loading...
رمان های عاشقانه.بروز ترین سایت رمان
98ai بازدید : 1076 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)
اشتباه نکن عزیزم مرد هرجا که زنش بخوابه همون جا میره درضمن نمیشه که جناب عالی رو تخت دو نفره بخوابی ولی من روی زمین

همینه که هست مجبوری

اصلا هم مجبور نیستم امشب هم می بینیم کی کجا می خوابه

بله می بینیم


خلاصه بعد از کلی کل کل از اتاق انداختمش بیرون تا حاضر بشم آرایشگاه کمی از خونه دور بود عوضش تا باغی که گرفته بودیم فاصله ی زیادی نداشت قرار بود آرمان بره فرودگاه دنبال حامد و لباسو خودش واسم بیاره هنوز از برخورد حامد و امیر علی می ترسیدم سره ساعت یازده رسیدم به آرایشگاه منو بردن توی اتاق مخصوص عروس و مشغول به کار شدن خودم ازشون خواستم آرایشم پررنگ نباشه و از رنگ های تیره و برنزه هم استفاده نکنن از این که عروس سیاه به نظر بیاد متنفر بودم موهام هم گفته بودم مدل پرنسسی درست کنه خداروشکر چون خودشون بلند بودن احتیاجی به اضافه کردن موی مصنوعی نبود کار آرایشم خیلی طول کشید تقریبا داشت گریم رو روی پوستم انجام می داد طرفای ساعت چهار که شد فقط شنیون موهام مونده بود و کار روی ناخون هام از گرسنگی هلاک بودم زنگ زدم به آرمان که گفت تویه راهه ازش خواستم واسم غذا هم بیاره نیم ساعت بعد با غذا و لباسم اومد به قدری گرسنه بودم که اول از همه به ظرف غذا حمله کردم تمام که شد رفتم طرف لباس وای صبا چیکار کرده بود آفرین به این سلیقه معرکه بود یه لباس عروس پر از سنگدوزی با دنباله ی بلند بالاش دکلته بود واسه ی همین به جای شنل یه چیزی شبیه کت داشت به همرا دستکش هایی که بلندیشون کمی بیشتر از آرنجم بود خیلی شیک بود لباسو که پوشیدم آرایشگرم مشغول شنیون موهام شد ساعت هفت بود که کارم تمام شد و بلند شدم تا خودمو توی آینه ببینم وای چقدر تغییر کرده بودم با این قیافه امشب چشمای امیرو درمیارم از آرایشگر به خاطر کارش تشکر کردم اونم گفت حتما یکی از عکسامو به عنوان نمونه کار واسشون بیارم منم با کمال میل قبول کردم بلاخره امیر اومد دنبالم با دیدنم توی اون وضعیت مات و مبهوت موند آخیش گفتم چشماش در میاد خودم گفته بودم فیلم برداری نمی خوام فقط باید می رفتیم آتلیه امیر اومد جلو و دسته گل رو داد دستم بعدم دستمو گرفت و به سمت ماشین رفتیم درو برام باز کرد و کمکم کرد تا سوار بشم خودشم سریع سوار شد و حرکت کردیم هنوز هیچ حرفی بینمون زده نشده بود خودم هم تمایلی به شکستن سکوت بینمون نداشتم فکر کنم اونم همین طور بود چون تا رسیدن به عکاسی حرفی نزد اونجا هم بعد از گرفتن کلی عکس توی ژستای مختلف کارمون تموم شد و رفتیم طرف باغ وقتی رسیدیم همه ی مهمونا اومده بودن اول از همه از روی خونه گوسفندی که جلوی پام قربونی کرده بودن رد شدیم اونجا دیگه مجبور بودم دست امیرو بگیرم یکی یکی به سمته مهمونا می رفتیم و سلام و خوشامد می گفتیم در عوض اونا هم بهمون تبریک می گفتن دیگه پاهام تاول زده بود از خستگی یواش به امیر گفتم :

من دیگه نمی تونم بایستم بریم بشینیم

برگشت طرفمو گفت:ااااا فکر کردم لالی چه عجب حرف زدی

خیلی حرصم گرفت

نه ولی اصلا دوست نداشتم هم صحبتی مثل تو داشته باشم

واقعا که پررویی امشب تلافی تموم زبون درازیاتو سرت در میارم

از کجا عزیزم شما امشب توی اتاق مهمانی کاری از دستت ساخته نیست بی خود کرکری نخون

حالا می بینی


بلاخره توی جایگاهمون نشستیم که دیدم دوستام دارن میان طرفم خیلی از دیدنشون خوشحال شدم هم دوستای قدیمم بودن هم کسایی که جدیدا توی دانشگاه باهاشون آشنا شده بودم امیرعلی با اومدن اونا سلام کرد و رفت طرفه دیگه ای اونا هم داشتن تبریکاشون رو می گفتن که نوشین که حالا مثل پنگوئن راه می رفت هم اومد پیشمون

