loading...
رمان های عاشقانه.بروز ترین سایت رمان
98ai بازدید : 195 دوشنبه 09 دی 1392 نظرات (0)
ازم جدا شد و احساس کردم از رو تختم بلند شد.جای دستش روی گونه م حسابی میسوخت...دستمو روش گذاشتم و شدیدتر گریه کردم.
صبح ساعت 8 از خواب بیدار شدم بردیا پشت بهم خوابیده بود....آروم بلند شدم و لباسامو پوشیدم می خواستم زودتر از همه برمو دریا رو ببینم.......تو آینه خودمو نگاه کردم جای سیلی که بردیا زده بود کبود شده بود لعنتی......آروم رفتم بیرون......
....هیچ کس بیدار نشده بود....کفشامو پوشیدم رفتم سمت دریا
با این که نزدیکای عید بود اما هنوز هوا یکم سرد بود...
رفتمو و روبه رو در یا وایسادم....حس خیلی خوبی داشتم...همیشه آرزوم بود که دریا رو ببینم...کفشامو در آوردمو پاهامو گذاشتم و شروع کردم به دویدن ...پایین شلوارم خیس شده بود....
وقتی برگشتم بردیا رو دیدم .....باورم نمیشد همون تیشرتی که براش خریده بودمو با یه کت سفید پوشیده بود...نمی خواستم بهش محل بزارم..رفتم کفشامو پوشیدم و وقتی می خواستم از کنارش رد بشم دستمو گرفت و گفت:
-باید باهات حرف بزنم...
-من باتو حرفی ندارم
مچ دستمو فشاردادو گفت:
-ولی من دارم
پوزخندی زدمو گفتم:
-مثلا چی می خوای بگی...مثل همیشه...من از تو بدم میاد.... دوست ندارم...
بغض داشت گلومو فشار میداد...ادامه دادم:
-چرا دست از سرم بر نمی داری...من که کاریت ندارم...
بلند داد زد:
-نمی تونم...
محکم دستمو از دستش کشیدم بیرونو با گریه گفتم:
-مگه قرار نبود طلاقم بدی...چرا اذیتم میکنی؟...
-چیه؟...دلت می خواد طلاقت بدم تا بری پیش کیان جونت؟دوتایی با هم به ریش من بخندین...
بلند گفتم:
-خفه شو....من با اون کاری ندارم...حداقل حالیم میشه که شوهر دارم ولی تو چی؟
-اگه منظورت لینداست باید بگم...نذاشتم حرف بزنه و در حالی که به هق هق افتاده بودم گفتم:
-آره میدونم...تو و لیندا فرق دارین....می خواستم برم که دستمو کشید ومحکم بغلم کردو گفت:
-چرا نمی فهمی دوست دارم؟
منو از خودش جدا کرد در حالی که بازو هامو محکم نگه داشته بود گفت:
-حتی اگه تو هم منو نخوای...ولت نمی کنم...نمی خوام از دستت بدم...
باورم نمی شد بردیا بود که این حرفا رو میزد....نمی دونستم چه احساسی بهش دارم شاید منم دوسش داشتم....
-میشه یه چیزی بگم؟
-بگو...
-فقط یه مشکلی هست ...اونم اینه که دستام داره میشکنه...و اشاره به دستاش کردم که بازو هامو نگه داشته بود...
خندید و دوباره بغلم کرد...
آروم در گوشش گفتم:
-دوست دارم...
منو از خودش جدا کرد و یه زنجیر از جیبش درآورد و انداخت گردنم....یه زنجیر شکل قلب که روش نوشته بود بردیا....
-خیلی قشنگه...
-هیچ وقت از گردنت درش نیار...می خوام همه بدونن که تو فقط مال منی...و برگشت و نگای ویلا کرد...
مسیر نگاهشو دنبال کردم...کیان بودکه داشت از پشت پنجره مارو نگاه میکرد از همون جا هم میتونستم صورت عصبانیشو ببینم...
-چرا این کارو کردی؟...تو بهش گفته بودی مارو ببینه...
-آره....اتفاقا خیلیم خوب شد فکر کنم همه چیز براش روشن شد...
