loading...
رمان های عاشقانه.بروز ترین سایت رمان
98ai بازدید : 338 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)
نه راستش می خواستم بابت رفتارم ازتون معذرت بخوام.....اینا همش به خاطر بردیاست
در حالی صدامو به حالت گریه در آورده بودم ادامه دادم
-همش منو اذیت میکنه....فکر میکنین واسه چی اصرار داشتم که دیشب بریم؟نمی خواستم شما متوجه اختلافمون بشین و ناراحتتون کنم حرف صبحم به خاطر این اون حرفو زدم که....و بلند گریه کردم
-که چی دخترم؟
-شما میدونین من سالها از خانوادم دور بودم حتی قیافه ی مادرمم یادم نمیاد..
-نگران نباش عزیزم،من این پسره رو آدم میکنم حق نداره باتو چنین رفتاری داشته باشه صبح که اومدم پشت در صداشو شنیدم که اون حرفارو بهت زد بسپارش به من
-ممنون پدر
-خداحافظ دخترم
گوشیو گذاشتم به خودم آفرین گفتم......
نگای ساعت کردم 12 رو نشون میداد رفتم آشپزخونه می خواستم ماکارانی درست کنم وقتی خونه اشرف بودیم نوبتی غذا درست می کردیم و همه عاشق ماکارانی های من بودن........ مطمئن بودم بردیا امروز میاد اونم با توپ پر....
حدسم درست بود صدای چرخای ماشینشو که ترمز وحشتناکی تو حیاط کردو شنیدم.....خیلی عادی رو مبل نشستمو مشغول دیدن فیلم شدم....
درو باز کردو اومد تو.....
از همون موقع که اومد تو داد زد
-باران...کدوم گوری هستی؟
-من اینجام عزیزم
اومد رو به روم وایساد...
-برو اونور نمی تونم ببینم..
-اون حرفا چی بود به بابام زدی؟
-کدوم حرفا؟
در حالی که صداش فوق العاده عصبی بود گفت:
-خودتو به اون راه نزن...
-آها اونا؟....حقیقت!
بازوهامو گرفتواز رو مبل بلندم کرد...سرمو بلند کردمو نگای چشماش کردم
-مگه قرار نبود دوماه تحمل کنی؟
بازوهامو از دستش بیرون آوردمو گفتم:
-نمی خوام...ازت بدم میاد اگه تو سه ساله مادرتو از دست دادی من اصلا ندیدمش ....لعنت به تو ....رفتم آشپزخونه و واسه خودم غذا کشیدم و مشغول خوردن شدم
اومد آشپزخونه و رو به رو نشست....
-برای منم غذا بریز
یه چند لحظه نگاش کردم وافعا پررو بود
-و اگه نخوام چی؟
-به نفعته بخوای...
قابلمو رو پر از فلفل کردمو و بعد براش غذا ریختمو گذاشتم جلوش....و خودمم نشستمو مشغول خوردن شدم
یه چند لحظه که گذشت با سرعت بلند شد و رفت سمت دستشویی....
خندم گرفته بود
اومد آشپزخونه ....چشماش قرمز شده بود
-تو غذای من فلفل میریزی؟
در حالی که داشتم میخندیدم گفتم:
-مستقیم برو میرسی به یخچال بعد نون و پنیرو بردار بخور،خیلی راحت!
-خوابشو ببینی...و رفت بیرون
-راستی درم پشت سرت ببند
لباسامو پوشیدمو به سمت در رفتم
بردیا-کجا؟
-قرار مصاحبه با یه آموزشگاه زبان دارم می خوام کار کنم
-و اگه نزارم؟
-مگه من با تو کار دارم که چی کار میکنی وکجا میری تازه یادت نره ما قراره طلاق بگیریم.........ودرو بستمو اومدم بیرون
این کارو کیان برام پیدا کرده بود و خیلی خوشحال بودم که قراره کار کنم....
..............
از آموزشگاه اومدم بیرون قرار شد از شنبه کارمو شروع کنم 4 روز در هفته تدریس داشتم....