سلام خانم پنگوئن

تو شب عروسیت هم آدم نمیشی

نه عزیزم

امشب حالیت میشه زبون داری یعنی چی ولی آیسان کوفتت بشه این شوهر خوش تیپ با این حرفه نوشین بقیه ی دوستام هم تایید کردن برگشتم سمت جایی که امیر ایستاده بود راست می گفتن امشب توی کت شلوار مشکی که پوشیده بود از همیشه برازنده تر بود موهاشو داده بود به سمت بالا واقعا عالی بود ولی چه فایده ما که زندگی عادی نداشتیم دوباره برگشتم طرفه بچه ها و خودمو باهاشون مشغول کردم شبه خیلی خوبی بود آخرای مجلس مثل جشن عقدمون دوباره ارکستر نور سالنو کم کرد واسه ی زوجایی که می خوان برقصن ولی من اصلا تمایلی به رقصیدن نداشتم ولی چاره ای نبود فکر کنم ما خشک ترین عروس و دامادی بودیم که تا حالا دیده بودم امیر اومد طرفم و دستمو گرفت و رفتیم وسط نور کمرنگی به صورت دایره روی ما بود بقیه زوج ها هم اطرافمون ایستاده بودن و می رقصیدن حتی پدر مادرامون هم بودن یه دستمو روی شونه ی امیر گذاشتم و دسته دیگم توی دستش بود توی همون حالت چشمم به حامد افتاد که داشت با یکی می رقصید از اول مجلس ندیده بودمش خواستم برم طرفش که امیر گفت الان موقعش نیست مگه می خوای رقصو خراب کنی راست می گفت اصلا حواسم نبود به رقص دونفرمون ادامه دادیم توی همون حال امیر سرشو نزدیک آورد و کنار گوشم گفت:

نمی خوای این بازی مسخره رو تمومش کنی مثلا امشب شب عروسیمونه

ولی من هیچ احساسی ندارم قبلا هم بهت گفته بودم نباید از من انتظاری داشته باشی

تو چطور همچین چیزی می خوای اخه تو چجور دکتری هستی که احساسات شوهرتو اونم توی شب عروسیش درک نمی کنی

آقای با احساس بهتره اون فکرای خرابی رو که توی ذهنت داری بریزی بیرون ما مثل بقیه ی زوجا عروسی عادی نداشتیم که بقیه ی مسائلمون هم مثل اونا باشه

به هر حال من صبرم تا یه حدیه مواظب خودت باش

با ترس خودمو کشییدم عقبو گفتم:

یعنی چی؟؟؟؟؟؟

 

یعنی که گفتم حواست باشه
و دوباره محکم تر منو به خودش چسبوند و اروم گفت: یعنی با اعصابم بازی نکن, یعنی جدای کارهای دیگت امشب....همون لحظه آهنگ به پایان رسید و مهمونا واسمون دست زدنو برگشتیم سرجامون اما فکرم هر لحظه میرفت سراغ ادامه ی حرفایی که نگفته بود
******
حامد اومد جلو با لبخند آروم طوری که امیر نشنوه گفت: آیسان تبریک میگم بالاخره به حرفم گوش کردی
یه نگاه به امیر انداختم در حالی که مشغول صحبت با یکی از دوستاش بود اما حواسش به ما بود, آروم و با خنده گفتم: نه اتفاقا میخوام حرصش بدم
بلند خندید و گفت: اینی که من میبینم...ایسان پدرت دراومده
با حرص و خنده گفتم: حامدددددد...من نمیذارم این منو اذیت کنه حالشو میگیرم
گفت: میبینیم
با لجبازی گفتم: میبینیم
******
با بغض و گریه مامان و بابا رو در آخر آرمان رو بغل کردم و انگار که دیگه نمیبینمشون تو آغوش هرکدوم زار زار گریه میکردم, به طوری که اشکای بقیه هم در اومده بود در اخر وقتی امیر دید دست بردار نیستم آروم دستاشو روی سرشونه هام گذاشت و کشیدم عقب و گفت: بسه دیگه, مگه نمیخوای بازم ببینیشون؟
جوابش رو ندادم و با خداحافظی سوار ماشین شدیم تا بریم تو خیابونا یه کم بچرخیم
همین که تنها شدیم با خنده گفت: آخی کوچولو هنوز مونده تا گریه کنی!!!
_
شب مثلا اشتی کنان گفتما, یه مثل قشنگ زدم برات
_
شتر که تویی عزیزم
_
خود خودتی, مخصوصا با این تهدیدات, اصلا میدونی چیه تو هم ذمبه ای و هم شتری و هم....
_
ببینم وقتی تنهاییم بازم انقدر بلبل زبونی میکنی؟
با این که میدونستم تهدیداش رو عملی میکنه اما یه پوزخند زدم و گفتم: امیر چند بار باید یه ضرب المثل رو تکرار کنم هان؟
******
بعد از کلی چرخیدن و بوق زدن رسیدیم خونه, جایی که واسه من و امیر میدون جنگ بود تا محل زندگی, وارد خونه شدم و اولین کاری این بود که خودم رو پرت کردم روی مبل و چشمام رو بستم
صدای قدم های امیر رو میشنیدم که به سمتم میومد اما به خاطر اینکه نفهمه ترسیدم, مثلا ریلکس سرجام نشستم بالای سرم که رسید گفت: چشمات رو باز کن حالا حالاها باید بیدار بمونی
ناخوآگاه چشمام باز شد و بهش نگاه کردم, اما یه لنگه ی ابروم رو انداختم بالا و گفتم: برو اونور بزار باد بیاد
دو تا دستاش رو دو طرف صندلی گذاشت و گفت: نشنیدم چی گفتی عزیزم؟
با تمام زورم هلش دادم عقب و از همون فرصت استفاده کردم و بلند شدم و رفتم سمت اتاق خواب, دنبالم اومد و بازوم رو گرفت و گفت: کجا عزیزم؟
گفتم: نکن امیر تو اون شب به من قول دادی کاری به کارم نداشته باشی؟
لبخندش رفت و با یه حالت جدی گفت: کی من؟ یادم نمیاد؟ اگرم دادم الان میزنم زیر قولم...مهم اینه که به دستت آوردم و دیگه به همین راحتی از دستت نمیدم...واضحه عشق من؟
تو چشماش نگاه کردم, جدی جدی بود با حرص گفتم: چرا نمیخوای بفهمی من حالم ازت بهم میخوره؟ چرا انقدر داری دنبالم میای من دوست ندارم...میفهمی؟ دوست ندارم...از تو بدم میاد
دستش رفت بالا و محکم رو صورتم فرود اومد و با یه صدای قاطع و اروم گفت: خفه شو
و بعد بازوم رو ول کرد و رفت, جای چکش رو گرفتم و سر جام ایستادم, جلوی در اتاق میهمان ایستاد و گفت: تلافی تمام این حرفا و کارات رو فردا سرت میارم, فکر نکن میتونی خیلی راحت قصر در بری!!!در حالی که متعجب سرجام خشکم زده بود, بهش نگاه کردم که رفت تو اتاق و در محکم کوبید, با کوبیده شدن در تازه به خودم اومدم و به سمت اتاق خواب رفتم
خودم رو پرت کردم رو تخت به حرفش فکر کردم
_
نه اقا امیر, نه....نمیذارم کاری کنی...نه
******
صبح که بیدار شدم, گردنم خشک شده بود,با تعجب دیدم با همون لباس عروس خوابم برده, انگار که یه تریلی از روم رد شده بود, بلند شدم و لباسم رو دراوردم و رفتم زیر دوش آب گرم تا حالم جا بیاد
******
وقتی اومدم بیرون, یکی از همون لباس هایی رو که گرفته بودم پوشیدم یه شلوارک جین, با یه تاپ بندی مشکی....موهام رو هم خشک کردم و دم اسبی بستم, به آرومی اومدم بیرون و مشغول تهیه صبحانه شدم, اونم با سرو صدا انقدر کابینت و وسایل رو به هم کوبیدم که امیر بیدار شد و اومد آشپزخونه و همینجور که داشت میومد گفت: مگه خواب نداری تو, که اول....و با دیدنم حرف تو دهنش موند و بهم زل زد.........امیر آب دهنش رو قورت داد و با یه لبخند مشکوک زل زده بود بهم اول یکمی ترسیدم گفتم نکنه با این کارام بلاخره کار دست خودم بدم ولی نه من می تونم از خودم دفاع کنم واسه ی همین منم با یه لبخند بزرگتر نگاش کردم تو دلم گفتم :

