اگر دستی سرمو نوازش میکرد صرفاً به خاطر عشق نبود. اگر میخواستم فقط به خاطر عواطف و عشق
زندگی کنم حتما تاحالا میمردم یا افسرده میشودم. اما همیشه به یه چیز اعتقاد داشتم و اون این که بهتره آدم با یه انگیزه زنده نباشه. وقتی با یه انگیزه، با یه امید زنده ایم این احتمال هست که اتفاقی بیفته و همین یه انگیزه هم از دست بدیم. اما وقتی برای زندگیمون چند تا انگیزه داریم اگر یکی از اون هارو از دست دادیم، میتونیم دست کم به امید انگیزهای دیگمون زندگی کنیم و حتی از زندگی لذت ببریم. برای داشتن انگیزه در زندگی به بهانه نیاز داریم. بهانههایی مثل سلامتی، قدرت، انرژی و جوونی... راه نرفتهای که جلوی پا داشتم. میتونستم خیلی
کارها انجام بدم و موفق بشم...
چند ضربه به در اتاقم خورد. زنعمو در رو باز کرد و گفت:
- شیدا جان شام حاضره ...
از اتاق بیرون رفتم و سر میز نشستم. عمو، زن عمو، مهیار و مریم به من نگاه میکردن. انگار منتظر بودن
حرفی بزنم. حدودا ۵ روز از اومدنم به اونجا میگذشت.
بالأخره مریم سکوت رو شکست و گفت:
- شیدا از صبح تا شب تو اون اتاق خودتو حبس میکنی به چی فکر میکنی؟
- آینده...
مهیار گفت:
- مگه خبریه؟
- نه خبری نیست. دارم برای مغازه نقشه میکشم. میخوام کار شیرینی فروشی رو راه بندازم.
هر ۴ تاشون با تعجب نگاهم میکردن. گفتم:
- مگه بده؟
عمو گفت:
- نه چرا بد باشه... خیلی هم خوبه اما چطور میخوای این کارها رو بکنی.
- من از روزی که دیپلم گرفتم همچین هدفی داشتم. میخواستم شیرینی فروشی شهرام رو رونق بدم، برای همین
از همون موقعها کلاس رفتم و دوره دیدم. فکر میکنم دیگه وقتش رسیده که کارمو شروع کنم.
مریم با خوشحالی گفت :
- آخ جون منم کمکت میکنم. میترکونیم...
عمو گفت:
- اما یه مشکلی هست، اونم اینکه مغازه هنوز تخلیه نشده.
با لحن جدی گفتم:
- من از شما خواستم در این مورد کمکم کنید اما حالا که اینو میگین، مشکلی نیست. خودم مغازه رو پس
میگیرم.
- نمیدونم از دست تو و کله شقیات چی کار کنم. یارو مغازه رو اجاره کرده، سر موقع اجارشو میده، توام که
وضعت بد نیست. پس چرا باید...
- چون من حق دارم برای زندگیم تصمیم بگیرم. راستی... تا یادم نرفته، دیروز با اقای خلیلی صحبت کردم.
- خوب...؟
- پیشنهادشو قبول نکردم. خونه رو باهاش شریک نمیشم. اونجا همونطور که باید میمونه.
- چطور شد که به این نتیجه رسیدی؟
باید میگفتم که با روح مردی به نام فرخ آشنا شدم، که تمام سرگذشتشو برام تعریف کرده و گفته بود که تو این
خونه زندگی کرده و دقیقا به همین دلیل نمیخوام کسی به اون خونه حتی نگاه کنه؟
زنعمو به کمکم اومد و گفت:
- به نظر من کار خوبی کردی که قبول نکردی. اون خونه پر از خاطرست...دسته کم به خانوادت و یادشون
احترام گذاشتی.
عمو با ناراحتی سری تکون داد و گفت:
- یعنی میخوای تنها زندگی کنی و تا آخرش اون خونه رو خالی نگه داری؟
- بله... شاید هم یه روزی یه فکرهایی کردم. من هنوز خیلی جوونم ... میخوام بهترین آینده رو برای خودم
بسازم. ضمنا تا آخر این هفته بیشتر مهمونتون نیستم... خونه خودم خیلی کار دارم.
با این جملهٔ آخرم همه سکوت رو ترجیح دادن و خودشونو با غذا مشغول کردن.
...
بعد از گذروندن یه روز خیلی سخت و خسته کننده برای انجام کارهای مغازه با خستگی سوار مترو شدم و به
طرف خونه عمو حرکت کردم. آدمهای زیادی ایستاده بودن و چشم من در بین این همه آدم دنبال یه نفر
میگشت... دنبال غریبهٔ آشنایی که فقط من قادر بودم ببینمش. اما اونجا نبود... با این حال وجودش رو حس
میکردم.
سخت تو فکر رفته بودم که با صدای موبایلم از جا پریدم. شماره ناشناس بود:
- بله بفرمائین...
- سلام شیدا خانوم سیامک هستم.
از شنیدن صدای سیامک انقدر متعجب شده بودم که حتی نمیتونستم جواب احوال پرسیشو بدم.
