loading...
رمان های عاشقانه.بروز ترین سایت رمان
98ai بازدید : 1372 شنبه 07 دی 1392 نظرات (0)
به سرعت دوییدم تو بیمارستان و به مسئول پذیرش گفتم: امیر محتشم....گفت: صبر کنید خانوم, بردنش اتاق عمل
یه لحظه دنیا رو سرم خراب شد و به سرعت گفتم: کدوم طرف....
_
انتهای راهرو....سمت چپ
بدون که حرفی بزنم رفتم به سمت جایی که گفته بود, پشت در اتاق عمل قدم میزدم و گریه میکردم, نمیدونستم چرا؟ منی که میگفتم ازش متنفرم نمیتونستم جلوی گریه هام رو بگیرم, تازه داشتم به این پی میبردم که ته قلبم دوسش دارم و هرچی که میگم من ازش متنفرم همش دروغه...تازه داشتم به این پی میبردم که چقدر وقتی اون نبود و زجر میکشیدم, یه دفعه رو دو تا پام خم شدم و با گریه گفتم: خدا غلط کردم, خدا من دوسش دارم...خدایا ازم نگیرش من بی اون میمیرم, خدا...خدا....غلط کردم...خدا امیرم رو بهم برگردون
دستایی دو تا بازوم رو گرفت و آروم بلندم کرد, یه پرستار بود, با گریه گفتم: خوب میشه مگه نه؟ خوب میشه؟
در حالی که کمکم میکرد رو صندلی بشینم گفت: چرا که نه حتما خوب میشه عزیزم..سرم تو دستام گرفتم و گفتم: با اینکه فهمیده بودم راست میگه اما بازم اذیتش کردم, میخواستم تقاص تمام تنهایی هام رو از اون بگیرم, میخواستم بهش ثابت کنم منم بلدم اذیتش کنم, میخواستم بگم من غرور دارم...واسه همین اذیتش کردم...خدایا تو که میدونی من بدون امیر میمیرم...نگیرش ازم
پرستاره در حالی که نوازشم میکرد گفت:میدونی منم خیلی شوهرم رو دوست داشتم, عاشقش بودم....همینجوری شد که از دستش دادم, یادمه بهم زنگ زدن و گفتن بیا بیمارستان....شوهرت بستریه اما من گوش نکردم چون یه بار به همین وسیله منو کشونده بود بیمارستان تا ازم اعتراف بگیره....یادمه اونروز چون باهاش قهر بودم نرفتم...دوستش میگفت تا آخرین لحظه که جون بده چشمش به در بود...وقتی دید نیومدم گفت, بهش بگو خیلی دوسش دارم...مثل اینکه دوستش تو ICU کنارش بوده و دستاش رو تا آخرین لحظه تو دستاش نگه داشته بوده... ای کاش میرفتم, محمد من همینجا رو یکی از تختای این بیمارستان جون داد من احمق نرفتم سراغش فقط واسه اینکه غرورم خرد نشه.........دیگه از چشمام فقط اشک میومد پایین و به اون پرستار که با شونه های خمیده از کنارم بلند شد و رفت نگاه میکردم
******
نمیدونم چقدر گذشت تا دکتر اومد بیرون, به سمتش دوییدم و از پشت چشمای اشکی گفتم: آقای دکتر شوهرم چی شد؟
گفت: خوشبختانه تونستیم لخطه ی خون رو برداریم و خطر کاملا رفع شده, شما هم نگران نباشید...الان میارنش بیرون
نفس حبس شدم رو دادم بیرون و روی صندلی نشستم و به این فکر کردم که چقدر باید خدا رو شکر کنم
******
امیر یه بار بهوش اومده بود و دوباره چون درد داشت با تزریق مسکن خوابیده بود, شبانه روز بالای سرش مینشستم و بهش نگاه میکردم, اون لحظه هم چون من رفته بودم خونه, مادرش کنارش بود و من رو ندیده بود, اون روز مامان نذاشت برم و گفت: تو چند روز بالای سرش بودی خسته ای...برو یه کم استراحت کن تا خستگیت بره و فردا سرحال برو ببینش
******
روز بعد تمیز و مرتب رفتم سراغش, مریم جون میگفت بهوش اومده و منتقلش کردن بخش
با خوشحال وارد اتاقش شدم و به سمت تختش رفتم, اما تا منو دید چشماش رو بست و گفت: برو بیرون
اخمام تو هم رفت و گفت: چی؟ واسه چی؟
گفت: تا الان هر جا بودی برو همونجا, توقعم این بود که بهوش میام تو بالای سرم باشی...یعنی انقدر ازم متنفری؟....حتما اینم که اومدی واسه اینه که به برای بقیه نقش بازی کنی...بیرون
لبخندم جمع شد و در حالی که نزدیک بود گریم در بیاد گفتم: خیلی خوب...من میرم تو راحت باش
از اتاقش اومدم بیرون و اولین نفر مریم جون بود که گفت: چه قدر زود اومدی بیرون...گفتم: مریم جون آقا پسرتون مایل به دیدار من نیست....من میرم تو حیاط کاری داشتین بهم زنگ بزنین
اومد چیزی بگه که گفتم: نه نمیخواد کار امیر رو توجیه کنید...منم نمیخوام سرش منت بذارم که من بالای سرت بودم و از اینجور حرفا...من بیرونم
و بعد رفتم به سمت حیاط و گذاشتم که اشکام راه خودشون رو پیدا کنن
******
نمیدونم چقدر تو حیاط بودم اما دستی رو شونم اومد و من از جام پریدم, همون پرستاره که فهمیدم اسمش فاطمس بود, با دیدن چشمام گفت: پاشو برو پیش شوهرت....منتظرته...گریه بسه
_
نمیرم....اون خودش من و بیرون کرد...حالا منتظرمه؟!...
_
الانم خودش من و فرستاد دنبالت...بیا بریم
_
اصلا....من مسخره ی اون نیستم
_
آیسان من بهت درباره ی خودم چی گفتم؟ نگفتم نذار این غرور بیجا زندگیتو بهم بزنه؟!وبعد بی توجه به اصرار من دستم رو کشید و برد....اعضای خانوادم همه اونجا بودن, با دیدن من همرا فاطمه لبخند زدند , فاطمه منو به سمت اتاق امیر کشوند, درو باز کرد و گفت: برو تو
رفتم تو درو پشت سرم بستن, وقتی چشام به تاریکی اتاق عادت کرد...چشای امیر رو دیدم که بهم زل زده, بی توجه به سمت پنجره رفتم و بیرون رو نگاه کردم, نور حیاط بیمارستان تو اتاق بود و فضا رو تا به حدی روشن کرده بود.......امیر اروم گفت: آیسان؟!وقتی جوابی ازم نشنید گفت: ببخشید...به خدا من نمیدونستم...چرا بهم نگفتی؟
گفتم: چی میگفتم؟ میگفتم امیر جان من 5 شبانه روز بالای سرت بیدار بودم؟....نمیگفتی منت میذارم سرت......خوب اگه دوست داری بزار باز بگم
آروم رفتم کنار تختش و گفتم: خبرشوو که شنیدم نزدیک بود دق کنم, واسه خاطر تو..میفهمی واسه...خاطر...تو...نزدیک بود تصادف کنم...وقتی داشتم ماشین میگرفتم...واسه خاطر تو...خوشت اومد؟ بهت گفتم, منت گذاشتم, خوبه؟
دستم رو گرفت و گفت: خیلی خوب...انقدر دلت از دستم پر بود...ببخشید دیگه آیسان؟
 

