loading...
رمان های عاشقانه.بروز ترین سایت رمان
98ai بازدید : 1671 دوشنبه 02 دی 1392 نظرات (0)
کردن....یه آرایش تقریبا سنگین...حس میکردم اگه کاردک رو صورتم بکشن یه عالمه کرم پودر میزنه بیرون...اه بابا من آرایش میکردم اما نه دیگه تا این حد....حالا خدا کنه خوشگل شده باشم...خوشگل شدی خانوم جوان؟؟؟
به آرایشگره با ابهام نگاه کردم که گفت: مگه نگفتی خدا کنه خوشگل شده باشم...خوب منم جواب دادم
اوه اوه سوتی از این تابلو تر فکرم رو بلند بلند گفتم...یه دفعه با کشیده شدن موهام صدای جیغم بلند شد....شاگر آرایشگره گفت: آخ چی شد دردت اومد
زیر لب گفتم: پس نه...داشتم صدامو امتحان میکردم ببینم میتونم برای شب یه دهن آواز بخونم
وبعد بلند گفتم: نه...نه..یه کمی....هنوز این حرفم تموم نشده بود که دوباره موهام کشیده شد و شاگرد آرایشگر با شرمساری گفت: ببخشیدا...باید سفت بمونه واسه همین مجبورم بکشم
تو دلم گفتم: ای تو روحت...خوب مگه داری اسب سواری میکنی اینجوری میکشی...چی رو ببخشم؟..بهشت زهرا مال تو؟!بالاخره بعد از دو ساعت درد و عذاب بالاخره کار آرایش من تموم شد...وسطاش لباسم رو هم پوشیده بودم...وقتی گفت: کارت تمومه
یه نفس راحت کشیدم و بلند شدم تا خودمو تو آینه نگاه کنم...هوم...ارزششو داشت...خوب شدم...تازه داشتم از حالات مختلف خودم رو نگاه میکردم که یکی دیگه از شاگردا گفت: داماد اومده
خندم گرفت و یه دفعه ای گفتم: چی چی آورده؟
با این حرفم اون دو تا هم خندیدن و دوباره اون دختره گفت: میگه عروس کارش تمومه؟؟؟؟؟
بازم نمکم گل کرد و گفتم:بگو داره خودکشی میکنه...وصیتشم نوشته
بازم اونا خندیدن..دختره با تعجب نگاهم کرد و رفت...مشتری هاشون همه رفته بودن... بنابراین فیلم بردار و امیر علی با هم اومدن تو اتاق اصلی...صدای آرایشگر اومد که میگفت: اول کادوی ما
و بعد از چند دقیقه در باز شد و امیر علی اومد تو اتاق...بهش نگاه کردم....قیافش فوق العاده خنده دار شده بود...اومد جلو و خواست ببوستم که صدای آرایشگر اومد از بیرون:آقا داماد...نبوسیشا...آرایشش خراب میشه
امیر علی دمغ شد و گفت: بر خرمگس معرکه لعنت...خندیدم و گفتم:خوب راست میگه دیگهحالا یه راست میگه ای نشونت بدم ببینم بازم کیف می کنی
با ناز گفتم:مثلا می خوای چیکار کنی
عجله نکن می فهمی شنلمو روی سرم مرتب کرد بعدم دستمو گرفتو بردم بیرون طرف ماشین جلومو اصلا نمی دیدم فیلم بردار هم هی می گفت اینکارو کنید و اون کارو کنید کفرم دیگه در اومده بود بلاخره بعد از کلی قرو فر سوار ماشین شدیمو به طرف آتلیه رفتیم اون جا چون عکاسشون زن بود شنلمو در آوردم یه دفعه احساس کردم چشمای امیر علی برق زد عکاسه گفت تا می رم باتری بیارم شما هم آماده بشید و رفت بیرون امیرعلی سریع اومد جلو و دوتا بازوهامو گرفت می دونی خیلی خوشگل شدی
بودم
آره حق با توئه همین جور که حرف میزد هی سرشو جلوتر میاورد یه دفعه گفتم:یادت که نرفته آرایشگرم چی گفت
اتفاقا می خوام ثابت کنم کی راست میگه بعدم سریع دستشو دور کمرم انداختو شروع کرد به بوسیدنم داشتم خفه می شدمو از یه طرف هم خجالت می کشیدم عکاسه بیاد یه لحظه که ولم کرد گفتم دیوونه خفم کردی
نترس چیزیت نمیشه حالا بیا تا نشونت بدم کی راست میگه
بردم جلوی آینه قدی که توی آتلیه بود خودشم پشت سرم ایستادو گفت:دیدی آرایشت خراب نشد
چرا رژم کمرنگ شده
نه از اولم همین طور بود این آرایشگرا می دونن چی استفاده کنن که پاک نشه فکر کردی سرشون این چیزا سرشون نمیشه اگه بخوان از این رنگ و لعابای الکی استفاده کنن همون دره آرایشگاه همش پاک میشه
اگه داماد یکی مثل تو باشه فرقی نمی کنه وسایل الکی باشن یا نه به هر حال پاک میشن
لبشو چسبوند به گوشمو گفت:آره عزیزم حق با توئه ولی یکم انصاف داشه باش به خودت نگاه کن من نمی تونم جلوی خودمو بگیرم هرکس دیگه ای هم اگه یه عروسک توی بغلش بود همین جوری می شد
هلش دادم عقبو گفتم مگه منو از روی هوست می خوای که اینجوری میگی
دوباره از پشت بغلم کرد و گفت:دیوونه این چه حرفیه که میزنی دیگه چه جوری باید بهت ثابت کنم که می خوامت یعنی این همه مدت من باهات راه اومدمو به خواسته هات احترام گذاشتم بازم تو نفهمیدی همه ی اینا از سر دوست داشتنه نه هوس
دیدم راست میگه واسه همین گفتم :ببخشید بعضی حرفا دست خودم نیست
اشکال نداره این چیزا رو ول کن به این موضوع فکر کن از امشب مال منی وای خدا دارم از خوشی سکته می کنم
دوونه یواشتر الان عکاس میاد
خب بیاد تازه ببین چه خانم با شعوریه من و تو رو تنها گذاشته تا به کارمون برسیم نه مثل اون آرایشگر
این جور نگو امیر علی خب راست می گفت
دیدی که چیزی نشد حالا هم ول کن این چیزا رو بیا از تنهاییمون استفاده کنیم با این حرفش منو محکم تر به خودش فشار داد و شروع کرد به بوسیدن گردنم خیلی قلقلکم میومد واسه همین هی می خندیدمو می گفتم نکن که یه دفعه در باز شد و عکاس اومد داخل دوتاییمون هل کردیم و نمی دونستیم چیکار کنیم خانومه هم داشت با لبخند نگاهمون می کرد وقتی دیدم دوتاییمون هنوز تو شکیم گفت:خب مثل اینکه زیادی آماده شدید بسه دیگه بیایدعکسا رو بگیرید که دیر شده