- شمارهٔ منو از کجا...
- شمارتونو از گوشی سارا برداشتم. خواهش میکنم از دستم ناراحت نشین... من... کارتون داشتم. باید
ببینمتون...
- آقا سیامک... طوری شده؟؟؟ برای سارا اتفاقی افتاده؟
- نه ... نگران نباشید... اتفاقی نیفتاده. میتونم ببینمتون؟
گفتم:
- فکر نمیکنم درست باشه... من و شما با هم کاری نداریم.
- لطفا بحث نکنید شیدا خانوم. ساعت ۷ جلوی کافی شاپ سر کوچتون منتظرم... خداحافظ.
بدون این که به حرفم گوش کنه قطع کرد. این هم متود بعضی پسرها برای قرار گذاشتن با دخترها بود. البته من
هر دختری نبودم. من به سیامک احساس داشتم... پس متقاعد کردنم کار سختی نبود.
با زن عمو تماس گرفتم و سر زدن به یکی از دوستامو بهانه کردم و به طرف خونه خودم در واقع کافی شاپ
سر کوچه حرکت کردم. یه جورهایی میتونستم حدس بزنم که سیامک میخواد چی بگه اما باید صبر میکردم تا
حرفشو کامل بزنه.
وقتی به اونجا رسیدم، سیامک رو سر دنجترین میز کنار پنجره پیدا کردم.
با دیدنم از سر جأ بلند شد و با لبخند بهم سلام کرد. بعد از این که سفارش هامونو دادیم با بی صبری گفتم:
- خوب مثل این که میخواستین مساله مهمی رو بهم بگین.
-بله مسالهٔ خیلی مهمیه.
- خوب... من سرا پا گوشم. بفرمائین...
سرشو یه لحظه پایین انداخت و گفت:
- کاش انقدر سرد برخورد نمیکردی. اینطوری راحت تر میتونستیم صحبت کنیم
شونه هامو بالا انداختم:
- خوب هر کس یه جوره. راحت باشین... من گوش میکنم.
- حقیقتش... باید به چند تا چیز اعتراف کنم.
-خوب...
-این چند سال که ازت بی خبر بودیم، فکرمو مشغول کرده بودی... من به دیدنت کنار سارا عادت کرده بودم. و
وقتی تنهایی سارا رو میدیدم، من هم زجر میکشیدم.
اون روز که اتفاقی بعد از چند سال، همدیگه رو دیدیم، نمیدونی چه حالی شدم. انگار دنیا رو بهم داده بودن.
راستش تو با چند سال پیش فرقی نکردی... همیشه تحسینت کردم. اعتماد به نفسی که همیشه در تو دیدم، نحوه
ی زندگیت و قدرتت. اینها چیزهای کمی نیستن...من خیلی سعی کردم صبر کنم و دندون رو جیگر بذارم، دست
خودم نبود... با شخصیتی که تو داری، ترسیدم دیر بشه و کسی زودتر از من برای به دست آوردنت اقدام کنه...
" و کسی زودتر از من برای به دست آوردنت اقدام کنه "... توی تمام این ۲۰ سال عمرم، تا به حال جمله ای
قشنگتر و خوش آهنگ تر از این جمله نشنیده بودم... پس سیامک میخواست منو به دست بیاره؟ پس سیامک
بهم علاقه داشت و واقعا از از دست دادنم میترسید؟
نگاهم توی چشمای قشنگ سیامک غرق شده بود و قدرت حرف زدن نداشتم.
تو یه دنیای صورتی رنگ سیر میکردم و وقتی سرم رو برگردوندم و فرخ رو سر میز بغلی، رو به روی
مردی که روزنامه میخوند دیدم، همهٔ افکارم پاره شد.
بی اختیار زمزمه کردم:
- فرخ...؟
سیامک که گیج شده بود گفت:
- فرخ؟
سرمو برگردوندم و گفتم:
- چیزی نیست...
از همون زاویه هم میتونستم فرخ رو ببینم که با خونسردی مارو زیر نظر داشت.
- اره داشتم میگفتم... من همیشه تورو ... تو همون دختری هستی که میخوام.
دوباره به فرخ نگاه کردم. با لبخند تمسخر آمیزی سرشو تکون میداد... این حرکت چه معنی میتونست داشته
باشه.
- ببین شیدا من ازت میخوام که در موردم فکر کنی. میدونم که توام بهم علاقه داری.تو بازیگر خوبی نیستی.
احساساتت رو توی چهرت نشون میدی
تو دلم گفتم چه پروئه.
نمیدونستم چی باید بگم. فقط با خجالت سری تکون دادم و حرفی نزدم.
- خوب حالا نظرت چیه؟ میخوای کمی فکر کنی؟ یا همین الان میگی...
دلم میخواست بگم: چه فکری؟ معلومه که میخوام...
لحظهٔ سختی بود. با خودم بلاتکلیف مونده بودم که چی کار کنم.
دسته آخر فقط تونستم از ته دل بهش لبخند بزنم.
