loading...
رمان های عاشقانه.بروز ترین سایت رمان
98ai بازدید : 1880 پنجشنبه 05 دی 1392 نظرات (0)

قدم هامو آروم کردم و هردو با هم وارد کریدور شدیم, دست آرمان رو گرفته بودم و راه میرفتیم, با هر قدم ترسی که تو وجودم بود بیشتر میشد, چند تا نفس عمیق کشیدم و گفتم: من میتونم
و تا به رسیدن به اونجا سرم رو انداختم پایین, نزدیک به اتاق بابا, آرمان گفت: مامان و مریم خانوم و بابای امیر اونجان, همه پاشدن سرت رو بالا بگیر و برو جلو, باید به دیگران حالی کنی که تو اومدی حقت رو بگیری, بگی که محکمی واز چیزی نمیترسی! چیه اینجوری شل و ول ایستادی, برو جلو و ثابت کن همون خواهر قوی و محکم خودمی فهمیدی؟
سرم رو به علامت آره تکون دادم و به سمت اونا رفتم, نگاهم اول رو صورت مامان افتاد که با چشمای خیس از اشک به من نگاه میکرد, میترسیدم برم جلو خوردم کنه, اما مامان مهربون تر از این حرفا بود چون که وقتی دید از جام تکون نمیخورم دستاشو باز کرد و به من نگاه کرد و این یعنی که میتونم, بدون هیچ معطلی به سمت مامان دوییدم و رفتم تو آغوشش, هردو گریه میکردیم, میبوییدمش و گریه میکردم, حس کسی رو داشتم که بعد از سالها خانواده و عزیزانش رو میبینه,از آغوشش خودم رو کشیدم بیرون و به صورتش نگاه کردم, با صورتی خیس از اشک یه لبخند مادرانه زد و گفت: نگفتی مادرت بی تو میمیره, نگفتی بدون اینکه دخترش رو ببینه خوابش نمیبره
با هق هق گفتم: ببخشید مامان...اما..اما
گفت: هیس هیچی نگو بذار سیر نگاهت کنم, آخ که چقدر دلم واست تنگ شده و بود
تازه یاد و مریم جون و پدر امیر افتادم, به سمتشون برگشتم, دیدم سرشون رو انداختن پایین, به سمت مریم جون رفتم و گفتم: مامان چراسرتون رو انداختین پایین؟
اوئن حس کینه ای که نسبت به همه داشتم از بین رفته بود, اونم همش با یه لحظه دیدنشون و اونجا بود که فهمیده بودم چقدر دلتنگ وطنم و عزیزانم بودم
مریم جون سرش رو بلند کرد و گفت: مادر فدای این دختر خوشگلش بشه و بغلم کرد و بوسیدم
بعد از اون نوبت بابای امیر بود, اونم بغلم کرد و پیشونیم رو بوسید.و حالا زمان اون رسیده بود که برم سراغ بابا, کسی رو که باعث تمام بدبختیام میدونستم, هیچکس باهام تو نیومد و همه میدونستن من و بابا به تنهایی احتیاج داریم. وارد اتاق شدم و به سمت تنها تختی که تو اون اتاق بود رفتم, چشماش بسته بود, آروم آروم به سمت تخت رفتم, با همون چشمای بسته گفت: فاطمه یه لیوان آب بهم میدی؟
فاطمه اسم مادرم بود, یه لیوان آب از تو یخچال برداشتم و به سمتش گرفتم, تقریبا به حالت نشسته بود, چشماش رو باز کرد و با دیدن من خشکش زد, با بغض گفتم: سلام بابا
هیچی نمیگفت و به من زل زده بود, یه آن ترسیدم که دوباره سکته کرده باشه واسه همین دوباره گفتم: بابا
لیوان آب رو گذاشتم کنار و رفتم جلو و گفتم: بابا یه چیزی بگو
صدام در اثر بغض و گریه میلرزید
دستم رو گرفت و با صدای خفه ای گفت: آیسان
رفتم جلو و اونم بغلم کرد و دوباره صدای گریه بود که بلند شد, گریه ای از سر شوق....
*******
حال بابا تو این چند روزه خیلی بهتر شده بود و این خیلی خوشحالم میکرد و یه خبر دیگه شنیده بودم و اون این بود که امیر برگشته بود ایران, از اینکه هی دنبال خودم میکشوندمش خندم میگرفت و خوشم میومد, اصلا لذت بخش بود برام...به حامد و صبا و سهیل هم زنگ زده بودم و کلی با همشون صحبت کرده بودم و حامد باز هم بهم سفارش میکرد که به امیر دوباره فرصت بدم
تو این چند روز وقتی خونه تنها بودم, امیر خیلی اومده بود دم در و منم درو به روش باز نکرده بودم, میدونستم با این کارم خیلی حرصی میشه و منم همین رو میخواستم با اینکه حامد گفته بود بهش مهلت بدم اما اینکارو نمیکردم تا تنبیه بشه
******
امروز قرار بود بابا رو بعد از چند روز بیارن خونه و همگی رفته بودیم بیمارستان, مامان رفته بود تو اتاق بابا و داشت بهش کمک میکرد لباس بپوشه و من و آرمان دنبال کارها بودیم با وارد شدنم به اتاق مریم جون و بابای امیر و خودش رو دیدم اخمام تو هم رفت و یه گوشه ایستادم امیر در حالی که دستاش تو جیبش بود, به سمتم اومد, فوری راه افتادم و به سمت مامان رفتم و با این کارم اینبار اخمای اون بود که رفت تو هم یه نیشخند رو لب من نشست
******
بابا رو توی ماشین نشوندیمو مریم جون و بابای امیر تو ماشین خودشون نشستن و مامان هم عقب نشست خواستم کنار مامان بشینم که امیر یه دفعه بازوم رو گرفت و گفت: تو با من میای
حرصم گرفت و گفتم: بازوم رو ول کن
با حرص کشیدم عقب و در ماشین رو بست و گفت: ایسان با زبون خوش دارم میگم تو با من میای, میخوام با هم صحبت کنیم
دستم رو محکم کشیدم و گفتم: ولم کن من با تو هیچ حرفی ندارم
رو به بابا گفت: بابا با اجازتون من با آیسان کار دارم
سعی کردم دستمو از دستش کشیدم بیرون و گفتم: نه بابا من با این حرفی ندارم
بابا آروم گفت: به خاطر من باهاش برو بابا, یه فرصت دیگه بهش بده
سر جام ایستادم و ناراحتی گفتم: بابا آخه...یه لبخند زد و گفت: برو باباجون
امیر یه لبخند پیروزمندانه زد و اونا حرکت کردن, با حرص دستم رو کشیدم و اونم ولم کرد و به سمت ماشینش رفتم و درو باز کردم و نشستم.....خودشم سریع سوار شد و حرکت کردی اولش هردوتامون ساکت بودیم بعد از چند لحظه دیدم انگار قصد حرف زدن نداره واسه همین گفتم:

من کار دارم می خوام برم حرفتو بزن نکنه آوردیم که دورم بدی

هنوز هم لجباز و مغروری مثل گذشته

لطفا حرف از گذشته نزن

ولی مشکلات الانه ما مربوط به گذشتست

ما فقط مشکلمون طلاقه که اونم راحت میشه حلش کرد

یه دفعه زد روی ترمز و ماشینو یه گوشه نگه داشت خم شد طرفم و با چشمای سرخش زل زد بهم معلوم بد از عصبانیت داره منفجر میشه ولی نا حالا خودشو کنترل کرده با یه لحن خشن گفت:

تو که از خیانت بدت میومد واسه ی چی به من خیانت کردی

منم خیلی خونسر با یه لبخند که حرصشو بیشتر در میورد جوابشو دادم:

