loading...
رمان های عاشقانه.بروز ترین سایت رمان
98ai بازدید : 213 جمعه 13 دی 1392 نظرات (0)
دوباره نگاش کردم که دیدم چشماشو باز کرد.به روش لبخند زدم و گفتم:
_یلدا چشماش شبیه بردیائه...سلام مامانی!
سینه م رو ول کرد و بهم خیره شد.بعد از چند ثانیه دوباره مشغول خوردن شیر شد.وقتی که رفت،یلدا پرسید:
_سمانه شناسنامه ش رو میخوای چی کار کنی؟
آهی کشیدم و گفتم:
_نمیدونم...به خدا نمیدونم!
_اگه شناسنامه نداشته باشه واکسنم نمیتونه بزنه.
_میدونم یلدا،میدونم!
_خب حالا که میدونی میخوای چی کار کنی؟
_یلدا گفتم که نمیدونم....این بچه ئم شده قوز بالا قوز!
با لحن ملایم تری گفت:
_سمانه عزیزم میخوای با فرشید صحبت کنم؟
_فرشید؟؟مثلا میخواد چی کار کنه؟
_چه میدونم...بیخود که با من دوس نشده،باید یه کاری بکنه دیگه!
آروم خندیدم و گفتم:
_بیمارستانو چی کار کردی؟
_بیمارستان یه سری مدارک میخواست اما نه در رابطه با بچه...اون مشکلی نداره!
آروم چشمامو بستم و گفتم:
_یلدا عزیزم برو خونه...خیلی خسته شدی!
_نه خانومی چه خست-
_چرا یلدا....تو این مدت که من حا..حامله بودم خیلی واسه منو بابام زحمت کشیدی.الانم که چند ساعت از به دنیا اومدن باران میگذره و تو هنوز-
_به دنیا اومدن کی؟!
با تعجب گفتم:
_باران....دخترم دیگه!
یه ابروشو داد بالا و گفت:
_پس واسش اسم انتخاب کردی؟
_آره خب....بد کاری کردم؟!
_نه عزیزم...فک نمیکردم به این سرعت بتونی انتخاب کنی!
_از زمانی که جنسیتشو فهمیدم دارم روش فکر میکنم.
آهی کشیدم و خیلی آروم گفتم:
_کاشکی پسر میشد!
اما یلدا شنید و با پرخاش گفت:
_که اسمشو بذاری بردیا؟لعنتی....سمانه کی میخوای از فکر اون احمق بیای بیرون؟!
احمق...بغض کردم و گفتم:
_راجع به بردیا درست صحبت-
_نه سمانه!اون حتی دنبالتم نیومد ببینه مرده ای یا زنده ای...به خودت بیا!
بغضم شکست...این روزا تند تند گریه م میگرفت.سرم بغل کرد و گفت:
_ببخشید عزیزم...متأسفم
_نه تو راس میگی...برو دیگه!
روی صندلی نشست و گفت:
_من همینجا میخوابم...شما برو!
خندیدم و چشمام رو بستم و با فکر باران دخترم به خواب رفتم.
***
_آفرین دختر گل مامان...یکی دیگه ئم بیا...بدو دیگه...الهی قربونت برم من!
بابام با خنده گفت:
_سمانه فقط میتونه دو تا قدم بیاد....خودتو آزار نده!
با آزدگی گفتم:
_بابا این دیروز واسه من راه رفت!
ایدنفعه یلدا باران رو بغل کرد و گفت:
_توئم از بس کار میکنی فرق چهار دست و پا رو با راه رفتن نمیفهمی!
نگاهی به دخترم کردم و گفتم:
_اگه کار نکنم چی کار کنم؟!
باران رو بغل کردم و گفتم:
_الهی مامان قربونت بره عزیز دلم...خوبی؟
خندید و با پاش به سینه م کوبید.گفتم:
_مامانو میزنی؟!
دوباره این کارو تکرار کرد.میدونستم میخواد باهام بازی کنه.....قلقلکش دادم و گفتم:
_مامانم تو رو قلقلک میده!
غش غش خندید وبهم خیره شد.خیلی دوسش داشتم...زندگی برام بدون باران واقعا خشک سالی بود.بردمش هوا و رو به یلدا گفتم:
_یلدا چه خبر از فرشید؟
_هیچی سلامتی!
_بیشتر از بقیه باهاش موندی...!
نفس عمیقی کشید و گفت:
_ازم خواستگاری کرد!
باران رو پایین اوردم و گفتم:
_تو چی گفتی؟!
_گفتم نه!
_چی؟!چرا؟!
_من نمیتونم باهاش زندگی کنم!
آهی کشیدم و گفتم:
_چرا؟اون که پسر خوبیه!
_سمانه اون خر پوله....میفهمی؟پولش از پارو بالا میره...در صورتی که من یه دختریم که سه سال از مامان باباش خبر نداره!
_خب این دو تا چه ربطی به هم دارن؟!
_به این میگن اختلاف طبقاتی....اختلاف اجتماعی...!
_و بازم من ربطشو نمیگیرم!
_ببین فک میکنی مامانش بذاره تک پسرش با یه دختری که از خودش 8 سال کوچیک تره و بی کس و کاره ازدواج کنه؟!
_فرشید تو رو دوس داره!
_سمانه....من دوسش ندارم!
_چرا؟
_مامان اوخ!
به باران نگاه کردم که از دستش داشت خون میومد.با دستپاچگی گفتم:
_چی شد مامان؟!
یلدا واسم بتادین اورد و من آروم زدم رو دستش.چسب زخم رو که خواستم بزنم،گفت:
_سوت...سوت!
تازه یاد گرفته بود حرف بزنه.میخواست بگه«سوخت».بوسیدمش و گفتم:
_مامان آروم میزنه،باشه؟
با تردید بهم نگاه کرد و سرشو تکون دادم.واسش چسب رو زدم و بغلش کردم و گفتم:
_یلدا فردا توئم باید بمونی؟
_آره دیگه...تازه من تا ساعت هفتم!
_من نمیدونم این اسدی چه مرگشه...هیچ وقت نمیاد کاراشم منو تو باید انجام بدیم!
آهی کشید و چیزی نگفت.فردا یلدا تا ساعت هفت و من تا ساعت نه باید سرکار میموندیم چون خانوم اسدی،یکی از همکارا،نمیتونست به کلاساش برسه.گفت:
_سمانه شب شام میای خونه ما؟
_باشه میام....فقط تو میتونی بابا رو ببری؟
_پس باران چی؟
_با خودم میبرمش دیگه!
_خنگ بچه یه ساله رو میخوای کجا ببری؟!نمیخواد خودم میبرمش!
محکم بوسش کردم و گفتم:
_الهی قربونت برم که انقده ماهی!
خندید و گفت:
_باشه بابا خونه تم جمع میکنم!
***
_خدافظ آقا مجتبی.
پیرمرد دست از جارو کشیدن برداشت و خداحافظی کرد.یه تاکسی گرفتم و دقیقا جلوی در خونه یلدا پیاده شدم.
هنوز دستم رو زنگ نرفته بود که صدایی آشنا گفت:
_خانوم امشبم بهم افتخار نمیدی؟!
سعی کردم بی اهیمت باشم اما همسایه طبقه پایینی یلدا دوباره گفت:
_خوشگله با توئم!
_لعنتی بفهم-
_بابا تو یه بچه داری که بابا نداره..یعنی چی؟یعنی پاک نیسی...یعنی توئم بله!
زنگ زدم و یلدا بدون ایکه بپرسه کیه در رو زد.
رفتم تو اتاق یلدا و شروع کردم به گریه کردن.هر کس منو با باران میدید و میدید که مردی کنارم نیست فکر میکرد باران نامشروعه.یلدا با تعجب کنارم نشست وگفت:
_سمانه طوری شده؟!
_یلدا این همسایه ت...
زدم زیر گریه.یلدا با عصبانیت گفت:
_ببین سمانه این بار چندمشه؟!چرا نمیذاری برم به زنش بگم؟!
_که چی؟!آبرو ریزی بشه؟!نمیخوام!
_مگه تو کاری کردی؟!
_یلدا من یه مادرم که اسم هیچ کس تو شناسنامه م نیس...حتی مطلقه ئم نیستم!اینو بفهم.
_میدونم عزیزم اما-
_اما چی...؟اما چی؟!کم خوردم از در و همسایه که هر جور شده زهرشونو میریختن؟!یادت نیس چه پدری ازم در اومد تا برم واسه باران واکسن بزنم؟!یلدا نمیخوام دیگه زن ِ این بهم بگه هرزه!
گریه م شدیدتر شد.باران چهار دست و پا خودشو بهم رسوند و گفت:
_مامان اوخ؟
میون گریه و خنده بغلش کردم و گفتم:
_آره مامان اوخ!
با دستای ظریفش اشکامو پاک کرد و همین باعث شد بیشتر گریه کنم.موهای طلاییش رو بوسیدم و گفتم:
_الهی مامان فدات بشه...همه سختیای دنیا فدای یه تار موت!
پدرم با ویلچرش جلوی در اتاق اومد و گفت:
_چی شده دخترم؟
صورتم رو پاک کردم و سعی کردم لبخند بزنم:
_هیچی بابا....یه کم دلم گرفته!
لبخند پرمعنایی زد...یعنی من میدونم.رفتم دستشویی و دست و صورتم رو شستم و سرمیز نشستم.
باران ماست خیلی دوست داشت و موقع خوردنش غش غش میخندید....دخترم همیشه خنده رو بود.قاشقش رو از ماست پر کرد و با چشمای مشکشیش بهم نگاه کرد و گفت:
_هاباما فودود...!
هر موقع میخواستم بهش یه چیزیو بدم بخوره میگفتم«هواپیما فرود میاد» و الان باران داشت ادای منو در میورد.با این کارش باعث شد ماست بریزه رو سرش چون دقیق نمیدونست چی کار کنه.
با خنده از روی صندلی بلندش کردم و به سمت سینک رفتم تا موهاش رو بشورم.یلدا واسم حوله کوچیکی اورد که متعلق به خود باران بود.موقعی که داشتم موهاش رو خشک میکردم یک آن رد صورت بردیا رو تو چهره ش دیدم.ناخودآگاه بغلش کردم و گفتم:
_خیلی دوست دارم مامانی...!
با خنده برام دست زد و پاهاش رو به زمین کوبید.
***
جمعه بود اما من شاگرد خصوصی داشتم.داشتم واسش past continues رو توضیح میدادم که زنگ در زده شد.بابا و باران تو اتاق خواب بابام خواب بودن.واسش یه صفحه باز کردم و گفتم حلش کنه و خودم رفتم ببینم کیه.
با دیدن آقای بهرامی از چشمی در،دلشوره گرفتم:
_سلام آقای بهرامی.
_چه سلامی چه علیکی؟!خانوم سه ماه شد،نمیخواین اجاره رو بدین؟!
_آقای بهرامی به خدا-
_ننه من غریبم بازی برام در نیار!....تا هفته دیگه جور کردی که جور کردی،نشد دیگه تا سه کیلومتری این خونه ئم نمیای!
_آقای بهرامی خواهش می-
_بس نیس این همه خواهش؟!معلوم نیس این بچه رو از کجات اوردی...باباتم که راه نمیتونه بره،گفتم باشه اشکال نداره جوونه میاد میده!دیگه نمی کشم....دخترم جهاز میخواد!
_آقای بهرامی خواهشا داد نکشید شاگرد دارم!
_میخوام نداشته باشی...!
_آقای بهرامی من تا هفته دیگه هرجور شده پول رو واستون جور میکنم...قول میدم!
_امیداورم خانوم...عزت زیاد!
در رو بستم و بهش تکیه دادم...خدایا پول از کجا میوردم؟!باران خواب آلود از اتاق اومد بیرون و گفت:
_مامان عمو بهرامی بود؟
_آره عزیزم.
_باز دعوا کرد؟
_نه-
_خودم صداشو شنیدم مامان.
بوسیدمش و گفتم:
_عمو بهرامی رو می شناسی،فقط بلده دعوا کنه!
به اتاق بابا هدایتش کردم.بعد از چند دقیقه گفت:
_مامان باز اجاره عقب افتاده؟
گریه م گرفت.چرا دختر 6 ساله م باید به این جور چیزا فکر کنه؟!به زور لبخند زدم و گفتم:
_تو به اینجور چیزا کار نداشته باش...برو نقاشی بکش عزیزم....برو!
به اتاق بابا رفت و روی زمین دراز کشید و نقاشی کشید.در همون حال پرسید:
_مامان بابای من کجاس؟!
_چی؟!
_بابام کجاس؟!
_چی شد یاد بابات افتادی؟!
_دیشب یادته یه فیلم دیدیم دختره با باباش زندگی میکرد؟میخوام بدونم بابای من کجاس!
نمیدونستم چی جوابشو بدم.بگم مرده!؟بگم ولم کرده؟!آخر سر گفتم:
_بابات خیلی کار داره عزیزم...خیلی!
دیگه چیزی نگفت.داشتم به ثمره عشقم نیگاه میکردم که یاد شاگرد خصوصیم افتادم.با عجله به اتاق باران رفتم و گفتم:
_صنم عزیزم حل کردی؟
واسش اشکالاتش رو برطرف کردم و دوباره بهش تمرین دادم.باید شاگرد خصوصی بیشتر میگرفتم...اما اینجوری نمیشه،در عرض یه هفته 750 هزار تومن از کجا جور کنم بدم؟؟!
بابا تو سالن داشت کتاب می خوند رفتم کنارش نشستم......




