loading...
رمان های عاشقانه.بروز ترین سایت رمان
98ai بازدید : 49 سه شنبه 03 دی 1392 نظرات (0)
فرخ... فرخ... تورو خدا برگرد... فرخ برگرد پیشم...

بی‌ اختیار وسط خیابون زانو زدم و پیشونیم رو به آسفالت مالیدم. سرم داشت از درد منفجر می شد. بدنم کوفته و خسته بود ...

اون طرف زندگی‌ چی‌ منتظرم بود؟ نکنه دیگه هیچ وقت فرخ رو نبینم؟ اصلا کی‌ نوبت من می‌شه؟ من باید برم پیش فرخ. همین حالا باید برم...

- شیدا...داری چیکار میکنی‌؟

سرم رو بلند کردم و چشمم به فرشته افتاد که بهت زده ظاهر زارم رو برانداز می کرد.

- تنهام بذار... می خوام بمیرم!

- بلند شو... این جا ماشین‌ها با سرعت میان. خودتو به کشتن میدی... بلند شو…

با خشم گفتم:

- ولم کن...

و به طرف خونه دویدم. باید هر چه زودتر کار رو تموم می‌کردم. با چاقو، قرص، تیغ یا هر چیز دیگه... هر چیزی که منو خیلی‌ زودتر به فرخ می رسوند.

قرصی که برای خواب می خوردم...دارم میام فرخ... دارم می آم پیشت... یک، دو ، سه، چهار، نه هنوز کمه. بذار برای اطمینان همشو بخورم.

بسته کامل رو توی دستم خالی‌ کردم.

- چی‌ کار می کنی‌ دختره احمق...

 چهره متعجب و البته خشمگین فرشته تو چارچوب در داشت نگاهم می کرد.

لعنتی ... یادم رفته بود در رو ببندم. فرشته سیلی‌ محکمی به گوشم زد و بسته قرص‌ها رو ازم گرفت.

- بذار کار رو تموم کنم فرشته... من دیگه نمی‌خوام... دیگه نمی تونم. من می‌خوام توی اون جنگل کنار فرخ باشم.

- تو فقط بهش عادت کردی شیدا... همین... چند روز اول سخته می دونم. اما زود به روال عادی برمی‌‌گردی. قوی باش


دختر... تو بیش تر از این حرفا سختی کشیدی!

- نه. من نمی تونم چند روز صبر کنم فرشته. من همین حالا می رم پیش فرخ...

- تو از مرگ هیچی‌ نمی‌دونی شیدا... هیچ راه برگشتی‌ نیست. دیوونه نشو... هیچ ضمانتی نیست که وقتی‌ بمیری به فرخ برسی‌. اصلا مشخص نیست که با چی‌ روبه رو بشی‌. اگر بمیری و همه چیز تموم بشه چی‌؟ بری توی خاک و به پایان برسی..‌. این کار رو نکن شیدا! تا زنده هستی‌ به زندگیت برس. بیا بریم سعی‌ کن آروم بشی‌.

دستم رو گرفت و منو به زور به آپارتمان خودش برد.



                                        

 روی تخت فرشته دراز کشیده بودم و چشم های مرطوبم رو روی بالش می‌کشیدم. متوجه نشدم که کی‌ خوابم برد. وقتی‌ چشم هامو باز کردم تو یه اتاق خیلی‌ روشن روی یه کاناپه سفید رنگ خودمو پیدا کردم. دور تا دور  اتاق پر از آینه بود. اصلا دیوار از جنس آینه بود. از جا بلند شدم و با دیدن خودم توی آینه تعجب کردم. یه لباس عروس سفید خیلی‌ قشنگ چین دار پوشیده بودم. و موهای سیاه و براقم بالای سرم با یه گل سرخ جمع شده بود. با ذوق عجیبی‌ چرخیدم و خودم رو توی آینه برانداز کردم.