خلاصه کلی عکس گرفتیم اما من آخریش رو از همه بیشتر دوست داشتم چون خیلی ژستمون قشنگ بود امیر علی منو بغل کرده بود یه دستش دور کمرم بود و دست دیگش روی گونم انگار که داره صورتمو نوازش می کنه و با لبخند هم داشت توی چشمام نگاه می کرد همون عکس رو هم انتخاب کردیم تا هم واسه ی مهمونا بصورت کارت پستال چاپ بشه و هم واسمون به اندازه ی بنر چاپش کنن برای جشن تقریبا سه ساعت کارمون توی آتلیه طول کشید عکاس گفت تا دوساعت دیگه عکسایی رو که می خوایم می رسونه سالن بعدم با فیلم بردار به سمت محل جشن حرکت کردیم قرار گذاشته بودیم عاقد توی همون سالن بیاد گرچه قبول نمی کرد ولی بعد از کلی خواهش و التماس و واسطه قرار دادن اینو اون تونستیم راضیش کنیم توی ماشین داشتم از گرما می مردم به امیر علی گفتم:دارم می سوزم از گرما تو گرمت نیست
چرا عزیزم من از همون دره آرایشگاه که دیدمت گرمم شده تو تازه احساس گرما گردی؟
با این حرفش سرخ شدمو بیشتر احساس گرما کردم
الهی من فدای خجالت کشیدنت الان واست کولر میزنم
شیشه هارو کشید بالا چون دودی بودن داخل دیگه پیدا نبود واسه همین گفت شنلتم باز کن
با باز شدن شنلم نفس راحتی کشیدم احساس خفگی می کردم بعد از کمی که خنک شدم سرمو به صندلی تکیه دادمو چشمامو بستم
خسته شدی؟
چشمامو باز کردم دیدم امیر علی یه گوشه نگه داشته و برگشته طفرم
چرا وایسادی الان دیرمون میشه دیوونه تو نترس صبر کن الان بر می گردم با این حرفش سریع از ماشین بیرون پرید و چند لحظه بعد با یه لیوان آب پرتقال خنک برگشت با خوردنش شارژ شدمو گفتم مرسی خیلی چسبید حالا زود برو که دیر شد
دیدم حرکت نمی کنه گفتم:چته برو دیگه
تو استارت بزن
دیوونه اینکارا چیه تو راننده ای
ماشینو نمی گم خودمو می گم
با تعجب گفتم یعنی چی؟
میگم تو منو استارت بزن تا منم ماشینو استارت بزن
این حرفا چیه برو دیگه دیر شد تا کاری رو که می گم نکنی من از جام تکون نمی خورم و نشست روی صندلیشو روشو به سمت شیشه کرد دیدم نه بابا جدیه واسه همین گفتم :چی می خوای؟
با لبخند برگشت طرفم و گفت:هیچی عزیزم یه بوس ناقابل تو که از اول داری ناز می کنی نمیزاری من کاری کنم
پس اون عمم بود توی آتلیه منو بوسید
الان من نمی خوام بوست کنم تو باید این کارو کنی
چیییییییییییییییی؟
همون که شنیدی
عمرا یالا حرکت کن دیر شد
من تکون نمی خورم
این بچه بازیا چیه برو دیگه
نه اه اینم روانیه توی ایم موقعیت داشتم فکر می کردم که صدای زنگ موبایل امیر علی بلند شد باباش بود داشت غر می زد که چرا دیر کردیم و فیلم بردار خیلی وقته رسیده اونم گفتم یکم دیگه میایم
گوشیرو قطع کردو دوباره همون جور نشست
سیریش قبوله
چی گفتی؟
گفتم قبوله
قبلیشو می گم
آها سیریش یعنی پیله کسی که کلید می کنه روی یه چیزی گونشو بوسیدمو گفتم برو
نه دیگه اومدی راه نیای این که بوس نبود فکر چیزه دیگه ای رو نکن
اتفاقا دارم فکر می کنم
پس بهتره بی خیال شدی چون توی خواب ببینی من پیش قدم بشم
توی خواب که هیچی توی بیداری هم می بینم حالا هم بهتره منو ببوسی دیدی که خیلی دیر شده پس اینقدر ناز نکن
اه ولم کن الان که وقت گیر دادن نیست
یالا
همین جور بدون حرف نگاش کردم دیدم اونم پررو بروبر داره نگام می کنه فایده نداشت باید تسلیم می شدم چقدر من ضعیف بودم خودمو کشیدم جلو و یه بوسه سریع روی لبش زدم اومدم بکشم کنار که................... همین جور بدون حرف نگاش کردم دیدم اونم پررو بروبر داره نگام می کنه فایده نداشت باید تسلیم می شدم چقدر من ضعیف بودم خودمو کشیدم جلو و یه بوسه سریع روی لبش زدم اومدم بکشم کنار که نگهم داشت و گفت: کجا خانومی فکر کردی الکیه..این بوس نشدا
در حالی که چشمام گشاد شده بود گفتم: امیر علی....چشماش رو بست و گفت: منتظرم
یه نفس عمیق کشیدم و دوباره رفتم جلو واین بار عمیق وبیشتر بوسیدمش...به اونم که خوش میگذشت...آروم با دستاش پشتم رو نوازش میکرد...کم کم کشیدم عقب...هنوز چشمام بسته بود..آروم روی صندلیم قرار گرفتم و آینه رو کشیدم پایین...خوب خدا رو شکر آرایشم بهم نریخته بود...این امیر علی مارمولکم خوب میدونستا...برگشتم سمت امیر علی که با لبخند داشت به حرکات من نگاه میکرد..یه کم تو چشماش نگاه کردم اما مثل اینکه این آقا خیال راه اُفتادن نداشت..یه لحظه فکر کردم سکته کرده با خنده گفتم: چی شده آقا....دختر مردمو خوردی؟!..نکنه از خوشحالی سکته کردی؟
گفت: زن خودمه دوست دارم
گفتم: هنوز نشده زن شما...هر وقت شد اون موقع..د راه بیافت دیگه...جشن عقد ماستا...گفت: ای به چشم...من که نیروم رو گرفتم..مونده این ماشین..ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم...اونجورام که فکر میکردم بد نبود...اما خوب من چی کار کنم خجالت میکشیدم...ولی با وجود مردی مثل این مجبور بودم خجالت مجالت بریزم دور...وگرنه بیچارم میکرد...البته خوب حقم داشت...اما...ای اما زهرمار...چقدر میگی اما..خوب دروغ که نمیگه..زنشی...آیسان تمام تلاشت رو بکن...تو میتونی..حالا انگار دارم میرم جنگ غول سه سر...البته کمتر از اونم نیست..
_
ای بابا دو دقیقه تو رو ول میکنم میری تو فکرا...خیلی دوست دارم بدونم تو سرت چی میگذره؟
گفتم: دارم به نقشه ی قتلت فکر میکنم...میخوام بی نقص باشه
قیافه ی آدم های ترسیده رو به خودش گرفت و گفت: ای بابا من اصلا زن نخواستم..برو پایین...من جوونم آرزو دارم
با صدای بلند خندیدم که امیر با صدای گریه مانندی گفت:هی وای....شبیه جادوگرا میخندی...نکنه تو آیسان نیستی اونو کشتی..میخوای خودتو به من بندازی...دیدی چی شد؟...جوون مرگ شدم رفت...بابا کجایی ببینی بچتو دو دستی بدبخت کردی...بابایی کجایی؟؟..نمیخوام..این کیه؟
انقدر خندیده بودم که نزدیک بود اشک از چشمام بیاد پایین...آخر سر وقتی دیدم تموم نمیکنه...با خنده گفتم: امیر علی...خواهش میکنم