دستم رو گرفت و گفت: خیلی خوب...انقدر دلت از دستم پر بود...ببخشید دیگه آیسان؟

 

بله

من همه چیزو می دونم

چیو می دونی؟

اینکه احساست نسبت به من چیه

خب چه احساسی دارم؟

تو منو دوست داری

برو بابا خواب دیدی من نگرانت بودم همین

دروغ دیگه بسه

ولی من که دروغ نمی گم

می خوای بهت ثابت کنم دروغ میگی؟

آره

اون پرستاره یادته همونی که وقتی رسیدی بیمارستان باهاش دردو دل کردی

خب که چی؟

اون همه چیزو به من گفت

بگه من اون موقع شوکه شده بودم نمی فهمیدم چی می گم

تظاهر دیگه بسه الان خودمون دوتا تنهاییم نیازی به نقش بازی کردن نیست

ولی من نقش بازی نمی کنم

خیله خب تو راست می گی ولی من دیگه خسته شدم من دوستت دارم فکر کنم این چند وقت با کارام ثابت کردم دیدی که به خواستت احترام گذاشتم و نزدیکت نشدم همه ی اینا واسه ی ثابت کردن اینکه دوستت دارم کافی نیست

حتما سرت جایی گرم بوده

با این حرفم عصبانی شد و بلند گفت:

برو بیرون دیگه از این متلکات خسته شدم منم آدمم غرور دارم صبرم تا یه اندازه ای

درسته تو آدمی غرور داری همون جور که من غرور داشتم غروری که تو لهش کردی

اون یه اشتباه بود آیسان تو باید خودتو به یه روانپزشک معرفی کنی اینطوری با این افکارت داغون میشی

من چیزیم نیست

هست تو یه خانم بالغی تقریبا بیست و نه سالته ولی اندازه ی یه بچه هم شعور نداری

به من توهین نکن

چطور تو به من توهین می کنی

من فرق دارم

هیچ فرقی نداری

ببین این بحثا فایده ای نداره منو تو به هیچ جایی نمی رسیم

متوجه منظورت نمیشم

من نمی خوامت

خودمم موندم این حرفو چطور زدم من که وقتی تویه اتاق عمل بود اونجوری عجز و لابه می کردم حالا در کمال سنگدلی داشتم دلشو میشکستم اونم از حرفم شوکه شده بود چند لحظه خیره نگام کرد و یکدفعه تشنج کرد نمی دونم چش شد آخه اینطور که دکتر گفته بود وضعیتش کاملا نرمال بود رفتم نزدیکش که هم بگیرمش هم زنگ کنار تختشو فشار بدم از ترس گریم گرفته بود وپشت سره هم می گفتم غلط کردم همین که اومدم دکمه رو فشار بدم با دوتا دستش کشیدم توی بغلش این دیگه کی بود همه ی کاراش فیلم بود من که هنوز تو شک بودم و حرفی نمی زدم و بدون تکون تویه بغلش مونده بودم ولی با خنده تویه گوشم گفت:

