باد با برگ درختها بازی میکرد و درست مثل فیلمها فضای قبرستون رو ترسناک کرده بود.
خیلی آروم و راحت از بین ردیف قبرها به طرف قطعه بیست و سه میرفت. یک مرتبه ایستاد طوری که من باهاش برخورد کردم اما جدا از این برخورد هیچ اتفاقی نیفتاد. انگار که اون جزئی از تصویر یه فیلم سه بعدی بود که وجود خارجی نداشت. همین طور که در مورد این موضوع فکر میکردم منو به خودم آورد و گفت:
- زیاد فکر نکن شیدا... آوردمت اینجا که بهت خونمو نشون بدم.
اشارهای به قبری که جلو پای من قرار داشت کرد و گفت:
- ایناهاش...
سنگ قبر ترک برداشته بود و گوشهٔ بالای اون شکسته بود. نوشتههای روی قبر زیاد قابل خوندن نبودن:
فرّخ م****
۲۷ ساله...
خدایا پس چرا این قبر رو ندیده بودم؟ حتی یادم نمیاد که اسمش رو توی لیست اون قبرها نوشته باشم.آخه چطور ممکنه؟ من با دقت همهٔ قبرها رو شمرده و بررسی کرده بودم.
با تعجب گفتم:
- پس اسمتون فرخه؟
- اره ...
چقدر این اسم به چهرهٔ جذاب این مرد میومد.
نگاه عجیبی به سنگ قبر انداخت.
- پس ... پس تو واقعا یه روحی؟
لبخندی زد و گفت :
- تو چی فکر میکنی؟
اسم اون حسی که توی اون لحظه داشتم رو نمیشه ترس گذاشت... یه چیزی از منگی هم اونور تر...
- مردن چجوریه؟
دوباره خندید و گفت:
- تجربهٔ جالبی که برای هر کس یه جور دیگه اتفاق میافته... نمیتونی مرگ کسی که توی تصادف کشته شده رو با کسی که خودکشی کرده، یا کسی که سکته کرده مقایسه کنی...
- برای تو مرگ سخت بود؟
- شیدا... اکثر ما ادما توی زندگی مردن رو یاد میگیریم...یا بهتر بگم با سختیهایی که میکشیم تمرین میکنیم که بمیریم و این باعث میشه که مرگ به اون سختی که فکر میکنی نباشه... شاید مرگ ساده تر از هر چیزی باشه... ساده تر از هر دردی... چه روحی چه جسمی؛ آدما درد رو تحمل میکنن -فقط و فقط برای این که از همون " مرگ " فرار کنن. در صورتی که همهٔ ما با هر قدم که به جلو بر میداریم با هر سال که از عمرمون میگذره یک قدم به مرگ نزدیک تر میشیم. جالب نیست؟ ازش فرار میکنیم و ناخواسته بهش نزدیک میشیم. هستن آدمایی که مرگ رو ترجیح میدن و سرنوشتشونو خودشون تعیین میکنن.
- کسی که این کارو میکنه انگیزه و هدفی در زندگی نداره...
- خود کشی یه تصمیم آنی و لحظه ایه... کسی که این تصمیم رو میگیره از احساسات اون لحظش پیروی میکنه. چون توی اون لحظه انگیزه و امیدی برای زندگی نداشته. راه حلی پیدا نمیکنه ! اما شاید اگر دو ساعت صبر کنه... حتی دو ساعت... انگیزه درش به وجود بیاد.
- بعد از مرگ چه اتفاقی میافته؟
همین که شروع به توضیح دادن کرد احساس کردم، گوشهام نمیشنون... انگار کر شده بودم... هیچ چیز نمیشنیدم. به حرکت لبهاش نگاه کردم تا بفهمم چی میگه اما حتی چشمهام تار شدن و هیچ چی نفهمیدم.
- چی؟؟
- متوجه نشدی نه؟
- برای یه لحظه نه صداتو شنیدم نه تونستم حرکات لبتو بخونم.
- چون سوال ممنوعی پرسیدی...
- اما توی کتابهای زیادی جواب این سوال هست...
- اگر جواب رو میدونی پس چرا میپرسی؟
- خوب...چون... چون تو مال اون دنیایی... میتونی بیشتر برام بگی.