مونده بودم خودش چرا نمیخنده...وقتی دید اینجوریه جدی شد و گفت: خیلی خوب...یه نقشه قتلی نشونت بدم تا بفهمی امیر علی کیه؟
با ناز گفتم: امیر جون دلت میاد
گفت: ای بابا چرا ما مردا انقدر ساده ایم...خیلی خوب خر شدم گوشامم دراز شد بسه دیگه
با همون حالت گفتم: خر چیه...دور از...امیر با نیش باز به من خیره شد که گفتم: دور از جون خر
وبعد بلند خندیدم...امیر گفت: آیسان خانوم داشتیم...باشه...من و تو که تنها میشیم...اون موقع سلامت میکنم
با نیش باز گفتم: عمرا...برو با بزرگترت بیا
سری تکون داد و گفت: میبینیم
******
وارد تالار شدیم...دستم رو دور بازوی امیر علی حلقه کرده بودم...فیلم بردار که آماده شد ما آروم حرکت کردیم و با هم به مهمونا تبریک گفتیم...بزرگترا که تا یه بوس روی صورتم نمیذاشتن ولم نمیکردن...حس میکردم یه من تف چسبیده به صورتم...اما چاره نبود باید تحمل میکردم... دو نفری سر جامون نشستیم...مردا تو یه سالن دیگه جدا نشسته بودن...همه ساکت شدن...عاقد آروم آروم شروع کرد به خوندن صیغه ی عقد...در نهایت هر دو جواب بله رو بهش دادیم...عاقد بعد از گفتن براتون آرزوی خوشبختی میکنم سالن رو ترک کرد...بعد از رفتن عاقد خواننده شروع کرد...اولش یه گروه از مهمونا رقصیدن و بعدش خواننده اعلام کرد که عروس و داماد بیان وسط...امیر بلند شد و دستش رو جلوی من دراز کرد...به آرومی دستم رو تو دستش گذاشتم و بلند شدم...یه دستشو دور کمرم حلقه کرد و اون یکی دستشو رو شونم گذاشت...یه لبخند بهش زدم..خواننده داشت آهنگ Please Forgive Me ( خواهش میکنم منو ببخش) رو میخوند....آهنگ خیلی قشنگی بود مخصوصا اگه به معنیش دقت میکردی...امیر عاشقانه به نگاه میکرد...انگار داشت با زبون بی زبونی میگفت: این آهنگ حرفای دل منو میگه..میشنوی
چشمام رو روی هم گذاشتم و بازشون کردم...انگار بهش میگفتم : میفهمم...میخوام عشقتو درک کنم...انگار اونجا فقط من بودم و امیر و صدای خواننده که میخوند:هنوز مثل شب اولی که با هم بودیم
احساسی مثل اولین بوسه
و عزیزم داره بهتر میشه
هیچکس بهتر از این نمیتونه انجام بده
من هنوز مقاومت میکنم
و تو هنوز, برای من مناسب ترینی
اولین باری که همیدگرو دیدیم..همون احساس رو دارم
فقط حسی که نسبت به تو دارم قوی تر شده
و میخوام مدت بیشتری عاشقت بمونم
چشم تو چشم هم داشتیم میرقصیدیم...چراغ های سالن خاموش بود...واین فضا رو عاشقانه تر میکرد...هیچکس هیچی نمیگفت...همه ما رو نگاه میکردن...اما این اهمیت نداشت..فقط من بودم وامیر و حس جدیدی که تو وجودم بیدار شده بود..این عادت نبود..نمیدونم چی بود...مهم این بود که من میخواستمش...حس میکردم با وجود امیر دیگه از چیزی نمیترسم...عشق تو هنوز من رو به آتیش میکشه
پس اگه احساس تنهایی میکنی, احساس تنهایی نداشته باش
تو تنها کسی هستی که من میخوام
من فقط میخوام اوضاع رو بهتر کنم
پس, حتی اگه باید بیشتر از حد معمول, عاشقت باشم
لطفا من رو ببخش
من نمیدونم که چی کار کنم
لطفا من رو ببخش
من نمیتونم عاشق تو نباشم
من رو انکار نکن
این دردی رو که باهاش مواجهم
لطفا من رو ببخش....با تموم شدن آهنگ امیر آروم لبهام رو بوسید و با این کارش تموم مهمونا براش دست و سوت زدن و ما هم به صندلی هامون برگشتیم....جشن تا ساعت 10 ادامه داشت....انقدر رقصیده بودم که خسته شده بودم... در آخر سوار ماشینامون شدیم و کلی تو شهر گشت زدیم...هر ماشینی که تو مسیرمون بود بوق میزد و برامون دست تکون میدادن...امیر هم که پایه ی تمام اینجور کارها...جواب همشون رومیداد...مهمونا تا دم در خونه دنبالمون اومدن و در نهایت ما موندیم وخانواده ی امیر و خانواده ی خودمون..وقتی همگی رفتیم تو خونه..امیر گفت: یادته بعد از ظهر بهت چی گفتم
فهمیدم هنوز یادش نرفته
ولی خودمو زدم به اون راه و گفتم: نه...من چیزی یادم نمیاد..خواست چیزی بگه که مادرم گفت: آیسان..مادر با امیر برین اتاق خودت
چشمای امیر برقی زد و بلند شد و گفت: بریم...آیسان تو هم خسته شدی...وبعد رو به جمع گفت: با اجازه ی همگی
میخواستم مخالفت کنم اما این مارمولک مگه میذاشت..بنابرین باهاش راه افتادم و رفتیم تو اتاقم که طبقه ی بالا بود...درو که بست با یه لبخند مرموز گفت: خوب ایسان جون, کوه به کوه نمیرسه اما آدم به آدم میرسهیه تای ابروم خودبه خود رفت بالا و گفتم :یعنی چی؟
_
یادته گفتم من تو که تنها میشیم؟
_
نه من که چیزی یادم نمیاد؟
_
اینجوریه الان یادت میارم
خواست بیاد جلو که گفتم: حالا که فکر میکنم یادم میاد...خوب که چی؟
_
آهان حالا وقت تلافیه
_
نه دیگه عزیزم نداشتیما...دلت میاد با من اینکارو بکنی؟
_
آره عزیزم چرا دلم نیاد مگه تو قبل از نامزدیمون منو اذیت نمیکردی حالا نوبت منه
_
واه من به تو چیکار داشتم اصلا مگه ما چند بار همدیگه رو دیده بودیم
_
د همین دیگه من داشتم در فراق تو می سوختم هربار هم که می دیدمت اینقدر دلبری می کردی که من می مردم
_
ولی من از روی قصد اینکارو نمی کردم
_
می دونم عزیزم ولی خب
حرفشو قطع کردمو گفتم: حالا هرچی من خوابم میاد نمی دونم تو چرا اومدی بالا؟ مامانم یه تعارف کرد تو چرا زود پسر خاله شدی؟!
_
عزیزم چندبار دیگه بگم من پسر خاله نشدم شوهرت شدم از این به بعد ما پیش هم می خوابیم,پیش هم می شینیم,با هم بیرون میریم,خلاصه ی همه ی کارامونو دو نفری انجام می دیم
_
یعنی با هم میریم دستشویی؟