فرخ از سر میز بلند شد و در حالی که با تأسف به من نگاه میکرد به طرف در رفت.
این حرکت انقدر روی من تاثیر گذاشت که بلند شدم. سیامک گفت:
- کجا؟
- من خیلی غافلگیر شدم... نمیتونم بیش از این اینجا بایستم. فکرهامو میکنم و بهتون خبر میدم...
- صبر کن برسونمت...
- نه ممنون. خودم میرم...
با عجله از در بیرون رفتم... شاید فرخ اونجا باشه. به دورو برم نگاه کردم اما اونجا نبود...
متوجه رفتار عجیب فرخ نمیشدم. برای چی انقدر سرزنش آمیز نگاهم کرده بود.
...
روز بعد به هر ترتیبی بود وسایلم رو جمع کردم و برگشتم خونه ی خودم. خیلی سریع در خونه رو باز کردم و
مثل پلیسها پریدم تو خونه.
- فرخ... فرخ اینجایی؟
- اره اینجام... پشت سرتم.
جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم:
- کوفت... ترسیدم... نزدیک بود سکته کنم. این چه طرز جواب دادنه...با این حال خوبه هستی...
- قرارمون این بود که من اینجا منتظرت باشم تا بیای...
- بله قرارمون این بود که اینجا منتظر باشی... اما قرارمون این نبود که بیای و به حرفهای خصوصی من و
سیامک گوش بدی. حالا بگو جریان چی بود. چرا اونجوری به ما نگاه میکردی؟
- خوب ... من حساب دیگهای روی تو باز کرده بودم. فکر نمیکردم انقدر ساده باشی که به حرفای اون پسره گوش بدی.
با عصبانیت گفتم:
- منظورت از این حرفا چیه؟؟
- تو اصلا آدم شناس خوبی نیستی. یعنی اصلا متوجه نشدی که بهت دروغ میگه؟ البته فکر میکنم چون خودت
هم ازش خوشت میاد نخواستی باور کنی که میخواد باهات بازی کنه...
- از روی چه اصلی این حرفها رو میزنی؟
- اون پسر بهت دروغ میگه... از اول هم با نقشه به تو نزدیک شده بود ولی خودت نفهمیدی. الان خیلی وقته که
برای تو دام پهن کرده.
اشکها بی اختیار از چشمام جاری شدن :
- تو از کجا میدونی؟
- فهمیدنش سخت نیست شیدا... خیلی راحت میتونستی ببینی اما خودتو زدی به ندیدن و نشنیدن.
روی صندلی نشستم و صورتمو با دستهام پوشوندم که اشک هامو نبینه.
کنارم نشست و گفت:
- ببین... دنیای اطراف تو اونی نیست که دوست داری باشه. من احساستو خوب میفهمم. تو ساده هستی و عاشق
سادگی... چون خودت همیشه با همهٔ مسائل راحت برخورد میکنی و رو راستی فکر میکنی همه باید مثل تو
باشن.
اما اکثر آدمها پشت نقاب قایم شدن و چهرهٔ اصلیشونو بهت نشون نمیدن. سیامک یکی از همون آدمهاست. یه
نگاه به موقعیت خودت بنداز، ببین چه مورد خوبی هستی. تنهایی، هیچ کس رو نداری، خونه داری و وضع
مالیت خیلی عالیه. جوونی، زیبایی... همهٔ مواردی که یه پسر میخواد رو داری. نباید تا زمانی که از بابت
چیزی اطمینان پیدا نکردی به کسی اعتماد کنی. اگر من راهنماییت میکنم و میتونی بهم اعتماد کنی، برای اینه
که من مردم... من دیگه از مادیات جدا شدم و بهشون نیازی ندارم. اگر من هم زنده بودم نباید به
سادگی بهم اطمینان میکردی.
- تو فکر میکنی سیامک داره فیلم بازی میکنه؟
- فکر نمیکنم. اطمینان دارم...
دیگه برام مهم نبود فرخ ببینه یا نبینه... کشتی آرزوهم به گّل نشسته بود. زدم زیر گریه و از ته دل هق هق
کردم. نمیدونم آخرین باری که مثل بچه ها این طور گریه کرده بودم کی بود. همیشه سعی کرده بودم قوی و
محکم باشم. اما دیگه تحمل نداشتم. پس توی این دنیای لعنتی هیچ کس رو نداشتم. هیچ کس منو به خاطرخودم
نمیخواست.
نمیدونم چقدر گریه کرده بودم اما وقتی آروم گرفتم سرمو برگردوندم و دیدم که فرخ هم داره به آرومی اشک
میریزه.
پس ارواح هم اشک میریزن؟
- فرخ کاش منم بمیرم... از این دنیا متنفرم. من سیامک رو دوست داشتم، باورم نمیشه...
لبخندی زد و گفت:
- همهٔ آدمها مثل هم نیستن. حتما یه روزی یه نفر رو پیدا میکنی که مثل خودت باشه.
- نه من دیگه به هیچ کس اعتماد ندارم.
