سمت آیفون......با دیدن چهره بردیا نزدیک بود پس بیفتم....تو اون لحظه همه جور فکری میکردم....با تردید آیفونو برداشتم.....
انگار صدام لال شده بود.....فقط داشتم نگاش میکردم.....دستشو دوباره رو زنگ گذاشت
-میدونم گوشیو برداشتی.....باید باهات حرف بزنم....
با صدایی لرزان گفتم:
-چیزی شده؟
-درو باز کن..
درو براش باز کردم.....احساس دلشوره عجیبی داشتم.........
وارد خونه شد....
نه من سلام دادم نه اون....
به سختی گفتم:
-چرا وایسادی؟ بشین
سری تکان داد و روی نزدیک ترین مبل نشست...منم روبه روش نشستم....
سرش پایین بود...مثل همیشه شیک پوش بود....تیپ اسپرتی زده بود و معلوم بود که از شرکت نیومده؟
-چیزی می خوری؟
سرشو بلند کرد و فت:
-نه اومدم چیز مهمیو بگم
-می خوای برای باران شناسنا......نذاشت حرفم تموم بشه و گفت:
-باید بارانو بدی به من.......
با صدای بلند و متعجبی گفتم:
-چی؟!....تو که حاضر نبودی براش شناسنامه بگیری.... حالا اومدی میگی که بچمو بدم به تو؟؟
-بهتره اول به سوالم جواب بدی....اون کسی که تو اونروز دم در شرکت باهاش حرف زدی...دقیقا چی بهت گفت؟
پوزخندی زدمو گفتم:
-به تو ربطی داره؟
چشمان مشکیش از شدت خشم قرمز شده بود....با صدای محکم و عصبانی گفت:
-جواب منو بده؟....چی گفت؟
ازش ترسیدم و گفتم:
-هیچی.....فقط پرسید که من اونروز تو شرکت چیکار داشتم؟
-بقیش؟
-گفت اون دختر کوچولو ببچه ی من بوده یانه؟
-تو چی گفتی؟
-گفتم آره....
-وای!!!!!!!!!!
با نگرانی گفتم:
-چیزی شده؟
-اون کسی که باهاش حرف زدی یکی از مباشرای پدر منه.....از بس که هر روز اومدی در شرکت شک کرده و رفته به پدرم گفته.....و با جواب تو و تحقیقایی که خودش کرده فهمیده که...باران بچه منه.....
-خوب این که خوبه....شاید اون بتونه تو رو راضی کنه تا براش شناسنامه بگیری.....
پوزخندی زدو گفت:
-هنوزم مثل قبلتی......خیلی ساده ای....
-مگه غیر از اینه؟
-چرا نمی فهمی؟اون حالا فهمیده که یه نوه داره!!!!!!این یعنی این که هر کاری میکنه که اون بچرو از تو بگیره....حتی اگه من راضی نباشمم مجبورم میکنه.....
با صدای بلند گفتم:
-خفه شو!!!.....فکرشم نکن که بارانو دست تو و اون پدر بدتر از خودت بدم.....
با خونسردی از جاش بلند شد و گفت:
-این چیزا به من ربطی نداره.....من رو جرات ندارم رو حرفش حرف بزنم....مجبورم هر کاری که اون میگرو انجام بدم....تو با جوابی که اونروز به اون مرد دادی....شک اونو به یقین تبدیل کردی....
به سمت در رفت و گفت:
-این آرامش قبل از طوفانه....بهتره باهاش راه بیای.....
به سختی خودمو نگه داشته بودم.....احساس میکردم که تمام بدنم سرد شده......فقط صدای بسته شدن در و شنیدم و بعدش دیگه هیچی نفهمیدم..............
صداهای نامفهومی میشنیدم...آروم چشمامو باز کردم....
صدای یلدا رو شنیدم که میگفت:
-به هوش اومد...
پرستار بعد از چک کردن حالم رفت....