بعدم با یه لبخند سرشو هی میاورد جلو دیدم داره زیاده روی می کنه با تمام قدرتم هلش دادم کنارو دویدم سمت دره اتاق ولی اون زرنگ تر از این حرفا بود از پشت گرفتمو

گفت:

کجا با این عجله

ولم کن دیوونه

ولت نمی کنم ببینم می خوای چیکار کنی

آقا جان ببخشید اصلا قلت کردم خوبه؟حالا ولم کن

ها چرا پای عمل که میاد وسط جا میزنی

اه چقدر پیله ای تو بیا بریم پایین دیگه

باشه بد اخلاق بزار پیرهنمو بپوشم

لباسشو که پوشید با هم رفتیم پایین همه نشسته بودن و داشتن حرف می زدن مامان بابای امیرعلی هم شبو این جا مونده بودن با دیدن ما گفتن:

به به صبح عروس و داماد گلمون بخیر خسته نباشید

نمی دونم چرا خجالت کشیدم احساس می کردم این حرفا رو با منظور می زنن ولی ما که کاری نکرده بودیم که خجالت بکشم واسه همین با شجاعت گفتم:

اتفاقا اصلا خسته نیستم دیشب سرم به بالشت نرسیده خوابم برد نفهمیدم کی صبح شد حالا با اجازه برم یه آبی به دست و صورتم بزنم

خلاصه صبحونه رو کنار هم خوردیم و همه عزم رفتن کردن بابا و آرمان با امیرعلی و باباش رفتن شرکت مریم جون رفت خونشون و مامان هم طبق معمول رفت سرکار من موندمو تنهایی............

روزهام بدون هیچ اتفاق خاصی می گذشتن تمام وقتم خلاصه شده بود توی کارم و امیر علی مواقعی که سرکار بودم که هیچی اگرنه یا من خونه ی امیر علی بودم یا اون خونمون بود توی این مدت روابطمون خیلی بهتر شده بود دیگه خیلی راحت باهاش کنار اومده بودم از رفتن توی آغوشش هیچ ترس و واهمه ای نداشتم البته خودش هم توی این موضوع خیلی کمکم کرد مثلا سعی می کرد خیلی آروم بهم نزدیک بشه توی روابطمون زیاده روی نمی کردو خیلی چیزای دیگه رو که پذیرششون واسه من مشکل بود رو رعایت می کرد

 

امروز اولین روز آفم بود و توی خونه بیکار بودم قرار بود دو ساعت دیگه امیرعلی بیاد پیشم منم کاری نداشتم واسه همین نشسته بودم پایه تلویزیون که یه دفعه صدای زنگ در باعث شد از جا بپرم اول فکر کردم امیره خیلی تعجب کردم که اینقدر زود اومده ولی وقتی توی آیفونو نگاه کردم یه مرده غریبه رو دیدم جواب که دادم گفت پستچیه و ازم خواست که یه لحظه برم دمه در وقتی رفتم بعد از امضا کردن دفتری یه بسته ی پستی رو تحویلم داد اصلا نمی دونستم چیه آخه منتظر چیزی نبودم اومدم بالا و با عجله شروع کردم به باز کردنش وقتی بازش کردم یه سری اوراق بودن که با خوندنشون نزدیک بود سکته کنم از طرف دانشگاه مالزی دعوت شده بودم یه ساله پیش قبل از اینکه ماجرای ازدواجم پیش بیاد مدارکمو واسه ی دوره ی تخصص فرستاده بودم تا ببینم قبول میشم یا نه ولی بعد از یه مدتی که جوابش نیومد دیگه نامید شدم ولی حالا بعد از یه سال دعوت شده بودم اه لعنتی چرا حالا نمی شد یه چند ماه زودتر میومد ترجیح دادم کسی از موضوع با خبر نشه همون موقع هم که مدارکو فرستاده بودم فقط آرمان می دونست سریع رفتم توی کمدم گذاشتمشو درو قفل کردم با نگاهی به ساعت دیدم چیزی به اومدن امیر نمونده واسه همین شروع کردم به آماده شدن یه تونیک یاسی خوشگل با ساپرت مشکی پوشیدم صندل های صورتیم هم پام کردم تا یه ربع دیگه باید پیداش می شد خوشبوترین عطرمو به خودم زدم و رفتم پایین نشستم تا بیاد مثل همیشه سره وقت رسید درو براش باز کردمو رفتم استقبالش وای لامصب چه تیپی زده بود یه تیشرت خاکستری که با رنگ چشماش هماهنگی داشت و هیکل عضلانیش را به خوبی نشون می داد پوشیده بود با شلوار لی با دیدنم دستاشو باز کرد منم با خوشحالی رفتم توی بغلش محکم فشارم دادو گفت دلم واست تنگ شده بود