- شیدا... رسیدن به عشق واقعی ساده نیست. هیچ کدوم از عشقهای زمینی که دور و برت میبینی اون عشقی که
کاملا پاک باشه نیست. آدمها عادت دارن به این که بندهٔ جسمشون باشن نه روحشون. علم پیشرفت کرده و این
روزها خیلیها حتی به داشتن روح در بدنشون اعتقاد ندران. معتقدن که همه چیز رو با علم میشه توضیح داد.
عشقهاشون صرفاً به خاطر برطرف کردن نیازهای جسمی و مادیشونه. اون دستهٔ کمی هم که به این مسائل
فکر نمیکنن به خاطر ترحم به دیگران عشق میورزن. پس میبینی که این روزها پیدا کردن یه عشق خالصانه
اصلا ساده نیست. کسی که تورو میخواد باید تورو همونطوری که هستی بپذیره. با بدن سالم و زیبا و یا بدون
اون... باید عاشق افکارت باشه... خیلیها ادعا میکنن عاشقن ... پس تو باید فرق بین ادعا و حقیقت رو بشناسی.
خواهش میکنم دیگه برو صورتتو بشور... تا وقتی من اینجام اجازه نمیدم کسی ازت سؤ استفاده کنه.
نمیدونم چرا یکمرتبه احساس خوبی پیدا کردم. انگار دیگه ناراحت نبودم... برام دیگه هیچی اهمیت نداشت.
وقتی صورتمو شستم و برگشتم، فرخ گفت:
- تو انقدر پاکی که هیچ کس رو لایقت نمیدونم.
- دیگه اینجوریم نیست داری اغراق میکنی...الان که رفتم صورتمو بشورم یه چیزی فکرمو مشغول کرده بود.
تو بهم گفتی که از مادیات جدا شدی و دیگه اینجا بهانهای نداری... اما حتی تو هم به کمک من نیاز داری...
برای همینه که کنارمی ... درسته؟
-نه کاملا ! این رو هم شاید یه روزی برات توضیح دادم. ...پس الان فکر میکنی من هم دارم ازت سو استفاده
میکنم؟
- نه این چه حرفیه... میدونم که با بقیه فرق داری چون زنده نیستی... اما نمیفهمم که من چه کاری میتونم برات
انجام بدم.
- کمکی که از تو میخوام در مورد فرشتست. میخوام فرشته رو پیدا کنی، باهاش حرف بزنی و چیزهایی رو که
من برات توضیح دادم براش توضیح بدی.
- حالا چرا حتما باید براش توضیح داد؟ تو که مردی... پس دیگه فرقی نمیکنه.
- فرق میکنه. من الان در عذابم، چون فرشته از وقتی که خیلی کوچیک بود تا همین امروز که یه زن ۳۵
سالست هر روز منو نفرین کرد. اون هرگز نخواست منو ببخشه و من هر چی سعی کردم باهاش ارتباط بر
قرار کنم، موفق نشدم.
- ولی ... چرا باید تورو نفرین کنه؟ تو که گناهی نداشتی.
فرخ از روی صندلی بلند شد و همینطور که در عرض اتاق قدم میزد گفت:
- بعد از اعدام من... پدر، مادر خسرو سر پرستی فرشته رو قبول کردن. خودم شبانه روز شاهد بودم، که مادر
بزرگش چطور توی گوشش میخوند که داییش اونو یتیم کرده. حتی مرگ شهلا رو هم گردن من میانداخت و به
فرشته گفته بود که هر دوی اونها رو من کشتم.
فرشته با درد زیادی زندگی میکرد، مخصوصاً که شبها کابوس کشته شدن پدرش رو با دستهای من میدید. با
این که اون موقع ۳ سالش بود، این خاطره توی ذهنش مونده بود و نفرت بزرگی از من توی دلش کاشته بود.
من میخوام که اون بفهمه که حقیقت ماجرا از چه قرار بود، اون هم نه به خاطر خودم، بلکه به خاطر خودش.
وقتی این کینه رو دور بریزه میتونه زندگی آروم و بی در دسری رو شروع کنه. اون در حال حاضر به قدری
عصبی و پرخاش گره که حتی با شوهرش به اختلاف خورده و همین روزها امکان داره که طلاق بگیرن. من
میخوام که تو از این موضوع جلوگیری کنی. باید با فرشته صحبت کنی تا دلش نرم بشه... من ازت میخوام که با
تمام وجودت بهش کمک کنی، براش مثل یه دوست خوب باشی و خیلی آهسته اونو رام کنی.
با حیرت گفتم:
- فرخ ... من فکر نمیکنم بتونم ...یعنی این کاری که از من میخوای، خیلی سخته... من خودم مشکلات زیادی
دارم، چطور میتونم اونو آروم کنم؟
- من اطمینان دارم که اولین کسی که از پسش بر میاد تویی. تو ساده و پاکی شیدا... درست مثل شازده
کوچولو...میتونی همرو اهلی کنی...
.... ادامه دارد....
