loading...
رمان های عاشقانه.بروز ترین سایت رمان
98ai بازدید : 1629 جمعه 13 دی 1392 نظرات (0)
پوزخندی زدو گردنبندو گذاشت رو میز....رفت سمت باران و صورتشو نوازش کرد....باران آروم چشماشو باز کرد..با دیدن بردیا جیغ زد....
بردیا هول شد و بلند شد...رفتم پیشش نشستمو سرشو بغل کردم....
-مامان این آقاهه اینجا چیکار میکنه؟....من میترسم ازش...
نگاه بردیا کردمو به باران گفتم:
-چیزی نیست عزیزم....آروم باش
من-معلومه که میترسه...همیشه من بودم که بیدارش میکردمو پیشش بودم...اون نمی خواد با تو بیاد!
اومد نشست پایین تختو و دست بارانو گرفت....
بردیا-چرا از من میترسی؟
باران دستشو کشید و آروم گفت:
-چون تو همش مامانمو اذیت میکنی...می خوای منم اذیت کنی...
-تو دوست داری بابا داشته باشی؟
-مامانم گفته من بابا ندارم....بابام رفته پیش خدا...
بردیا با عصبانیت نگام کردو به باران گفت:
-خوب من ...نذاشتم حرفشو بزنه...
من-نه بردیا بزار خودم بعدا بهش میگم....
-پس حاضرش کن ببرمش....
نمی خواستم این کارو بکنم....اما تو اون شرایط بهترین کار بود....
-منم می خوام بیام...
-باشه....اینجوری بهتره دیگه گریه نمی کنه....
-پس برو بیرون...تا لباس بپوشیم....
بردیا رفت بیرون....بارانو حاضر کردمو خودمم لباسامو پوشیدم و اومدیم بیرون...
-بریم؟
-این بچه تازه بیدار شده هیچی نخورده!....بزار یه چیزی بهش بدم...
-نمی خواد...میریم خونه من میخوره....
-نه!....دست بارانو کشیدمو بردم آشپزخونه...
نشوندمش رو میز....براش شیر هم گرم کردم....نشستم کنارش....
بردیا کلافه بد با حرص اومدو نشست رو به روی ما...منم برای باران لقمه درست میکردم...
باران همینجوری که میخورد زل زده بود به بردیا...
من-تو نمی خوری؟
-نه!
با حرص گفتم:
-به درک!
انتظار چنین حرفیو ازم ناشت با تعجب نگام کرد...
بارانو بغل کردمو رفتم سمت در....اونم پشت سرمون اومد...
............................................
بوق زدو درو براش باز کردن...وارد یه باغ بزرگ شد....باورم نمی شد اینجا از خونه قبلی پدرش و خونه خودمون خیلی بزرگ تر بود....باران حسابی ذوق کرده بود و بیرونو نگاه میکرد...بعد از طی مسافتی جلو یه ساختمون بزرگو و شیک نگه داشت....
-پیاده شین...
با باران پیاده شدیم...و پشت سر بردیا رفتیم سمت ساختمون.
بردیا پیاده شد و بارانم بدون اینکه منتظر من بمونه از ماشین پرید بیرون.به طرف چمنا دویید و دنبال یه پروانه کرد که از روی یه گل بلند شده بود.بردیا با لبخند داشت بهش نگاه میکرد و منم با هر خنده ی بلند یه لبخند میزدم.
در آخر بردیا گفت:
_باران خانوم نمیاین تو؟
باران نفس نفس زنان جلوی بردیا وایساد و گفت:
_واسم پروانه میخری؟!
_پروانه؟!
_اوهوم...از این سفیداش.
و با انگشتش به قسمتی از گلها اشاره کرد.بردیا دستشو گرفت و گفت:
_پیدا کردم برات دو تا میخرم!