می خواستم ببینم خیانت چه مزه ای میده که تو انجامش دادی ولی خداروشکر به مردی برخوردم که عاشقش شدم کسی که قدر عشقو میدونه و مثل تو یه فرصت طلب نیست

صدبار گفتم من بهت خیانت نکردم

این دیگه چقدر پرروئه

میشه بگی اسم این کاری که کردی چیه ؟نه خواهشا بگو وقتی با یکی عقدی ولی همزمان با معشوقه ی قدیمت رابطه داری چی بهش میگن

من باهاش رابطه ندارم

دیگه واسم مهم نیست

باید واست مهم باشه این زندگیه که ما داریم سه ساله عقدیم ولی ببین وضعمون چطوره

خب منم میگم طلاق بگیریم که مشکلامون حل بشه من می خوام برگردم پیشه حامد دیگه از تو بیزارم می تونی بفهمی

مچمو محکم گرفتو کنار صورتم تکونش داد

بزار یه چیزیو حالیت کنم بهتره نخوای با آوردن اسم حامد منو عصبی کنی من باهاش صحبت کردم از همه چی خبر دارم فکر کردی اگه واقعا باهاش زندگی می کردی تا حالا زنده میزاشتمت

تو کی هستی که بخوای این حرفا رو به من بزنی اون عشقه منه فهمیدی

دستمو محکمتر فشار داد :

حنات دیگه پیشه من رنگی نداره من از همه ی جریان با خبرم وقتی توی مالزی از دستم در رفتی رفتم پیشه حامد ما با هم خیلی صحبت کردیم من همه چیو بهش گفتم اونم جریانه خونه رو واسم تعریف کرد

ای حامد نامرد تمام نقشمو لو داده حالا چیکار کنم

بیا مثل دوتا آدم عاقل مشکلامون رو حل کردیم ببین خانوادهامون چقدر بخاطر ما اذیت شدن فرار کردن دیگه بسه

مشکل ما فقط با طلاق حل میشه من نمی تونم مردی رو تحمل کنم که معشوقه داشته باشه

داد زد:

لعنتی چرا نمی فهمی اون معشوقه ی من نبود

میشه بگی پس چی بود

خوب به حرفام گوش کن وسط حرفم هم نپر تا واست تعریف کنم

من نمی خوام به یه مشت دروغ گوش کنم لطفا برسونم خونه به اندازه ی کافی خسته هستم

گوش می کنی خوبم گوش می کنی :


قبل از اینکه منو تو باهم آشنا بشیم اصلا قبل از موضوع ازدواجمون من عاشق سحر بودم اون از یه خانواده ی تحصیل کرده بود ولی آدمای پولداری نبودن منم می دونستم بعدا با این موضوع مشکل پیدا می کنم ولی اهمیت ندادمو هرروز بیشتر به سحر نزدیک می شدم خداییش دختر خوبی بود هیچ وقت نمی زاشت من از حد خودم تجاوز کنم وقتی چند ماه از دوستیمون گذشت یه روز که برده بودمش بیرون بهم گفت دیگه از این وضعیت خسته شده و رابطه ی ما درست نیست اگه دوستش دارم باید برم خواستگاری منم که از خدام بود باهاش ازدواج کنم قول دادم با بابا اینا صحبت کنم خداروشکر موقعیتم واسه ی ازدواج جور بود هم کار داشتم هم خونه اونروز با خوشحالی رفتم خونه و جریان سحرو به بابا اینا گفتم و ازشون خواستم برن خواستگاری ولی وقتی فهمیدن اونا مثل ما زندگی مرفهی ندارن شدیدا مخالفت کردن اونم بخاطر یه سری دلایل الکی و احمقانه باورم نمی شد خانوادم اینقدر کوته فکر باشن چند روزی باهاشون درگیری داشتم ولی اصلا راضی نمی شدن تا اینکه سحر گفت واسش یه خواستگار اومده و خانوادش موافقن ازم خواست هرچه زودتر بیام خواستگاریش ولی بخاطر درگیریم با خونوادم ازش چند وقت مهلت خواستم خلاصه این کشمکش اونقدری ادامه داشت تا اینکه سحر لج کردو به خواستگارش جواب مثبت داد با این کارش خورد شدم توی این فاصله هم مامان اینا تو رو واسه ی من درنظر گرفته بودن و هی پاپیچم می شدن واسه ی خواستگاری از یه طرف کار سحر دیوونم کرده بود از یه طرف هم اصرارای مامان اینا کلافم کرده بود دیگه داشتم به مرز جنون می رسیدم تا یه روز که رفته بودم بیرون سحر و نامزدشو دیدم اومده بودن خریده عقد انجام بدن منو که دید انگار که یه آشنا دیده باشه اومد جلو و احوال پرسی کرد بعد منو به عقدش دعوت کرد تصور کن عشقت بیاد تورو به مهمونی ازدواجش دعووت کنه آدم چه حالی میشه شب که برگشتم خونه حالم حسابی خراب بود باز هم مامان موضوع خواستگاری از تورو پیش کشید منم یه دفعه ای قبول کردم انگار که می خواستم از سحر انتقام بگیرم روز بعدش که یه خورده عقلم سره جاش اومد تازه به صرافت کاری که کرده بودم افتادم ولی دیگه دیر شده بود و خانوادم دست به کار شده بودن ولی وقتی اون شب اومدیم خونتونو تو نبودی واقعا خوشحال شدم راستش حس کردم بابات اینا دروغ میگن و تو سرکار نیستی چند روز بعدش خواستم باهات صحبت کنم تا یه جوری قضیه رو حل کنیم با اینکه قبلا دیده بودمت ولی اونبار توی رستوران با دیدنت یه جوری شدم نمی گم بهت علاقمند شدم نه ولی طوری شدم که باعث شد حرفایی رو که اونهمه برنامه ریزی کرده بودم بهت بگم رو نگم واسه ی همین اون پیشنهادو دادم معلوم بود تو هم مخالف این ازدواجی اینو از مخالفت هات متوجه شدم توی قرارای بعدیمون این حس قوی تر می شد وقتی نهایتا دوتامون موافقتمون رو به خانوادها اعلام کردیم کارها زودتر از اون چیزی که انتظارو داشتم پیش رفت و ما عقد کردیم از مقاومتی که وقتی می خواستم بهت نزدیک بشم می کردی خوشم میومد هر چی باشه من یه مرد جوون بودم که یه زن خوشگل هم داشتم کم کم بهت عادت کردم دیدن هرروزت اینکه بیام دنبالت و برسونمت واسم شد یه عادت تو هم که یواش یواش باهام راه میومدی همین بیشتر منو به سمتت می کشوند تا اینکه از طرف یکی از دوستای مشترک من و سحر بهش خبر داده بودن من عقد کردم یه روز پاشد اومد شرکت اونم عقد کرده بود ولی تازه فهمیده بود چه اشتباهی کرده راستش از اومدنش خوشحال شدم ولی از طرفی خودمو نسبت به تو متعهد می دونستم واسه ی همین گفتم من ازدواج کردمو زنمو دوست دارم اونم با چشمای گریون رفت ولی توی آخرین لحظه برگشت و گفت توهم مثل من پشیمون میشی واسه ی اینکه چند روزی اعصابم راحت بشه پیشنهاده شمالو دادم و اونجا اون اتفاق شیرین افتاد ببین آیسان من واقعا بهت تمایل داشتم وگرنه هیچ وقت باهات هم آغوش نمی شدم از اون به بعد که روابط ما با هم نزدیکتر شد دیگه واقعا بهت علاقه پیدا کردم تا اینکه سرو کله ی سحر دوباره پیدا شد میومد دره شرکت و بزور ازم می خواست باهاش حرف بزنم دیدی اخلاقم یه دفعه تغییر کرد و عوض شدم یادته؟من کلافه بودم سردرگم شده بودم از یه طرف کسی که قبلا دوستش داشتم پیشم برگشته بود از یه طرف هم علاقه ای که به تو داشتم باعث شده بود عذاب وجدان بگیرم یادته اون شبی که به تلفنم گوش دادی اون زنگ زده بود و تهدید می کرد خودکشی می کنه واسه ی همین من اونجور باهاش صحبت می کردم که تو شنیدی و بقیه ی ماجرا هم که می دونی تو خیلی زود قضاوت کردی و سه سال زندگی رو واسه ی هردومون زهر کردی