-چرا من اینجام؟
-منو باران اومدیم خونه دیدیم از هوش رفتی...چی شده بود؟
-بردیا....اومده بود...
-خیلی غلط کرد....چی می خواست....
-با صدای آرومی گفتم:
-بارانو....
-چی؟....عجب رویی داره....
-یادا تو بگو چیکار کنم...میگه پدرش میدونه که یه نوه داره اون بچه رو می خواد فقط به همین شرط حاضره برای باران شناسنامه بگیره....
-می خوای چیکار کنی؟
-دلم نمی خواد بارانو بدم به اون.....مخصوصا که حالا قلبش از سنگ شده....این اون بردیایی نیست که من دوسش داشتم...خیلی فرق کرده حق با دریا بود.
-یعنی فقط به خاطر پدرش؟
-اینجور میگه..اگه تو این سالها این همه سختیو تحمل کردم فقط به خاطره باران بره......اگه اونوازم بگیرن من میمیرم....باران الان کجاست؟
-گفتم وایسه بیرون....الان خیلی وقته بیرونه.....میرم سراغش
کم کم داشتم نگران میشدم.....یلدا بعد از یه مدت نسبتا طولانی برگشت
-بیا اینم دخترت.....تمام محوطه رو دنبالش گشتم .....
-مامانی عروسکمو ببین چه نازه!
از خاله تشکر کردی اینو برات خریده؟
-خاله نخریده که!
یلدا-بهش میگم کی خریده نمی گه
-باران کی برات خریده؟
-آقاهه گفت به کسی نگم....
-باران تو نباید همین جوری چیزیو از کسی بگیری!
-خوب این خیلی خوشگله!
یلدا-سمانه آروم باش....
یلدا-باران جون فقط به من بگو من به کسی نمی گم....بیا بریم بیرون
.......بعد از چند دقیقه یلدا امد تو اتاق
-من موندم تو چه طور عاشق چنین کسی شدی!
-چه طور؟
-هیچی!باباش بهش اونو داده....گفته منو عمو بردیا صدا کن....چه زود دست به کار شده!
با بغض گفتم:
-باید باهاش حرف بزنم ....می خوام از این جا برم
-اما تو حالت خوب نیست!
-من خوبم!...میشه کارای ترخیصو انجام بدی؟
-باشه
...............................
شمارشو گرفتم.....یلدا کنارم نشسته بود...این دفعه دیگه ازش نمی ترسدم بلکه با تمام وجود ازش متنفر بودم
-الو؟
-چرا این کارو کردی؟
با بی قیدی گفت:
-کدوم کار؟
-من هنوز نگفتم که قراره بارانو بدم به تو!....که اومدی پیشش
-برام مهم نیست....گرفتن اون بچه از یکی مثل تو اصلا برام کاری نداره!...
-با بغض گفتم:
-چه طور میتونی اینطور باشی؟....باران زندگی منه....بدون اون میمیرم....تو خیلی عوض شدی یه آدم پست و نامرد
با فریاد گفت:
-آره!....من یه عوضیم!...زندگی با آدمای عوضی منو عوضی کرده!.....فردا بچه رو حاضر کن میام سراغش برای شناسنامه باید آزمایش دی ان ای بده...
-نه!
-به نفعنه این کارو بکنی....میتونم خیلی راحت بندازمت گوشه زندان!.....فردا منتظرم
و بدون هیچ حرفی گوشیو قطع کرد......