باران از روی خوشحالی جیغ کوتاهی کشید و بازم بی توجه به من وارد خونه شد.با سرخودرگی منم دنبالشون رفتم و با دیدن خونه چند لحظه سر جام وایسادم.به قدری شیک بود که آدمو یاد خونه های توی مجله های خارجی می انداخت.همه چی مشکی و نقره ای و طوسی پررنگ.کلا ردیف رنگ های تیره.مطمئن بودم اگه یلدا اینجا بود میگفت:
_پسر،جون میده واسه پارتی!
از این فکر خنده م گرفت و دنبال بردیا به اتاقی که داشت باران توش میبرد رفتم.ورود باران همراه بود با جیغی بلند از روی خوشحالی و بالا و پایین پریدن.انقد محکم دست بردیا رو کشید که خم شد محکم گونه شو بوسید.برگشت رو به من گفت:
_مامان اینجا رو!!
به زور لبخند زدم و گفتم:
_آره خیلی قشنگه.
یه اتاق پر اسباب بازی دقیقا همون چیزی بود که من هیچ وقت نمیتونستم برای باران جور کنم.یه خونه عروسکی گوشه اتاق بود که باران بدو بدو به سمت اون رفت.هر جا رو که نگاه میکرده یه اسباب بازی بود.از خرسای هم قد خودم گرفته تا عروسکای ریز چینی(شیشه ای).با حرص و بغض به بردیا نگاه کردم که نگاهشو با لذت به باران دوخته بود.
من نمیتونستم هیچ وقت با اسباب بازی دل بچه م رو شاد کنم...به احتمال قوی بردیائم اینو فهمیده بود و میخواست خوردم کنه.گفتم:
_بردیا بیا بیرون کارت دارم.
بردیا بدون هیچ مخالفتی اومد بیرون و گفت:
_بیا تو اتاقم،اونجا بارانم صدامونو نمیشنوه.
انگار میدونست در حال انفجارم.اتاقش واقعا زیبا بود.چرا تخت دو نفره داشت؟
_خب؟
از فکر بیرون اومدم و گفتم:
_بردیا چرا این کارو میکنی؟!
_چه کاریو؟
_همین کارا!؟واسش اسباب بازی میخری....پول خرج میکنی؟!
_دخترمه...مشکلی داری؟!
_آره مشکل دارم....تو داری با این کارات اونو ازم دور میکنی!
_شاید به خاطر اینکه کارایی که هرگز تو براش انجام ندادی دارم براش انجام میدم!
_من نداشتم که انجام بدم...ولی تو چی؟!تا حالا بهش محبت کردی!؟
_پس اینا چیه!؟
_تو با این کارات داری محبتو میخری!....کجا بودی وقتی بچه بود و من با عشق بزرگش کردم؟!ها!؟
این دفعه اونم با فریاد جواب داد:
_نبودم چون توئه لعنتی بهم هیچی نگفتی...نبودم چون تو با دروغات زندگیمو به هم ریختی...نبودم چون تحمل یه زن خیانتکارو نداشتم!
دهنمو باز کردم که جوابشو بدم اما با شنیدن جمله اخرش خشکم زد:
_یه زن چی؟!
_یه زن خیانتکار!
_چه چرت و پرتی داری بلغور میکنی؟!
به ظرف کمدش رفت و درشو باز کرد.تو اوج عصبانیت داشتم به لباسای زیاد تو کمدش فکر میکردم.در کشویی رو باز کرد و یه پوشه دراورد بیرون.پوشه رو پرت کرد سمتم و گفت:
_بازش کن تا شاید بیماری آلزایمرت خوب بشه!
با تعجب در پوشه رو باز کردم و عکسایی از خودم و کیان دیدم.عکسای بدی نبودن،اما همشون منو اونو دست در دست هم نشون میدادن.گفتم:
_بردیا من هیچ وقت به تو خیانت نکردم...اینا مال قبل از موقعیه که ما با هم باشیم.