کمی ازش فاصله گرفتمو گفتم:

منم همین طور بیا بریم داخل

رفتیم تو بهش گفتم بشینه روی مبل تا برم واسش شربت بیارم چند دقیقه بعد با یه لیوان خنک آب پرتقال برگشتم پیشش وقتی خورد گفت:

بیا بشین پیشم چرا اونجا نشستی

رفتم روی مبل کنارش نشستم و گفتم :حالا خوبه

آره عزیزم هروقت تو پیشمی همه چیز خوبه می خواستم یه چیزی بهت بگم فقط امیدوارم قبول کنی

چی؟

من میگم این چند روزه آفت رو با هم بریم شمال بابا اونجا یه ویلا داره یه چندروزی میریم تا هم خستگی این مدت کارت ازت دور بشه هم با هم خوش بگذرونیم موافقی؟

مونده بودم چی بگم

نمی دونم بزار کمی فکر کنم

فکر کردن نمی خواد عزیزم من به بابات هم گفتم اونا هم موافقم

با ناراحتی گفتم :

من قراره باهات بیام نه اونا تو باید به من می گفتی

با یه لبخند دوست داشتنی جواب داد:من مطمئن بودم تو میای و خیلی سریع روی لبمو بوسید

با اعتراض گفتم :نکن دارم جدی می گم

منم جدی گفتم عزیزم یعنی تو با من نمیای می خوای منو تنها بزاری؟

من همچین چیزی نگفتم ولی اول باید به من بگی؟

بعدا می فهمی کار درستی کردم حالا ببخشید منو باهام میای؟

با ناز رومو برگردوندمو گفتم:نه

یواش بغلم کردو تو گوشم گفت:چرا؟

از دستت ناراحت شدم

من که گفتم ببخشید

فایده نداره نمیام

خواهش می کنم

از اینکه اینجور نازمو می کشید لذت می بردم خلاصه بعد از کمی کلنجار رفتن با هم دیگه من قبول کردم ولی ای کاش هیچ وقت قبوا نمی کردم به این سفر لعنتی برم سفری که از ابتدا اشتباه بود و مسیر زندگیمو تغییر داد درسته اولش تاثیره خودشو نشون نداد ولی با گذشت زمان ثابت کرد که با رفتنم بدترین کار زندگیمو انجام دادم.........................