یعنی من اینقدر بدبخت شده بودم؟نباید میذاشتم این اتفاق بیفته .....به هیچ وجه حاضر نبودم بزارم بارانو ازم بگیره.....یکبار تو زندگیم جلو حرف زور واینسادمو تاوانشم دادم اونم ازدواج با بردیا بود اما دیگه نه
بارانو حاضر کردمو با هم رفتیم بیرون به یلدا گفتم که شب دیر برمیگردیم.....می خواستم تمام بعد از ظهرو با باران خوش بگذرونیم اول با هم رفتیم به یه لباس فروشی براش چند دست لباس خیلی قشنگ خریدم که توشون مثل فرشته ها میشد
بعدم رفتیم شهر بازی......باران خیلی هیجان زده داشت و مدام دست منو میکشید و به طرف بازی های مختلف میبرد...کم کم هوا داشت تاریک میشد وارد رستوران شدیم....بیشتر میزا پر بود و رو اگثرشونم دختر پسرای جوون نشسته بودن....یه میز دنج گوشه سالن پیدا کردمو با باران نشستیم.....سنگینی نگاهی رو رو خودم حس می کردم..... یکی ازپسرای میز جلویی زل زده بود بهم سعی کردم بی توجه باشم اما ول کن نبود .....گارسون غذاهارو شغول کنم بیشتر سس رو ریخته بود رو لباسش....
پسر در حالی که سیگار میکشید وقیحانه نگام میکرد....دیگه نمی تونستم تحمل کنم بلند شدمو و کیسه های خریدو برداشتم دست بارانم کشیدم که صدای اعتراضش اومد
-مامان من هنوز غذام مونده!دلم می خواد باز بخورم.....مامان!
-ساکت باش بریم بیرون برات از یه جا دیگه میخرم....
با هم از رستوران اومدیم بیرون....یه دربست گرفتمو با رفتیم خونه...
...................
باران رو که خوابش برده بود گرفتم تو بغلمو وارد خونه شدم.....یلدا رو مبل دراز کشیده بود به نظر میومد خوابش برده باشه آروم وارد اتاق شدمو بارانو خوابوندم رو تخت.....یه پتو برداشتم تا بکشم رو یلدا....چشماشو باز کردو با صدای خواب آلودی گفت:
-چقدر دیر اومدی!بردیا چند بار زنگ زد...
پوزخندی زدمو گفتم:
-جدا؟این تازه اولشه!
-منظورت چیه؟
-هیچی تو بخواب....شب بخیر
.......................
یکی از لباسایی که برای باران خریده بودمو تنش کردم موهاشم از دو طرف گیس بافتمو با روبان بستم....صدای زنگ در که اومد با هم رفتیم پایین....بردیا با دیدن ما عینک دودیشو از چشماش برداشت و با قیافه ای متعجب نگاه باران کرد.....
یک شلوار لی یخی پوشیده بود با لباس سفید زیر کت اسپرت سفیدش که آستیناشو تا آرنج بالا زده بود....خیلی خوشتیپ شده بود!
بردیا-تو کجا میای؟
-همونجایی که بارانو میبری!
-لازم نیست تو بیای!
پوزخدی زدمو گفتم:
-اگه فکر کردی بچکو با تو تنها میزارم کور خوندی آقا!منم هر جا که ببریش باهات میام....
با حرص سوار ماشین شد.....نمی دونستم باید عقب بشینم یا جلو...در عقبو باز کردمو نشستیم عقب
بردیا-من رانندت نیستم!بیا بشین جلو.....
-لیلی نداره بیام جلو بشینم.....برگشتم سمت بارانو گفتم:
-عزیزم میری بشینی جلو؟
-مامانی چرا این آقاهه اینقدر تورو دعوا میکنه؟اون روز با من مهربون بود!بهم اون عروسک خوشگله رو داد ولی همش تورو دعوا میکنه....من دوسش ندارم....
بردیا با حرص روشو برگردوند و تمام حرصشو سر پدال گاز خالی کرد....
...................
بردیا و باران برای انجام آزمایش رفته بودن الان یک ساعت بود که متظر بودم.....بالا خر اومدن....باران اومد سمتم....بغلش کردم
بردیا-می خوام با باران برم بیرون...
-نمیشه !زیادی به من اعتماد داری!صبر کن جواب آزماشیش هفته دیگه حاضر میشه!وقتی معلوم شد پدرشی اونوقت حق داری ببریش.... و در مقابل نگاه متعجبش از اونجا اومدم بیرون....