پوزخندی عصبی زد و گفت:
_نامه رو دیدی؟!مال توئه به کیان....دقت کردی به تاریخش؟!بازم میگی مال قبل از با هم بودنمونه!؟
نامه ای که میگفت طبق گفته خودش من واسه کیان نوشتم...دست خطش خیلی شبیه من بود اما من هیچ وقت به کیان نامه ای ننوشته بودم!
_بردیا من اینو ننوشتم!
_ا ِ؟جدی میگی!؟انتظار داری بعد اون همه دروغ قبول کنم!؟
خواستم چیزی بگم که گفت:
_صدات خسته م میکنه...برو لطفا...برو بیرون!
_نمیرم!
_خونه منه منم بهت میگم برو بیرون!
_تا زمانی که دخترم اینجاس نمیرم!
_تو غلط میکنی...برو بیرون سمانه!
_نمیرم.
دستمو گرفت و منو کشون کشون برد بیرون.سر و صدایی نکردم چون میدونستم اگه باران منو تو این حالت ببین از بردیا متنفر میشه و من اینو نمیخواستم.اونوقت اونو به عنوان پدرش قبول نمیکرد و من اینو نمیخواستم.فقط آروم میگفتم:
_بردیا خواهش میکنم...بذار بارانم بیاد...بردیا...بهش کاری نداشته باشیا!
تا خود در باغ منو به زور با خودش برد.بیرون از در چند بارمحکم کوبیدم یه در و گفت:
_بردیا بارانم بذار بیاد...بردیا!
آخر سر اشکامو پاک کردم و زنگ زدم.پس از چند لحظه بردیا برداشت و گفت:
_چی میگی؟
_باران موقع خواب باید یه صدایی دور و ورش باشه.بذار جلو تلوزیون بخوابه!
بدون اینکه چیزی بگه گوشی رو گذاشت.خواستم برم که متوجه یه ماشین شیک شاستی بلند مشکی شدم.واسم بوق زد و من به کناری رفتم.اما ماشین جلوی خونه بردیا نگه داشت.کیو میدیدم؟!کیان!؟
در حالی که لبخند میزد از ماشین پیاده شد و اومد سمتم....
-وای!!!!....سمانه...این تویی؟
با تمام وجودم ازش متنفر بودم...
-خفه شو!!!آره منم ....چشماتو باز کن خوب تماشام کن....ببین چه بلایی سر منو زندگیم آوردی...که حالا برای دیدن بچم باید التماس بردیا رو بکنم....هیچوقت نمی بخشمت...اومدم از کنارش رد بشم که بازومو گرفت...
-بزار منم حرفامو بزنم....از خودت پرسیدی که چرا این کارارو کردم؟
-ولم کن....نمی خوام چیزی بشنوم....
پوزخندی زدمو ادامه دادم:
-که بازم ازم عکس بگیری؟....خودتم میدونی که اون حرفایی که به بردیا زدی همش دروغ بوده!
-آره....همهی اون حرفا دروغ بود...برات توضیح میدم سوار شو....
دلم می خواست حرفاشو بشنوم....سوار ماشین شدم...
جلو یه کافی شاپ نگه داشت....رو یه میز دونفره گوشه کافی شاپ نشست ....روبه روش نشستم...
-میشنوم...
-صبر کن.....گارسونو صدا زد و سفارش دوتا آبمیوه داد....
-از همون دفعه ی اولی که دیدمت ازت خوشم اومد همون موقع که کنارم راه اومدی تا من خرج شام فامیلامو ندم.....لبخندی زد و ادامه داد:
-تو فکر میکردی که منو اتفاقی میبینی....در صورتی که اینجور نبود!...من همیشه دنبالت بودم....خوب دوست داشتم...برای من که تو تمام زندگیم کسیو نداشتم...حتی پدر و مادرمم تو بچگی از دست دادم....تو بهترین بودی ....که با یه نگاه عاشقت شدم...باورم نمی شد که بردیا نامزدت باشه قشنگ معلوم بود که عاشقش نیستی....یه روز قبل از عروسیت ...یادته بهت گفتم بیای کافی شاپ...اونروز بهت گفتم که دوست دارم ازت خواستم که با بردیا ازدواج نکنی اما تو بازم اونو به من ترجیح دادی هنوزم امیدوار بودم که میتونم تورو داشته باشم...برای همین بهت گفتم که اون حرفا شوخی بوده!