چند وقتی بود که به سر و وضع خونه رسیدگی نکرده بودم. بشقابها و لیوانهای کثیف روی کابینت آشپزخونه قطار شده و من تازه به فکر نظافت افتاده بودم. البته این عجیب هم نیست. اکثر آدمها وقتی تنهان، حال و حوصلهٔ انجام هیچ کاری رو ندارن، حتی غذا خوردن. چه برسه به این که بخوان خونشونو مرتب نگه دارن.
بعد از شستن ظرفها، گردگیری و تمیز کردن حمام و دستشویی یاد دو واحد خالی بالا افتادم. خیلی دلم میخواست برای دو طبقهٔ متروک بالا ی سرم فکری کنم. این خونه هیچ نقصی نداشت... پس چرا کسی نمیخواست اینجا زندگی کنه؟
از پله ها بالا رفتم و با ناراحتی اتاقهای طبقهٔ دوم رو برانداز کردم. یه زمانی پدرم چه نقشههایی برای این خونه داشت. کاش من هم میتونستم یه فکری ...
و یکمرتبه فکر خاصی به ذهنم رسید. من محلی میخواستم برای پختن شیرینی و کیک هام. فعلا هم که نمیتونستم مغازه رو پس بگیرم. چرا از این واحد برای کارهای آشپزی استفاده نکنم؟ حتی میتونم خودم اینجا زندگی کنم و از طبقهٔ پایین برای کارم استفاده کنم. برای این کار احتمالاً به مجوز احتیاج دارم... از فردا میرم دنبالش. اونوقت... آدمهای زیادی به اینجا میان و اینجا رو به دوستانشون معرفی میکنن...بعد کارم رو توسعه میدم... بزرگش میکنم و ...
به طبقهٔ سوم هم سر زدم... با این که همیشه خالی و بی صاحب بود همیشه از تمیزی برق میزد. شاید تنها ایرادش این بود که وقتی از پنجرهٔ یکی از اتاق خوابها بیرون رو نگاه میکردی چشمت به منظرهٔ قبرستون میافتد. اینجا بود که دیگران رو درک میکردم... مردم حق داشتن، بخوان توی خونهای زندگی کنن که رو به مناظر زیبا باشه. رو به دریا، رو به جنگل، رو به کوه یا حتی شهر... منظرهای که دسته کم بهشون آرامش میداد. احساس زندگی... اما دیدن این قبرها اگر باعث ترسشون نمیشد باعث افسردگی و ناراحتیشون میشد. چون هر روز که پنجره رو باز میکردن باید به یاد مرگ و فاصلهٔ کمش با خودشون می ا فتادن. مرگی که همه ازش فرار میکنیم و غافل از این که با هر ثانیه از زندگی ناخواسته یا خواسته یه قدم دیگه بهش نزدیک میشیم...
پشت پنجره ایستادم، تا قبرستون رو از بالا ببینم. در کمال تعجبم فرخ رو دیدم که روی تخت سنگی نشسته ولی تنها نبود. چند تا دختر و پسر کوچولوی حدودا ۵-۶ ساله کنارش بودن و با بیخیالی با هم بازی میکردن. از کی تاحالا این بچها اینجا رو با پارک اشتباه گرفته بودن؟
دختر کچولویی رو دیدم که با دلبری میخواست روی پای فرخ بشینه و آخر سر فرخ با خنده اونو روی پاش نشوند. و در حالی که دختر رو نوازش میکرد با پسر بچه ی دیگهای حرف میزد... عجب صحنه ای... یعنی بچه ها اونو میبینن، باهاش حرف میزنن و حتی لمسش میکنن؟
با عجله از در بیرون دویدم و از پلهها پایین رفتم. با آخرین سرعتی که در توانم بود میخواستم خودمو به قبرستون برسونم. نکنه وقتی برسم همه چیز به حالت عادی برگشته باشه؟؟
اما نه... وقتی رسیدم که فرخ و بچهها دست همدیگه رو گرفته و یه دایره درست کرده بودن. فرخ با لحن کودکانهای میخوند:
- عمو زنجیر باف، زنجیر منو بافتی؟
بچهها با شیرینی خاص کودکانه و پر انرژیشون از ته دل جواب میدادن:
- بله...
- پشت کوه انداختی؟؟
- بله...
یه دفعه چشم فرخ به من خورد و آهسته و پر رمز و راز گفت:
- شیدا اومده...
بچهها دستهای همو رها کردن و با نگاههای کنجکاوشون به من خیره شدن. و تو یه لحظه همون دختر کوچولویی که اول روی پای فرخ نشسته بود با شور و شوق عجیبی به طرفم دوید و داد زد:
- مامان جونم اومدی....
اما انگار نتونست تعادلش رو حفظ کنه و زمین خورد. با زمین خوردنش تمام بدنم لرزید... به طرفش رفتم و گفتم:
- عزیزم حالت خوب؟؟
با دیدن من برای جلب توجه بیشتر زیر گریه زد... چقدر این حرکت آشنا بود... کاری که شاید هر بچهای بکنه... زمین خوردن دردی نداشت اما همین که منو متوجه خودش دید زیر گریه زد.