دری که از جنس آینه بود، باز شد و کسی‌ که انتظار دیدنش رو نداشتم وارد شد.

- ما ... مان؟

مادر قشنگم جلو اومد و با مهربونی گفت:

- عزیزم خیلی‌ رویایی شدی. دستهات یخ کردن... چرا مضطربی عزیزم؟

- نمی‌دونم...

- بهتره دیگه بریم بیرون. همه منتظر تو هستن...

از در بیرون رفتیم و این بار پدرم بود که به طرفم میومد و با تحسین نگاهم می کرد. با دست راست دست مادرم و با دست  چپ دست پدرم رو گرفتم.

مادرم با لبخند به شهرام که با شور و هیجان دنبالمون می اومد گفت:

- دست گل عروس کجاست؟

- خوب معلومه دست داماد... اوناهاش.

فرخ رو دیدم که با کت  شلوار پشت به ما ایستاده بود و به نقط  نامعلومی خیره بود.

- فرخ...

یک مرتبه برگشت...

اون فرخ نبود... سیامک بود که با لبخند دست گل عروسی‌ رو به طرفم دراز می کرد.


فریاد زدم:

- نه ... نه اشتباه شده بابا ... فرخ کجایی؟؟

سیامک از ته دل‌ خندید و با دست نقطه ای رو نشون داد که در ابتدا بهش نگاه می کرد؛ فرخ من با لباس دامادی با طنابی که دور گردنش بود از سقف آویزون شده بود و پیکر با ابهتش روی هوا پیچ و تاب می خورد.

با حرکتی‌ از خواب پریدم. صورتم خیس عرق بود... خدا رو شکر که خواب دیدم... فقط یه خواب بود...

- شیدا؟

صدای آروم و بمی که شنیدم نمی تونست چیزی جز صدای فرخ باشه. برگشتم و فرخ رو دیدم که به چارچوب در تکیه داده بود و با لبخند شیطنت بار و آمیخته با خونسردی به من نگاه می کرد.

- فرخ...

انگشت اشارش رو به معنی‌ سکوت روی بینی‌ گذاشت و به فرشته که خوابیده بود نگاه کرد. با احتیاط از جا بلند شدم و به طرف فرخ رفتم. با رضایت گفت:

- دنبالم بیا ...  بدو عزیزم...

یه لحظه برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. پس چرا جسمم هنوز روی تخت خوابیده بود؟

 بی‌خیالش مهم نیست.... .برم به فرخ برسم...بی‌ توجه به جسم ولو شدم روی تخت به دنبال فرخ دویدم. با سرعت توی قبرستون جلو می رفت و هر از گاهی برمی گشت و در حالی‌ که مثل  بچه ها می خندید، می گفت:

- عجله کن دختر... زود باش...

من هم از ته دل‌ می‌خندیدم و می‌گفتم:

- دارم میام... دارم میام پیشت...آرومتر فرخ... صبر کن...

فاصله بین قبر‌ها تا قطعه‌‌ بیست و سه رو با سرعتی باور نکردنی طی‌ کردم. اما فرخ وارد قبرش شده بود...

- نه فرخ... منم باهات میام... منم ببر پیش خودت.

پای راستمو محکم به قبر فرخ کوبیدم. اما نمیتونستم وارد قبر بشم. یعنی‌ چی‌؟ من که جسمم رو روی تخت جا گذشته بودم! یا نه؟ شاید هم تصور کردم که اونو جا گذشتم. چه اهمیتی داره؟ با جسم یا بدون جسم؟

اعصابم حسابی‌ خورد شده بود. چشمم به یه بیل قدیمی‌ که معلوم نبود چند سال به درخت تکیه کرده بود افتاد. سریع بیل رو برداشتم... خیلی‌ عجیب بود، حس می‌کردم کس دیگه‌ای اونجا باشه...