دیدی نگرانم شدی دیدی دوستم داری بازم می خوای انکار کنی


_
دیدی نگرانم شدی, دیدی دوستم داری, بازم می خوای انکار کنی...تو چشماش نگاه کردم و گفتم: من....جدی شد و گفت: تو چی آیسان؟...انکار نکن دوسم داری....آیسان من خسته شدم از بی تو بودن..خسته شدم از تنهایی..خسته شدم از این همه بی محلی...آیسان چرا باور نمیکنی من دوست دارم؟
خودم رو کشیدم بالا و گفتم: امیر تو توقع داری با اون حرفایی که شنیدم باور کنم؟
_
چه جوری بهت ثابت کنم؟ میخوای بری با خودش صحبت کنی؟ مگه ندیدی تو داداگاه چی گفت؟به خدا من واسه اینکه زندگیشو بهم نزنه این حرفا رو زدم!! به همون خدای بزرگی که ناظر ماست قسم من دوست دارم...
_
امیر خدا رو قسم خوردی!!من به عظمت وجود خدا دارم باور میکنم تو رو!!امیر من میترسم حالا که میخوام باورت کنم دوباره کاری کنی که تمام این اعتماد ها هیچ بشه...رویایی که از اعتمادم به تو ساختم خراب بشه...اگه قراره من بهت اعتماد کنم باید بهم کمک کنی..باید....دستم رو کشید و گفت: دوست دارم
نمیدونم چرا اشکام دوباره اومدن پایین و امیر با دیدن اونا گفت: باز که این اشکات سرازیر شدن, بیا بغل عمو؟
سرم رو روی سینش گذاشتم و زدم زیر گریه...احساس امنیت پیدا کرده بودم...احساسی که تو چند سال جدایی گمش کرده بودم...احساسی که دیگه نمیخواستم از دستش بدم
******
حال امیر رو بهبودی میرفت و من تقریبا بیشتر روزها کنارش بودم و سعی میکردم بهش اعتماد کنم, امیر هم دیگه به این باور رسیده بود که دوسش دارم و هر چه قدر سعی میکرد تا از زبونم دوست دارم رو بیرون بکشه....نمیگفتم!!!نمیدونم چرا! اما دوست داشتم یه کم تو این مسئله اذیتش کنم و اونم کلی غر میزد سرم که چرا نمیگم و دوسش ندارم و از این جور حرفا!!!
******
امروز روزیه که باید برگردیم خونه و من زودتر رفته بودم تا همه چی رو برای ورود امیر آماده کنم, اینو به خودشم گفته بودم و باز هم غر غراش راه افتاده بود که چرا با من نمیای خونه؟
قرار بود اول بریم خونه ی پدرش و شب خودمون برگردیم اونجا و منم میخواستم همه چیز رو واسه ی آرامش امیر آماده کنم...خونه رو که مرتب کردم خودم رفتم یه دوش گرفتم خودم رو مرتب کردم و رفتم خونه ی پدرش تا امیر اینا برسن
******
تا پاسی از شب جشن بود و خوش گذرونی...اواخر شب دیدم که امیر و مریم جون یه جوری بهم نگاه میکنن و امیر هی لبخند میزنه و یه چیز تو گوش مادرش میگه و مادرش هم با تکون سر تایید میکنه و منم که کلا کنجکاو میخواستم بدونم که چی میگن...واسه همین از هر دو پرسیدم اما نه امیر نم پس داد و نه مریم جون....
******
آخر شب امیر ماشین پدرش رو گرفت تا زمانی که ماشین خودش درست بشه و آخه ماشین امیر داغون شده بود و باید تعمیر میشد...تو ماشین با بی قراری پرسیدم: امیر بگو دیگه؟
_
چی رو؟
_
به مامانت چی میگفتی؟ هی منو نگاه میکردین؟
_
هان؟ من که یادم نمیاد!!!
_
امیـــــــــــر!!!
_
جانـــــــــــم!!!
_
اه چرا اذیت میکنی خوب بگو دیگه؟
یه لبخند زد و گفت: تو خونه میفهمی!خوب دیگه چیزی نگو که نمیگم
******
وقتی رفتیم تو خونه, با خستگی لباسم رو درآوردم و رفتم تو دستشویی و وقتی مسواک زدم و لباسم رو عوض کردم روی تخت افتادم....به لباسم زل زدم تا امیر بیاد....یه لباس خواب مشکی ساتن...با نقش و نگار سفید و بنفش....خیلی دوسش داشتم,وای قرار بود از امشب با امیر تو اتاق بخوابیم, این تصمیم هردومون بود....آخه به گفته ی امیر آقا باید عادت میکردم..بلند شدم و جلوی اینه نشستم و شروع کردم موهام رو شونه زدن...امیر اومد تو اتاق و پشتم ایستاد...برس رو از دستم گرفت و گفت: بده من عزیزم
موهام رو شونه کشید کارش که تموم شد بلند شدم و گفتم: بسه..
_
دستمزد ما فراموش نشه خانوم
_
دستمزد شما چیه آقا؟
دستشو گذاشت رو لبم و گفت: از اینا!!خندیدم و نشستم رو تخت, اونم کنارم نشست و گفت: چی شد پس؟
یه لبخند زدم و گفتم: بیا جلو
اومد جلو و منم محکم بوسیدمش و گفتم: خوبه؟
گفت: هان؟ نه؟
گفتم: دیگه چیه؟ووچقدر رو داری اقا!!!کنارم دراز کشید و گفت: از اینا
و بعد در حالی که روم خم میشه و لباش رو لبام میذاره اجازه ی هیچ کاری و حرفی رو بهم نمیده
******
چشمام رو که باز کردم خودم رو تو آغوش امیر دیدم, یاد حرفای عاشقانمون و دیشب افتادم, یه لحظه گر گرفتم, انگار ار توی یه حلقه آتیش رد شدم و زیر لب گفتم: چته دیوونه!! مگه قبلا باهاش نبودی...یه لبخند زدم و و خودم رور کشیدم کنار...بی سر و صدا از کنارش بلند شدم رفتم تو حمام...یه دوش کوتاه گرفتم و اومدم بیرون...امیر هنوز خواب بود...لباسام رو پوشیدم و رفتم تو آشپزخونه تا یه صبحانه ی خوشمزه مخصوص یه روز تعطیل درست کنم...داشتم میز رو میچیدم که دستای امیر دورم حلقه شد و گفت: خانوم خوشگلم چی کار میکنه؟؟