- آدم تا قبل از مرگ... چیزی رو نمیدونه. فقط میتونه معتقد باشه یا حدس بزنه و یا راجبش فکر نکنه...
پس توام سعی کن فقط معتقد باشی و در اسراری که هنوز بهت مربوط نیستن دخالت نکنی.
- اما من باید بدونم چی به سر پدر مادر و برادرم اومده... باید بدونم چی به سر خودم میاد...
-فرض کن دونستی... با این دونستن چی عوض میشه؟ فرض کن بفهمی که مرگ آخرشه و بعدش جز تاریکی چیزی نیست. اون وقت میخوای چی کار کنی؟ میخوای نمیری؟ میخوای جلوشو بگیری؟ فرض کن بگم چیزهای جدیدی بعد از مرگ انتظارتو میکشن...دونستنش برای تو هیچ فایدهای نداره...پس این یه مورد هم بذار کنار سوالهای بی جواب دیگهات... کنار چراها و چطور ها...
- تو میدونی پدر مادر و برادرم کجان؟ اینم جز اسراریه که نمیتونی بگی؟ پس چرا روح اونا هیچ وقت نمیاد پیشم...
- به دور و برت نگاه کن... به جز من وجود دیگهای رو احساس میکنی؟
- نه ...هیچ چیز...
- اما در حال حاضر ارواح زیادی این دور و بر هستن... ارواحی که حتی به حرفای منو تو گوش میدن.
لرز تمام وجودم رو فرا گرفت و از شنیدن این حرف موهای تنم سیخ شد.
- لازم نیست از چیزی بترسی... تو فقط میتونی روحی که باهات یه ارتباطی داره ببینی. اما بقیه رو نه...
- من با خانوادم ارتباط دارم... پس چرا نمیان؟
نگاه عجیبی به من انداخت و گفت:
- برای بعضی ارتباطها توضیحی نیست...اون زنی که تورو پاشویه کرد...اونم باهات ارتباط داشت. اون مراقبت بود. درست مثل من...اینو بدون که پدر و مادرت در همین لحظه کنارتن. اما من تنها روحیم که تو میتونی باهاش ارتباط داشته باشی.
کمی مکث کردم و بعد گفتم:
- چه ارتباطی ممکنه بین منو تو باشه؟
- جواب این سوالتو یه روز دیگه میدم.
بعد از چند لحظه سکوت گفتم:
- چی شد که ...
خواستم بگم چی شد که مردی اما حس میکردم پرسیدن این سوال هم احمقانه و هم بی ادبانست. پس چیزی نگفتم که خودش گفت:
- میخوام برای یه نفرم که شده همه چیزو تعریف کنم. حوصلهٔ شنیدن داستان زندگی منو داری؟؟؟
لبخندی زدم و گفتم:
- البته...
همونطور که دور قبر قدم میزد و چشمهاش روی نوشتههای روی سنگ متمرکز بودن گفت:
- بشین اونجا !
روی تخت سنگی که بهش اشاره کرده بود نشستم. نگاه نافذش رو توی چشمام دوخت و به آرومی کنارم نشست که با نشستنش باعث شد از سرمایی که از وجود نا موجودش بیرون میزد، کمی ازش فاصله بگیرم. سرمای عذاب آوری نبود فقط مثل وزش نسیمی از ناشناختهها بود.
- من تو یه خونوادهٔ نسبتا مرفه به دنیا اومدم. پدرم کارخونه دار بود و مادرم دختر یه شازده. ما ۳ تا خواهر برادر بودیم. برادرم شاهرخ از من ۸ سال و خواهرم شهلا از من ۲ سال بزرگتر بود.
من تا ۱۶ سالگی که مادرم به خاطر بیماریش فوت کرد غمی توی دنیا نداشتم. اما از اون به بعد انگار همه چی به هم ریخت. میدونی شیدا مرگ به تنهایی دردناک و سخت نیست. این اطرافیان ما هستن که بعد از مرگمون زجر میکشن. ما هم خیلی زجر کشیدیم... شاهرخ به هر بهانهای با من و شهلا دعوا میکرد، اما در عوض من و شهلا رابطهٔ خیلی خوبی داشتیم. همون جملهٔ قدیمی یه روح در دو بدن. شرایط رو به بهبود بودن که یه روز خبر رسید که کارخونهٔ پدرم آتیش گرفته.