گوشیم زنگ خورد نگای صفحش کردم کیان بود....
-سلام
سلام چی شد؟
-چی می خواستی بشه 4 روز تو هفته تدریس دارم ممنون که این کارو برام پیدا کردی...
-خواهش میکنم..می خوام ببینمت بیا پارک....
-پارک؟تو این سرما؟
-بیا دیگه!....منتظرم خداحافظ.....و گوشیو قطع کرد
به سمت پارک راه افتادم........
کیانو دیدم که رو یه صندلی نشسته بود و داشت یخ میزد واقعا خل بود!
-دیوونه داری یخ میزنی بیا بریم...
-اومدی؟....من میرم دو تا قهوه بگیرم
-نمی خواد.....بدون توجه به حرفم رفت....هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که افتاد....دویدم سمتش
-کیان چی شد؟
-هیچی...
-رنگتم پریده بیا بریم...
-من خوبم،می خوای پاشم دور پارکو بزنم؟
-لازم نکرده پاشو بریم...
بلند شد و باهم رفتیم تو ماشین..
کیان-کجا بریم؟
-منو برسون خونه...
-نه...
-اذیت نکن ....تو اصلا با من کاری نداشتی فقط مرض داشتی که منو کشوندی اینجا اونم تو این سرما..
-باشه بابا دعوا نکن...می خواستم ببینمت که دیدم الانم می رسونمت خونه پیش شوهر عزیزت...
-شوهر عزیزم !...چه مسخره!
ماشینو روشن کردبه سمت خونه راه افتاد
من-تو اصلا آدرسو بلدی؟
-آره...نه!
-آره یا نه؟
-نه من از کجا باید بلد باشم...
راهو نشونش دادمو و منو در خونه پیادم کرد
کیان-خداحافظ و به امید دیدار
-خداحافظ ولی تو امروز مشکوک میزنیا!
خندیدو رفت
کلیدو انداختمو درو باز کردم.....ماشین بردیا نبود طبق معمول رفته بود بیرون...
..................
رفتم حموم و درو قفل کردم ، وانو پر از آب کردمو رفتم توش......کم کم چشمام سنگین شد و همون جا خوابم برد....
یه نفر داشت محکم به در میکوبید اما توان بلند شدن نداشتم....همه چیزو محو میدیدم.... اومد تو حموم و بلندم کرد ودیگه هیچی نفهمیدم.....
وقتی چشمامو باز کردم رو تخت بودم و پتوروم بود اما چیزی تنم نبود.....بردیا هم کنارم خوابیده بود.....
جیغ بلندی کشیدم که از خواب پرید...
بردیا-چته تو؟
-م..ن....اینجا...لبا....سام...
-چرا پته پته میکنی؟...نترس بابا..آبگرمکن حموم خراب بود وتو هم خبر نداشتی و رفتی حموم یه ذره دیر رسیده بودم مرده بودی....دکترم آوردم بالای سرت اما همچنان خواب بودی...
-خفه شو عوضی تو نباید نگاه میکردی...
-من نمی خواستم نگاه کنم... اصلا خوب بود میزاشتم بمیری؟...تازه من که غریبه نیستم.
می خواست اذیتم کنه...بالشو برداشتمو زدم تو سرش...
-احمق...
اومد جلو..... خیلی بهم نزدیک شده بود و آروم گفت
-می خوای تحریکم کنی؟!
یه نگاه به خودم کردم پتویی که دور خودم نگه داشته بودم تا بدنم معلوم نشه افتاده بود سریع برش داشتم وگرفتم دورم.....
-تو فکر میکنی کی هستی!
-من شوهرتم ...اما اینو بدون که ارزششو نداری.....و از اتاق رفت بیرون
صبح که از خواب بلند شدم بردیا رفته بود حموم......
رفتم آشپزخونه تا صبحونه درست کنم
میزو آماده کردمو خودم مشغول خوردن شدم خیلی گرسنم بود دیشب بردیا حسابی حرصمو در آوره بود
-چه خبرته؟....یواشتر!
-سکوت..
-چرا حرف نمی زنی؟
-چون ازت بدم میاد....برام بی ارزشی