آب دهنتو قورت بده آقا امیر حکایت منو تو مثل انگور و روباهه مردشور اون لبخندتو ببرن

با خنده ی من امیر به خودش جرات داد و اومد جلو ای وای باز اینو جو گرفت نزدیکم که رسید گفتم:

چیه کجا میای ؟

دارم میام پیش زن عزیزم

تو بیخود کردی برو کنار کار دارم

چیکار داری عزیزم منم باهات کار دارم

ولی من با تو کاری ندارم

اومد جلو و مچ دستمو کشید ولی قبل از اینکه پرت بشم تو بغلش کف دستمو گذاشتم رو صورتشو هلش دادم عقب با این کارم تعادلش بهم خورد و نزدیک بود بیوفته ولی سریع خودشو نگه داشت بیچاره مونده بود من این همه زورو از کجا آوردم

دختره ی دیوونه تو آدم نمیشی فکر کردی تا کی می تونی به این کارات ادامه بدی

تا هروقت که دلم بخواد تازه هروقت هم که خوب اذییت کردم ولی می کنم میرم

آها پس این کارات واسه ی اینه ولی اشتباه نکن من نمیزارم جایی بری تو جات همین جاست پیشه شوهرت اینو همیشه یادت باشه من با این کارات خسته نمیشم پس خودتو خسته نکن تازه وقتی اینجوری می گردی نمی تونم قول بدم بلایی سرت نیارم

تو هیچ کاری نمی تونی بکنی بی خود کرکری نخون

خانم دکتر هیچ کس حریف قدرت آقایون نمیشه

برو بابا

توی همین حال و هوای بحث بودیم که با صدای زنگ تلفن ساکت شدیم رفتم گوشیو برداشتم مریم جون بود که واسه ی شب دعوتمون کرد خانواده ی خودمم اونجا بودم خوشحال شدم چون هرچی کمتر توی خونه با این تنها نباشم بهتره

کی بود؟

مامانت بود واسه ی شب دعوتمون کرد

به چه مناسبتی

واه مثلا ما عروس و دامادیم خب پاگشامون کرد دیگه

مطمئنی ما عروس و دامادیم

ببخشید میشه بگی چی هستیم

نمی دونم ولی هیچ چیزمون که شبیه اونا نیست

کافیه نقش بازی کنی همه چی حله

بیا یکم جدی باش تا کی می خوای به این وضع ادامه بدی

قبلا هم گفتم تا هروقت دلم بخواد حالا هم برو کنار کار دارم


.................................................. ....