فشاری که به پدرم وارد شد باعث سکته و زمین گیریش شد. حالا همونطور که همهٔ مسئولیتهای خونه بعد از مرگ مادرم به گردن شهلا افتاده بود، مسئولیتهای بیرون به گردن شاهرخ افتاد. اما ای کاش شاهرخی در کار نبود. عرصه رو با کارهاش به ما تلخ کرد. هر شب مست و گیج به خونه میومد. میدونستیم که حالا تمام خرجی زندگیمون از قمار بازیهای شاهرخه... البته فکر نکنی که من اون موقع جوون تنبلی بودم نه...من توی بازار پادویی میکردم و کمک خرج خونه بودم. اما خوب شاهرخ همهٔ تصمیمات رو میگرفت.
وضعیت پدرم روز به روز بدتر میشد مخصوصاً زمانی که شاهرخ خونمونو توی قمار از دست داد.
فرخ از جأ بلند شد و به پشت سر من نگاه کرد. با تعجب برگشتم ببینم به چی نگاه میکنه که به سمتی که خونه من بود اشاره کرد و گفت:
- همون خونهای که تو توش زندگی میکنی... این خونه ما بود و شاهرخ اونو از دست داد.
با صدائی که بیشتر شبیه جیغ جیغ بود گفتم :
- بابای من؟؟؟
- نه شیدا... نه... شاهرخ اون خونه رو به یه نفر باخت و اون شخص خونه رو بعدهها به پدرت فروخت.
آره... خونهای که توش کلی خاطره داشتیم رو به راحتی به باد داد.
این شد که بعد از مدتی پدرمون هم مرد. حالا دیگه من شهلا و شاهرخ تو یه اتاق کوچولو زندگی میکردیم.
شهلا خیاطی میکرد و من همچنان توی بازار بودم. تا اینکه مجبور شدم برای مأموریت برم تبریز. قرار بود اجناس رئیسم رو برای یه نفر ببرم. موقع برگشتن انقدر برف میومد که مجبور شدم چند روز بیشتر اونجا بمونم. اما وقتی برگشتم با ضربهای روبه رو شدم که اگر توی راه میمردم بهتر بود.
شهلا خونه نبود... برای همیشه از اونجا رفته بود. بعد از یه کتک کاری مفصل با شاهرخ فهمیدم که برادر پست فطرت و بی غیرتم این بار با دوستش سر خواهرمون قمار کرده.
دنبال شهلا رفتم تا برش گردونم خونه ولی دیر شده بود. شهلا همسر قانونی خسرو شده بود.
به هر دری زدم تا خواهر معصوممو نجات بدم بی فایده بود. زندگی ادامه داشت... با یه قلب یخی و سرد کار میکردم و همهٔ پولمو خرج شهلا و بعدهها دختر کوچولوش فرشته میکردم.
شهلا دل خوشی از زندگیش نداشت و تنها انگیزهای که به خاطرش میجنگید و زندگی میکرد فرشته بود.
اون روزها شاید دوران آرامش قبل از طوفان رو میگذروندم چون وقتی بعد از مدتها برای دیدن شهلا و دخترش رفتم خونش دیدم که خسرو گوشهًای کز کرده و فرشته گریه میکنه. رفتم فرشته رو بغل کردم و با تشر از خسرو پرسیدم:
- شهلا کجاست؟
با چشمهای تهوع آورش لحظهای خیره خیره به من نگاه کرد و با لحن گیج و منگی گفت:
- بردنش...
نعره زدم یعنی چی ...
شیدا... تا حالا شنیدی سر یه نفر اون هم یه زن دو بار قمار کنن؟ دقیقا همین کار رو با شهلا کردن. دیگه غروری براش مونده بود؟ دو تا مرد کثیف به راحتی یه مادر رو از بچش جدا کردن. به همین سادگی مثل آب خوردن. مردی که مرد هرز دیگهای رو به خونش راه میده و بد تر از اون ...