شروع کردم به کندن زمین کنار قبر فرخ و گفتم:

- دارم می آم پیشت فرخ... می بینی‌ دارم می آم پیشت...دارم اینو برای خودم می کنم.

همون لحظه سرم تیر کشید و چشمم به سایه پشت درخت افتاد. چی‌؟ این که ... خودم بودم؟ خودم پشت درخت ایستاده بودم و به خودم نگاه می‌کردم؟ اما اون خود یه خود دیگه بود... یه خود قدیمی‌... یه خود بی‌ اطلاع... یه خود گیج و سردرگم. نه یه خود روانی‌ و عاشق... من کدوم بودم؟ پس اون جسم روی تخت چی‌؟


من قبلا این صحنه‌ها رو دیده بودم... یه جا... آره می دونم کی‌ و کجا... من این صحنه رو توی خواب از قبل دیده بودم. صحنه تازه‌ای نبود...

هنوز گیج و منگ ایستاده بودم و در افکارم غرق شده بودم. نگاهی‌ به سنگ قبر فرخ انداختم. دستم سست شد و بیل با صدای بلندی روی زمین افتاد.

اگر این جسم من بود پس یعنی‌ واقعا فرخ رو دیده بودم؟ یعنی‌ فرخ واقعا باهام اینطور بازی کرده بود؟

هنوز کاملا از منگی در نیومده بودم که از کنار همون درخت بهار با گریه به طرفم اومد.

- شیدا ... شیدا...

- بهار تو اینجا چی‌ کار می کنی‌؟

- شیدا کمکم کن... دنبالم بیا...

حالا به دنبال بهار می دوییدم. بهار از قبرستون بیرون رفت و یک راست وارد کوچه اصلی‌ شد.

زنی‌ در انتهای کوچه با یه کالسکه بچه جلو می رفت. مه‌ غلیظی توی اون تاریکی دور زن رو گرفته بود و اون بی‌ توجه به فضای آروم و خلوت کوچه کالسکه رو هل می داد. بهار با گریه گفت:

- اون مامان منه... گم شده...

آهسته به طرف اون زن رفتم. با احتیاط دستم رو روی شونش گذشتم و گفتم:

- خانم؟

وقتی‌  برگشت، من از شوک زیاد چند قدم عقب پریدم.

چقدر شبیه من بود ... پس بهار حق داشت اولین بار منو با مادرش اشتباه بگیره. اما چیزی که منو بیش تر از این می ترسوند، چهره‌ رنگ پریده و نا مرتب و نگاه جنون آمیزش بود.

با حیرت به من خیره شده بود و چیزی نمی گفت. خیلی‌ سریع خودمو جمع و جور کردم و گفتم:

- این وقت شب شما اینجا چی‌ کار می‌کنین؟

لبخندی زد و گفت:

- با دختر کوچولوم اومدم هوا بخوریم. آخه میدونین ما همیشه تو خونه هستیم. گاهی اوقات حوصله هر دومون سر می ره. دخترمو ببینید... خوابش برده...

پتوی نوزاد داخل کالسکه رو کنار کشید. داخل کالسکه نوزادی در کار نبود... یه عروسک کهنه و خیلی‌ زشت بود.

- اسمش بهاره...

 بغض گلومو گرفته بود و از حالت جنون کوتاه مدت خودم برای فرخ بیرون آمده بودم. واقعا شبیه من بود... نکنه یه روزی مثل اون بشم؟ انگار آینده خودمو توی آینه نگاه می‌کردم. نه شیدا... نه تو قرار نیست به این روز بیفتی... این اتفاق نمیفته.


با خونسردی گفتم:

- هوا خیلی‌ سرده. ممکنه بهار کوچولو سرما بخوره...

بهار واقعی که حسرت لحظه‌ای نگاه مادرش رو داشت، زیر گریه زد.

- بله... فکر می‌کنم دیگه باید برگردیم خونه. اما...