حرفات تموم شد؟

چرا مگه خسته شدی؟

خسته که بودم ولی حرفت هیچ تاثیری روی تصمیمه من نداره من می خوام ازت جدا شم

یعنی چی؟مگه من چه کاره اشتباهی کردم؟

تو باید از همون روزی که سحر اومد سراغت جریانو به من می گفتی ولی پنهان کاری کردی با همچین آدمی نمیشه زندگی کرد

تو واقعا سنگدلی من که کار خطایی نکردم

به نظره خودت اینجوره ولی نظر من چیزه دیگه ایه

یعنی بازم می خوای مخالفت کنی ببین بابات به چه روزی افتاده همه ی اینا تقصیره توئه

دست گذاشته بود روی نقطه ضعفم

اتفاقا همش تقصیره توئه اگه از روز اول مثل آدمای ترسو موضوعو قایم نمی کردی حالا اینجور نمی شد

تو چرا مثل آدمای ترسو فرار کردی هان؟

من فرار نکردم نمی خواستم دیگه ریختتو ببینم

ببین من سره حرفم هستم طلاقت نمی دم باید برگردی پیشم

تو خواب ببینی

می دونی اگه بابات بفهمه دوباره حالش بد میشه اونوقت اگه بلایی سرش اومد عذاب وجدان می کشتت

میزارم حالش بهتر بشه بعد بهش می گم

ولی الان که رفتی خونه ازت جواب می خوان مطمئنم اگه دروغ بگی درجا می فهمن

با حرص نگاش کردم:این چیزا دیگه به تو مربوط نیست من دیگه اون دختره احق سابق نیستم که تا بهم محبت کردی خر بشم

ببین لج نکن خودتم می دونی اگه باز بخوای از طلاق حرف بزنی همه رو به هم می ریزی

واسم مهم نیست چقدر باید به فکر دیگرون باشم

تو به فکر دیگرانی؟خنده داره پس این چند سالی که ول کردی رفتی چی؟

من رفتم تا دیگه ریخت تورو نبینم

من بهت گفتم فکر طلاقو از سرت بیرون کم باید برگردی پیشم

کور خوندی

با دستش چونمو گرفتمو سرشو نزدیک آورد نفسش به صورتم می خوردزل زده بود تو چشمامو نزدیک میومد .................با دستش چونمو گرفتمو سرشو نزدیک آورد نفسش به صورتم می خوردزل زده بود تو چشمامو نزدیک میومد...دستام رو بردم جلو که از جلو اومدنش جلوگیری کنم که با اونیکی دستش دو تا دستام رو گرفت و باز جلو تر اومد تا اونجایی که جا داشت رفتم عقب و خودم رو چسبوندم به در و گفتم: به خدا اگه یه ذره دیگه بیای جلو تر خودت میدونی
نفس هاش رو که هر لحظه بیشتر بهم نزدیک میشد رو حس میکردم وقتی دیدم ولم نمیکنه با صدای بلندی گفتم: بهت میگم ولم کن
سر جاش ایستاد و من ادامه دادم: منو برسون خونمون, به حد کافی امروز چرندیاتت رو گوش کردم و وقتم رو واسه تو هدر دادم, هه واسه توی کثافت, من حالم ازت بهم میخوره و دیگه با این کارات خر نمیشم میفهمی حالم ازت بهم میخوره
با حرص و بلند تر از من داد زد و گفت: خفه شو...من بهت گفتم چرند نمیگم...حرفام راسته دیگه هم به من توهین نکن
_
همینی که هست با تو بهتر از این نمیشه صحبت کرد
_
آیسان با اعصاب من بازی نکن, یه بلایی سرت میارما
_
مثلا چی کار میخوای بکنی؟ یه چیز بگو بهت نخندم!!!هاهاهاهاها وای تو یه کثافت بیشتر نیستی
دستش رو برد بالا و محکم کوبید وتوصورتم و گفت: درست صحبت کن فهمیدی؟
دیگه نمیخواستم کم بیارم حتی اگه هزار بار هم چک میخوردم نباید کم میاوردم واسه همین منم کارشو با یه چک محکم جواب دادم, جا خورد و خواست بزنه که وسط راه توقف کرد, اینبار برخلاف بقیه روزها به چشماش زل زدم کافی بود میرفتم عقب تا بزنه اما نزد تو چشمام خیره شد و گفت: حسابت رو میرسم
و ماشین رو, روشن کرد و راه افتاد با بالاترین سرعت ممکن, اصلا هم التماسش نکردم تا بایسته و یا سرعتش رو کم کنه چون همه ی اینها یه نقطه ضعف میشد واسش, دستم رو جای سیلیش گذاشتم و آروم آروم مالوندم تا جاش کبود نشه, نباید کسی میفهمید
******
رسوندم خونه ی مامان اینا و منم به سرعت پیاده شدم, رفتم سمت زنگ و زنگ زدم, تا اون ماشین رو قفل کنه در باز شد, رفتم تو و اونم پشت سرم اومد, اولین چیزی که دیدم نگاه نگران همه ی اعضای خانواده ی ما و امیر بود, یه سلام بلند کردم و منتظر نشدم کسی جواب بده رفتم به سمت اتاقم, درو باز کردم و رفتم تو, قفلش کردم, به سمت تخت رفتم و خودم رو, روی تختم پرت کردم و وسایلم رو پرت کردم زمین, انگار همه چی یه بهانه بود واسم تا اعصاب خورد شدم رو آروم کنم با یه صدای زمزمه وار گفتم: من تسلیم نمیشم امیر علی, به همین آسونیا تسلیم نمیشم, کاری میکنم واسه کارهایی که کردی به غلط کردن بیافتی
******
تو روزهای بعد اولین کاری که کردم این بود که به یه وکیل زنگ زدم و همه چی رو گفتم و در آخر اضافه کردم: میخوام دوباره تلاشم رو بکنم برای طلاق, اگه کمکم کنید ممنون میشم
گفت: خیلی خوب, یه روز تشریف بیارید درباره ی این موضوع با هم صحبت کنیم
تشکر کردم و تماس رو قطع کردم, مامان و بابا و آرمان همه در جریان بودن و اینبار در کمال تعجب کسی حرفی نمیزد, نه تاییدی و نه مخالفتی...منم بی توجه به همه کارام رو انجام میدادم و میخواستم هر چه زودتر از امیر جدا بشم...
******
اولین جلسه ی دادگاه با حضور من و امیر و وکیل هامون شروع شد...آره وکیل هامون...چون اینبار اونم برای خودش وکیل گرفته بود تو سالن دادگاه بهم گفت: با دست پر اومده و هر کاری میکنه تا من موفق نشم...در جوابش یه پوزخند زدم و رفتم تو....
******
قاضی به پروندمون نگاه کرد و گفت: خوب مشکل شما چیه خانوم افتخار؟
گفتم: آقای قاضی این آقا من و اذیت میکنه! دست بزن داره! دروغ میگه! تازه با یه خانومی هم در ارتباطه
به امیر نگاه کردم که با یه پوزخند بهم نگاه میکرد تعجب کردم که چرا هیچی نمیگه اما انتظارم زیاد طول نکشید چون به سرعت وکیلش بلند شد و گفت: بنده به حرف خانوم اعتراض دارم, موکل من با اون خانوم در ارتباط نیستن...وکیل منم بلند شد و گفت: آقای قاضی موکل بنده هنوز حرفش تموم نشده....قاضی هر دو رو به آرامش دعوت کرد و رو به امیر گفت: توضیح شما در این رابطه چیه؟
امیر چیزی به وکیلش گفت و بلند شد و گفت: همینطور که وکیلم عرض کردن... بنده با هیچکس در ارتباط نیستم و این خانوم واسه اینکه از دست بنده خلاص بشن و با یکی بهتر ازدواج کنن این حرفا رو میزنن...مداراکش هم دارم که با یکی در ارتباط هستن...در هر صورت من ایشون رو طلاق نمیدم,خواستم چیزی بگم که وکیلم گفت: صبر کن
قاضی رو به من برگشت و نگاهم کرد رو به وکیلم کردم و گفتم: چی بگم این داره دروغ میگه؟
 