-چی؟
-این که تو اونو نمی خوای!
-...........راستی این لباسو از کجا پیدا کردی؟
-همون بار اولی که دیدمش خیلی ازش خوشم اومد..می خواستم حرص تو رو در آرم...ولی پدرم در اومدتا پیداش کردم!
-مگه مرض داشتی؟...خوب همون بار اول میگرفتیش دیگه....
-بی خیال...بیا بریم تو که دارم از گرسنگی میمیرم....
دست منو گرفتو با هم رفتیم سمت ویلا....
یعنی منم می تونستم خوشبخت باشم...نگای بردیا کردم تازه فهمیدم که چقدر دوسش دارم
بعد از شام کیان صدام زد و گفت که برم آشپزخونه.نگاهی به بردیا که کردم که گفت:
_برو.
دنبالش راه افتادم،کنار گاز وایساده بود.با بی حوصلگی نگاش کردم که چشماشو بست و گفت:
_من همه چیو میدونم!
_چی؟!
_من همه چیو میدونم!
_همه ی چیو میدونی؟!
_اینکه...اینکه تو باران نیستی!
خشکم زد.نمیتونستم نفس بکشم...کیان همه چیو فهمیده؟!بهم نگاه کرد و گفت:
_باران تو نیستی...درسته سمانه؟
وای خدا...اینو چی کارش میکردم آخه؟!ادامه داد:
_وقتی باران مرده،تو چجوری میخوای اون باشی؟
_نمیدونم راجع به چی حرف میزنی!
پوزخندی زد و گفت:
_تو نمیدونی...؟!یعنی میخوای بگی تو بارانی و سمانه نیستی؟!میخوای بگی پدرام توهم داره؟
نمیدونستم چی جواب بدم.گفتم:
_حالا که چی؟
_ببین باران مرده و اگه تو-
حرفشو قطع کردم و گفتم:
_باران مرده؟!
_آره مرده...ببین بارا-یعنی سمانه،اگه تو با من نیای همه چیو به خسرو و بردیا میگم...به همه میگم!
_اگه چس کار نکنم؟!
با خونسردی گفت:
_اگه بردیا رو ول نکنی و با من نیای!
واقعا که خیلی پسر پستیه...حالم داشت ازش بهم میخورد!با نفرت بهش نگاه کردم و بدون اینکه چیزی بگم از آشپزخونه بیرون اومدم.
کنار بردیا نشستم که دستشو دورم حلقه کرد و خیلی آهسته پرسید:
_چی کارت داشت؟
_هیچی!
موهامو بوسید و گفت:
_به خاطر هیچی رنگت پریده؟
_بردیا خواهش میکنم...نمیتونم راجع بهش باهات حرف بزنم...یه-یه رازه!
احساس کردم ناراحت شد.روشو اونطرف کرد و مشغول حرف زدن با خسرو شد.صورتشو با دستم گرفتم و به سمت خودم برگردوندم.محل نداد که دوباره همون کارو کردم که ایندفعه خسرو گفت:
_بردیا با دخترم قهر کردی؟!
این حرفش منو یاد حرف کیان انداخت و با لرز از جام بلند شدم و رفتم به اتاقمون.روی تخت دراز کشیدم و بعد از چند دیقه صدای در اومد.بردیا از پشت بغلم کرد و گفت:
_ناراحتی از دستم؟؟
_نه.
_پس اگه یه چیز بخوام قبول میکنی؟!
_بستگی داره!
_یه چیزیه که معمولا زن و شوهرا انجامش میدن!
سرخ شدم.خندید و سرمو بغلش گرفت و گفت:
_قبلنا این مدلی قرمز نمیشدی!
سرش رو نزدیک صورتم کرد،منم مطیعانه روی تخت دراز کشیدم.بعد از چند دقیقه با صدای در هر جفتمون از جا پریدیم.
ردیا تی شرتش رو پوشید و منم ملحفه رو دور خودم پیچیدم و به گوشه ای رفتم.صدای بردیا رو نمیشنیدم.