به دور و برش نگاهی‌ کرد و چهره‌ ملتمسانه‌ای به خودش گرفت:

- من نمی‌دونم چطوری باید برگردم. شما خونه مارو بلدین؟ می‌شه ... تورو خدا منو بهار رو ببرین خونمون؟

- البته که می شه...

اشاره‌ای به بهار کردم تا راه رو نشونم بده.

زیر بغل مادرش رو گرفتم و به طرف خونشون به راه افتادیم.

هنوز چند قدم به خونشون نمونده بود که صدایی از پشت سر اسم مادر بهار رو صدا زد:

- سیما... تو حالت خوبه.

اون مرد که به احتمال صد درصد پدر بهار بود به طرف همسرش خیز برداشت و دست هاشو گرفت.

- آخه عزیزم تو کجا رفتی‌؟ همه محل رو دنبالت گشتم...

سیما یا همون مادر بهار لحن کودکانه‌ای به خودش گرفت و گفت:

- آخه تو خونه حوصلمون سر رفته بود.

- من که بهت گفتم صبر کنی‌ تا بیام خونه.

بعد رو به من کرد و گفت:

- خیلی‌ از شما ممنونم خانم...

- خواهش می‌کنم... کاری نکردم. اگه اجازه بدین من دیگه از حضورتون مرخص می شم.

پدر بهار نگاه نافذی توی چشم هام کرد و گفت:

- یه لحظه صبر کنید.

رو به سیما کرد و گفت:

- عزیزم تو با بهار برو تو خونه. مرضیه خانم هم هست... خیلی‌ نگرانت بود...

مادر بهار با حرف شنوی کالسکه بچه رو به جلو هل داد و وارد خونه شد.

- تو شیدا هستی‌؟

- شما منو از کجا می شناسین؟

- از چشمات شناختمت. آخرین باری که دیدمت ۱۰ سالت بیش تر نبود، درست زمانی‌ بود که پدر و مادرت، خدا بیامرزتشون...

- همینطور بهار رو ...

- چقدر بزرگ شدی شیدا... واقعا از این که امشب تو سیما رو پیدا کردی متعجبم. ازت ممنونم...

لبخندی زدم که گفت:

- تو بهار رو یادت میاد؟

- بهار؟

- بله... شما هم بازی‌ بودین... من و سیما با پدر و مادرت ارتباط خوبی‌ داشتیم.

تو اون لحظه یه اتفاق عجیب افتاد. به طور ناخداگاه دو کلمه به ذهنم و بلافاصله به زبونم رسید:

- بهار... شمال... دریا...

- باورم نمی‌شه ... تو اون حادثه رو هنوز یادته؟ تو و بهار هر دو ۵- ۶ سالتون بیشتر نبود...

صداهایی توی مغزم میپیچیدن... صداهایی که شاید سال های سال توی ضمیر ناخود آگاهم تلنبار شده و خاک خرده بودن. صدای جیغ و گریه خودم که ... بهار رو صدا می زدم؟!

- خواهش می‌کنم بیش تر توضیح بدین... من همین حالا به یاد چیزهای عجیبی‌ افتادم که انگار متعلق به خودم نیستن... بیشتر بگین ...

- خوب راستش بهار توی دریا غرق شد... توی آخرین سفر شمالی که با خانواده شما رفتیم...

حالا یه چیزهای مبهمی به یاد می اوردم... بی‌ اختیار پاهام سست شدن و با زانو روی زمین افتادم.

- شیدا... شیدا جان خوبی‌؟

چه صداهای عجیبی‌ توی گوشم می پیچید... کنار دریا بودم. با بی‌خیالی روی ماسه ها نشسته بودم و با بیل و سطل اسباب بازیم، ساختمون ماسه‌ای درست می‌کردم.

بهار هم همون جا بود... دائم روی زمین خم می شد و صدف جمع می کرد.