فعلا هیچی نگو بزار قاضی ازت سوال بپرسه

 

خانم ایشون راست می گن؟

نخیر جناب قاضی من دیگه نمی خوام با ایشون زندگی کنم اگه بهش خیانت کردم خب بگید طلاقم بده

شما چطوری از کشور خارج شدید می دونید که باید اجازه نامه ی همسر داشته باشید؟

بله داشتم خود ایشون رضایت نامه رو به برادرم داده بودن

ولی جناب قاضی برادر این خانم بزور از من گرفتن

یعنی چی بزور؟

تهدید کردن اگه رضایت ندم مسئله ای رو لو میدن

چه مسئله؟؟

این جا دیگه امیر ساکت شد و من وکیلم با خوشحالی لبخند زدیم وکیلم بلند شد و رو به امیرعلی گفت:

جناب محتشم خودتون می دونید که اون مسئله مربوط به خانمی بود که باهاش ارتباط داشتید شما که منکر خیانت کردن می شید پس چرا از اینکه کسی موضوعو بفهمه واهمه داشتید

من فقط نمی خواستم باعث ناراحتی کسی بشم و خودم این مسئله رو حل کنم

دیدید که بدتر هم شد


خلاصه اون روز قاضی اظهارات هردومون رو شنید و اما بازم راضی نشد حکم طلاقو بده چون اون نامرد همچنان روی حرفش ایستاده بود که خیانت نکرده و منو طلاق نمیده به قاضی هم گفت جلسه ی بعدی کسی رو میاره که همه چی رو ثابت می کنه و در نهایت وقت بعدیمون افتاد واسه ی ماه آینده وقتی شنیدم باید دوباره پامو همچین جایی بزارم وا رفتم وقتی اومدیم بیرون رو به امیر گفتم:

نامرد چرا طلاقم نمیدی راحتم کنی من دیگه نمی خوامت چرا نمی فهمی

ولی من می خوامت تو چرا نمی فهمی

تو برو با همون سحر جونت ولم کن

من پیش اون نبودم که حالا برم پیشش تو هم بهتره مثل یه دختره خوب راضی بشی تا عروسیمون رو بگیریم و بریم خونمون که دیگه نخوایم اینجور جاها بیایم

من میگم ازت بدم میاد بعد تو میگی عروسی کنیم؟؟

تو که اول و آخر برمی گردی پیشه خودم پس این کارا واسه ی چیه

می بینیم............

از دادگاه که اومدم بیرون سرم به اندازه ی یه توپ شده بود سریع رفتم خونه که دیدم همه هستن تا درو باز کردم برگشتن طرفمو زل زدن به دهنم

چیه چرا اینجوری نگام می کنید چیزی نشد افتاد واسه ی ماه آینده

صدای نفس بلند بابا و مامان رو شنیدم می دونستم از اینکه من بخوام طلاق بگیرم عذاب می کشن ولی چاره ای نبود من نمی تونستم با کسی که بهم خیانت کرده زندگی کنم از طرفی دستم هم به جایی بند نبود که بخوام کارای امیرو تلافی کنم فعلا چاره ای جز صبر کردن نداشتم


..................................................


تویه این یه ماهی که مونده بود تا دادگاه بعدیمون چند بار با وکیلم حرف زدمو اظهاراتمون رو واسه ی جلسه ی بعدی حاضر کردیم خودمم خیلی بیکار ننشستم مدارکمو تحویل دانشگاه دادم خداروشکر اکثر درسا رو همونجا پاس کرده بودم و فقط چند واحد عمومی و اختصاصی که دانشجوهای ایرانی حتما باید پاس کنن مونده بود تا ترم بعدی فارغ التحصیل می شدم و از شر هرچی درس و دانشگاهه راحت توی این مدت هم رفتم سراغ دوست قدیمیم نوشین اولش اصلا حاضر نبود باهام صحبت کنه خیلی از دستم ناراحت بود حق هم داشت ولی بلاخره اینقدر رفتم و اومدم که راضی شد اونم عروسی کرده بود و شش ماهه باردار بود منو مسخره می کرد که همچنان یالغوز موندم خلاصه روزایی که می رفتم پیشش خیلی خوش میگذشت دانشگاه هم خیلی خوب بود و بیشتره وقتمو پر کرده بود مخصوصا اینکه بیشتر واحدامون توی بیمارستان بودن اینقدر سرگرم شده بودم که همه چی یادم رفته بود حتی از امیر هم خبری نداشتم تا اینکه وکیلم زنگ زد و وقت دادگاه رو که چهار روزه دیگه بود بهم یاد آوری کرد

امروز قرار بود دومین جلسه ی دادگاهمون باشه از ته دل دعا می کردم آخریش هم باشه تا راحت بشم صبح حاضر شدم و رفتم دادسرای خانواده وکیلم همون جا منتظرم بود اینبار بدون اینکه با امیر حرفی بزنم کناری ایستاده بودم تا اینکه اسممون رو صدا زدن و رفتیم داخل دوباره همون حرفای قبلی و همیشگی با این تفاوت که وقتی بحث خیانت وسط اومد وکیل امیر رو کرد به قاضی و گفت:

موکل من شاهدی داره که همه چی رو ثابت می کنه چند لحظه وقت می خوام تا ایشون رو صدا کنم

چند لحظه ی بعد با خانومی برگشت داخل واقعا تعجب کرده بودم اصلا نمی دونستم کیه تا این که به عنوان شاهد اومد جلو و خودش رو معرفی کرد:

من سحر بهرامی هستم کسی که این خانم ادعا می کنه همسرشون باهاش رابطه داشته

این دیگه واقعا شک بزرگی بود اصلا باور نمی کردم یه روزی ببینمش دختری ظریف و ناز که یه زمانی قرار بود با امیر ازدواج کمه قیافه ی ملیحی داشت که با چادری که سرش انداخته بود زیباتر به نظر می رسید جلوی قاضی همه چیز رو درباره ی خودش و امیر تعریف کرد حتی مدارک پزشکیو رو که مربوط به زمان خودکشیش بود آورده بود با شهادت همچین کسی دیگه جا برای هیچ چیز باقی نمی موند واسه ی همین قاضی پرونده رو بسته اعلام کرد و گفت من باید برگردم پیشه همسرم از ناراحتی داشتم می مردم فکر نمی کردم اون بیاد شهادت بده از اتاق که خارج شدیم سحر خیلی سریع رفت وکیلم هم گفت یه مدتی صبر کنم بعد دوباره پروندمو به جریان میندازه و اونم رفت من موندمو یه مشت فکر و خیال داشتم توی تردید دست و پا میزدم یعنی به من خیانت نکرده بود و این همه مدت به خاطه یه سو تفاهم این همه بدبختی کشیدم نه امکان نداره همین جوری که توی خودم بودم حضورشو کنارم حس کردم نگاش که کردم گفت:

دیدی که من برنده شدم حالا باید برگردی پیشم بیا برسونمت

نمی خوام برو حوصلتو ندارم

از این به بعد باید تحملم کنی دیدی که حکم کرد برگردی پیش شوهرت

فکر کردی به همین راحتی کنار می کشم کور خوندی

چاره ی دیگه ای نداری اینجا اروپا نیست که حق با خانمو باشه حالا بیا بریم و بدون اینکه به من فرصت کاری رو بده دستمو کشیدو سمته ماشینش برد توی راه هیچ حرفی نزدیم وقتی هم رسیدیم بدون اینکه خداحافظی کنم پیاده شدم و رفتم داخل خونه بازم مثل دفعه ی قبل همه بودن رو کردم بهشون گفتم:

بریطد خیالتون راحت باشه نشد قاضی به نفع اون رای داد اگه بهتون بگم کی اومده بود دادگاه باور نمی کنید معشوقه ی سابق آقا برداشته اومده شهادت می ده

بیچاره آرمان هم از تعجب داشت شاخ درمیورد

یعنی سحر اومده بود دادگاه باورم نمیشه

بله داداش جون ما هم فکر نمی کردیم بیاد اومد اونم با مدارک پزشکیش

یعنی چی دخترم؟

میگه اون موقعی که دوباره اومده سراغ امیر توی شرایط روحی نرمالی نبوده پرونده ای رو که مربوط به روانپزشکش بود رو هم آورده بود

پس امیر بهت خیانت نکرده بوده بابا؟

چرا اینقدر زود گول می خورید همش دروغه

چی دروغه مگه نمی گی پرونده هاشو آورده بوده تا کی می خوای اینقدر بدبین باشی شوهرت بهت خیانت نکرده تو بهش خیانت کردی که بدون پرسیدن چیزی ول کردی سه سال رفتی پی درست

باز همه چی افتاد گردن من اصلا من آدم بدم بابا خوبه خب بهش بگید طلاقم بده تا راحت بشم

خوب دوستت داره عزیزم به چه زبونی بگه هنوز هم می خوادت فکر کردی واسه چی راضی نمیشه طلاق بگیرید

اون می خواد عذابم بده مطمئنم

تو کی می خوای بزرگ بشی دختر هیجده ساله که نیستی اون دیگه سی و سه چهار سالشه سنش از اینجور بچه بازیها گذشته بیا درست فکر کن برگرد پیشش دخترم

ایندفعه آرمان بلند شد و روبه بابا گفت:

باز می خواید مجبور به کاریش کنید که نمی خواد دیدید که دفعه ی قبل چه بلایی سرش آوردید اون دیگه بچه نیست که شما واسش تصمیم بگیرید

ما هم همینو می گیم پسرم اون الان یه خانم متاهله شوهرش باید واسش تصمیم بگیره که اونم میگه باید برگرده پیشم

شوهرش غلط کرده اون موقع که فرد الواتی کردن بود فکر اینجا هارو می کرد

تو چرا شدی کاسه ی داغتر از آش پسر بزار خودشون واسصه ی زندگیشون تصمیم بگیرن بعدم به من گفت:

هرچی زودتر تکلیفه خودتو روشن کن بزار یه حرفی رو از ته دلم بهت بگم من مخالف طلاقه توئم خودتم کمی فکر کنی می بینی توی این جامعه دید درستی به یه دختره مطلقه ندارن یکم بیشتر فکر کن مطمئنم به نتیجه ی درستی می رسی و منو روسفید می کنی

با این حرفش آب پاکی رو ریخت رو دستم خودمم جرات نمی کردم زیاد باهاش بحث کنم می ترسیدم حالش دوباره به هم بخوره رفتم توی اتاقم تا به بدبختیام فکر کنم صدای جروبحث بابا و آرمانو می شنیدم من همه رو به جون هم انداخته بودم ولی چاره ی دیگه ای نبود


.................................................. ..


زندگیم به روال عادی برگشته بود چهار روز در هفته درگیر کلاسام و بیمارستان بودم بقیش هم توی خونه در حال خواب این چهار روز به قدری خسته می شدم که از باقی مانده ی هفته فقط واسه ی استراحت استفاده می کردم امروز هم آخرین روز کلاسم بود داشتم برمی گشتم خونه از فکر دراز کشیدم توی تختم احساس آرامش می کردم وای چقدر خواب خوبه اگه نبود آدما چیکار می کردن وقتی رسیدم کسی خونه نبود منم با خیال راحت دوش گرفتمو خوابیدم تا بعد از ظهر که با صدای مامان بیدار شدم

اه دختر هم اینقدر تنبل پاشو دیگه مثل خرس قطبی می خوابی

وای ولم کن مامان تو هم همش درحال غر زدنی

بلند شو دیگه شب مهمون داریم

شب؟؟؟؟؟کیا می خوان بیان

شوهرت با خانوادش

کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

امیرعلی اینا می خوان بیان

راست توی تختم نشستمو با چشمای گرد شده زل زدم به مامان

چیه چرا اینطور نگام می کنی؟خودت از این وضعیتت خسته نشدی بلاخره که باید تکلیفت روشن بشه

اگه خیلی سربارتونم بگید تا واسه ی خودم خونه بگیرم

چی میگی تو کی می خوای رشد عقلی پیدا کنی بچه انگار نه انگار که دکتر این مملکتی

چه ربطی داره آخه اول از همه من یه دخترم مثل بقیه

تو تحصیلات داری باید عقل و شعورت بیشتر باشه

چیه چون نمی خوام باهاش زندگی کنم بی شعورم

من همیچین حرفی نزدم حالا هم پاشو هم این شلخته بازارو مرتب کن هم به خودت برس نمی خوای که فکر کنه به خاطر اون این ریخت و قیافه رو پیدا کردی

ای مامان بدجنس خودش می دونست روی چه چیزایی انگشت بزاره بلند شدمو اتاقو مرتب کردم رفتم توی حیاط کمی طناب زدم و ورزش کردم تا حالت رخوت بعد از خوابم از بین بره سریع یه دوش گرفتمو حسابی به خودم رسیدم باید خیلی شیک به نظر میومدم تا چشمای امیرو در بیارم دیگه چیزی به اومدنشون نمونده بود داشتم صندلامو از توی کمد در میوردم که صدای آیفونو شنیدم پس بلاخره اومدن رفتم پایینو مشغول احوالپرسی شدم بدون اینکه به امیر یا به اصطلاح شوهرم نگاه کنم می خواستم همرا بقیه به پذیرایی برم که از پشت دستمو کشیدو دمه در نگهم داشت این کارش از دید بقیه دور نموند ولی انگار نه انگار تازه با خوشحالی هم رفتن داخل به جز آرمان که خون خونشو می خورد ولی بابا دست انداخت دور گردن پسره عزیزشو اونم برد داخل وای باز منو با این تنها گذاشتن یاد اولای نامزدیون افتادم که چطور گیرم مینداخت از این فکر لبخندی زدم که آقا فکر کرد از خوشحالیمه منو برگردوند طرف خودش و گفت:

دلم برات تنگ شده بود اومدم که با سلام و صلوات ببرمت سره خونه و زندگیت

قبلا هم گفته بودم کور خوندی من برنمی گردم

جا خورد فکر نمی کرد این جوری بگم با اخم گفت :ولی تو بر می گردی اصلا بزور می برمت

چه جوری می خوای منو ببری

همین که اجازت دسته منه کافیه نیازی به چیزی نیست

چرا نمی فهمی نمی خوام باهات زندگی کنم

مگه قبلا ما با هم زیر یه سقف بودیم که فکر می کنی زندگی کردن با من سخته یا هرچیزه دیگه ای

مثل اینکه یادت رفته توی عقد..........