از رفتاری که باهاش داشتم راضی بودم در واقع دلم خنک شد...
تمام این یک هفته یک لحظه ام بارانو از خودم دور نکردم تمام مدت پیشم بود و حتی با خودم آموزشگاهم میبردمش
و بعد از کارم هم با وجود خستگی زیادی که داشتم میبردمش پارک و رستوران و شهربازی......نمی خواستم احساس کنه که چیزی از بقیه بچه ها کم دره و هم از این میترسیدم که بردیا بخواد هر بیاد سراغش هرچند حس میکردم همیشه نزدیکمه!!!
با باران از آموزشگاه اومدم بیرون قرار بود باهم بریم پارک..
-مامان تو خیلی مهربونی....خیلی دوست دارم
-منم دوست دارم عزیزم....تو دختر گل منی
از آموزشگاه تا پارک راه زیادی نبود.....نزدیک پارک باران ازم جدا شد و به ست وسایل های بازی رفت....روی نیمکتی نشستم تا بتونم تماشاش کنم....
احساس کردم کسی کنارم نشست....برگشتم سمتش....بردیا بود
-چی می خوای؟
-سلام
-سلام....چرا دست از سرم بر نمی داری؟
-تو در مورد من چی فکر کردی؟.....فکر کردی بچه دزدم و می خوام بارانو ازت بگیرم؟....یه لحظه ام تنهاش نمی زاری
-آره....از تو هیچی بعید نیست!....اصلا ببینم....تو از کجا مطمئنی باران بچته؟
پوزخندی زد و گفت:
-نه به اون روز اول که التماس میکردی می خواستی براش شناسنامه بگیرم نه به حالا که میگی بچم نیست!....تو چته؟....چرا هی عوض میشی؟
-من مشکلی ندارم....مشکل تویی....تویی که می خوای اونو ازم بگیری....ولی کور خوندی حتی اگه بمیرمم بارانو به تو نمی دم
بلند شدمو رفتم سمت باران....هنوزم می خواست بازی کنه ....نگاهی به بردیا کردم....هنوز همونجا نشسته بود و با لبخند به ما نگاه میکرد....بدجوری حرصمو در آورده بود....دست بارانو کشیدمو با خودم بردم خونه.....
.........................
اضطراب داشتم......هر دومون تو کلینیک نشسته بودیمو منتظر جواب آزمایش بودیم....بارانو با خودم نیاوردم...هیچ شکی نیست که باران دختر بردیاست اما ممکن بود بعد از گرفتن جواب بخواد ببرتش...یاد پند سال پیش افتادم روزی که منو بردیا شبو خونه پدرش موندیم همون شب پدرش گفت که یه نوه می خواد که از تنهایی در بیاد...با این فکر لرزه ای بر اندامم افتاد....بردیا روبه روم نشسته بود و نگران بود از رفتارش پیدا بود یا با گوشیش ور میرفت یا کفششو میکوبید به زمین یا کتشو در میاورد....
بالاخره صداش زدن که بره جوابارو بگیره....
بعد از نیم ساعت اومد در حالی که پوزخندی گوشه لبش بود....روبه روم وایساد و نتیجرو گرفت جلوم...
-دکتر میگه دی ان ای ما 99 درصد تطبیق داشته....اون دختر منه!!
-خوب منم گفته بودم دخترته!....بردیا؟
-چی؟
-تو....تو......واقعا می خوای بارانو ازم بگیری؟....این کارو با من نکن اون تمام زندگی منه....
نفس صداداری کشیدوبا حرص گفت:
-منم می خوام مثل تو باشم....زندگیتو ازت بگیرم...همون کاری که 6 سال پیش با من کردی و....بدون هیچ حرفی رفت!!!