از اینکه اینجور نازمو می کشید لذت می بردم خلاصه بعد از کمی کلنجار رفتن با هم دیگه من قبول کردم ولی ای کاش هیچ وقت قبوا نمی کردم به این سفر لعنتی برم سفری که از ابتدا اشتباه بود و مسیر زندگیمو تغییر داد درسته اولش تاثیره خودشو نشون نداد ولی با گذشت زمان ثابت کرد که با رفتنم بدترین کار زندگیمو انجام دادم
******
روز بعد صبح زود راه افتادیم روی مامان رو بوسیدم و بعد از اینکه هردومون رو از زیر قران رد کرد با هم به سمت ماشینش رفتیم شب قبل تمام وسایلم رو جمع کرده بودم و مامان هم برای بین راهمون کلی تدارک دیده بود هنوز خواب آلود بودم واسه همین وقتی تو ماشین نشستم چشمام رو بستم و سرم رو به پشتی تکیه دادم و امیر بعد از اینکه تمام وسایل رو تو صندوق عقب ماشین جا داد و ماشینش رو چک کرد اومد نشست و با دیدن من گفت: اِ چرا خوابیدی؟ من همسفر خوابالو نمیخواما؟
چشمام رو باز نکردم ولی گفتم: امیر تو رو خدا تا نصفه شب داشتم وسایلم رو مرتب میکردم...هنوز خوابم میاد
لحن صداش موذی بود آروم گفت: آیسان اگه چشمات رو باز نکنی آب میریزم رو سرتا!!!یکی از چشمام رو باز کردم با دیدن بطری آب معدنی که دستش بود و به سمتم گرفته بود با التماس گفتم: امیر
اصلا توجهی به من نکرد و گفت: 1...2...صاف نشستم سر جام و گفتم: اه نامرد
گفت: همینی که هست
استارت زد و ماشین رو روشن کرد و راه اُفتاد و همزمان پخش رو هم روشن کرد و صداش رو برد بالا دیگه اگه خوابم هم میومد, پرید با بیحوصلگی سر جام نشستم و با حرص به امیر خیره شدم سنگینی نگاهم رو که دید گفت: موردی پیش اومده؟ مشکلی هست عزیزم؟
گفتم: مورد وزهرمار نوبت منم میشه ها...لبش رو گاز گرفت و گفت: وای وای چه بچه ی بی ادبی...خواستم با مشت بزنم به بازوش که با یه دستش مچ دستم رو گرفت و گفت: هی اول صبحت اینه بعدا چه جوری هستی؟
و بعد دستم رو گذاشت زیر دستش رو دنده و گفت: اینجوری بهتره
سرم رو تکون دادم و گفتم: چی کار کنم هر چی بگم تو آدم بشو نیستی
خندید و من با حرص نگاهش کردم, نگاهش که به من اُفتاد خندش بیشتر شد میدونست با خندیدنش تو اینجور مواقع حرص منو در میاره بازم تکرار میکرد و وقتی هم که بهش اعتراض میکردم میگفت: جون آیسان وقتی عصبی میشی انقدر باحال میشی که بیشتر خندم میگیره
******
تقریبا ساعت 11 بود که رسیدیم اونجا و با توجه به ترافیک تو راه خوب اومده بودیم, در حالی که خمیازه میکشیدم و خودم رو کش و قوس میدادم به نمای ویلا خیره شدم هنوز دستام بالا بود که امیر دو تا دستاشو از زیر دستام رد کرد و محکم تو آغوشم کشید, اینجور مواقع وقتی یکی وسط خمیازه دست بهم میزد دادم بلند میشد در حالی که سعی میکردم دستای امیر رو از دورم باز کنم گفتم: امیر خمیازم نصفه موند آخه...اون که فهمیده بود باز دوباره حرصیم کرده محکم تر بغلم کرد و منو به خودش فشار داد و گردنش رو روی شونم گذاشت, یه جوری شدم و خواستم با اعتراض بگم: امیر که مهلت نداد و یه دستش رو زیر پام می انداخت و بغلم میکرد گفت: این چند روزه خواهشا دست از غر زدن بردار بذار این مسافرت کوفتمون نشه در حالی که با اخم نگاهش میکردم گفتم: یعنی من غر غروام دیگه؟
گفت: نه...یه کم بیشتر از اونی
با مشت به سینش زدم و گفتم: خیلی بدی...غر غرو هم خودتی
و به علامت قهر سرم رو به سمت مخالف برگردوندم اون در حالی که تقریبا رسیده بود به مبل منو گذاشت رو مبل و خودشم کنارم نشست و گفت: خانوم طلا قهری؟
گفتم:نخیر مگه بچم قهر کنم؟
گفت: اصلا هم که معلوم نیست قهری؟ شوخی کردم دیگه
وبعد منو کشید تو آغوشش و گفت: ناراحت نشو دیگه سرم رو سینش گذاشتم و گفتم: بریم دریا؟؟؟
گفت: الان؟؟؟یه کم خستم آخه...با التماس یه کم نازی که چاشنی صدام کرده بودم گفتم: امیـــــــــر
و بعد به چشماش نگاه کردم, با دیدن حالتم یه لبخند زد و گفت: چرا ما مردا همیشه با دوتا صدا کردنمون با ناز خر میشیم همیشه برام جای سوال بوده...نه واقعا چرا؟
یه لبخند موذیانه زدم و گفتم: نمیدونم
گفت: پاشو...پاشو بریم که این همه نازت آخر کار دستم میده!!!با خوشحالی بلند شدم و با هم به سمت دریا رفتیم
******
روی شنهایی که در اثر تابش مسقیم آفتاب گرم شده بودن دراز کشیدم امیر اما کنارم نشست و گفت: پاشو...کمرت درد میگیره
گفتم: نه دلم میخواد اینجوری بخوابم
هرچی گفت بلند نشدم و همونجا دراز کشیدم نور آفتاب رو وصورتم میخورد و من سرشار از لذت شده بودم...امیر آروم دستشو لای موهام کرد و مشغول نوازش موهام شد بلند و شدم و پاهاش رو خوابوندم و سرم روی پاهاش گذاشتم...از اینکه یکی دستشو تو موهام کنه لذت میبردم امیر هم که دید من خوشم اومده کارش رو هی تکرار میکرد از نبودن مردم تو اون ساعت روز کنار دریا هردومون سواستفاده میکردیم و به دریا خیره شده بودیم
******
دو تا لیوان چای ریختم به سمت امیر رفتم که داشت با tv ور میرفت, یه کنارش جا گرفتم و گفتم: چی میبینی؟
حواسش کامل رفت تو فیلم سینمایی که یکی از شبکه ها داشت پخش میکرد چون با صدای نامفهومی گفت: هوم؟
یه کم صدامو بلند کردم و گفتم: امیر کجایی؟ میگم اسم فیلمش چیه؟
اینبار به سمتم برگشت و گفت: جنگجوی بادها
اه از این فیلم چرت و پرتاستا در حالی که چای رو میخوردم گفتم: من بعد از این میرم بخوابم خیلی خستم
باز با همون حالت گفت: باشه
چایم رو خوردم و رفتم بالا تو اتاقی که امیر گفته بود, بعد مسواک و عوض کردن لباسم روی تخت خودم رو انداختم
تازه داشت چشمام گرم میشد که احساس کردم امیر داره منو تو آغوشش میکشه, آروم گفتم: امیر ولم کن خیلی خوابم میاد
ولی اون در حالی که منو تو آغوشش میکشید گفت: نه دیگه همیشه من باهات راه اومدم یه امشب و تو با من راه بیا.........اینو که گفتم بلند زد زیر خنده
_
دختر تو بعضی وقتا یه حرفایی می زنی که به سن و سالت شک می کنم
با اخم گفتم :یعنی من بچم؟ خب شوخی کردم
_