من منظورم اون نبود منظورم زندگیه مشترک تویه یه خونه و با هم

ولی از نظر من دیگه با همی وجود نداره

داره خوبم داره حالا بریم تو خانومیه من باید واسه ی مراسم و بقیه ی چیزا تصمیم بگیریم و خیلی سریع گونم رو بوسید وای مورمورم شد

دیگه این کارتو تکرار نمی کنی

چرا عزیزم دلم خواست زنمو ببوسم اگه بازم دلم بخواد تکرار می کنم

تو بی خود می کنی

ببین با این حرفات کاری می کنی که دوباره دلم بخواد ها

ساکت شو ولم کن می خوام برم داخل

نه دیگه الان که دلم خواست می خوای برگردی نمیشه

می گم ولم کن وگرنه جیغ می زنم

خب بزن مطمئن باش کسی به دادت نمیرسه تازه اونا از خداشونه وقتی ببیتم توی بغله منی از خوشحالی می میرن

خواهش می کنم نکن

نه دیگه نمیشه حالا مثل یه دختره خوب بزار بوست کنم.....................
حالا هم مثل یه دختر خوب وایسا تا بوست کنم...
_
امیر علی ولم کن میگم مگه زوره؟ دوست ندارم!
_
آره زوره اگه گوش نکنی من میدونم با تو
کاملا تکیه ام خورد به دیوار و امیر هم جلوم ایستاد..قیافش مثل تشنه ای بود که به آب رسیده, سرش رو آورد جلو که ببوستم که صدای آرمان اومد:آیسان بیاید دیگه!!!!فوری ازم جدا شد و هردو به اونطرف نگاه کردیم و من با دیدن آرمان یه لبخند خبیثانه زدم و گفتم: الان الان....این از دید امیر دور نموند و گفت: بخند بعدا که با هم تنها میشیم
منم با همون لبخند گفتم: قدیمیا یه چیزی رو خب میگفتن میدونی چی میگفتن؟
گفت: چی ؟
در حالی که ازش فاصله میگرفتم گفتم: شتر در خواب بیند پنبه دانه....گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه
با فریاد گفت: چی؟؟؟؟؟؟حالا من شترم دیگه
و دویید دنبالم و منم که دیدم هوا پسه دوییدم داخل خونه و درو بروش بستم
پشت در ایستادم و گفتم: بمون اون پشت تا دیگه منو اذیت نکنی!!!!به آرومی و با التماس گفت: باز کن درو آیسان, اذیت نکن
گفتم: راه نداره امیر خان
و به سمت سالن رفتم و به التماس های اون گوش ندادم
با ورودم به سالن همه ی نگاه ها به سمتم برگشت و منم با یه قیافه ی موقر و متین به سمت اولین مبل خالی رفتم
مادر امیر پرسید: وای عزیزم پس امیر کو؟
با یه نیشخند گفتم: مونده هوا بخوره...الان میاد
مریم جون با خنده گفت: وا...این که...با صدای سرفه ی پدرش حرفش رو قطع کرد و گفت: برو مادر صداش کن بیاد..حرفای مهم تری از هوا خوردن هست
گفتم: آخه گفته کسی مزاحمش نشه...خوب منم گوش کردم
آرمان که از لبخندم فهمیده بود من یه کاری کردم بلند شد و گفت: من میرم صداش کنم...واسه هوا خوردن وقت هست
و به سمت در رفت, چند دقیقه بعد با امیر که اخم کرده بود برگشت
یه لبخند به پهنای صورتم زدم و به امیر زل زدم, سرش رو بلند کرد و به من نگاه کرد, با چشماش بهم میگفت: به خدا یه بلایی سرت بیارم حذ کنی
لبخندم عمیق تر شد و سرم رو تکون دادم..خوشبختانه حواس کسی به ما نبود..به قورت دادن آب دهنم خندم رو کنترل کردم و یه دونه سیب گذاشتم تو پیش دستی و مشغول خورد کردنش شدم تا بخورم همه داشتن با هم حرف میزدن, همین که اولین قاچ سیب رو گذاشتم تو دهنم و داشتم میجوییدمش یهو مادرش گفت: امیر مادر, چرا این دختر رو تنها گذاشتی میگی میخوام هوا بخورم؟ خوب همین کارها رو میکنی که عروسم رو ناراحت میکنی دیگه!سیبی که تو دهنم بود یهو پرید تو حلقم و به سرفه افتادم, حالا سرفه نکن کی بکن...امیر فوری قبل از اینکه کسی به سمتم بیاد به سمتم اومد و محکم کوبید تو پشتم, نامرد انقدر محکم میزد که نزدیک بود معدم از اینور بزنه بیرون, حالم خوب شده بود اما امیر همچنان میزد از درد خودم رو کشیدم جلو و گفتم: آی
دست کشید و گفت: حالت خوبه عزیزم؟
و همراه با اون یه لبخند مسخره زد, فهمیدم داره کارم رو تلافی میکنه با حرص گفتم: مرسی امیر جون
پدرم بعد اینکه خندش تموم شد با یه سرفه گفت: خوب بهتره بریم سر اصل مطلب و اینجوری به همه فهموند که دیگه مسخره بازی بسه
******
بحث اونشب همه علا رغم میل من به این ختم شد که عروسی رو آخر هفته برگذار کنیم و من وامیر رو بفرستن سر خونه زندگیمون هرچه قدر بهانه ی تحصیل و درس و کار و اینجور چیزها رو آوردم کسی گوش نکرد, انگاری همه دست به یکی کرده بودن تا امیر رو موفق کنن و من و درمونده, تنها طرفدارم این وسط آرمان بود و سعی میکرد کمکم کنه اما هیچکدوم به جایی نمیرسیدیم آخر سر وقتی دیدم اعتراضمون به جایی نمیرسه بلند شدم و گفتم: میخوام با امیر تنها صحبت کنم
برای چند لحظه سکوت همه جا رو گرفت اما با بلند شدن امیر هرکسی سعی کرد یه جوری کارم رو توجیه کنه گرچه از نظر خودم کار اشتباهی نبود:بابا: بله خوب همه ی صحبت ها رو باید الان زد
مامان: جوونن دیگه
مریم جون: آره زندگی که شوخی بردار نیست
پدر امیر: بله صحبت یه عمر زندگیه
و بعدم همه گفتن: برید وحرفاتون رو بزنید
به آرمان نگاه کردم و یه لبخند بهش زدم و اونم جوابم رو با یه لبخند داد و همین شد مهر تاییدی بر کارم
******
رو تخت نشستم و به امیر که داشت با یه لبخند نگاهم میکرد نگاه کردم و گفتم: خوب همه چی داره به نفع شما پیش میره امیر خان
_
آره وقتی حق با منه چرا که نه؟
_
خوب حالا که اینطوره من برای زندگی با تو چند تا شرط دارم
_
چه شرطی؟
_
اولین شرط اینه که میخوام به درسم ادامه بدم
_
قبوله وبعدی؟
_
بعد از درسم کارم هم واسم مهمه و اونم میخوام ادامه بدم
_
خیلی خوب اینم قبول بهانه ی بعدی؟
_
سومین و مهمترین شرطم اینه که از من توقع هیچگونه عشقی رو نداری و انتظار دوست داشتن رو ازم نداشته باش, از نظر من تو هنوزم یه خیانتکاری!!!!از جاش با سرعت بلند شد و گفت: چی؟؟؟

همونی که شنیدی

 

تو چرا نمی خوای قبول کنی خیانتی درکار نبوده اینا همش تخیلات خودته

حرفای تو واسم مهم نیست اینا شرطای منه قبول می کنی

یعنی چی اونوقت چیه ما شبیه زنو شوهراست

من اصراری به اینکار ندارم تویی که می خوای ازدواج کنی پس شرطامم باید قبول کنی

من چون دوستت دارم می خوام باهات عروسی کنم برای اینکه بیای پیشم کنارم باشی اونوقت تو......