بلند شدمو رفتم سمت خونه....خیلی به حرفاش فکر کردم....این درست من 6 سال پیش باهاش بد کردم...اما منظورش چی بود که زندگیمو ازم گرفتی؟
تا درو باز کردم باران پرید بغلم...
-مامان دلم برات تنگ شده بود...عصری میبریتم بیرون؟
یلدا از اتاق اومد بیرونو گفت:
-سلام....باید باهات حرف بزنم...
بارانو فرستادم تو اتاقو نشستم پیش یلدا
-بردیا زنگ زد و گفت که فردا میاد سرغ باران و میبرتش گفت بهت بگم می خواد ببرتش خونه خودش و دیگه نمی زاره ببینیش...
-اون خیلی پسته...
-چیکار می خوای بکنی؟
-یلدا حس میکنم اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم...
-منظورت چیه؟
-اون امروز یه جوری حرف میزد...انگار که می خواد با این کاراش از من انتقام بگیره!اما نمی دونم به خاطر کدوم اشتباه!...اما یه چیزو مطمئنم!....اونم اینه که نمی زارم بارانو ازم بگیره!.
شب قبل تلفنی با دریا صحبت کردم قرار بود امروز همیدیگرو ببینیم رو نیمکت پارک نشسته بودم باران داشت بازی میکرد دریا رو دیدم که داره از دور میاد آریا هم همراهش بود...با دیدن باران دست مادرشو ول کردو رفت پیش باران....
دریا رو در آغوش گرفتم
-دریا-کجایی تو؟....هیچ خبری ازت نیست
-مگه این بردیا میزاره خبری از من باشه؟
-تعریف کن ببینم چی شد؟
تمام ماجراهای این مدتو براش تعریف کردم....دریا فقط نگاهم میکرد ...سکوت طولانی داشت
-چرا هیچی نمی گی؟
-همه چیزو برات میگم....بعد از رفتن تو خسرو با پدر بردیا با هزار دوز و کلک طلاقتو گرفتن خودت باید بدونی برای حکم طلاق باید زن آزمایش بده که معلوم بشه بارداره یا نه.....نمی دونم چیکار کردن ولی طلاقتونو گرفتن...
با صدایی که از شدت بغض میلرزید گفتم:
-یعنی....یعنی بردیا هیچ کاری نکرد؟....هیچ تلاشی واسه پدا کردن من نکرد؟
-اون بعد از رفتنت نابود شد!.....هر شب با یه مشت قرص اعصاب می خوابید پیش تمام دکترا ازش قطع امید کرده بودن...می خواست بیاد سراغت.... امانمی تونست پدرش نمی زاشت ....به هیچ وجه!...اون کیان لعنتی تو مدت مریضی بردیا تمام کارای شرکتو انجام میداد اما خوب خودمم نمی دونم یعنی معجزه شد بردیا حالش خوب شد اما بعد از اون کیان دست راست بردیا شد در واقع ازش ممنون بود که حقیقتو گفته واز شر تو راحت شده!....حالا هم همین بردیایی که میبینی مغرور و بی احساس....دیشب از پرهام پرسیدم میگفت کیان نروژبرای کارای شرکت به خاطر همین که تو اصلا ندیدیش...وگرنه اون همه جا همراه بردیاست...
-حالم از جفتشون به هم میخوره!
-از من میشنوی نزار دست بردیا به بچت برسه....قبلانم بهت گففته بودم اون دیگه بردیای سابق نیست
-میدونم....اما پدرشه...نمی تونم چیزی بهش بگم....از یه طرفم باران پدر می خواد من تو این سالها کم سختی نکشیدم دیگه تحمل ندارم....
دریا دستامو تو دستاش گرفت....
یه نفر هست که می خواد ببینتت...
-کی؟
-خسرو....
-من نمی خوام ببینمش...