وقتی در رو بست پرسیدم:
_کی بود؟
_پدرام!
_حالا چی کار داشت؟!
_میخواست بگه فردا میریم جنگل!
به سمتم اومد و منم عقب عقب رفتم و به دیوار چسبیدم.ملحفه رو گوشه ای انداخت و دوباره کارش رو شروع کرد.
صبح با نوازشای بردیا از خواب بیدار شدم....وقتی نگاش کردم محکم منو به خودش چسبوند....
نمی دونم چقدر تو اون حالت موندیم تا این که صدای خاله ما رو به خودمون آورد
-باران جان...بیدارین؟.....بلند شین دیگه
بردیا-باشه...الان میایم
بردیا بلند شدو به حموم رفت....
منم لباسامو عوض کردم و منتظر شدم تا با هم بریم پایین
وقتی اومد بیرون ...یه راست اومد طرفم و گفت:
-خییییلی زیاد دوست دارم...
سرمو انداختم پایین که گفت:
-قربون اون خجالتت برم...
با هم رفتیم پایین...بردیا محکم دستای منو گرفته بود..
بردیا-صبح بخیر همگی...
خسرو-ظهربخیر.میدونی ساعت چنده؟
-ببخشید ما دیر وقت خوابیدیم....
من-پرهام و دریا کجان؟
خاله-اونا بدتر ازشما نیم ساعت پیش صداشون کردم...
پدرام در حالی که می خندید گفت:
-بله دیگه....این روزا همه سرشون شلوغه...
همه به این حرفش خندیدیم...
-سمانه...
برگشتم سمتش کیان پشت سرم وایساده بود..
پدرام در حالی که صداش میلرزید گفت:
-سمانه کیه؟....ما سمانه اینجا نداریم....
کیان در حالی که نگای من میکرد گفت:
-ای وای ببخشید...می خواستم بگم باران..
بردیا بلافاصله گفت:
-منظورت باران خانومه دیگه؟
-..............
آقای حمیدی پدر کیان گفت:
-حالا این سمانه خانوم کی هست؟
-بزودی میفهمین و به سمت آشپزخونه رفت....
پاهام سست شده بود ...چرا من نمی تونستم خوشبخت باشم....
بردیا گفت:
-حالت خوبه؟...رنگت پریده بیا بریم یه چیزی بخور...
با هم رفتیم آشپزخونه کیان داشت قهوه میخورد...من و بردیا هم نشستیم..کیان در حالی که یه پوزخند مسخره گوشه لبش بود گفت:
-حالت خوبه باران؟
تا اومدم جواب بدم بردیا گفت:
-باران خانوم یه بارم بهت گفتم....
کیان-فکر نمی کنم لازم باشه از تو اجازه بگیرم که چطورصداش کنم...
بردیا از رو صندلیش بلند شد و رفت یقه لباس کیانو گرفت
-مثل این که تو هنوز حالیت نشده که باران زن منه...می خوای حالیت کنم؟
کیان یقه شو از دست بردیا کشید بیرون و گفت:
-حالی کن ببینم...
من-تو رو خدا بس کنین...اما انگار جفتشونم کر شده بودن....
بردیا کیانو هل داد عقب وکیان خورد به میز.....
تا کیان خواست بردیا رو بزنه رفتم بینشونو با گریه گفتم:
-تو رو خدا بس کنین...بردیا التماس میکنم...
بردیا -خیلی خوب...و دست منو گرفت ولی قبل از این که بریم روبه کیان گفت:
-فقط به خاطر باران...و دست منو کشیدو با هم رفتیم بیرون....
خوشبختانه کسی تو سالن نبود همه رفته حاضر بشن تا بریم جنگل...
وقتی رفتیم تو اتاق بلند بلند گریه کردم....
بردیا اومدجلو وگفت:
-تو چرا گریه میکنی؟
-بردیا تو رو خدا...خواهش میکنم دیگه باهاش دعوا نکن...التماست میکنم..
بغلم کرد و گفت:
-نمی تونم...اون لعنتی خیلی....
-به خاطر من....
-با این که خیلی سخته ..........ولی قول بده اگه اذیتت کرد بهم بگی...