فرخ دوباره بغض کرده بود و نمیتونست حرف بزنه. چیزی نگفتم و فقط با تأسف منتظر ادامهٔ صحبتش شدم.
وقتی کمی آروم شد ادامه داد:
- شهلا همون شب خونه اون مرد خود کشی کرده بود بدون اینکه اجازه بده بهش دست بزنن. درست وقتی رسیدم اونجا که دست گل یادگار پدر مادرم خودشو حلق اویز کرده بود. چهرهٔ معصوم خواهرم که کبود شده بود هرگز از یادم نرفت... بهتر بگم دیگه تنها چیزی بود که وقتی چشمامو میبستم میدیدم.
برگشتم خونه خسرو. شاهرخ هم اونجا بود... با هم کتک کاری میکردن... انگار که شاهرخ بی وجدان تازه به غیرت اومده بود. وقتی من به اونجا قدم گذاشتم هر دو برای لحظهای مکث کردن. نگاه نفرت باری به شاهرخ انداختم و گفتم :
- دیر به خودت اومدی برادر...
وقتی شاهرخ این حرف رو شنید چاقو ضامن داری از جیبش دراورد و به طرف خسرو نشونه رفت. بعد از کمی کشمکش شاهرخ گوشهًای افتاد و در حالی که دستهای خونیشو روی شکمش گرفته بود به من نگاه کرد.
- بکشش...
این آخرین کلمهای بود که برادرم به زبون آورد. لازم به گفتن نبود... مشتی توی صورت خسرو کوبیدم. به راحتی چاقو رو از دستش دراوردم و با تمام وجود با توی قلبش فرو کردم. با خشم و کینهای که توی دلم بود چاقو رو چند بار دراوردم و دوباره توی وجودش کردم...با لذت عجیبی این کارو انجام میدادم و هر چی بیشتر ازش خون میرفت احساس بهتری داشتم. تمام خشمم رو با پاره پاره کردن تن خسرو خاموش میکردم.
اما صدای گریهٔ آشنایی کنار گوشم صدای خنده های جنون امیزمو در خودش گم کرد. برگشتم و چشمم به فرشتهٔ سه سالهای افتاد که با چشمای گریون در مرکز اون میدون سلاخی قرار گرفته بود و با حیرت کودکانهای به خونی که اونجا راه افتاده بود نگاه میکرد. وقتی این صحنه رو دیدم شکستم... میخواستم خودمو بکشم و راحت شم. توی اون لحظه خود کشی بهترین راه حل بود... صدای پلیس، داد و قال همسایه ها، پچ پچ و یا شیون زنها رو میشنیدم اما مغزم اون هارو برداشت نمیکرد. به دستهای خونیم دستبند میزدن، روی جنازه های شاهرخ و خسرو پارچهی سفید میکشیدن، مردم با بهت و حیرت نگاه و منو قاتل صدا میزدن. همهٔ اینها رو حس میکردم اما فقط به اون جفت چشم معصومی که با اشک رفتنم رو تماشا میکرد فکر میکردم... آخرین صحنه قبل از این که درها بسته بشن، دختر بچهای بود که روی زمین نشسته بود و کسی بهش توجه نداشت. و برای این من الان کنار تو هستم...
ادامه دارد...
- متوجه نمیشم...
با آرامش خاصی که توی چشماش بود نگاهی توی چشمم کرد و گفت:
- متوجه چی نمیشی ؟
با سردرگمی گفتم:
- متوجه خیلی چیزا... خیلی... خیلی سوال دارم. گیج شدم. باورم نمیشه اینا واقعی باشن.
- فقط آروم باش...
نفس عمیقی کشیدم و از جا بلند شدم. همینطور که یه نگاه به سنگ قبر و یه نگاه به فرخ میکردم گفتم:
- میترسم فرصت نشه... همهٔ اینها خواب باشه.انگار که بدونم دارم خواب میبینم... هر آن امکان داره اقای خلیلی دوباره زنگ بزنه، منو بیدار کنه و مشتریهای جدیدی که برای طبقهٔ بالا آورده نشون بده. اما دلم میخواد قبل از این که از خواب بیدار شم همهٔ سوال هامو جواب بدی.