- شیدا جونم تو هم صدف می‌خوای؟

با لحن کودکانه خودم گفتم:

- آره می‌خوام. صدفها رو می ذارم روی ساختمون ماسه ایم.

صدای شهرام رو شنیدم که گفت:

- بچه ها اون جا بازی‌ نکنید. آب می آد می برتتونا...


با سطلم به آب دریا نزدیک شدم تا اونو پر از آب شور دریا کنم. اما با موجی که اومد تعادلم رو از دست دادم و افتادم. سطل قرمز از دستم افتاد و آب اونو با خودش برد.

زیر گریه زدم:

- سطلم... سطل قشنگم...

بهار صدف هاشو کناری گذاشت و گفت:

- الان می رم میارمش ... گریه نکنیا... الان خودم میارمش.

و بی‌ توجه به موج‌های وحشی به دریا زد تا سطلی که دورتر و دورتر می شد رو برای من بیاره. اما آب دریا... می‌خواست بهار هم به همراه سطلم با خودش ببره...

- کمک... کمک

فریاد زدم:

- بهااااار...

پدر من و پدر بهار با شنیدن صدای فریاد ما به سرعت به طرف دریا دویدن اما ...

فقط صدای گریه‌های خودمو می شنیدم که بهار رو صدا می زد... بهار غرق شده بود... به خاطر من... همش تقصیر من بود...

- شیدا بلند شو... شیدا...

- همش تقصیر منه... تقصیر منه که بهار غرق شد... تقصیر من...

-  این جوری دیوونه بازی‌ در نیار ... الان دستت زخم میشه. اینطوری این سرم رو تکون نده...

چشمهامو باز کردم. روی تخت بیمارستان بودم...

فرشته بالای سرم بود.

با تعجب به دور و برم نگاه کردم. نه ... کنار دریا نبودم... دم خونه بهار اینا هم نبودم.  فقط بوی تند الکل بود که دماغم رو می زد و سفیدی یه ملافه چشامو!

فرشته کنار تختم نشست و در حالی‌ که دستم رو توی دستش می‌گرفت گفت:

- آخه تو با خودت داری چی‌ کار می کنی‌ دختر؟ چرا انقدر خودتو اذیت می کنی‌ که اینطوری از حال بری. اون از فرخ این هم از این...

- چه اتفاقی‌ افتاد؟

- جلوی خونه آقای رسولی از هوش رفته بودی. ایشون هم لطف کردن تورو به بیمارستان رسوندن. بعد هم اومدن در خونه منو خبر کردن. دیگه منم خودمو خیلی‌ سریع رسوندم اینجا...

- فرشته... تو میدونی دختر اونا توی دریا غرق شده؟


- نه...خوب که چی‌؟

- فرشته من باعث شدم... من همین الان همه چیز رو به یاد آوردم. این من بودم که باعث مرگ بهار شدم...

فرشته که هاج و واج مونده بود، گفت:

- چی‌ می گی‌؟ دیوونه شدی؟

- من خیلی‌ بچه بودم. از کجا باید می دونستم که یه گریه کردن من به خاطر یه سطل پلاستیکی باعث می شه دختر مردم بمیره...حالا می فهمم چرا انقدر تنها و ... بی‌ کسم... من باعث مرگ یه دختر بی‌ گناه شدم و حالا هر چی‌ میکشم تاوان اون اتفاقه...

- چرند نگو شیدا... خودت داری می گی‌ بچه بودی. این قسمت بوده... اصلا به تو هیچ ارتباطی‌ نداره!

- واقعا قسمت بوده؟ یعنی‌ قسمت بوده که من باعث مرگش بشم؟ و قسمت بوده که مادرش دیوانه بشه؟ و قسمت بود که کل زندگیشون خراب بشه؟

- نمی‌دونم عزیزم... فقط میدونم که تو هیچ گناهی‌ نکردی. واقعا متاسفم که این ضربه‌ها امشب بهت وارد شدن. روز خیلی‌ سختی رو پشت سر گذشتی...