 

اااااااااااا تو بیداری؟

 

معلومه که بیدارم صبح اولین روز زندگیمون بخیر

صبح تو هم بخیر خوب خوابیدی

معلومه که خوب خوابیدم با وجود دیشب مگه میشه بد بخوابم

ای بی ادب

مگه چی گفتم؟

خودت خوب می دونی

ذهنه تو منحرفه حالا هم به جای گیر دادن به من یه صبحونه ی مشتی بده ببینم بلدی یا نه

داری پررو میشیا

زود باش خانم دکتر وگرنه تنبیه میشی

چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

همونی که شنیدی

تو بیخود کردی الان نشونت میدم و شروع کردم دویدن دنبالش ولی اون خیلی فرز بود و از دستم در می رفت بلاخره وقتی می خواست مبل رو دور بزنه تیشزتشو کشیدم که باعث شد پرت بشه روی مبل خودمم سریع نشستم روی شکمشو شروع کردم کوبیدن رویه شونه هاش اینقدر همدیگه رو زدیم که به نفس نفس افتاده بودیم و هردوتامون بی حال شده بودیم من که دیگه داشتم غش می کردم بی حال کنارش دراز کشیدم اونم یواش موهامو نوازش می کرد

امیرعلی می خوام شب خانوادهامونو دعوت کنم موافقی؟

عزیزم ما تازه عروس دامادیم مثلا بزار واسه یه وقت دیگه

ما که چند ماهه عروسی کردیم

خودت فهمیدی منظورم چیه شیطون

ما که بار اولمون نبود تازه اونا که نمی دونن

خیله خب هرکاری دلت می خواد بکن

بلند شدمو با خانودهامون تماس گرفتم و واسه ی شب همه رو دعوت کردم بعدم امیرعلیو صدا کردم تا صبحونه بخوریم خداروشکر تویه خونه همه چیز داشتیمو نیازی نبود بریم خرید پاشدم و ریخت و پاش هارو تمیز کردم تا همه چیزو واسه ی شب حاضر کنم


..............................................


شب اول خانواده ی من اومدن بعد خانواده ی امیر علی شبه خیلی خیلی خوبی بود اولین شبی که می خواستیم بدون هیچ نقش و ظاهر سازی بگذرونیم همه دور هم نشسته بودیمو صحبت می کردیم که بازم مامان هامون واسمون نقشه های شوم کشیدم مریم جون گفت:

دخترم نمی خوای واسه ی ما نوه بیاری ؟

وای ترو خدا حرفشم نزنید الان نه موقعیتشو داریم نه خودم می خوام اصلا دوست ندارم بهش فکر هم بکنم

مامان خودم گفت :

ولی آیسان جان سن هردوتون داره بالا میره خودت که این چیزا رو بهتر درک می کنی دیگه وقتشه

نه مامان من مخالف بچم نمی تونم تحمل کنم

ولی دخترم بلاخره که باید بدنیا بیاری

کی گفته مگه قراره همه بچه دار بشن من نمی خوام

یعنی چی از تو که آدم تحصیل کرده ای هستی این حرفا بعیده بچه ی واسه ی آرامش زندگیتون نیازه

چه آرامشی به نظرتون صدای گریه ی بچه آرامش دهندست به نظره من که نفرت انگیزه

تو چته این حرفا چیه که میزنی

مامان من بچه نمی خوام از بارداری و زایمان وحشت دارم این همه آدم درد و عذاب بکشه واسه ی یه بچه