شب ساعت هفت هردومون آماده بودیم من یه تونیک قهوه ای خوشگل با شلوار لی آبی کم رنگ پوشیده بودم یه آرایش ملایم هم انجام دادم که بهتر بشه امیر هم کت و شلوار دودی پوشیده بود لامصب خیلی خوشتیپ شده بود از حق نگذریم خیلی ایده آل بود ولی من هنوز نتونسته بودم با مسئله ای که توی گذشته پیش اومده بود کنار بیام با اینکه مثل گذشته ازش تنفر نداشتم ولی هنوز پذیزشش واسم سخت بود

وقتی رسیدیم همه اومده بودن و ما آخرین نفرات بودیم مامانه من وامیر خیلی گرم بغلم کردنم و بوسیدنم و تبریک گفتم بیچاره ها نمی دونستم هیچ خبری نبوده ولی خب نمی شد چیزی گفت واسه ی همین طبق قراری که با امیر گذاشته بودیم مشغول نقش بازی کردن شدم رفتم کنار امیر روی مبل دونفره ای نشستم اونم دستشو دور گردنم انداخته بود همه مشغول صحبت های عادی بودیم که یه دفعه مریم جون گفت :

بچه ها شما نمی خواید برید ماه عسل

وای این دیگه چه پیشنهادی بود از تصور اینکه باید با امیر تنهای برم جایی تنم مور مور شد نه بخاطر اینکه ازش بدم میومد درواقع می ترسیدم واسه ی همین سریع گفتم:

نه مریم جون من ازهفته ی اینده باید برم دانشگاه نمی تونم

ولی چند روز اول کلاسا تق و لقه از همین فردا که برید تا یه هفته می تونید بمونید

ولی الان ترمه آخره ما همش بیمارستانیم نمیشه نرم و به بحث خاتمه دادم وای اینا به همه چیز کار دارن خب اگه بخوایم خودمون میریم دیگه

موقع شام هرکاری کردم نذاشتن کمکشون کنم و گفتن باید کنار شوهرم بشینم امیرعلی هم گفت :

آره عزیزم تو بشین پیشه من چون دلم زود واست تنگ میشه خیلی حرصم گرفت مسخره ی دیوونه چرت می گفت ولی خب بازم مجبور شدم نقش بازی کنم نشستم کنارش و تویه گوشش گفتم :

خیلی دلقکی

باز بی ادب شدی

جوابشو ندادم چون حوصلشو نداشتم

با پهن شدن میز شامو خوردیمو دوباره مشغول صحبت شدیم اونقدری که زمان از دستمون در رفت و تا به خودمون اومدیم یک نصفه شب بود من که دیگه از زور خواب نمی تونستم چشمامو باز کنم به امیر علی گفتم بریم دیگه من خستم سریع خداحافظی کردیم ولی قبلش مامان واسه ی ناهار هممون رو دعوت کرد وای خدا مهمونی پشت مهمونی ولی خب نمی شد ردش کرد برای همین قبول کردیم سوار ماشین که شدیم به قدی مست خواب بودم که قش کردم و نفهمیدم کی خوابم برد


........................


صبح که بیدار شدم خودمو روی تخت دیدم فهمیدم امیر منو آرده بیچاره فکر کنم کمرش بریده بود ولی اشکال نداره حقشه رفتم یه دوشه حسابی گرفتم تا حالت کرختی که تویه بدنم بود از بین بره از اتاق که اومدم بیرون امیر نبود صداش هم کردم جواب نداد عجیب بود کجا رفته بود خواستم برم صبحانه بخورم که دیدم رویه دره یخچال یه تیکه کاغذ دیدم نوشته بود رفته تا شرکت کاری داشته ولی زود برمی گرده فقط من آماده باشم که وقتی اومد سریع بریم خونه ی مامان اینا باز خداروشکر که نیازی نبود ناهار درست کنم اصلا حال و حوصله نداشتم از بیکاری تلویزیون رو روشن کردم تا یکمی آهنگ گوش کنم بعد از چنتا موزیک ویدئو حوصلک بازم سر رفت خاموشش کردم و رفتم یکمی به خودم برسم تا امیرعلی برگرده ساعت یازده ونیم اومد و هردو رفتیم خونه ی ما اونجا هم دوباره به جز نقش بازی کردن کاری انجام اصلا حوصله ی این مهمانی های تکراری رو نداشتم ولی مجبور بودم تحمل کنم معلوم بود امیر هم زوری داره تحمل می کنه همون جا بودیم که یکی از دوستای امیرعلی با موبایلش تماس گرفت و به خونشون دعوتمون کرد ولی متاسفانه خونش تویه ورامین بود اول امیر علی نمی خواست قبول کنه ولی از اون جایی که یکی از دوستایه صمیمیش بود تویه رودرواسی افتاد و قبول کرد

امیر چرا قبول کردی اونم شام فکر کردی چجوری باید برگردیم

نمی شد بگم نه خیلی اصرار کرد زشت بود قبول نکنم

حداقل مینداختیش واسه یه شبه دیگه نه همین امشب

اتفاقا اینجوری بهتره خستگی رو بهانه می کنیم زود برمی گردیم

ای بابا من دیگه نا ندارم

الان میریم خونه یه استراحتی بکن بعد میریم

ناچارا زود خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه تا خودمون رو واسه ی شب آماده کنیم وقتی رسیدیم من اولین کاری که کردم خوابیدم هنوز از دیشب کمبود خواب داشتم یکی دو ساعت چرت زدم بعدم بیدار شدم که حاضر بشم داشتم موهامو می بستم که امیرعلی صدام کرد و گفت:

آیسان بیا کارت دارم باید در مورد امشب یه چیزی رو بهت بگم

چیه چی شده؟

ببین سامان جز دوستای صمیمی منه از گذشته ی من خبر داره ولی الان فکر می کنه ما واقعا با هم آشتی کردیم امشب حواست به رفتارات باشه

یعنی چی ؟متوجه نمی شم

سعی نکن منو ضایع کنی اون خودش زن داره زشته بخوایم جلوشون با هم کل کل کنیم یا دعوا راه بندازیم می خوام امشب هم مثل این دوروز فیلم بازی کنیم

ببین من اصلا حوصله ندارم حسابی خستم اگه تو کاری به کارم نداشته باشی من هم کاریت ندارم تو حدتو رعایت کن همه چی حله دیگه

می دونستی خیلی پررویی

داری باز شروع می کنیا همین کاراته که صدای منو درمیاره

بحث کردن با تو فایده نداره آماده شو زودتر بریم


رفتم لباسمو پوشیدمو حرکت کردیم خونشون ورامین بود و تا خونه ی ما خیلی راه بود نمی دونستم شب چه جور می خوایم برگردیم توی ماشین هیچ صحبتی با هم نکردیم انگار از همین جا شروع کرده بود تا کاری به کارم نداشته باشه چه خوب از دستش راحت بودم ولی بعد از نیم ساعت که گذشت خودمم حوصلم سر رفت ولی امیر اصلا محل نمی داد فقط چشمشو به جاده دوخته بود و رانندگی می کرد دیگه داشتم کلافه می شدم وقتی دیدم اونم سره صحبتو باز نمی کنه خودم شروع کردم

با سامان چجوری آشنا شدی؟

بلاخره دهن باز کرد و گفت:

توی دانشگاه با هم آشنا شدیم پسره خوبیه هم خودش هم خانومش اونم توی دانشکده ی خودمون بود اونجا با هم آشنا شدن

چه جالب چند وقته با هم ازدواج کردن؟

تقریبا چهار ساله

واقعا؟؟پس چرا نگفته بودی همچین دوستی داری

اولا که هیچ وقت نپرسیدی بعدم کی می گفتم اون از مدت عقدمون بعدم که نبودی حالا هم که...........

خیله خب بابا بچه هم دارن؟

آره یه پسره شیش ماهه

واییییییییییی راست میگی پس یه جایی وایسا یه چیزی واسش بخریم زشته واسه ی اولین بار دست خالی بریم

مثل اینکه مارو پاگشا کردنا

هرچی همین جا صبر کن یه طلا فروشی هست


پیاده شدیم و رفتم واسه ی پسره سامان یه ربع سکه خریدم فعلا تنها چیزی که به نظر می رسید همین بود و دوباره حرکت کردیم

بلاخره بعد از دوساعت رسیدیم اونا تویه طبقه ی دومه یه آپارتمان شیک زندگی می کردن وقتی وارد شدیم اول خود سامان اومد جلو الان یادم اومد که شب عروسی دیدمش خیلی گرم و صمیمی باهامون برخورد کرد و دعوتمون کرد بریم داخل به محض اینکه وارد شدیم خانومش هم با یه کوچولو تویه بغلش اومد اونم مثل سامان حسابی خوش برخورد بود اما از کوچولوش دلم می خواست بخورمش سفید و تپل و از همه مهمتر خوش خنده توی بغل همه می ایستاد و گریه نمی کرد کافی بود یکی قلقلش بدی غش می کرد از خنده همسر سامان که حالا می دونستم اسمش المیراست گفت:

بفرمیید آیسان جان دمه دربده و راهنماییمون که به پذیراییشون دکور خونشون خیلی شیک و مدرن بود واقعا توی چیدن اثاثیشون سلیقه به خرج داده بودن در کل خونه ی جمع و جوری داشتم همین جوری که مشغول فوضولی کردن بودم امیر تویه گوشم گفت:

بسه دیگه آبرومو بردی چقدر نگاه می کنی

وای حسابی خیت شدم مثل ندید بدیدا داشتم اینور اونورو نگاه می کردم خودمو جمع و کردمو گفتم:

چی میگی واسه خودت

من چی می گم تو چیکار می کنی از وقتی اومدی همش داری اینور اونورو دیدی میزنی

ببین داری شروع می کنیا

من شروع نمی کنم تو حاضر نیستی قبول کنی اشتباه می کنی

دوباره داشتیم کل کل می کردیم که سامان و المیرا هم اومدن نشستم سامان پسرشو که اسمش ایلیا بود رو بغل کرده کرده و المیرا هم واسمون چای آوره و بود وقتی دیدن ما اینجوری چسبیدیم به هم و داریم حرف می زنیم سامان گفت:

بابا یکمی هم دیگه رو ول کنید

از هم کمی فاصله گرفتیم منم واسه اینکه تلافی حرفای امیرو در بیارم گفتم :

آقا سامان این دوسته شما خیلی وراجه اون موقع هم که دانشجو بود عادت داشت اینقدر حرف بزنه؟

بیچاره امیرعلی فکر نمی کرد من اینجا هم ضایش کنم جا خورده بود ولی بعد واسه ی تلافی گفت:

سامان به نظرت وقتی هی از آدم سوال بپرسن باید چیکار کنم

سامان با خنده گفت:

خیله خب بابا بفرمایید چاییاتون رو بخورید تا سرد نشده

من که حوصله ی امیرو نداشتم بلند شدم پیش المیرا نشستم و مشغول صحبت شدیم دختره خیلی خوبی بود خیلی هم ناز بود و مودب گفت که ترم پنجم دانشگاهش با سامان خیلی اتفاقی آشنا میشه و عاشق همدیگه میشن ولی تا پایان درسشون هردو صبر می کنن بعدم سامان میره خواستگاریش و خیلی زود خانوادهاشون راضی میشن الان هردوشون تویه یه شرکت کار می کردن ولی خوده المیرا چند ماهی بود بخاطر پسرش خونه نشین شده بود فهمیدم شرکتشون همونه که امیرعلی وقتی باباش انداحته بودش بیرون اونجا کار می کرده ایلیا رو ازش گرفتمو بغلش کردم خیلی شیرین بود کلی واسش شکلک درآوردم و خندوندمش همون جوری که باهاش بازی می کردم با المیرا هم حرف میزدیم اونم از من و وضعیت درسیم پرسید بهش گفتم این ترم دیگه آخرین ترممه و فارغ التحصیل می شم البته خودشم یه چیزایی راجع به من می دونست می گفت از سامان شنیده خیلی از اینکه من و امیر علی آشتی کردیم خوشحال بود بیچاره نمی دونست همش الکیه به خودمون که اومدیم دیدیم دوساعته داریم حرف می زنیم مردا که مشغول صحبت راجع به کارشون بودن ما هم اینجوری ایلیا توی بغلم خوابش برده بود المیرا هم هی ابراز شزمندگی می کرد که حواسش پرت شده سریع بلند شد تا میزو بچینه سامان هم خواست کمکش کنه که نزاشتم ایلیا رو دادم دستش تا بزاره تویه اتاقش خودم هم رفتم آشپزخونه کمک المیرا خیلی هول شده بود و هی می گفت آبروم رفت واسه اولین بار اومده بودید خونمون که اینجوری شد

چی می گی ما که گرسنمون نبود عزیزم اشکالی نداره بیا من کمکت می کنم

نه تروخدا بیشتر از این شرمندم نکن

این حرفا چیه ظرفا رو بده تا بزارم روی میز

خلاصه کمکش کردم تا میزو بچینه وشام رو بکشه معلوم بود خیلی زحمت کشیدن سه نمونه غذا درست کرده بود با کلی مخلفات

المیرا جان چرا این همه زحمت کشیدی مگه ما چند نفریم تو هم دست تنها با یه کوچولو حتما حسابی خسته شدی

نه بابا این حرفا چیه ایلیا رو که گذاشته بودم پیش مامانم سامان هم بودش کمکم کرد

واقعا کمکت کرد؟آفرین آقا سامان

آره خداروشکر تویه این چیزا خیلی کمک حالمه من بارداری سختی داشتم تمام این مدت اون کارا رو انجام می داد

به به پس حسابی خوش به حالته ها

شوهرم گله

توی همین موقعیت سامان اومد داخل و حرف المیرا رو شنید

من گلم عزیزم نظره لطفته شما خودت بهتری

بیچاره المیرا خیلی خجالت کشید فکر نمی کرد سامان بیاد داخل و اینجوری جلویه من جوابشو بده

اااااااااا سامان خجالت بکش

واسه ی چی عزیزم اصلا بزار کمک خانم گلم بکنم که خسته نشه

از اینکه با هم اینجوری رفتار می کردن لذت بردم رفتار اینا کجا و من و امیر کجا اگه توی عقدم اون اتفاق نمی یوفتاد الان ما هم اینجوری بودیم با صدای المیرا که دعوتم می کرد بشینم سره میز از فکر و خیال خارج شدم شام هو تویه محیط صمیمیی خورده شد شب خیلی خوبی بود بعد از شام هم میزو جمع کردیمو ظرفارو با هم شستیم امیر و سامان هم تخته نرد بازی می کردن کارا که تمام شد ما هم رفتیم پیشه مردا یواش به امیر گفتم :

نمیریم دیگه

خوب شد گفتی اصلا حواسم نبود ساعت چنده؟

به ساعت که نگاه کردم یک و نیم بود وای اصلا نفهمیدیم کی گذشت حالا چجور بر می گشتیم اونم تویه این بارون ولی چاره ی دیگه ای نبود امیر که پاشد خداحافظی کنه سامان هم. بلند شد و گفت:

فکر کردی من میزارم برید عمدا حواستون رو پرت کردم که نتونید برگردید امشب مهمون مایید هیچ جا نمیزارم برید

سامان جان نمیشه کار داریم ایشالله واسه یه وقت دیگه

اصلا حرفشم نزن اگه بخوای بری واقعا ناراحت میشم یه شب هم تویه خونه ی ما بد بگذرونید

اصلا بحث این حرفا نیست

من نمی دونم باید بمونید

سامان از یه طرف می گفت المیرا هم از طرفه دیگه حسابی معذب شده بودیم نمی تونستیم بگیم نه ناچارا قبول کردیم امیر به سامان گفت:

باشه ولی یادت باشه مارو شرمنده کردی با این کارت حسابی توی زحت انداختیمتون

این حرفا چیه رفیق منو تو که این حرفا رو نداریم بعد رو کرد به المیرا و گفت:

عزیزم جاشون رو توی اتاق مهمان حاضر می کنی؟

البته همین الان

با شنیدن این حرفشون یخ کردم یعنی قرار بود من با امیر امشب یه جا باشم خدا به خیر بگذرونه امیر هم که فهمیده بود دارم چه فکری می کنم یواش تویه گوشم گفت:

بلاخره گیرت انداختم راه فراری نداری

من که خودم می ترسیدم با شنیدن این حرفش دیگه عملا شروع کردم به لرزیدم با همون ترس برگشتم طرفشو گفتم:یعنی چی؟فکر آزار به سرت نزنه که اینجا جاش نیست

کی گفته می خوام آزارت بدم عزیزم

تو آدم خطرناکی هستی امشب شما مردا توی پذیرایی می خوابید منو المیرا هم با هم

یه وقت همچین چیزی نگیا زشته آبرومون میره مثلا تازه عروس دامادیم مردم اینجور موقع ها از کنار هم تکون نمی خورن بعد منو تو اینجوری.........

واسه م فرقی نمی کنه تو امشب باید پیشه من باشی من میرم بقیه ی بازیمو بکنم

نمی دونستم چیکار کنم خیلی مستاصل شده بودم المیرا اتاقو آماده کرد ولی من از استرس خوابم پریده بود از طرفی هم نمی خواستم برم اونجا واسه همین به المیرا گفتم آلبوماتو نشونم میده

با کمال میل بیا بریم تویه اتاقمون

اونجا چندتا از آلبومای خانوادگیشون باضافه ی نوزادیه ایلیا رو نشونم داد آخر سر هم آلبوم عروسیشو آورد ولی کاش نمیاورد اونجا عکس امیر علی و سحر هم بود حالم از دیدن عکسشون بد شد المیرا هم فهمید و سریع آلبومو جمع کرد

ببخشید آیسان اصلا قصد ناراحت کردنتو نداشتم

نه اشکالی نداره

باور کن اون یه موضوع تموم شدست امیر دیگه هیچ حسی به سحر نداره اینو بارها به سامان گفته من مطمئنم اون الان تورو می خواد این از نگاهاش پیداست نمی دونی وقتی واسه درست رفته بودی مالزی چطوری بود سامان می گفت از کلافگی نمی تونست کاری انجام بده

خواهش می کنم بحثو عوض کن اون موضوع واسه ی من هم تموم شدست

باشه به هر حال من معذرت می خوام

نه عزیزم اشکالی نداره بیا بریم پیشه مردا ساعت داره سه میشه اینا بازیشون رو ول نمی کنن

راست میگی بریم ببینیم چیه که اینطور چسبیدن بهش

رفتیم بیرون اونا هم آخرای بازیشون بود با هر حرکتی که می کردن خمیازه می کشیدن من و المیرا هم خمار بودیم اول از همه من شب بخیر گفتم و خوابیدم المیرا هم بعد از من پاشد رفت اومدم تویه اتاق که دیدم واسمون یه تشک دونفره پهن کردن تازه یادم اومد حالا چیکار می کردم لباسایی رو که از المیرا گرفتم پوشیدم و دراز کشیدم باید خودمو به خواب می زدم تا وقتی امیر اومد اذیتم نکنه نیم ساعت بعد اونم اومد سریع چشمامو بستمو نفس کشیدنمو مثل کسی که خوابه طولانی کردم لباسشو در آورد و کنارم دراز کشید اولش تکون نمی خورد نمی دونستم چه جوری خوابیده چون پشتمو بهش کرده بودم بعد از چند لحظه حس کردم داره نزدیک میشه دهنشو چسبوند به گوشمو گفت:

من که می دونم بیداری داری فیلم بازی می کنی پاشو حنات جلوی من رنگ نداره

وای فهمید ولی اصلا به روی خودم نیوردم و تکون نخورم

حالا یعنی خوابی نمی فهمی من چیکار می کنم چه خوب اینجوری بهتره

دستشو انداخت روی پهلوم و برم گردون سمت خودش بازم بی حرکت موند فکر کنم داشت نگام می کرد بعد از چند لحظه گونمو بوسید ای پرروی فرصت طلب دیگه نتونستم تحمل کنم چشمامو سریع باز کردمو خودمو از بغلش کشیدم بیرون

چی کار می کنی دیوونه

ااااا مگه تو خواب نبودی

به تو مربوط نیست

رفتم سره جامو دوباره مثل قبلم خوابیدم ولی اون ول کن معامله نبود دوباره گرفتمو کشیدم سمت خودش

اه برو کنار خوابم میاد

نمیشه بلاخره گیرت آوردم انتظار نداری که ولت کنم

میگم نکن

اینقدر غر نزن مثل یه خانم خوب با شوهرت رفتار کن ببین سامان و المیرا با هم چجوری بودن یکی یاد بگیر

اون مثل من شوهرش بهش خیانت نکرده بود

باز شروع کردی کی می خوای این بحثو فراموش کنی

هیچ وقت می دونی امشب عکسای عروسیشونو دیدم تو وسحر هم بودین خیلی به هم میومدین

آیسان ترو خدا تمامش کن اون موضوع تمام شدست دیگه چجوری بگم

ولی برای من تمام نشده نمی تونم فراموشش کنم

جانه هرکی دوست داری ول کن

باشه برو کنار بخواب اینجوری من خوابم نمیبره جام کمه

ها باز بهانه اومد دستت

برو کنار دیگه

نمیرم دیگه آخره خطه

جیغ می زنم

اگه خجالت نمی کشی بزن بعد می دونی سامان اینا چی فکر می کنن ؟فکر می کنن ما.........