- من باید کارم رو جبران کنم. من باید به پای پدر مادر بهار بیفتم تا منو ببخشن... همش گناه منه...فقط من...

هنوز حرفم تموم نشده بود که در اتاق باز شد. پدر بهار با یه کیسه وارد شد و در حالی‌ که لبخند پدرانه‌ای روی لبش بود، گفت:

- بیدار شدی؟ دکتر گفت حسابی‌ ضعف کردی و برات لازمه که تقویت بشی‌.

بغضم ترکید و زیر گریه زدم.

- همش تقصیر منه... آقای رسولی ، من باعث مرگ دخترتون شدم. تقصیر من بود...

 - شیدا تو جای دختر مایی... اصلا دوست ندارم هم چین حرفی‌ بزنی‌. بعد از اون جریان همه به اندازه کافی‌ زجر کشیدیم. پدر مادرت و همین طور خودت. یادم می آد که تا چند وقت قدرت تکلمت رو از دست داده بودی و حرف نمی زدی.

اون حادثه برای هممون گرون تموم شد... و گرون تر از همه برای سیما... من نتونستم اجازه بدم که اونو توی آسایشگاه نگه دارن و براش یه پرستار گرفتم که توی خونه مراقبش باشه... همه زجر کشیدن... پس دیگه خودتو سرزنش نکن دختر خوبم.



 

این احساس ضعف مداوم باعث شده بود از خودم متنفر بشم. چقدر بیمار بودن سخته... این که روی یه تخت دراز بکشی و گذر دقایق برات بی‌ معنا باشن. دقایق بدون جنب و جوش و حرکت و توجه به تو.

احساس می‌کنم مثل یه تیکّه گوشت گوشه‌ای افتادم و به هیچ دردی نمی خورم. پس اون همه اعتماد به نفس کجا رفته؟ چرا از هیچ چیز لذت نمی‌برم؟


روز دومی‌ که توی بیمارستان بودم هم گذشت. فرشته با خوشحالی‌ در اتاق رو باز کرد و وارد شد:

- دیگه مرخصی... دوست داری کجا بریم؟

در حالی‌ که هم غرق افکارم بودم و هم به فرشته نگاه می‌کردم، یاد مادر بهار افتادم. همون زنی‌ که من بهش شباهت داشتم... نکنه یه روزی به سرنوشت اون دچار شم؟ نکنه یه روز از عشق فرخ یا عذاب وجدان نسبت به بهار و یا تنهایی‌ به اون سرنوشت دچار بشم؟ نه ... نمی‌خوام ... من می‌خوام زنده بمونم. می‌خوام زندگی‌ کنم، یا به قول فرخ مردن رو تمرین کنم.

- چی‌ شد؟ نگفتی کجا بریم؟

لبخندی زدم و گفتم:

- اول از همه می ریم یه لیوان آب اناری، آب زرشکی چیزی می‌خوریم...

 ادامه دارد....

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
رمان، محصول عصر مدرن است؛ دوره اي که انسانها فرصت نوشتن و خواندن دارند و اين کار جز از طبقه اي که فرصت فراغتي براي کتابخواني دارد، برنمي آيد. در شرايط امروز ايران نيز ما با رمان نويسان و رمان خوانان بسياري مواجه هستيم؛ رقمي که بي اغراق هر روز بر تعدادش افزوده مي شود. شرط اصلي براي رمان نويسي اين است که فرد توانايي خواندن و نوشتن داشته باشد و بتواند آثار داستاني را بخواند و به دنبال آن، اثري خلق کند . شرط ديگر علاقه است و او بايد کار را با دقت و علاقه دنبال کند ایمیل مدیر وبلاگ : hasan_atashpange@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 60
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 24
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 154
  • بازدید ماه : 476
  • بازدید سال : 3,256
  • بازدید کلی : 34,735
  • کدهای اختصاصی