-تو هم فکر نکن خیلی ارزش داری....من تو رو اصلا به حساب نمیارم....بغضمو فرو خوردم و گفتم:

-شتر در خواب بیند پنبه دانه....
-اینی که من میبینم...یعنی تو....زیاد از این خوابا میبینی!.و رفت بیرون
خیلی از دستش عصبانی بودم میزو جمع کردمو رفتم اتاق....
داشت از کمد لباس در میاورد طبق معمول می خواست منو تنها بزاره و بره بیرون....
منم رفتمو یکی از لباسامو برداشتمو پوشیدم و جلوی چشماش از اتاق رفتم بیرون تو فکر یه انتقام سخت بودم...
سوئیچ ماشینشو از رو میز برداشتمو رفتم حیاط ....مطمئنا خیلی عصبانی میشد اگه ماشین آخرین مدلی,
که تازه خریده بود داغون میشد
اصلا رانندگی بلد نبودم در حیاطو باز کردمو و رفتم ماشینو روشن کردم.....برگشتم دیدم از پشت پنجره داره نگام میکنه...
به فکرشم خطور نمی کرد یدونه دختر خسرو خان رانندگی بلد نباشه!...پامو گذاشت رو گازو از حیاط اومدم بیرون می خواستم
بکوبونم به تیر برق کوچه که موفق شدم اما قبل از این که بلایی سر من بیاد ایربکا عمل کردن و من هیچیم نشد!....از ماشین پیاده شدم و راضی از کارم به سمت خونه راه افتادم پام یکم درد میکرد اما مهم نبود..... بردیا دوید و خودشو به من رسوند با نفرت نگام میکرد...
-تو ...تو.....یه احمقی میدونی قیمت اون ماشین چقدر بود؟
-تو میدونی بسه!....اصلا خوب کردم.... و در مقابل نگاه عصبانیش رفتم خونه و در حیاطم محکم کوبیدم....
رفتم پشت پنجره و بیرونو نگاه کردم جرثقیل اومده بود تا ماشینو ببره...
راضی از کارم رفتمو تلویزیونو روشن کردم و مشغول دیدن فیلم شدم...مطمئن بودم وقتی بیاد یه دعوای حسابی راه می ندازه اما زیاد مهم نبود.......خیلی خسته بودم دیشب نخوابیده بودم چشمام گرم شد و همونجا خوابم برد....
از خواب که بیدار شدم ساعت 1 بود با این که گرسنه بودم اما حوصلا غذا درست کردن نداشتم بسته ژامبونو از یخچال در آوردمو با خیار شو و گوجه خوردم ......


بازم باید بیکار می موندم تصمیم گرفتم یه تغییر دکور اساسی بدم ،دکور خونه خوب بود اما من از بیکاری می خواستم عوضش کنم


واسم کار خیلی سختی نبود چون وقتی تو خونه های مردم کار میکردم تغییر دکورشونم من باید انجام میدادم و بعضی مواقع صد بار جای یه مبلو عوض میکردم....!


بعد از سه ساعت کارم تموم شد خودمم از کارم خوشم اومد....همه جا خیلی تمیز و مرتب شده بود


نگای میز غذا خوری کردم بردیا هر روز برام پول میذاشت ولی من تا حالا بهشون دست نزده بودم، اما این دفعه دلم می خواست برم بیرونو یه خرید حسابی کنم......ساعت 5 بودلباسامو

پوشیدمو یه آرایش ملایم کردم، پولارو از رو میز برداشتمو از خونه اومدم بیرون........


.......


از جلوی یه لباس فروشی رد شدم یه تیشرت مردانه طوسی که روش طرح های سفید بود نظرمو جلب کرد ،یه لحظه اونو تن بردیا تصور کردم مطمئنا خیلی بهش میومد اما میترسیدم که

براش بخرم و نشونش بدم میترسیدم مسخرم کنه مخصوصا با اون بلایی که صبح سرش آورده بودم....مهم نبود، رفتم تو و خریدمش اگه میزاشتم قاطی لباساش نمی فهمید،شایدم نشونش

نمی دادم......

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
رمان، محصول عصر مدرن است؛ دوره اي که انسانها فرصت نوشتن و خواندن دارند و اين کار جز از طبقه اي که فرصت فراغتي براي کتابخواني دارد، برنمي آيد. در شرايط امروز ايران نيز ما با رمان نويسان و رمان خوانان بسياري مواجه هستيم؛ رقمي که بي اغراق هر روز بر تعدادش افزوده مي شود. شرط اصلي براي رمان نويسي اين است که فرد توانايي خواندن و نوشتن داشته باشد و بتواند آثار داستاني را بخواند و به دنبال آن، اثري خلق کند . شرط ديگر علاقه است و او بايد کار را با دقت و علاقه دنبال کند ایمیل مدیر وبلاگ : hasan_atashpange@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 60
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 32
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 162
  • بازدید ماه : 484
  • بازدید سال : 3,264
  • بازدید کلی : 34,743
  • کدهای اختصاصی