واقعا که بی ادبی برو کنار من نمی خوام زوری که نمیشه

وقتی با زبون آدم راضی نمیشی باید به زور متوسل شد

مگه من حیوونم

این چه حرفیه میزنی آیسان مثل آدمای امی شدی مثلا تحصیل کرده ای نمی فهمی من مردم به یه چیزایی احتیاج دارم که تو باید واسم برآوردشون کنی

ولی من نمی خوام

دیگه به حرفت گوش نمی دم جیغ می زنم برام مهم نیست بقیه چی فکر می کنن

ولی من می دونم تو این کارو نمی کنی

دوباره منو کشید سمت خودش وای از ترس فشارم افتاده بود الان واقعا آمادگیشو نداشتم تمام بدنم یخ کرده بود دستشو که روی بازوم گذاشت از این همه سردی تعجب کرد

چته واسه چی یخ کردی

خواهش می کنم من الان نمی تونم بزار واسه ی یه وقت دیگه

مگه بار اولته که اینجوری شدی اصلا واسه ی چی من که نمی خوام بکشمت

نمی تونم باور کن حداقل امشب نه

اینجوری که نمیشه تو که قبل این شکلی نمی شدی

قبلا فرق می کرد آخرین بار یادته از اون روز حتی فکر کردن به این چیزا حالمو بد می کنه نمی تونم با خودم کنار بیام

باشه باشه ببخشید بخواب قول میدم تا خودت نخوای کاریت نداشته باشم

خداروشکر ول کرد وگرنه نمی دونم اگه می خواست ادامه بده چی میشد دوباره اومدم برگردم سرجام که نزاشت و گفت:

این که دیگه حالتو بد نمی کنه

ول کن حوصله داریا بزار بخوابم

اون یکی رو قبول کردم ولی واسه این راه نداره بدو بیا بغل عمو کوچولو

خیلی پررویی

حرف نباشه

دیدم نه بابا این یکی راه نداره خودمم بدم نمیومد این که دیگه ترس نداشت به امیر نگاهی کردم دیدم دستاشو به معنیه بیا بغلم باز کرده و داره نگام می کنه منم همون جوری رفتم تو بغلش سرمو رو بازوش گذاشت منم یه دستمو رو سینش گذاشتم اینقدر گیج و خسته بودم که زود خوابم برد


.......................................


صبح با صدای المیرا بیدار شدم خودش و ایلیا بالای سرم ایستاده بودن و سرو صدا می کردن وقتی دید چشمام بازه گفت:

پاشو تنبل خانم شوهرت دوساعته بیدار شده دلش برات تنگ شده

تازه یاده دیشب افتادم اصلا نفهمیدم کی صبح شد بلند شدم و جامو جمع کردم از اتاق رفتم بیرون همه دور میز داشتن صبحانه می خوردم منم رفتم نشستم بلاخره اون مهمونی هم تمام شد واقعا عالی بود و از همه مهمتر دوست خوبی مثل المیرا پیدا کردم


..............................


کلاسام شروع شده بودن و بیشتر وقتم با درس و بیمارستان گرفته می شد چیزی به فارغ التحصیلیم نمونده بود اونروز نه کلاس داشتم نه قرار بود بیمارستان برم امیرعلی صبح سره کار رفته بود بعد از اون شب اتفاقی نیوفتاد فقط روابطمون خیلی بهتر و صمیمی تر بود دیگه زیاد کل کل نمی کردیم تنها مشکلمون ترسی بود که من داشتم ولی تصمیم گرفته بودم پیش یه روانپزشک برم داشتم خونه رو گرد گیری می کردم که صدای تلفن بلند شد آی دی کالر رو نگاه کردم دیده شماره موبایل امیره ولی وقتی جواب دادم صدای مرد غریبه ای رو شنیدم که می گفت:

شما با امیرعلی محتشم چه نسبتی دارید؟؟

من همسرشم

خبری که داد باعث شد من چیزایه زیادی رو راجع به خودم و زندگیم و احساسم متوجه بشم

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
رمان، محصول عصر مدرن است؛ دوره اي که انسانها فرصت نوشتن و خواندن دارند و اين کار جز از طبقه اي که فرصت فراغتي براي کتابخواني دارد، برنمي آيد. در شرايط امروز ايران نيز ما با رمان نويسان و رمان خوانان بسياري مواجه هستيم؛ رقمي که بي اغراق هر روز بر تعدادش افزوده مي شود. شرط اصلي براي رمان نويسي اين است که فرد توانايي خواندن و نوشتن داشته باشد و بتواند آثار داستاني را بخواند و به دنبال آن، اثري خلق کند . شرط ديگر علاقه است و او بايد کار را با دقت و علاقه دنبال کند ایمیل مدیر وبلاگ : hasan_atashpange@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 60
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 20
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 150
  • بازدید ماه : 472
  • بازدید سال : 3,252
  • بازدید کلی : 34,731
  • کدهای اختصاصی