و من کاری کردم که حتما نباید مادر بود تا درک کرد. دستهامو براش باز کردم تا به آغوشم پناه بیاره. ولی... وقتی با همهٔ وجود منو بغل کرد من وجودش رو حس نکردم. انگار که بخوام نور یا یه تصویر پرژکتوری رو بغل کنم... اون هم مادی نبود... از جنس فرخ بود... بالاخره متوجه همه چیز شدم. نگاهی به بقیه بچهها انداختم که با حیرت منو زیر نظر داشتن. پس این بچه ها...
پسر کوچولویی که چشمهای مظلوم و قهوهای رنگی داشت به ما نزدیک شد. دست دختر رو گرفت و آروم گفت:
- بهار... اون مامانت نیست. بیا بریم...
فرخ جلو اومد و در حالی که به من و بهار نگاه میکرد گفت:
- بچهها اسم این خانوم که میتونه شما رو ببینه شیداست... ازش نترسین. اون خیلی خوب و مهربونه... مثل اون آدمایی که بیرون قبرستون دیدین که همو اذیت میکنن نیست.
بهار با بغض پرسید:
- اون مامان منه؟
- نه عزیزم...
- عمو پس مامانم کی میاد؟
فرخ به تلخی گفت:
- یه روزی میاد پیشت بهار... بهت قول میدم که میاد...
خطاب به همون پسر بچه که دست بهار رو گرفته بود گفت:
- علی جان، با بچهها برید بازی کنید... مراقب بهار کوچولو هم باشید.
علی که انگار از بقیه بزرگتر بود گفت:
- چشم عمو فرخ...بچهها بیاین بریم قایم موشک بازی کنیم...
بعد در حالی که دست بهار رو محکم گرفته بود به طرف درختها دوید و پشت یکی از اون درختها هر دو محو شدن... بلافاصله بقیه بچه ها دنبال علی و بهار رفتن و اونها هم محو شدن...
به یکی از درختها تکیه کردم و با صدائی که به زور از گلوم خارج میشد گفتم:
- این دیگه برای من زیادیه...
- میدونی منم مثل تو متعجبم شیدا.. باورم نمیشه که اونها رو دیدی. اصلا باورم نمیشه...
- پس اونها واقعا مردن؟ اونها هم مثل تون؟ چرا تا حالا ندیده بودمشون...؟
- اونا همیشه اینجا بودن. همیشه ... تو نمیتونستی و قدرت دیدنشونو نداشتی، اما حالا داری و این چیزیه که حتی برای من هم قابل هضم نیست... میشه اسمش رو یه استعداد خدادادی گذاشت...و من فکر میکنم قدرتهای زیاد دیگهای هم در تو نهفته باشن که هنوز بهشون پی نبردیم. قدرت ذهنیت روز به روز بالاتر میره و برای مرحلهٔ بعدی آماده میشی...
- منظورت کمک به فرشته خواهر زادته؟
- منظورم اول از همه کمک به خودته... خود تو بیشتر از هر کس به کمک نیاز داری. تا وقتی به خودت کمک نکردی چطور میخوای به دیگران کمک کنی؟تو اول باید از خواب هزار و یک شب بیرون بیای. باید دنیای اطرافت رو بشناسی و به واقعیت برسی.
- اون بچهها واقعیت بودن؟
- اهمیتی نداره که واقعی بودن یا مجازی... چون به تو آسیبی نمیرسونن. بیشتر باید چشماتو در برابر اطرافیان و زندها باز کنی، چون هیچ بعید نیست که از اونها ضربه بخوری...مردم از مرده میترسن در حالی که آدم زنده برای زندههای دیگه دندونهاشو مثل گرگ تیز میکنه.
- فرخ... من هنوز گیجم. چرا این بچهها باید سرگردون باشن... مگه غیر از اینه که بچه ها پاک و بی گناهن؟ پس چرا دیگه اونها اینجان؟در حال حاضر انقدر فکرم درگیر اون هاست که نمیتونم به چیزهای دیگهای که ازشون صحبت کردی فکر کنم.
- اونا منتظر خونوادهاشونن. منتظر پدر، مادر و برادر خواهرشون هستن...
بغض توی گلوم گیر کرده بود... به آسمون نگاه کردم. خدایا چرا؟ چرا اینا ؟ چرا چرا چرا؟
- شیدا تا به حال به این موضوع فکر کردی که این فقط زندهها نیستن که از غم از دست رفتشون زجر میکشن؟ همونطور که برای شما زندگی بدون عزیزان از دست رفته سخته برای ما هم زنده نبودن بدون عزیزامون سخته...مخصوصاً برای بچهها سخت تره... بچهایی که پدر مادرشونو از دست میدن یه جور غصه میخورن و اون بچههایی که زودتر میمیرن، جور دیگه غصه میخورن.
روی زمین نشستم و دستمو روی یکی از قبرهای خاکی کشیدم. به خاکی که روی انگشتم مونده بود نگاه میکردم. فرخ گفت:
- درسته ... چون ما از خاکیم، به خاک تعلق داریم، به کسایی که از خاکن وابستگی داریم و در آخر همه به خاک برمیگردیم. خاک یعنی وابستگی... زندگی یعنی وابستگی و وقتی که مردی باز هم وابستگی داری. چه عنصر عجیبیه خاک... بهار بعد از ۱۳ سال مادی هنوز هم انتظار مادرشو میکش... و مادرش انتظار پیوستن به بهار رو...