با تعجب بهش نگاه میکردم....هوا گرم بود اما من اساس سرما میکردم....متوجه حال بدم شد و گفت:
-حالت خوب نیست؟
-نه...نه....بگو...فقط بگو...
-بعد از ازدواجت تصمیم گرفتم باهات کاری نداشته باشم اما این خودت بودی که میومدی طرفم....به خیال خودت می خواستی از بردیا انتقام بگیری ولی منو از درون میسوزوندی....اون شب تو اون مهمونی وقتی فهمیدم تو باران واقعی نیستی بازم تصمیم گرفتم بی خیال بشم....اما تو سفر شمال وقتی میدیم بردیا دوست داره آتیش میگرفتم....من خیلی زودتر از اون دوست داشتم اما تو منو پس زدی...حاظر بودم دست به هر کاری بزنم برای این که داشته باشمت..برای همین همه چیزو به همه گفتم فکر نیکردم بعد از مال من میشی ولی اینطور نشد تو رفتی....بردیا می خواست بیاد دنبالت نمی تونستم بزارم دوباره تورو ازم بگیره برای همین بهش نگفتم تو بارداری و اون عکسا و اون نامرو نشونش دادم...برای همین اون فکر میکنه تو خیانت کاری....
جرعه ای از آب میوش خورد وگفت:
-من دوست دارم....اونی نیستم که تو فکر میکنی....اگه با من باشی ....میتونم ....میتونم....بارانو از بردیا بگیرم..مدارک زیادی ازش دارم که اگه اونارو رو کنم....راحت بچتو بهت میده....
دستم رو میز بود....دستشو آروم رو دستم گذاشتو و لبخند زد....انگار جریان برق بهم وصل شده سریع دستمو کشیدم و بلند شدم...
-جوابمو نمی دی؟
-من.....من....باید برم....و سریع از اونجا اومدم بییرون....
یه تاکسی در بست گرفتم....راننده یه مرد جوون بود....انگار اونم متوجه حالم شد...
-خانوم حالتون خوبه؟
-آره...آره...
-رنگتون خیلی پریده...
-نه خوبم....
ضبطو روشن کرد....

یه روزی ، یه جایی یه دل شکوندم
یکی عاشقم شد و بپاش نموندم
چه آسون چه راحت ازش گذشتم
دلم رو به قلبی دیگه سپردم
پریشون و گریون و دل شکسته
هنوزم به هیچکی دلی نبسته
چقدر میگفت دوباره
دوباره برگرد
چه روزا که بی من تنهایی سر کرد
اما حالا که دارم فکر میکنم
میبینم انگار اونی که باخته بازی رو فقط من بودم این بار....
با صدای بلند گریه کردم....راننده ظبطو خاموش کرد وبا ترس گفت:
-خانوم....چی شده؟....
-آقا برو....چیز مهمی نیست...
سرمو به شیشه ماشن تکیه دادم:
-چرا من اینقدر بدبختم؟
احساس میکردم تمام بدنم داغه....مگه من چقدر تحمل دارم؟....اول بردیا بچمو ازم گرفت حالا هم کیان با این حرفاش....سر گیجه شدید داشتم...رسیدم دم در خونه بردیا....نباید بارانو تنها میزاشتم مطمئنا داشت گریه میکرد......خواستم دستمو بزارم رو زنگ اما...بعدش دیگه هیچی نفهمیدم...