ببین من حوصله ی شنیدن این چیزا رو ندارم قبول می کنی یا نه؟

نه شرط آخرتو قبول نمی کنم

پس منم همه چی رو بهم میزنم

مگه ما قبلا با هم بودیم مشکلی داشتیم که حالا نمی تونی قبول کنی

قبلا وضعمون فرق می کرد

اومد جلو و دستامو گرفت

آره یه فرقی داشت اینکه به اندازه ی الان دوستت نداشتم

من خام نمی شم قبول می کنی؟

کلافه دستامو ول کردو به موهاش چنگ زد

تا کی وضعمون این جوره؟

نمی دونم شاید برای همیشه

ولی من کاری می کنم مثل نامزدیمون به من علاقمند بشی

تو کسی بودی که هم دوست داشتنو یادم دادی هم تنفرو متاسفانه اون دومی رو خیلی بهتر یادم دادی

چرا هی می خوای یاد آوری کنی از من متنفری

چون هستم می خوام تو هم یادت بمونه

خیله خب شرط سومت هم قبول می کنم ولی مطمئن باش در همیشه روی یه پاشنه نمی چرخه

خوشحال از پیروزیم گفتم:

پس بریم به بقیه بگیم با برگشتنمون به سالن همه منتظر نگاهمون می کردم منم گفتم ما حرفامون رو زدیم و به توافق رسیدیم صدای کف همه بلند شد رفتم کنار آرمان نشستم که توی گوشم گفت:

چی بهش گفتی از وقتی از اتاق اومدید دمغ شده

شرطامو باهاش کردم باید از الان بدونه دنیا دست کیه تا یه وقت دور بر نداره

خوب کاری کردی

به امیر نگاهی کردم که همچنان با اخم بهم خیره شده بود توی دلم گفتم خوب حالتو گرفتم نه تازه اولشه شما مردا رو فقط از یه راه میشه آدم کرد بزار بریم تویه خونه ی خودمون ............

.
از فکر کارایی که می خواستم بکنم لذت می بردم حقیقت این بود دیگه از انتقام و این چیزا خسته شده بودم با این وضعیتمون هم کاری رو نمی تونستم پیش ببرم پس تنها راه باقی مونده اذیت کردنش اون هم با استفاده از حربه های زنانه بود فقط به زمان احتیاج داشتم تا بتونم خوب به بلاهایی که می خوام سرش بیارم فکر کنم تصمیم گرفتم این یه هفته رو تا جشن باهاشون راه بیام تا همه چی خوب پیش بره

شب موقع خداحافظی برخلاف زمانی که اومدن رفتم پیش امیرو گفتم :

خداحافظ شوهر عزیزم بی صبرانه منتظر زمانیم که بریم خونه ی خودمون

چونمو گرفت و با لحنی نه چندان مهربون گفت:

باز چه فکری توی اون کلته

هیچی عزیزم فقط دارم آرزو می کنم هرچی زودتر بریم سره خونه زندگیه خودمون

من ترو میشناسم یه چیزیت هست که اینطوری میگی فردا میام دنبالت بریم دنباله خریدامون

فردا نه پس فردا یه سری کار دارم که باید خودم انجامشون بدم

خب میام دنبالت با هم بریم

اصلا حرفشم نزن من این چند روزه خرید هم بزور تحملت می کنم

می دونستی مثل آفتاب پرست رنگ عوض می کنی نه به چند دقیقه پیشت نه به حالا

فهمیدم باز تند رفتم یاد قولم افتادم واسه همین گفتم:

ببین چندتا کاره شخصیه نیازه تنهایی برم

خیله خب پس از آخرین خرید مجردیت لذت ببر که دیگه از این خبرا نیست

تو دلم گفتم :کور خوندی فکر کردی میزارم در برداری

خلاصه خداحافظی کردنو رفتن باید می رفتم استراحت می کردم فردا خیلی کار داشتم حیف که دوستی نداشتم که باهام بیاد نوشین رو هم توی اون وضعیت نمی تونستم بکشونم باید خودم تنهایی همه ی کارا رو انجام بدم

صبح بعد از خوردن صبحانه خداحافظی کردمو رفتم طرف بازار.....اونجا همه جور لباسی پیدا می شد مخصوصا لباسای توی خونه منم تا تونستم هرچی دامن کوتاه و شلوارکای جینه خوشگلو خلاصه تمام چیزای کوتاه و شیکو خریدم چند ساعت بعد درحالیکه از خریدم حسابی راضی بودم برگشتم خونه مامان وقتی منو با اون همه بسته توی دستم دید تعجب کرد

چیکار کردی آیسان رفتی کل بازارو خریدی و اومدی؟

نه یه سری لباس احتیاج داشتم اونارو خریدم

ببینمشون

بیا تا نشونت بدم

نشستم روی زمین و تمام لباسا رو از جعبه هاشون درآوردم و نشونش دادم بیچاره تعجب کرده بود

آیسان یادم نمیاد تا حالا همچین لباسایی پوشیده باشی با اینکه خیلی قشنگن ولی تا جایی که یادمه تو از این چیزا تنت نمی کنی