- وقتی مامان صدام زد، یه جوری شدم...
- آره... تو شبیه مادرشی.
- فرخ چرا باید اینطوری باشه؟ یعنی خدا راضیه؟
- نمیدونم چه جوابی بهت بدم. در مورد چیزهایی که نمیشه صحبت کرد، باید سکوت کرد.
همینطور که پا به پای هم به طرف خونه قدم بر میداشتیم گفتم:
- اون چه کاریه که باید برای کمک به خودم انجام بدم؟ چه مرحلهای ؟
- یادته گفتم قادری شبها توی خواب روح رو از تنت جدا کنی؟
از به یاد آوردن این موضوع به خودم لرزیدم:
- اره یادمه...
- متأسفانه این کار رو بعضی شبها انجام میدی و فایدهٔ زیادی برات نداره، چون اونو فراموش میکنی و اکثرا به یاد نمیاری. من میخوام هوشیارانه و با دانش این کار رو انجام بدی... کار سادهای نیست اما مطمئنم که تو از پسش بر میای، چون بار اولت نیست. برون فکنی روح میتونه خطرناک باشه... این رو که میدونی؟
- مثلا این که روح از تنم خارج بشه و دیگه هیچ وقت بر نگرده...
- اره ... این احتمال هست. مثل عمل جراحیه که نمیتونی اطمینان داشته باشی که صد درصد بدون ریسک باشه. اما اگر به دقت انجامش بدی، مشکلی پیش نمیاد.
- فرخ این کار انقدر لازمه؟
- سوای این که میتونه خیلی کمکها بهت بکنه، استعدادهای ذاتی و درونیتو بهت نشون میده.
در حالی که در خانه رو باز میکردم گفتم:
- من چطور باید این کار رو انجام بدم؟
- کتابهای خود آموز برای این کار هستن اما تو بهشون نیازی نداری. باید تمرکز قوی داشته باشی و در آخر کنترل رو روی بدن و روحت دستت بگیری. وقتی روی روح و جسمت به طور کامل مسلط شدی، میتونی اونها رو وادار به انجام خیلی کارها کنی. مثلا این که از هم جداشون کنی...
به صندلی راحتی اشاره کرد و گفت:
- اینجا بشین... دست هاتو روی دستهٔ صندلی بگذار. مسلط ولی راحت بشین... اینطوری خوبه. حالا چشمهاتو ببند...
- چطور میتونم چشمامو ببندم و تمرکز داشته باشم وقتی تو اینجایی و بهم نگاه میکنی؟
خندید و گفت:
- عادت میکنی...چشمهاتو ببند و به بودن من در اینجا فکر نکن. یادت نره که هر نوع تردید، ترس، نا مطمئنی کارت رو خراب میکنه. پس به کاری که انجام میدی و درستیش اطمینان داشته باش. اعتماد به نفس به خودت و اعتقاد به روحت رو فراموش نکن. نفس عمیق بکش و سعی کن خودت راه درست رو پیدا کنی... آدمها با هم فرق دارن و هر کس رگ خواب خودش رو بهتر از دیگران میدونه. خودتو بشناس...
فرخ ساکت شد و من چشمهامو بسته و متمرکز بودم. به سیاهی که جلوی چشمام بود فکر میکردم. شاید هم به چیزی که نمیدیدم فکر میکردم. فرق سیاهی با ندیدن در چیه؟ احتمالاً برای این کار باید به معنی هر دو کلمه فکر کنیم و شاید آخرش به دو مفهوم کاملا متفاوت برسیم، شاید هم به یک مفهوم مشترک برسیم. احتمال این که به مفهومی نرسیم رو هم نباید نادیده گرفت...
اگر بین ندیدن و سیاهی بتونیم فرق بذاریم مسلما میتونیم بین روح و جسم فرق بذاریم. در واقع میشه جسم رو به سیاهی، به رنگ سیاه (که قابل دیدنه)و ندیدن رو به روح تشبیه کرد. روح رو نمیبینیم ... و اکثر ما چون روح رو نمیبینیم فکر میکنیم وجود نداره. بعضی آدمها برای درک هر چیز نیاز به دلیل علمی، پایه و اساس دارن... خیلی عجیبه نه؟ این که بارها و بارها به ما ثابت شده که حتی در فیزیک و علم و دانش هم اطمینانی نیست. امروز یه تئوری وجود داره و فردا کسی میاد و میگه که این تئوری هم بی پایه و اساسه. این تئوری غلطه... اما ما باز هم به دست و پای علم میافتیم و برای توجیه مسائل دنبال دلایل منطقی میگردیم.