صدای بارانو میشنیدم داشت میومد طرفم...دستامو باز کردم که بغلش کنم....اما هی دورتر میشد....جیغ میزد...تو تاریکی دنبالش میدویدم و صداش میکردم
از خواب پریدم....همه جا تاریک بود نمی دونستم کجام هوا خیلی گرم بود فقط آباژور کنار تخت روشن بود ......یه چیز خنک روی سرم بود......
با صدای آرومی گفتم:
-باران...
-بیدار شدی؟
-من کجام؟
-دستمو گرفتو گفت:
-هنوزم یکم تب داری...
-من باید برم دنبال باران....اون منتظرمه...سعی کردم از جام بلند بشم....منو خوابوندو گفت:
-نگران نباش میبینیش فقط بخواب...
تر جیح دادم به حرفش گوش کنم هر چند قیافشم نمی تونستم ببینم...چشمامو بستمو خوابم برد
.....................
صدای بارانو میشنیدم.....خیلی به من نزدیک بود....چشمامو باز کردم... باران کنار تخت وایساده بود....وقتی دید بیدار شدم پرید بغلم
محکم بغلش کردمو گفتم:
-دلم برات تنگ شده بود...
باران-منم دلم برات اینقدر شده بود....و یه بند انگشتشو نشونم داد....
-قربون اون دل تنگیت برم....
-مامان من خیلی غصه خوردم وقتی پیشم نبودی....
-خوب الان که اینجائم...
-قول بده تنهام دیگه تنهام نزاری...
-باشه قول میدم..
محکم بغلش کردم...
در باز شد و بردیا اومد تو...تمام خوشیم از بین رفت...حتما می خواست بگه برم بیرون از خونش....مطمئننا همینو می خواست بگه...
بارانو محکم تر بغل کردم....
بردیا-نگران نباش....
-بارانو از بغلم گرفتو بهش گفت:
-برو تو اتاقت بازی کن...
باران-نمی خوام برم....می خوام پیش مامان باشم...
من-برو باران...ما به هم قول دادیم...
باران از اتاق رفت بیرون....
بردیا لبه تخت نشستو گفت:
-خوشحالم حالت خوبه...
-چی؟.. خوشحالی؟
با بغض گفتم:
-واسه یه زن خیانتکار خوشحالی؟...تو هیچ وقت نمی فهمی من چقدر سختی کشیدم...در کمال نامردی بارانو ازم گرفتی...
سرشو انداخته بود پایین....
اشکام صورتمو خیس کرده بود...دستاشو گرفتمو گفتم:
-بردیا تورو خدا....التماست میکنم...بارانو ازم نگیر...
صدای هق هقم سکوت اتاقو شکسته بود...
انتظار همچین حرکتیو از بردیا نداشتم اما در کمال ناباوری سرمو در آغوش گرفتو گفت:
-منو ببخش...
سرمو بلند کردمو با بهت نگاش کردم...
اشکامو پاک کردو گفت:
-من متاسفم....من باهات بد کردم...حرفای تورو باور نکردم و گوش به حرفای کیان دادم....
در حالی گریه میکردم گفتم:
-آره!!!....ارزش من برات همینقدر بود که حرفمو باور نکنی....
خیلی از دستش عصبانی بودم محکم به سینش کوبیدمو با صدای بلند گفتم:
-ازت متنفرم....عوضی...باعث تمام بدبختیای من تویی...
محکم بغلم کردو گفت:
-این کارو نکن...
سعی کردم از بغلش بیام بیرون....محکم نگهم داشته بود...
-ولم کن...ولم کن...تو یه نامردی....
منو از خودش جدا کرد و گفت:
-آره من بد کردم باهات....اما واسه منم خیلی سخت بود....میدونی چقدر سخته که بفهمی زنت تورو واسه پول میخواسته؟....منم کم سختی نکشیدم..