-اون دیگه چیزی واسه از دست دادن نداره....خیلی پیر و شکسته شد چیزی به آخر عمرش نمونده....مادر پرهام میگفت تو خواب و بیداری اسم تورو صدا میزنه....برو پیشش
-بسیار خوب....همون خونه قبلی؟
-نه دیگه اونجا زندگی نمی کنن....یه خونه دیگه....میا الان بریم؟
-تو بارانو ببر خونه خودت....آدرس بده من تنها میرم
-باشه
دریا آدرسو برام نوشت ....قرار شد برگردمو بارانوببرم
.................
مقابل در خونه وایسادم....خونه بزرگی بود اما به بزرگی خونه قبلی نمی رسید زنگو زدم
-کیه؟
-خوب...میش درو باز کنین؟
-شما؟
-با آقای خسرو فرهمند کار داشتم...بهشون بگین سمانه اومده
بعد از سکوت نسبتا طولانی درو باز کرد
وارد حیاط شدم.....بعد از طی مسافت نسبتا کوتاهی داخل خونه شدم
به نظر کسی تو سالن پذیرایی نبود.....سال نسبتا بزرگی بود ...دکوراسیون خونه تماما کرم بود....مشغول تماشای اطرافم بودم که خدمتکار اومد طرفم
-بفرمایید ایشون منتظر شما هستن
-ممنون.....دلشوره عجیبی داشتم ...پشت سر خدمتکار حرکت میکردم....در اتاقیو باز کرد و من رفتم داخل...خودشم درو بست و رفت
اتاق تریکی بود پرده هارو کشیده بودن یه طرف اتاق یه کتابخونه بزرگ قرار داشت....
-بیا اینجا
متوجه تخت خواب شدم....تو نگاه اول انگار کسی روش نخوابیده بود....رفتم طرفشو رو صندلی کنار تخت نشستم....
-مدت زیادی گذشته....تو این یه سال خیلی دنبالت گشتم....به سرفه افتاد
اشاره کرد به میز کنار تختش یه دستمال برداشتمو رفتم جلوتر که بهش بدم....صورتشو دیدم باورم نمیشد....خیلی پیر و شکسته شده بود و به خاطر مریضیش رنگ به رو نداشت
حالش که جا اومد ادامه داد
-من متاسفم....به خاطر همه چیز متاسفم....من باهات بد کردم....خودم قبول دارم ازت....ازت می خوام حلالم کنی...نمی گم گناه دیگه ای نکردم اما با حلال کردن تو باری از دوشم برداشته میشه....
-سکوت
-خواهش میکنم....التماست میکنم....
-من هیچ ناراحتی از شما ندارم...گذشته ها گذشته ....من همون موقع شمارو بخشیدم.....
-ازت ممنونم.....من بهت خیلی بد کردم
-نگران نباشید....گفتم که ناراحتی ندارم....حالام با اجازتون می خوام برم..
-صبر کن....در کشو میز کنار تختمو باز کن.....یه پاکت سفید هست برش دار
کاری که گفته بودو کردم....
-اون مال توئه....میدونم کمه ولی قبولش کن.....سند یه زمین
-گفتم که من شما رو حلال کردم....احتیاجیم به این کارا نیست....امیدوارم حالتون خوب بشه....خاحافظ....از اتاق اومدم بیرون
می خواستم از سالن خارج بشم که خاله و عمه با هم اومن تو.....
جفتشون با بهت نگام میکردن...
سرمو انداختم پایینو گفتم:
-ببخشید....با اجازه.....از کنارشون رد شدمو رفتم بیرون...
همه تو این چند سال تغییر کرده بودن....خاله و عمه هم شکسته شده بودن و مثل گذشته نبودن....
تو تمام این سالها از خسرو کینه داشتم....اما به محض دیدنش همه چیزو فراموش کردم...
.........
رفتم خونه دریا....
اولین بار بود که میرفتم خونش.....کلی اصرار کرد تا رفتم بالا....
خونه قشنگی داشت....تمام وسایلادر عین سادگی قشنگ بودن که با سلیقه چیده شده بود....