اگر بخوام روح رو از تنم جدا کنم، اول باید به این سوال جواب بدم که کدوم روح رو میخوام از تنم جدا کنم؟ و آیا این روح اصلا وجود داره؟ اصلا روحی در کار هست؟ جواب این سوالها رو دارم... بله من به روح اعتقاد دارم. چون از بچگی بهش اعتقاد داشتم... چون اطمینان داشتم که توی بدنم روح هست، در حالی که خیلی از آدمها دیگه در این مورد هم اطمینانی ندارن. من فرخ رو دیدم، من اون بچهها رو دیدم، من زنی رو دیدم که موفق شد تبم رو پایین بیاره...بعد از این همه مدرک و دلیل چطور میتونستم چشم هامو ببندم و بگم روحی در کار نیست، چون علمهای امروزی کمتر به روح اعتقاد دارن؟ آدمها یا چیزی رو باور دارن یا باور ندارن. و وقتی کسی چیزی رو باور نداره مسلما اتفاقی هم نمیفته...
من روحمو باور دارم. حسش میکنم... برای من این موضوع اثبات شدست. من میتونم دنیامو به راحتی به سه قسمت تقسیم کنم: به دنیای جسمی، به دنیای روانی و به دنیای روحی... چون دنیای روح و روان هم از هم جدان...
جسم برای من مثل زندانه. زندانی که روح رو در خودش زندانی کرده... یا حتی مثل یه صدف که مروارید رو در خودش زندانی کرده. زندانی میتونه از زندان بیرون بیاد... مروارید میتونه از صدف بیرون بیاد ... پس در نتیجه روح هم میتونه از جسم بیرون بیاد...
صدای روحم رو میشنیدم که خودش رو به در و دیوار جسمم میکوبید تا بیرون بیاد. روح ۲۰ سالم از حالا میخواست جدا بودن از جسم رو تجربه کنه... میخواست برای مدتی آزادی و استقلال خودش رو ببینه و لمس کنه. آزادی روح... چه چیز غریبی... چشمهامو باز کردم. به دست راستم نگاه کردم و همین که یه دست راست دیگه که فرقی با این دستم نداشت کنارش دیدم از دیدن این صحنه به قدری جا خوردم که از اون حس و حال و هوا بیرون اومدم.
با حالت عجیبی که در من سابقه نداشت به فرخ نگاه کردم. فرخ لبخند میزد... موفق شده بودم... حتی اگر بیشتر از چند ثانیه نبود اما موفق شده بودم. حالا به تمرین نیاز داشتم.
- میشه یه بار دیگه امتحان کنم؟
- اره حتما... مطمئنم باز هم موفق میشی... اما این بار بعد از این که چشم هاتو باز کردی به پشت سرت نگاه نکن. شاید اگر جسمتو ببینی باز هم تعجب کنی ...
چشم هامو بستم و افکار رو از سر گرفتم... تمرکز روی جسم و روح... روحی که آزادی طلب بود و جسمی که سعی میکرد با جنگ و جدال پدرانه از اون و محافظت و از بیرون رفتنش جلو گیری کنه. این وظیفهٔ جسم بود نه؟ وگرنه همه قادر بودن از جسمشون خارج بشن. روحم حرفهای زیادی برای گفتن به جسمم داشت. ازش میخواست که برای مدتی آزادش کنه، بهش اجازهٔ پریدن رو بده. به جسمم قول میداد که به زودی بر میگرده و اتّفاق بدی براش نمیفته. براش توضیح میداد که اونها میتونن گاهی اوقات از هم جدا بشن ... و روحم میتونه از خودش دفاع کنه.
نه مثل این که جسمم رضایت نمیداد... بی فایده بود... وقتش نرسیده بود. با بی حوصلگی چشم هامو باز کردم و گفتم:
- فکر میکنم برای امروز بی فایدست. دیگه نمیتونم... در حالی که یه جورایی احساس سبکی میکردم از روی صندلی بلند شدم.
- شیدا...؟
- بله؟
- تو حدود ۴۰ دقیقه تو این حالت بودی. چطور ممکنه بی فایده بوده باشه؟
- آره...ولی بی فایده بود.
- من اینطور فکر نمیکنم. چون هر چی نباشه، تو روح رو هوشیارانه برای بار دوم از تنت خارج کردی، از جأ بلند شودی، چند قدم جلو اومدی و حالا میگی که موفق نشدی.
- چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- نه تکون نخور...نه ... برنگرد. به پشت سرت و صندلی نگاه نکن...
با حالت عجیبی گفتم:
- نگو که الان جسمم روی صندلی خوابیده و من یه روحم.
به خودم دست زدم اما اصلا حس این که مادی نباشم رو نداشتم.
- یعنی... یعنی... یعنی الان... من روحم اینجا ایستاده؟
- اره روح آزادت اینجاست... آماده برای فهمیدن، برای یاد گرفتن و تجربههایی که با جسم قادر نبود.
با هم به جاهایی میریم که نه کسی مارو میبینه، نه حس میکنه... اما ما اونها رو میبینیم و میشناسیم.
با تردید گفتم:
- فرخ ما کجا میریم؟
- میریم پیش سیامک... عشق و عاشق اولت...
...ادامه دارد....