-تو که میدونستی چقدر دوست داشتم...من منتظرت بودم تو تمام این سالها....فکر میکردم برمیگردی پیشم....اما تو فکر انتقام بود...اونم از منی که چیزی واسه از دست دادن ندارم....بردیا تو با من بد کردی...به کیان اعتماد کردی کسی که زندگیمونو بهم ریخت...حالا هم که اومدی میگی منو ببخش...
-اسم اون آشغالو نیار...
-دوست جون جونیت حالا شد آشغال؟
-من همه چیزو شنیدم...
-چیو؟
-از پشت آیفون همه چیزو شنیدم....اون موقع که با هم رفتین کافی شاپ...
-باید به عرضت برسونم که خیلی دیر همه چیزو فهمیدین...شش سال خیلی دیره...
از تخت اومدم پایین.....احساس ضعف شدید میکردم...داشتم میوفتادم که بردیا گرفتم...
-ولم کن...به من دست نزن...
-تو الان سه روزه که اینجایی....سه روزه که هیچی نخوردی...
رو به روش وایسادمو گفتم:
-چی از جون می خوای؟
چند لحظه سکوت کردو بعد گفت:
-برگرد پیشم...من دوست دارم...
بغضمو فرو خردمو گفتم:
-یه هرزه ی آشغالو می خوای؟....حرفات یادت نره!....این حرفا تا ابد یاد من میمونه بردیا.....تا ابد
مانتومو پوشیدم...بردیا وایساده بود و نگام میکرد
بردیا-می خوای بری؟منو تنها بزاری؟
-آره.....من هیچوقت این 6 سالو فراموش نمی کنم....بدبختیایی که کشیدمو فراموش نمی کنم....دیگه نمی خوامت....
با صدایی که از شدت بغض میلرزید گفت:
-من میمیرم....خواهش میکنم التماست میکنم برگرد پیشم...
-گفتم نه!....بارانم با خودم میبرم....
رفتم سمت در.....سرشو بین دستاش گرفته بود و گریه میکرد....دیگه برام مهم نبود...نه اون...نه کیان....نه هیچ کس دیگه...من فقط بارانو میخواستم...
دست بارانو گرفتمو باهم رفتیم سمت در.....بردیا داشت صدام میکرد....
-چی میخوای؟
نگاه غمگینشو بهم دوخت....بارانو بغل کرد و بوسید بعد شناسنامشو گرفت سمتم.....خیلی خوشحال شدم.....شناسنامرو ازش گرفتم....
-ممنون....خداحافظ....
-خداحافظ
..................................
زندگیم به روال عادی برگشته بود ....خیلی خوشحال بودم....بارانو یه مدرسه نزدیک خونه یلدا ثبت نام کردم....صبح تا ظهر کلاس داشتم...بعد از اونم میرفتم سراغش و باهم میومدیم خونه.....خبری از کیان و بردیا نبود و من از این بابت خوشحال بودم.....که تو این چندهفته حتی یه بارم ندیده بودمشون....باباران میومدیم سمت خونه....
-خوب عزیزم مدرسه چه طور بود؟
-خوب بود....امروز ت رو یادمون دادن....بابا هم بهمون یاد گرفتم....خانوم معلم گفت فردا بهمون دیکته میگه هرکس بیست بشه بهش جایزه میده...
-آفرین دختر گلم.....تو حتما بیست میشی....اونوقت منم برات یه جایزه میخرم...
با خوشحالی دستاشو کوبید به هم....نگاهی به صورت مهربونش کردم.....تو مانتو شلوار مدرسه خیلی زیبا شده بود...
در خونه رو باز کردم باران سزیع از پله ها رفت بالا.....داشتم در خونرو میبستم که یه نفر درو هل داد و نذاشت در بسته بشه....
-چیکار.می...
با دیدن بردیا ادامه حرفمو خوردم...معلوم نیست این دفعه چیکار داره...خیلی لاغر شده بود....