ولی حالا دیگه فرق می کنه من مجرد نیستم که مثل اون موقع بخوام لباس بپوشم

کارات واقعا منو متعجب می کنه واقعا نمی فهمم منظورت از این کارا چیه؟

منظور خواستی ندارم شما زیاد جدی نگیر

لباسامو جمع کردمو رفتم بالا حسابی از کارایی که کردم خوشحال بودم کاش هرچی زودتر بریم خونه ی خودمون تا اونوقت حسابی حالتو جا بیارم امیرخان..............صبح روز بعد امیر علی اومد خونمون, تازه از خواب بیدار شده بودم و رفته بودم دوش بگیرم که مادرم در حموم رو زد و گفت: زود بیا بیرون امیر علی اومده
زیر لب گفتم: چی کار کنم خوب؟
و بلند تر ادامه دادم: برو منم میام
تا تونستم معطل کردم و زیر آب موندم تا از الان گربه رو دم حجله بکشم, بعد از نیم ساعت معطلی روبدوشامم رو تنم کردم و اومدم بیرون, اما همین که پام رو تو اتاق گذاشتم دیدم امیر رو تخت نشسته و به من نگاه میکنه, در وهله ی اول خشکم زد اما بعد گفتم: برو آیسان اگه بفهمه ترسیدی یا جا خوردی ازت سواستفاده میکنه, برو جلو
و بعد به سمت میز آرایشم رفتم و روش نشستم و سشوار رو برداشتم, نگاه امیر رو که از تو آینه رو من بود دیدم و گفتم: مشکلی پیش اومده؟
حرفم رو با لحن مسخره ای گفتم و این برای امیر پوشیده نبود, پوزخندی زد و گفت: تو شهر ما وقتی یه زن شوهرشو میبینه میگه سلام عزیزم خوش اومدی, تو دهات شما چی میگن؟
گفتم: من میخوام استثنا باشم, حال نمیکنم بهت سلام بدم
گفت: ببین آیسان من شوهرتم, وظیفت اینه که به من احترام بذاری!با خنده و مسخره گی گفتم: علامتت کو؟
با گیجی پرسید: علامت؟!!!گفتم: همون علامت معروف داداش کایکو, هان میگم نکنه تو همون ذمبه هستی که علامت نداری! پس بقیه کوشن؟
و بعد زدم زیر خنده و برگشتم, خیلی عصبانیش کرده بودم, میدونست چون اینجا خونمونه هیچ کاری نمیتونه بکنه, واسه همین با حرص بلند شد و درو باز کرد, قبل رفتن با عصبانیتی که به وضوح تو چشماش میدیدم گفت: نوبت منم میشه آیسان, بالاخره که من و تو با هم میریم زیر یه سقف, بشین و دعا کن
با یه خنده ی حرص درار گفتم: چی واسه اینکه بریم زیر یه سقف بشینم دعا کنم؟ باشه خدایا..خدایا من و امیر رو ببر زیر یه سقف...درو کوبید و رفت بیرون, چند دقیقه بعد صدای بهم خوردن در ورودی به گوشم رسید, خندیدم و گفتم اولشه امیر خان!چند دقیقه بعد صدای قدم های مادرم بود که اومد داخل اتاق, یه قیافه ی ناراحت به خودم گرفتم و نشستم رو تخت, مامان گفت: چی کار کردی با این بچه, که اینجوری از خونه رفت؟ مگه قرار نبود برید خرید؟
در حالی که دستام رو وری صورتم گذاشته بودم و سعی میکردم خندمو مخفی کنم گفتم: من نمیدونم, میخوام تنها باشم
مامان بیچاره با ناراحتی رفت بیرون و من و با خنده هایی که با یادآوری قیافه ی امیر شدتش هر لحظه بیشتر میشد تنها گذاشت
******
برنامه ی خرید ما به طور رسمی از فردای اونروز شروع شد, نه من نه امیر تلاشی واسه ی آشتی نمیکردیم, موقع انتخاب وسایل هرکدوم یه مدل پیشنهاد میدادیم تا حرص اون یکی رو دربیاریم, من یه مدل پرده میدیم اون یه مدل, من از رنگ بنفش واسه ی ست اتاق خواب خوشم میومد واون از رنگ سبز صدری, خلاصه تو همه چیز جنگ داشتیم و انتخاب هامون یکی نبود, سر نهار هم تقریبا یه کلمه حرف نزدیم و چیزی نگفتیم, با تمام جنگی که واسه ی انتخاب وسایل انجام دادیم روز آخر بالاخره تمام وسایل رو توی خونه چیدیم, یه اپارتمان 2 خوابه, با ست سفید و صورتی, نه حرف من و نه حرف اون
******
امشب آخرین شبیه که دارم پیش خانوادم زندگی میکنم, دیگه از فردا به طور رسمی میرم با امیر زندگی کنم, تو اتاقم نشستم و دارم به اتفاقاتی که تو این چند سال افتاده فکر میکنم, به حامد و صبا و سهیل زنگ زدم که بیان ایران واسه ی عروسی, صبا و سهیل نتونستن, چون علاوه بر درس تعهد کاری واسه ی شرکتی که توش کار میکنن دارن اما حامد قول مساعد داد که بیاد, شاید بتونم از بین دخترای فامیل واسش یه جفت خوب انتخاب کنم, دوست ندارم برادری که تو غربت خیلی بهم کمک کرد رو غمگین ببینم, پسری که اگه نبود شاید من هنوز با بابا اینا قهر بودم, صدای تق تقی که به در خورد من و از فکر بیرون آورد, آرمان بود یه لبخند زدم و گفتم: بیا تو داداشی
اومد روی تخت کنارم نشست و به صورتم زل زد و گفت: پس بالاخره داری میری؟
بغضم گرفت و نتونستم خودم رو کنترل کنم ورفتم تو آغوشش و هق هق گریم بود که سکوت فضا رو میشکست, آروم پشتم رو نوازش کرد و گفت: چیه؟ گریه نکن عسلم, داری شوهر میکنی! نمیبرنت کشتارگاه که
گفتم: دلم واست تنگ میشه آرمان
گفت: نه فکرشو نکن, مگه قرار نبود دختر مقاومی باشی, باید به همه ثابت کنی اینا رو, گریه واسه آدم نا امیده, تو ما رو داری, خدا رو داری, تازه تو میای اینجا, ما میایم خونتون, هوم؟
سرم روی شونش گذاشتم و گفتم: مثل همیشه حرفات به آدم آرامش میده...

شب رو با یه آرامبخش تا صبح سر کردم می خواستم راحت خوابم ببره تا صبح چشمام قرمز یا پف کرده نباشن ساعت نه از خواب بیدار شدم اول یه دوش گرفتم بعدم رفتم پایین تا صبحونمو بخورم قرار بود ساعت یازده امیر بیاد دنبالم که برم آرایشگاه هنوز لباسمو ندیده بودم حامد ساعت سه ظهر می رسید ایران صبا از اونجا برام لباس گرفته بود و داده بود حامد واسم بیاره هرچی می گفتم ممکنه دیر بشه یا لباس اندازم نباشه اصلا گوش نکرد فقط می گفت تو نگران نباش چیزی نمیشه درآخر هم مثل همیشه حرفشو به کرسی نشوند و منو راضی کرد صبحانم که تمام شد بلند شدم که برم توی اتاقم اما با صدای زنگ متوفق شدم و رفتم طرف آیفون جواب که دادم دیدم امیره اه این چه زود اومده هنوز کلی دیگه مونده به مامان گفتم من کار دارم خودش از امیر پذیرایی کنه و رفتم تو اتاقم داشتم موهامو سشوار می کشیدم که دیدم دره اتاق باز شد باز این مردک اومد عجب سیریشیه هاخواهش می کنم به من فرصت بده

نه همین حالا خوبه اونجا همه جمعا خانواده ی امیر هم هستن نگران نباش من همه چیو واسه ی بابا توضیح دادم به جز اومدنت دوروزه که آوردنش بخش حالا راحت می تونی ببینیش

چرا منو درک نمی کنی الان نمی تونم

بسه دیگه همین که گفتم

حرف زدن باهاش فایده نداشت می دونستم قانع نمیشه واسه ی همین ساکت شدم خودم کم استرس داشتم اینم اضافه شد من می ترسیدم خیلی هم می ترسیدم از اینکه بقیه چه جور باهام برخورد می کنن وحشت داشتم ..........................

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
رمان، محصول عصر مدرن است؛ دوره اي که انسانها فرصت نوشتن و خواندن دارند و اين کار جز از طبقه اي که فرصت فراغتي براي کتابخواني دارد، برنمي آيد. در شرايط امروز ايران نيز ما با رمان نويسان و رمان خوانان بسياري مواجه هستيم؛ رقمي که بي اغراق هر روز بر تعدادش افزوده مي شود. شرط اصلي براي رمان نويسي اين است که فرد توانايي خواندن و نوشتن داشته باشد و بتواند آثار داستاني را بخواند و به دنبال آن، اثري خلق کند . شرط ديگر علاقه است و او بايد کار را با دقت و علاقه دنبال کند ایمیل مدیر وبلاگ : hasan_atashpange@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 60
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 15
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 145
  • بازدید ماه : 467
  • بازدید سال : 3,247
  • بازدید کلی : 34,726
  • کدهای اختصاصی