باورم نمیشه این چیزا رو از زبون تو میشنوم

تمومش کنید دیگه ما هردوتامون با این موضوع مشکلی نداری

مگه با شوهرت صحبت کردی درموردش؟

نه ولی می دونم اونم موافقه

مریم جون امیرعلیو صدا کرد و چیزاییو که من گفتم بهش گفت امیر علی با تعجب نگام می کرد فکر کنم اونم از حرفام تعجب کرده بود ولی این یه واقعیت بود من از بچه بیزار بودم همیشه با بچه های اینو اون بازی می کردمو دوستشون داشتم ولی از فکر اینکه خودم بخوام مادر بشم تنم مور مور می شد امیرعلی اومد کنارم و گفت:

مامان راست میگه ؟

آره من بچه نمی خوام

یعنی چی ؟می خوای تموم زندگیمون بدون بچه باشیم؟

آره اگه خیلی دوست داری می تونیم از پرورشگاه بیاریم بزرگ کنیم تازه ثواب هم داره

اون واسه ی کسایی که خودشون نمی تونن بچه دار بشن نه کسایی مثل ما که هیچ مشکلی نداریم

ولی من گفتم حاضر نیستم باردار بشم

الان وقتش نیست سره فرصت باید راجع به این موضوع صحبت کنیم

رفتم تویه آشپزخونه تا شامو حاضر کنم و این طوری این بحثه مسخره رو تمومش کردم همون جور که ظرف هارو آماده می کردم آرمان هم اومد پیشم تویه مدتی که امیر بیمارستان بود خیلی کمک حالم بود رفتم پیششو گفتم:

چیزی می خوای داداشی

نه فقط اومدم پیشت تا یه چیزی بهت بگم آیسان واقعا دلت نمی خواد من دایی بشم؟

وای ترو خدا تو شروع نکن من همه ی حرفامو زدم

آره ولی همشون غیر منطقی بودن تو خودت یه پزشکی این حرفا ازت بعیده

چه ربطی داره؟

تو کسی نیستی که تا حالا چشمت به اتاق عملو این چیزا نخورده باشه پس ترست واسه ی چیه

اصلا موضوع این نیست تو نمی تونی احساساته منو درک کنی چون یه مردی

نمی دونم چی بگم ولی بهتره خودتو درمان کنی

باشه داداش جون مرسی که گفتی حالا لطفا این ظرفا رو بگیر بزار روی میز و اینجوری دوباره بحثو تموم کردم


..........................................


نیمه شب بود که همه رفتن داشتم پیش دستی هارو جمع می کردم که امیر علی دستمو گرفت و گفت:

ولش کن فردا با هم جمعشون می کنیم بیا می خوام باهات حرف بزنم با هم رویه کاناپه نشستیم و منتظر شدم تا حرفاشو بزنه که دوباره اون بحثه مسخره رو پیش کشید

آیسان می خوام دلیل حرفای امروزتو بدونم

وای امیر حوصله دارم دوباره حرفامو تکرار کنم من بچه نمی خوام از بارداری بدم میاد

آخه برای چی تو که خداروشکر سالمی پس مشکلت چیه

نمی دونم این یه حس درونه نمی خوام درموردش صحبت کنم بیا شبمون رو خراب نکنیم

ولی این مسئله ی ساده ای نیست که بخوایم ازش بگذریم

خیلی هم سادست بهش نزدیک شدمو دستامو دور گردنش حلقه کردم :

عزیزم این موضوعو ول کن باشه؟؟؟

خیره شد تویه چشمامو گفت:

می خوای گولم بزنی

با خنده گفتم :نهههههههههههههههههههه

خیله خب میزارمش واسه ی یه وقت دیگه ولی بخاطر عوض کردن بحث باید جریمه بشی دستشو انداخت زیر پامو بلندم و بردم تویه اتاقمون جریمه ی کارم هم این شد که مثل شب گذشته منو تو دریایه محبتش غرق کرد(اه حالم بهم خورد )


.....................................


شش ماه از ازدواجمون می گذشت دیگه فارغ التحصیل شده بودمو تویه یه بیمارستان خصوصی کار می کردم بعد از اون شب دیگه بحثی در مورد بچه پیش نیومد فقط هربار که خونه ی خانوادهامون می رفتیم اونا بودن که به ما یادآوری می کردن دیگه وقتشه ولی من همچنام مخالف صد در صد قضیه بودم از چشمای امیر م خوندم که اونم بچه دوست داره ولی من با خودخواهی خودم نمیزاشتم باردار بشم تا اینکه یه روز که از خواب بیدار شدم و حالم به هم خورد مشکوک شدم به بارداری اون روز آفم بود و بیمارستان نمی رفتم امیرعلی هم وقتی دید اینجوریم سره کار نرفت اصلا نمی تونستم صبحانه بخورم با ترس و لرز از امیر خواستم بره از داروخانه نوار بیبی چک بگیره بعد از آزمایش در کمال بدشانسی فهمیدم باردارم ولی آخه چطوری ما که رعایت کرده بودیم بعدم از دیدن رنگ نوار بی حال روی مبل افتادم امیرعلی سریع واسم آب قند آورد ولی با عصبانیت دستشو پس زدمو گفتم:

مطمئن باش از شرش خلاص میشم

چی میگی می خوای قتل نفس انجام بدی اون بچته چطور دلت میاد

من قبلا گفته بودم بچه نمی خوام تقصیر تو بود که این بلا سره من اومد

بلند شدمو رفتم تویه اتاق و درو قفل کردم باید می رفتم پیشه یه دکتر تا خلاص بشم متخصص زنان بیمارستانی که توش کار می کردم دوستم بود حتما می تونست واسم یه آمپول بنویسه تا راحت بشم آره ازش می خوام همین کارو بکنه

تا شب موقع خواب با امیرعلی هیچ حرفی نزدم اونم خودش فهمیده بود حسابی عصبانیم سراغم نیومد موقع خوابیدن پشتم رو بهش کردمو با فاصله لبه ی تخت خوابیدم امیر هی غلت می خورد و از این دنده به اون دنده میشد صدای تخت اعصابمو به هم ریخته بود برگشتم طرفشو گفتم:

چقدر وول می خوری بخواب دیگه اونم خوشحال از اینکه بعد از یه روز باهاش حرف زدم گفت:

آخه بدون تو خوابم نمی بره دستاشو باز کرد یعنی بیا اینجا

فکر نکن حرف زدم یعنی بخشیدمت من هنوز روی حرفم هستم من این بچه رو نمی خوام

با این حرفم لبخندشو جمع کرد و جدی گفت:

یعنی چی این بچه ی ماست من می خوامش تو هم باید بخوایش آیسان باید بری پیشه یه روانشناس خودم فردا می برمت

احتیاجی نیست فردا خودم جایی وقت دارم

کجا؟

می خوام برم پیشه دکتر صدرا

واسه ی چی؟

تا از شره این بچه خلاص بشم

با این حرفم آمپرش کشید بالا محکم چونمو گرفت :یادت باشه اگه بلایی سره خودتو بچمون بیاری هیچ وقت نمی بخشمت هیچ وقت فردا هم خودم باهات میام تو باید بری تحت نظرش واسه ی مراقبت های بارداری نه واسه ی انداختن بچت فهمیدی؟

از ترسم جوابشو ندادم که محکمتر چونمو فشار داد:گفتم فهمیدی؟؟

آره

حالا هم بگیر بخواب صبح خودم می برمت

اونم پشت به من خوابید معلوم بود باهام قهر کرده چون تا صبح دیگه تکون نخورد صبحم بزور بهم صبحونه خوروند و بردم مطب دکتر صدرا اونجا چون آشنا بودیم سریع فرستادنمون داخل دکتر با دیدنمون بلند شد و شروع به احوال پرسی کرد

خب خیلی خوش آمدید بفرمایید چی شده؟

راستش خانم دکتر من باردارم

به به تبریک می گم به سلامتی

اومدم باقیه حرفمو بزنم که امیر پرید وسط و گفت:

ولی خانم دکتر آیسان اصرار داره که این بچه رو نمی خواد و می خواد بندازتش

بیچاره دکتر جاخورد

برایه چی؟

میگه از بارداری می ترسه

واقعا خانم دکتر؟

بله من از زایمان وحشت دارم

ولی شما خودت یه دکتری اونم جراح واقعا برام عجیبه همچین چیزی رو از زبون شما بشنوم

ولی این یه واقعیته من این بچه رو نمی خوام

کمی صبر داشته باش من با موردایی مثل شما زیاد برخورد کردم یه روانشناس خوب میشناسم که می تونه کمکت کنه

ولی من..........

گفتم صبر داشته باش عزیزم چطور دلت میاد بچه ای رو که از پوست و خونه خودته از بین ببری الان هم به جای این حرفا بزار معاینت کنم

بعد از معاینه چند تا آزمایش نوشت و گفت الان چهار هفته از بارداریم میگذره امیرعلی هم شماره ی اون روانشناس رو گرفت تا همین امروز بریم پیشش از دکتر تشکر کردیمو اومدیم بیرون

امیرعلی تروخدا کوتاه بیا من بچه نمی خوام

ولی من می خوام سنم داره زیاد میشه قراره بابا بشم نه بابابزرگ

چه اصراریه که حتما بچه داشته باشیم

این آرزویه هر زن و مردیه می دونی خیلی ها بخاطر محروم بودن از این نعمت چقدر عذاب می کشن حالا که خدا به ما لطف داشته و مارو صاحب بچه کرده تو اینطوری ناشکری می کنی

خواهش می کنم

نه همین که گفتم

بحث کردن باهاش بی فایده بود واسه ی همین ترجیح دادم سکوت کنم طبق آدرسی که گرفته بودیم مطبو پیدا کردیمو رفتیم دکتر صدرا گفته بود حتما بگیم از طرفه اون اومدیم منشی هم چون اون ساعت مریضی تویه مطب نبود فرستادمون داخل دکتره یه خانم مسن با قیافه ای آرامشبخش بود از اون بهتر اتاقش بود که با رنگ آبیه کم رنگش باعث آرامش میشد با یه لبخند مهربون دعوت به نشستنمون کرد و ازمون خواست در مورد مشکلمون صحبت کنیم من ترجیح دادم ساکت باشم و به جاش امیر همه چیزو واسش گفت دکتر رو به من گفت:

چرا دخترم از چی می ترسی؟

نمی دونم خانم دکتر این یه احساس درونیه اصلا نمی دونم چرا این طوریم

ولی این مرحله رو اکثر خانم ها بدون هیچ مشکلی طی می کنن این روزا با وجود روش های جدید دیگه مشکلی وجود نداره

می دونم ولی بازم با این قضیه مشکل دارم

به امیر گفت:

میشه مارو تنها بزارید

البته

حدود یک ساعتی با هم صحبت کردیم حرفایی زدیم که آرامش رو دوباره به من برگردوند دو جلسه ی دیگه هم برام تعیین کرد که دوباره مراجعه کنم ازش خداحافظی کردمو خارج شدیم

خب آیسان خانم چی شد؟

هیچی نگهش می دارم

امیر از خوشحالی بلندم کرد و تویه خیابون چند دور چرخوندم مردم با تعجب نگامون می کردن

نکن دیوونه زشته آبرومو بردی

وای دارم از خوشحالی بال در میارم امشب باید جشن بگیریم زنگ بزن خانواده هارو دعوت کن منم از رستوران غذا سفارش میدم می خوام این خبرو بهشون بگیم

..........................................

شب وقتی خبره بارداریمو اعلام کردم باورشون نمی شد مامان هامون که گریه می کردن آرمان گفت:

یعنی من دارم دایی میشم باورم نمیشه

باباهامون هم دست کمی از بقیه نداشتن پدرم گفت به خاطر اولین نوم باید یه جشن بزرگ بگیریم

نه بابا خواهش می کنم من خجالت می کشم

خجالت نداره دخترم من دارم پدربزرگ میشم وای باورم نمیشه می خوام همه ی فامیل و همکارارو دعوت کنم خونه همه باید بفهمن من دارم پدربزرگ میشم

بابای امیر علی هم موافقت کرد و قرار شد برای هفته ی آینده مهمونی رو ترتیب بدن

...................................

اون روزها بهترین روزهای زندگیم بودن دوران بارداری شیرینی که با مراقبت ها و محبت های امیرعلی شیرین تر شد حالا که نکاه می کنم می بینم ترسم واقعا بی مورد بود بعد از ششمین ماه بارداری وقتی جنسیت بچه رو فهمیدیم شروع کردیم به تهیه ی سیسمونی من و امیر قرار بود صاحب یه دختر کوچولو بشیم هرشب چند دقیقه رو به صحبت کردن با کوچولومون اختصاص میدادیم امیر سرشو رویه شکمم میزاشت و باهاش حرف میزد چقدر لحظه های خوبی بودن خدارو از داشتن چنین موقعیتی شکر می کردم می خواستیم اسم دخترمون رو آیناز بزاریم

..................................

تازه وارد نهمین ماه بارداری شده بودم ظهر بعد از ناهار با امیر کنارز تلویزیون دراز کشیده بودیم و داشتیم می خندیدیم که یه دفعه احساس کردم از درد کمر نفسم کرد امیرعلی که وحشت کرده بود و حسابی دست و پاشو گم کرده بود سریع با دکتر صدرا تماس گرفت دکتر ازش خواست سریع خودمون رو به بیمارستان برسونیم چون تا زمان زایمانم هنوز مونده بود این وضعیت کمی عجیب بود تویه راه بودیم که کیسه ی آبم هم پاره شد به محض رسیدم منتقل شدم به اتاق عمل و بلافاصله بیهوش شدم و دیگه هیچی نفهمیدم

.............................

با احساس سوزشی زیر شکمم به هوش اومدم امیر کنارم بود و سرشو روی تخت گذاشته بود با اولین تکونی که خوردم پرید با دیدنم اشکش سرازیر شد باورم نمی شد داشت گریه می کرد دستمو روی گونش گذاشتمو گفتم:

چی شده چرا گریه می کنی اتفاقی افتاده؟

نه عزیزم چه اتفاقی تنها چیزی که شده این که خدا یه دختر عروسک درست شکل خودت بهمون داده صبر کن بگم بیارنش جند لحظه بعد همزمان با خانوادهامون پرستار با امیر همرا با یه تخت کوچولو وارد اتاق شدن از ذوق داشتم می مردم دوست داشتم بچه ای رو که نه ماه تمام تویه وجودم داشتم رو ببینم پرستار پتویه صورتی رنگی رو گذاشت تویه بغلم باورم نمیشد این عروسک کوچولو دختره من بود می خواست کمکم کنه که بهش شیر بدم ولی گفتم خودم می تونم خانوادهامون رو بیرون کرد و فقط اجازه داد امیرعلی بمونه آروم شروع کردم شیر دادن بهش اول دهن کوچولوشو باز نمی کرد ولی بعد که شروع کرد به خوردن از ذوق دوباره اشکم سرازیر شد امیرعلی هم اومد کنارم روی تخت نشست و هردومون به موجود کوچولویی که قرار بود همه ی زندگیمون بشه خیره شده بودیم

.............................