نه گلم ناراحت نشو حالا هم برو لباستو عوض کن یه چیزی هم بده من بپوشم که از خستگی هلاکم نمی تونم دیگه رو پاهام بایستم
با تعجب گفتم :مگه تو شبو اینجا می مونی؟
_
معلومه دیگه از امشب یا تو میای خونه ی ما یا من میام اینجا
_
خب اینطور که همش پیش همیم یهو عروسی می کردیم و خیال همه راحت می شد
با شیطنت گفت :اگه دوست داری عروسی هم می کنیم
_
دیگه پررو نشو هربار بهت رو میدم زود شروع می کنی
اومد کنارم روی تخت نشست همون جور که بهم خیره شده بود گفت:من زود شروع نمی کنم تو زود خسته میشی فکر می کنی این چیزا خیلی عجیب غریبه ولی عزیزم اینا صحبت های عادیه دوتا نامزده تو فکر می کنی این چیزا عجیب غریبه
دیدم دارم کم میارم واسه همین گفتم:خیله خب تو راست میگی حالا برو بیرون تا لباسمو عوض کنم
_
واسه چی برم؟خب من که با تو کاری ندارم همینجا عوض کن
_
نکنه انتظار داری جلوی تو عوض کنم
_
مگه من می خورمت؟
_
آره به تو اعتباری نیست پاشو برو بیرون
_
آیسان این لوس بازیا چیه؟ مامان اینا بیرونن زشته اینکارا چرا نمی خوای بفهمی من شوهرتم نه یه غریبه؟
_
تو چرا نمی خوای بفهمی من به این چیزا هنوز عادت نکردم
کلافه دستی روی موهاش کشیدو گفت :داری با این کارات دیوونم می کنی من پشت درم فقط سریعتر
و سریع رفت بیرون منم با هر جون کندنی بود لباسمو عوض کردم خوشبختانه چون زیپ نداشت مشکلی پیدا نکردم درو باز کردمو گفتم بیاد داخل
_
می خوای واست از لباسای آرمان بیارم بپوشی؟
_
نمی خواد می رم خونه
رفتم نزدیکشو گفتم:از دستم ناراحت شدی؟
_
نه
_
توی چشمام نگاه کن چرا روتو اونور کردی؟
بهم نگاه کرد:هردومون اینجوری راحت تریم مخصوصا تو من دوست ندارم پیش کسی باشم که از بودن با من ناراحته
_
نه باور کن اینطور نیست تو منظور من بد فهمیدی من اصلا از باتو بودن ناراحت نیستم فقط بعضی کارا رو سختمه جلوت انجام بدم حالا آشتی؟
_
من که قهر نبودم
_
چرا بودی پس واسه چی می خواستی بری؟
_
هنوزم می خوام برم ولی این دلیل قهر کردن نیست
_
اه اینهمه ور زدم بازم میگی می خوای بری
واسه اینکه از دلش دربیارم تصمیم گرفتم از حربه های زنانه استفاده کنم رفتم نزدیکشو دستامو دور کمرش حلقه کردم معلوم بود داره از تعجب پس میوفته چون چشماش چهارتا شده بود گفتم:دلت میاد منو تنها بزاری مگه نقشه نکشیده بودی حال منو بگیری؟
دیدم داره خام میشه واسه همین ادامه دادم:تازه مگه نمی گی جلوی مامان اینا زشته پس مثل یه پسر خوب شبو اینجا می مونی و فردا میری باشه؟
_
یعنی تو مشکلی نداری؟
_
چه مشکلی من فقط خجالت می کشم که به قول خودت اونم میشه حل کرد
_
وای خدا مرسی یه دفعه بغلم کردو چند دور تو هوا چرخوندم
_
دیوونه بزارم زمین الان میارم بالا
_
نترس چیزیت نمیشه
_
می گم بزارم زمین
_
نه
هی میزدم رو شونشو می گفتم بزارم پایین ولی کو گوش شنوا معلوم بود حسابی خر کیف شده بلاخره رضایت داد و ولم کرد از سر گیجه نمی تونستم بایستم واسه همین به سینش تکیه دادم دستشو انداخت دور شونمو تو گوشم گفت:سرت گیج میره؟
_
آره
_
یه خورده صبر کن خوب میشی
بعد از چند لحظه که حالم جا اومد گفتم:تو دیوونه ای حالم داشت به هم می خورد
_
نترس بادمجون بم آفت نداره
_
براق شدم تو صورتشو گفتم:یعنی من بادمجونم
_
ای وای نه خدا نکنه حالا برو واسه من لباس بیار دختر
رفتم یه دست از لباسای تمیز آرمانو واسش آورم وقتی برگشتم دیدم رو تخت دراز کشیده و یه دستشو روی چشماش گذاشته رفتم نزدیکش یواش صداش کردم ولی تکون نخورد چند بار همین جوری صداش کردم که بازم جواب نداد نمی دونم چرا حس کردم داره ناز می کنه واسه همین آروم روی موهاش دست کشیدمو گفتم :امیر خوابی؟
یه تکون کوچیک خورد ولی بازم بلند نشد
سرمو بردم نزدیک گوشش و گفتم :هی آقا نمی خوای بلند شی من که می دونم بیداری
دیدم نه بابا تکون نمی خوره واسه همین گفتم: به من چه من رفتم بخوابم شب بخیر
یواش بلند شدمو رفتم سمت در و درو باز و بسته کردم که انگار رفتم بیرون تا درو بستم سریع دستشو از رو چشماش برداشت و بازشون کرد ولی تا چشماش افتاد به من کپ کرد
_
دیدی گول خوردی ناقلا می خواستی منو سرکار بزاری
خودشم از اینکه نقشش نگرفته به خنده افتاد
_
مثلا می خواستی حال منو بگیری آخی نازی نقشت نگرفت پاشو پاشو لباستو عوض کن من میرم بیرون
تا خواستم دره اتاقو باز کنم برم بیرون از پشت گرفت و برم گردوند
_
کجا من که مثل تو خجالت نمی کشم جلوت لباس عوض کنم
_
ولی من خجالت می کشم
_
تو هیچ جا نمیری تا من لباس عوض کنم
_
چقدر بی ادبی تو
_
واه این کجاش بی ادبیه
دیدم پررو داره لباسشو در میاره سریع رومو برگردونم اونم خندیدو چیزی نگفت چند لحظه همین جور موندم اونم هیچی نمی گفت برگشتم ببینم چی شد که دیدم بله آقا لباسشو عوض کرده شلوارشو پوشیده بود ولی چیزی تنش نکرده بود دوباره سریع برگشتمو گفتم: تی شرتو بپوش دیگه یه لباس عوض کردن که کاری نداره؟
_
من عادت ندارم موقع خواب چیزی تنم کنم
_
یعنی می خوای اینجوری بخوابی؟
_
آره
_
پس برو خونتون
_
نه عزیزم کجا برم خونه ی من اینجاست پیش تو حالا هم بدو بیا بغل عمو
_
برو اونور وگرنه جیغ می کشم
با خنده گفت :بکش آبروی خودت میره واسه من که مهم نیست اونوقت مامان اینا فکر می کنن داریم کاری می کنیم
ای ناجنس فکر همه جاشم کرده بود واسه همین ترجیح دادم خفه شم اونم که دید ساکت شدم یواش اومدم طرف دستمو گرفتو منو کشید توی بغلش یه دفعه یه حالی شدم ساکت توی بغلش ایستاده بودم بعد از چند لحظه دستشو رو چونم گذاشت و سرمو بالا آورد گفت:از امشب ماله منی به هیچ کی نمی دمت مال خود خودمی
بعد سریع لباشو رو لبام گذاشت داغ شدم از خجالت داشتم سکته می کردم هرچی زور میزدم هلش بدم کنار نمی شد انگار قدرتش دو برابر شده بود همین جور که تقلا می کردم دستشو انداخت زیر پامو بلندم کرد و..................
دستشو زیر پام انداختو بلندم کردو گذاشتم روی تختم خودشم کنارم دراز کشید همونجور که آروم آروم موهامو نوازش می کرد گفت:

 

می دونی من چقدر عاشقتم

جوابشو با لبخند دادم چی می تونستم بگم بگم منم عاشقتم در صورتیکه نبودم درسته این روزا یه حسایی بهش پیدا کرده بودم ولی عشق نبود یعنی عشق اینقدر سریع میاد نه نه مطمئنم این فقط یه عادت بود دوباره با صدای امیرعلی از فکر و خیال اومدم بیرون

تو چه حسی نسبت به من داری آیسان هنوز هم مثل روزای اولی؟

نه نمی خوام بهت دروغ بگم اون روزا پذیرفتنت واسم خیلی سخت بود اصلا نمی تونستم نه با خودم و نه با تو کنار بیام ولی خب به قول خودت گذشت زمان همه چیزو درست کردو من تونستم بهت عادت کنم

یعنی بعد از این همه وقت تو فقط به من عادت کردی؟

خواهش می کنم این بحثو تمام کن من خودمم هنوز نمی دونم چه حسی بهت دارم هنوزم با خودم درگیرم باید قبول کنی ازدواج ما خیلی هول هولکی بود همه چیز یه دفعه ای اتفاق افتاد

درسته ولی تو خودتم عادت داری با همه چیز سخت کنار میای نمی تونی خودتو با شرایط وفق بدی و این خیلی بده

می دونم ولی چیکار کنم دست خودم نیست من بیست و شش سال این طوری زندگی کردم پدرم هرچی رو که می خواستیم خیلی سریع واسمون مهیا می کردو نمی زاشت چیزی آزارمون بده واسه همین الان این شکلی شدم

نمی خواد تقصیرو بندازی گردن بابات تو خودت خیلی سخت گیری

خیل خب آقای سهل گیر بگیر بخواب که من خیلی خستم ادامه ی بحث باشه واسه ی یه روز دیگه چون الان چشمام دیگه باز نمی شه

ببخشید عزیزم بخواب بخواب

بعدم بازوشو گذاشت زیر سرمو منو کشید توی بغلش اولین بار بود که اینجوری و اینقدر نزدیکش بودم یه حس بدی بهم دست داد حسی که می گفت چرا رفتم توی بغل مردی که عاشقش نبودم نه نباید به اینجور فکرا میدون می دادم من به خودم قول دادم برای دوست داشتنش تلاش کنم اومدن غلت بزنم که محکم گرفتم و گفت:

کجا؟

چته بابا می خوام روی اون دستم بخوابم خستم شد چرخی زدمو پشتمو بهش کردم اونم دوباره از پشت بغلم کرد ایندفعه دیگه سریع خوابم برد و تا صبح چیزی نفهمیدم

 

فردا صبح وقتی بیدار شدم دیدم به همون حالت دیشبیم سرم روی بازوی امیرعلی بود و اونم دستشو دور کمرم انداخته بود برگشتم که بیدارش کنم دیدم چشماش بازه و داره نگام می کنه

تو بیداری؟

آره

از کی ؟

خیلی وقته

پس چرا منو بیدار نکردی؟

دوست داشتم همین طوری بمونیم می دونستم اگه بیدار شی دیگه از این فرصتا پیش نمیاد

ای فرصت طلب موزی

بعدم بالشتو از زیر سرش کشیدم بیرونو شروع کردم کوبیدن توی صورتش اونم دستشو روی صورتش گذاشته بودو هی می گفت :

نکن د نکن دیگه خل و چل

به من میگی خل و چل الان نشونت میدم

می دونستم خیلی قلقلکیه واسه همین یه دفعه دستمو گذاشتم رو شکمشو شروع کردم قلقلک دادن بدبخت داشت از خنده خفه می شد و نمی تونست تکون بخوره خلاصه بعد از کلی شوخی در حالیکه دوتامون از خستگی نفس نفس میزدیم ولو شدیم رو تخت

آیسان تلافی این کارتو سرت در میارم

زبونمو واسش در آوردمو گفتم:

هیچ کاری نمی تونی بکنی

حالا می بینیم

حالا می بخشمت واسه امروزت بسه پاشو بریم پایین صبحانه بخوریم

خودم بلند شدمو دست امیرعلی هم کشیدم که بلند بشه اما یه دفعه مچ دستمو گرفتو کشیدم تقریبا پرت شدم توی بغلش برم گردوند روی تختو گفت :

می خوای بهت ثابت کنم

پاشو خودتو لوس نکن گشنمه

تو هروقت کم میاری بحثو عوض می کنی به این موضوع دقت کردی

اصلا هم اینطور نیست قبلا گفتم بازم می گم هیچ کاری نمی تونی بکنی

ااااااااا حالا می بینیم

ببین این تصفیه حسابو بزار واسه یه وقته دیگه

نه من باید به تو ثابت کنم

می خوای چیکار کنی مثلا باز می خوای قدرت مردونتو به رخم بکشی

یه دفعه با صدای بلند شروع کرد خندیدن

چته حرف خنده داری زدم؟

می دونی آیسان خیلی کیف میده نقطه ضعف یکی رو بدونی

مگه مریضی که از دونستن نقطه ضعف اینو اون لذت می بری

نه ولی دونستم نقطه ضعف تو یه چیزه دیگست

خیله خب هرچی تو بگی حالا پاشو داری خفم می کنی

نه من امروز باید به تو ثابت کنم

بعدم با یه لبخند سرشو هی میاورد جلو دیدم داره زیاده روی می کنه با تمام قدرتم هلش دادم کنارو دویدم سمت دره اتاق ولی اون زرنگ تر از این حرفا بود از پشت گرفتمو......................

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
رمان، محصول عصر مدرن است؛ دوره اي که انسانها فرصت نوشتن و خواندن دارند و اين کار جز از طبقه اي که فرصت فراغتي براي کتابخواني دارد، برنمي آيد. در شرايط امروز ايران نيز ما با رمان نويسان و رمان خوانان بسياري مواجه هستيم؛ رقمي که بي اغراق هر روز بر تعدادش افزوده مي شود. شرط اصلي براي رمان نويسي اين است که فرد توانايي خواندن و نوشتن داشته باشد و بتواند آثار داستاني را بخواند و به دنبال آن، اثري خلق کند . شرط ديگر علاقه است و او بايد کار را با دقت و علاقه دنبال کند ایمیل مدیر وبلاگ : hasan_atashpange@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 60
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 48
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 178
  • بازدید ماه : 500
  • بازدید سال : 3,280
  • بازدید کلی : 34,759
  • کدهای اختصاصی