-بابا.....


-سرشو یلند کردوبا لبخند گفت:


--بله عزیزم....


-ممنون که پیشم هستی.....تو تموم این سالها به خاطر شما و باران بوده که تونستم همه چیزو تحمل کنم....


لبخندی زدو گفت:


-هر پدر ادر خوشبختی بچشو می خواد ولی من برای تو همش بدبختی آوردم.....


-پدر خواهش میکنم.....همین که کنارم هستی برام کافیه...


باران که تازه از خواب بیدار شده بود اومد و گفت:


-بابابزرگ مگه خودت دیروز نگفتی منو بیشتر دوست داری چرا الان به مامان گفتی دوسش داری؟....


-خوب اونم دخترمه من اونم دوست دارم.....


-باران،بابابزرگو اذیت نکنیا من میرم بیرونو زود بر میگردم.....


-باشه مامان....من میرم با ستایش بازی کنم.....


-باشه برو..


...........


با یلدا به چند تا آموزشگاه دیگه هم سر زدیم...اما هر چی بیشتر میگشتیم کمتر به نتیجه میرسیدیم....به پیشنهاد یلدا رفتیم جایی که متنای انگلیسیو ترجمه میکردن...حقوقش بد نبود قرار شد من کارمو تو خونه شروع کنم...بعد ازگرفتن اولین کارم راهی خونه شدم...


داشتم بیرونو نگاه میکردم که یلدا گفت:


-بالاخره نگفتی...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
رمان، محصول عصر مدرن است؛ دوره اي که انسانها فرصت نوشتن و خواندن دارند و اين کار جز از طبقه اي که فرصت فراغتي براي کتابخواني دارد، برنمي آيد. در شرايط امروز ايران نيز ما با رمان نويسان و رمان خوانان بسياري مواجه هستيم؛ رقمي که بي اغراق هر روز بر تعدادش افزوده مي شود. شرط اصلي براي رمان نويسي اين است که فرد توانايي خواندن و نوشتن داشته باشد و بتواند آثار داستاني را بخواند و به دنبال آن، اثري خلق کند . شرط ديگر علاقه است و او بايد کار را با دقت و علاقه دنبال کند ایمیل مدیر وبلاگ : hasan_atashpange@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 60
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 8
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 138
  • بازدید ماه : 460
  • بازدید سال : 3,240
  • بازدید کلی : 34,719
  • کدهای اختصاصی