-چی می خوای؟
-باید باهات حرف بزنم....
-من باتو حرفی ندارم...
-ولی من دارم....خواهش میکنم...
سوار ماشینش شدم...جلو در یه کافی شاپ نگه داشت ....باهم رفتیم داخل و نشستیم
خیلی خشک گفتم:
-حرفتو بزن باید برم...من نمی تونم آرامش داشته باشم...تا میخوام از زندگیم لذت ببرم...یا تو خرابش میکنی یا کیان...
پوزخندی زد و گفت:
-کیان؟....زندانه!
با تعجب نگاهش کردم....
-برای چی؟
در حالی که قهوشو هم میزد گفت:
-باید تاوان کارایی که کردو پس بده....تاوان زندگی از دست رفتمو.....سرشو بلند کردو نگاه چشمام کرد:
-اون تو میپوسه..تا ابد حسرت زندگی مارو میخوره....به جرم کلاهبرداری انداختمش زندان...اگه تا ابدم تلاش کنه نمیتونه بیاد بیرون... عالیه مگه نه؟
-زندگی مارو؟
-آره....فکر میکنه ماداریم به خوبی و خوشی زندگی میکنیم...
کیفمو برداشتم وبلند شدم....
-تو هم یه آشغالی مثل اون...ازت متنفرم...یکی از یکی پست تر...پوزخندی زدم تا بیشتر حرصشو درآرم...
از کافی شاپ اومدم بیرون....بردیا چه طور تونسته بود کیانو بندازه زندان؟...کیان در حق من بد کرده بود...حالا چه حالی داشت....مخصوصا که فکر میکرد من با بردیا خوشبختم!.....یه حسی به من میگفت از بردیا بخوام بیارتش بیرون....ولی دلم نمیخواست!....انگار منم دلم میخواست اون تو باشه!.....نه!....من که بردیارو دوست ندارم پس چرا خوشم میاد اون تو بمونه؟....چرا دلم میخواد فکر کنه خوشبختم؟.....بهتره فکر بیخود نکنم...بردیا گفت کلاهبرداری کرده....خوب به من ربطی نداره...واسه کاری کرده زندانه!
با تعجب دیدم جلو در خونه ام....سرمو تکون دادم تا افکار مزاحم برن بیرون!!....نمی دونم چرا دلم راضی نمی شد تو زندان بمونه!
رفتم داخل......بوی خوبه غذا کل خونرو برداشته بود.....با صدای بلند گفتم:
-یلدا خانوم چه کرده!!!
از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:
-به دست پخت تو که نمی رسه....اینایی که بلدمم از تو یاد گرفتم....
-چه عجب نپرسیدی کجا بودم!
-از پنجره دیدم که با بردیا رفتی!....چی کیگفت:
-همون حرفای همیشگی!
یلدا به شوخی یکی آرم کوبوند تو سرمو گفت:
-من موندم این تو مغز نیست؟....نه به این که تو این سالها همش به فکر بردیا بودی!....حالا میگی نمیخوامش!
-یلدا دوباره شروع نکن!
-باشه ...لباساتو عوض کن با باران بیاین ناهار بخوریم....
بعد از ناهار من ظرف هارو شستم....
گذشته دیگه برام مهم نبود.......می خواستم فقط به فکر باران و آیندش باشم....به جز درسای خودش باهاش زبان هم کار میکردم
فکر کیان از سرم بیرون نمی رفت!....دلم راضی نمی شد تو زندان بمونه!.
.............
فردا سالگرد پدر بود....من که کسیو نداشتم.....با باران و یلدا یه دسته گل گرفتو رفتیم سر قبرش.....با دیدن قبرش نتونستم جلوی خودمو بگیرم...با صدای بلند گریه کردم.....یلدا سعی داشت آـرومم کنه....باران هم نشسته بودو آروم گریه میکرد.....