سرمو تکون دادم
منو از خودش جدا کردو گفت:
-ببرو صورتتو بشور تا بریم پیش بقیه....
وقتی رسیدیم مشغول چیدن وسایل شدیم ...نا هار بر عهده مردا بود می خواستن کبابا درست کنن...
خسرو-یکی از این جوونا پاشه بره هیزم بیاره...
پدرام سریع گفت:
-منو کیان میریم میاریم......وسریع دست کیانو کشیدو برد..
بردیا رفته بود کمک مردا تا کبابارو بپزن...رفتم پیش دریا که خندیدو گفت:
-کم پیدایی؟همش چسبیدی به بردیا...
-پس بچسبم به کی؟...بردیا شوهرمه تازه دوستمم داره...
-واقعا؟...البته فکر کنم از این زنجیری که گردنته باید همه چیزو بفهمی....
خندیدم... که گفت:
-کیان تازگیا زیاد بهت می چسبه دیشب پرهامم میگفت...
-اون همه چیزو میدونه..
دریا بلند داد زد:
-چی؟!!!...که باعث شد همه برگردن سمت ما..بعد آروم تر ادامه داد...
-چطوری؟...حالا باید چیکار کنی؟...اگه بردیا بفهمه؟
-نمی دونم...میگه برای این که به کسی چیزی نگم باید از بردیا طلاق بگیرم و باهاش ازدواج کنم....
-خیلی پسته...تو می خوای چیکار کنی؟..اگه بقیه بفهمن...
می خواستم جوابشو بدم که پدرامو کیان اومدن....رنگ پدرام پریده بود.....
خسرو-پس هیزم چی شد؟...
پدرام که اصلا نفهمید چی گفت...
-کیان ببخشید...الان خودم میرم میارم...
خسرو-پدرام خشکت نزنه...بیا کمک کن...
-ها....باشه...باشه...باران میشه بیای با هم یه کم قدم بزنیم...
بدون هیچ حرفی بلند شدم دنبالش رفتم...یکم که از بقیه دور شدیم پدرام گفت:
-کیان همه چیزو میدونه...
-میدونم که میدونه...
-اون واسه این که حرفی نزنه...تو رو می خواد...
با بغض گفتم:
-ولی من اونو نمی خوام.....من بردیا رو دوست دارم...
پدرام به درختی که پشت سرش بود تکیه داد و گفت:
-میگه.....میگه.....باران واقعی مرده..
-متاسفم...
-این کار از اولشم اشتباه بود.. فعلا بیا برگردیم پیش بقیه تا یه فکری بکنم...
..............
کبابا حاضر شده بود.....همه نشسته بودن فقط یه جا بین کیان و بردیا بود...رفتم اونجا بشینم که بردیا سریع خودشو کشید سمت کیان تا من پیش اون نشینم....
بردیا خودش برام کبابارو نصف میکرد و لقمه میگرفت....از این کاراش خندم گرفته بود...
آقای آزادی-بسه پسر ...این قدر زن ذلیل نباش...
بردیا خندیدو گفت:
-آخه باید هوای فرشته هارو داشته باشی تا ندزدنشون....

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
رمان، محصول عصر مدرن است؛ دوره اي که انسانها فرصت نوشتن و خواندن دارند و اين کار جز از طبقه اي که فرصت فراغتي براي کتابخواني دارد، برنمي آيد. در شرايط امروز ايران نيز ما با رمان نويسان و رمان خوانان بسياري مواجه هستيم؛ رقمي که بي اغراق هر روز بر تعدادش افزوده مي شود. شرط اصلي براي رمان نويسي اين است که فرد توانايي خواندن و نوشتن داشته باشد و بتواند آثار داستاني را بخواند و به دنبال آن، اثري خلق کند . شرط ديگر علاقه است و او بايد کار را با دقت و علاقه دنبال کند ایمیل مدیر وبلاگ : hasan_atashpange@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 60
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 35
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 165
  • بازدید ماه : 487
  • بازدید سال : 3,267
  • بازدید کلی : 34,746
  • کدهای اختصاصی