ماما

جانم جانم عزیزم چی می خوای؟

ام

چشم الان واست میارم خوشگلم

آینازو تویه صندلی مخصوص غذاش نشوندمو رفتم تا غذاشو بیارم دیگه کم کم امیر علی هم باید پیداش میشد

دهنتو باز کن مامانی آفرین گلم

اولین قاشق غذا رو که تویه دهنش گذاشتم امیرعلی هم درو باز کرد و اومد با دیدن ما خندو جلو اومد و از پشت آینازو بغل کرد اونم که غافل گیر شده بود شروع کرد به جیغ کشیدن

چیه بابایی منم شیطون

آیناز با شنیدن صدای امیر ساکت شد و سرشو رو شونه ی امیر گذاشت

سلام بابایی دختر نازم امروز چیکار کرده

آیناز که تازه حرف زدن رو یاد گرفته بود با خنده می گفت :بابا ام

ای شکمو بیا بخور تا منم دست و صورتمو بشورمو بیام

تویه این مدت من فقط با لبخند نگاشون می کردم چقدر ما خوشبخت بودیم امیر آیناز رو تویه صندلیش گذاشت

سلام به خانم خوبم خسته نباشی

شما هم خسته نباشی لباساتو عوض کن تا غذا رو بکشم

چشم الساعه اول بیا به من خوش آمد بگو تا برم

مثل همیشه رفتم نزدیکشو و دستمو دور کمرش حلقه کردم اونم لبمو بوسید و رفت تا لباساشو عوض کنه نگاهی به دختر کوچولوم انداختم که داشت واسه ی غذاش دست و پا میزد از وقتی به دنیا اومده بود شادی رو به خونمون آورده بود پدر مادرامون اونو می پرستیدن بدتر از همه آرمان بود که یه روز درمیون با یه هدیه میومد خونمون هرچی می گفتم لوسش می کنی گوش نمی کرد تازگی ها از یکی از دخترای شرکتشون خواستگاری کرده بود خیلی واسش خوشحال بودم صبا و سامان هم طبقه قولشون به ایران برگشته بودن و حامد خوبم به اصرار خانوادش با دختر خالش نامزد کرده بود دختر خیلی خیلی خوبی بود مطمئن بودم میتونه حامدو خوشبخت کنه

...........................................

آیناز آیناز صبر کن

ولم کن ازت متنفرم

دخترم کجا میری تو داری اشتباه می کنی شوهرت راست میگه

من خودم دیدم ولم کن می خوام برم

صبر کن آیناز اشتباهی رو که من بیست و پنج ساله پیش کردم رو تو تکرار نکن اول به حرفای شوهرت گوش کن اگه حق با تو بود خودم کمکت می کنم طلاق بگیری ولی زود قضاوت نکن عزیزم

مامان من نمیتونم تحملش کنم

عزیزم منو پدرت خیلی وقته داریم تحقیق می کنیم سعید کاری نکرده بیا تا همه چیزو واست توضیح بده

باشه مامان فقط به خاطر شما من بهتون اعتماد دارم

مرسی دخترم

سعید شوهر آیناز خوشحال از اینکه تونسته بود اونو نگه داره چمدونشو گرفت و دست انداخت دور شونه ی آیناز و بردش دخترم با نگاه ازمون می خواست ما هم همراهش بریم ولی اون دوتا نیاز به تنهایی داشتن دوست نداشتم اشتباهی رو که من کردم اونم تکرار کنه با امیرعلی خیلی تحقیق کردیم تا ببینیم سعید واقعا به آیناز خیانت کرده یا نه ولی همش سو تفاهم بود فقط مونده بود که خود آیناز باور کنه خداروشکر که تونستیم بهش برسیم اگه کمی دیرتر اومده بودیم رفته بود

میگم ایسان من موندم این بچه چرا هیچیش به من نرفته انگار من باباش نیستم همش رفته به این مامان ورپریدش...........

با لبخند به شوهرم نگاه کردم کسی که تویه این سال ها بهترین تکیه گاه برای من و دخترم بود.................

پایان........

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
رمان، محصول عصر مدرن است؛ دوره اي که انسانها فرصت نوشتن و خواندن دارند و اين کار جز از طبقه اي که فرصت فراغتي براي کتابخواني دارد، برنمي آيد. در شرايط امروز ايران نيز ما با رمان نويسان و رمان خوانان بسياري مواجه هستيم؛ رقمي که بي اغراق هر روز بر تعدادش افزوده مي شود. شرط اصلي براي رمان نويسي اين است که فرد توانايي خواندن و نوشتن داشته باشد و بتواند آثار داستاني را بخواند و به دنبال آن، اثري خلق کند . شرط ديگر علاقه است و او بايد کار را با دقت و علاقه دنبال کند ایمیل مدیر وبلاگ : hasan_atashpange@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 60
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 31
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 161
  • بازدید ماه : 483
  • بازدید سال : 3,263
  • بازدید کلی : 34,742
  • کدهای اختصاصی