بعد از یک ساعت چشمام حسابی قرمز شده بود...خرما وحلوارو گذاشتم رو قبرش براش فاتحه فرستادم....داشتیم سوار ماشین میشدیم که روبه یلدا گفتم:
-پند لحظه صبر کنید من الان برمیگردم....
-کجا می خوای بری؟
-زود میام....از ماشین پیاده شدم......مطمدن نبودم که یادم باشه....بالاخره بعد از کلی گشتن پیداش کرم....
نگاهی به قبر خاک گرفتش کردم....معلوم بود تو این چند سال کسی به اینجا سر نزده....با دستم خاک هارو زدم کنار....نگاهی به قبر غزل کردم...اگه زنده بود الان 12 ساله بود...
پسر بچه ای داشت گلاب میفروخت.....یکی ازش خریدمو قبرشو شستم....چشم دوخته بودم به قبر که متوجه باران ویلدا شدم....
یلدا-این بود چند دقیقت؟....میدونی از کی رفتی؟
باران-مامان اینجا قبر کیه؟
لبخندی زدمو گفتم:
-یه دختر خوب مثل خودت که الان پیش خداست....
سرشو انداخت پایینو گفت:
-کاش الان زنده بود....
برای آخرین بار نگاهی به قبر انداختمو بلند شدم.....
اواخر آذر ماه بود....هوا سرد شده بود.... تو این دو ماه بردیا چندبار بهمون سر زده بد ولی من حتی از اتاقم بیرون نیومده بودم اونم یکم باباران بازی کرده بود رفته بود....دلم نمی خواست قیافشو ببینم....اون نباید کیانو مینداخت زندان....دلم میخواست از زندگیم لذت ببرم ولی نمی شد!....همش به فکر کیان بودم.....ولی میترسیدم اگه به بردیا بگم فکر بیخود کنه....در صورتی که من فقط میخوام کیان از اون تو بیاد بیرون.....
....................
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم با بردیا صحبت کنم....بهش زنگ زدمو تو یه کافی شاپ قرار گذاشتیم....
داشتم قهومو هم میزدم که دیدم اومد تو.....حسابی به خودش رسیده بود....تو دلم بهش میخندیدم حتما فکر کده میخوام بهش بگم دوست دارم!!!از این فکر لبخندی زدم.....اونم بیشتر خندید و اومد نشست روبه روم....
-سلام عزیزم...
-من عزیز تو نیستم....اگرم اینجام باهات کار واجب دارم...
خنده رو لبش ماسید.....
نفس عمیقی کشیدو گفت:
-فاصله ی عشقو نفرت خیلی کمه....خیلی
-بس کن....می خوام درمورد کیان باهات حرف بزنم...
با کنجکاوی نگام میکرد....
ادامه دادم:
-باید اونو زندان بیاری بیرون...
با عصبانیت گفت:
-چیه؟....خیلی برات مهم شده؟....می خوای بری پیشش....فکرشم نکن...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
رمان، محصول عصر مدرن است؛ دوره اي که انسانها فرصت نوشتن و خواندن دارند و اين کار جز از طبقه اي که فرصت فراغتي براي کتابخواني دارد، برنمي آيد. در شرايط امروز ايران نيز ما با رمان نويسان و رمان خوانان بسياري مواجه هستيم؛ رقمي که بي اغراق هر روز بر تعدادش افزوده مي شود. شرط اصلي براي رمان نويسي اين است که فرد توانايي خواندن و نوشتن داشته باشد و بتواند آثار داستاني را بخواند و به دنبال آن، اثري خلق کند . شرط ديگر علاقه است و او بايد کار را با دقت و علاقه دنبال کند ایمیل مدیر وبلاگ : hasan_atashpange@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 60
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 40
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 170
  • بازدید ماه : 492
  • بازدید سال : 3,272
  • بازدید کلی : 34,751
  • کدهای اختصاصی