دریا-خوب چی شد؟
تمام اتفاقایی که افتاده بودو براش تعریف کردم....
-خوب کردی سندو ازش نگرفتی..
-ولش کن بابا....
-خوب دیگه منو باران میریم.......بارانو صدا زدم که بیاد....
باران-مامان من نمیام می خوام با آریا بازی کنم...
آریا-خاله نبرش دیگه...
-عزیزم نمیشه ما باید بر.....در خونه باز شد و پرهام اومد داخل
آریا رفت سمت پدرش و دستشو کشید و آورد پیش ما....
آریا-بابا ببین....این باران....همونی که برات گفته بودم دوستمه....
پرهام لبخندی زدو گفت:
-خیلی عوض شدی
-تو هم همینطور..
-دریاازت گفته بود برام......آریا هم که یه لحظه باران از دهنش نمیوفته!
-خوشحال شدم دیدمت....ما دیگه بریم...
-نخیر نمیشه برید!....بعد از این همه سال دیدمت حالا می خوای بری؟
رو به دریا گفت:
-آریا رو حاضر کن هممنون شام بریم بیرون....صدای فریاد شادی بچه ها خونرو برداشته بود!
اون شب خیلی خوش گذشت پرهام همش حرفای خنده دار میزدو ما میخندیدم!دریا واقعا خوشبخت بود...از خوشالیش خوشحال بودم....بعد از شام به پیشنهاد بچه ها رفتیم شهر بازی...که کلی خوش گذشت....
...........
شب در حالی که بارانو که خوابش برده بودو بغل کرده بود اومدم خونه....بارانو گذاشتم رو تخت......این چند روزه کارام خیلی عقب افتاده بود...خیلی خسته بودم.....
نشستم پشت میز و مشغول ترجمه متنهایی که روی هم تلمبار شده بود شدم.....
با صدای زنگ در از جا پریدم....تمام شبو رو میز خوابم برده بود و تمام بدنم درد میکرد....رفتم سمت آیفون تصویر بردیا رو دیدم
گوشیو برداشتمو گفتم:
-کیه؟
-اومدم دخترمو ببرم
-نمیشه
-باز کن درو
-نمی خوام
-به نفعته باز کنی.....من اعصاب درستو حسابی ندارم ....پس درو باز کن
یاد حرفای دریا افتادم که میگفت بیماری روانی داشته درو بازکردم....طبق معمول یلدا خونه نبود.....سریع صورتمو شستمو یه شال مشکی سرم کردم در آپارتمانم باز کردم....
اومد تو ورفت نشست رو مبل.....صبر نکرد بهش تعارف کنم...
زیر کتری رو روشن کردمو رفتم روبه روش نشستم....
بردیا-من چایی نمی خورم
-واسه تو هم نبود....خودمم هنوز صبحونه نخوردم...چه معنی میده تو همش میای اینجا....
-من پدر بارانم...اومدم ببرمش
-اون با تو هیج جا نمیاد...
-کجاست؟

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
رمان، محصول عصر مدرن است؛ دوره اي که انسانها فرصت نوشتن و خواندن دارند و اين کار جز از طبقه اي که فرصت فراغتي براي کتابخواني دارد، برنمي آيد. در شرايط امروز ايران نيز ما با رمان نويسان و رمان خوانان بسياري مواجه هستيم؛ رقمي که بي اغراق هر روز بر تعدادش افزوده مي شود. شرط اصلي براي رمان نويسي اين است که فرد توانايي خواندن و نوشتن داشته باشد و بتواند آثار داستاني را بخواند و به دنبال آن، اثري خلق کند . شرط ديگر علاقه است و او بايد کار را با دقت و علاقه دنبال کند ایمیل مدیر وبلاگ : hasan_atashpange@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 60
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 36
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 166
  • بازدید ماه : 488
  • بازدید سال : 3,268
  • بازدید کلی : 34,747
  • کدهای اختصاصی