لبخندی زد و گفت:
- این که این چیزهایی که باهاشون روبه رو شدی حقیقت دارن یا نه... اینا رو من نمیتونم برات ضمانت کنم. چون همونطور که میبینی من وجود خارجی ندارم. شاید من جزئی از وجود تو... جزئی از تخیلات تو باشم. شاید هم کاملا واقعی باشم. این چیزیه که خودت برای خودت نتیجه میگیری... و البته نتیجه گیری تو با نتیجه گیری خوانندهای رمانت کاملا متفاوته. تو این حقیقت رو شاید بپذیری و باور کنی و خوانندهایی که اینها رو میخونن از این که این اتفاق نیفتاده اطمینان داشته باشن. و این نتیجه گیری و برداشت اونهاست. من حتی اونها رو حس میکنم... پس نه من، نه تو و نه اونها نمیتونیم کسی رو وادار به باور چیزی کنیم. باور چیزیست که از درون ما بلند میشه... یا حقیقت داره یا سرابه... یا واقعی یا مجازی...
- ولی هر چی بیشتر توضیح میدی من بیشتر گیج میشم. اصلا این که واقعیت داره یا نداره رو بذاریم کنار. میخوام بدونم چی به سرت اومد؟ این داستان چطور تموم شد.
- این داستان تازه شروع شده و مرگ من مقدمه بود.
- چی شد ؟
- مدتی زندان بودم... به قتلعمد اعتراف کرده و از کردم پشیمون نبودم. به هیچ کس هیچ عذر خواهی بده کار نبودم. مگر یک نفر... اونم فرشته بود.
روزهای آخر رو توی سلولم میگذروندم. گاهی اوقات از زنده بودن خسته میشیم اما توی اون روزها من فقط توی رویاهام به خوشبختیهای نداشتم فکر میکردم. پدرم همیشه میگفت زمانی میرسه که من عاشق میشم... و حالا من باید میرفتم بدون اینکه طعم این لذت رو چشیده باشم. پدرم میگفت زمانی میرسه که من ازدواج میکنم و بچه دار میشم، پدر و سر پرست یه خانواده... پدرم همیشه میگفت زمانی میرسه که من با هوش زیادم به بلندترین جاها برسم.
اما حالا باید همهٔ دنیا، همه چیزهای نداشتم، همهٔ آرزوهای بی نتیجمو روی زمین میذاشتم و میرفتم. این سوال عذابم میداد که به کجا میرم؟ و هدف از این ۲۷ سال چی بود؟ این که من به نام قاتل خسرو توی محل معروف بشم؟ این که زجرهای خواهرمو به چشم ببینم؟ زندگی رو با تمام پوچیش درک نمیکردم. زندگی پوچ و بی معنی و در عین حال شگفت انگیز و جذاب به نظر میومد. پر از سادگی و در عین حال پر از سوالهای بی جواب.
هدف از زندگی چی بود؟ کشتن شوهر خواهرم؟ گرفتن انتقام خون خواهرم؟ یا شاید هم یتیم کردن دختر خواهرم... این سوألی بود که تا روز آخر جوابی براش نداشتم. تا اینکه روز آخر به جواب سؤالم رسیدم.
سرباز وارد سلولم شد و بدون هیچ لبخندی گفت:
- آماده ای؟
بهتر نبود بگه برای مردن آماده ای؟ آخه چطور ممکن بود که برای مردن آماده باشم؟ نه من آماده نبودم. هنوز کلی کارهای انجام نشده داشتم. هنوز باید خیلی چیزها رو تجربه میکردم. اما اون سرباز منو درک نمیکرد، شاید هم نمیخواست یا نمیتونست منو درک کنه، چون اون برای انجام وظیفش اینجا بود و احتمالا تنها فکری که رنجش میداد دوری از خانواده یا عشقش بود. وقتی به دستهام دستبند میزد حس بچهای رو داشتم که به اتاق عمل میبرن. احتمالا تو اون لحظه اون بچه میترسید...
اره میترسیدم. انقدر ضربان قلبم تند شده بود که صداشو همه می شنیدن. وارد فضای آزاد شدیم اون هم بعد از چند روز تاریکی سلول. هوا گرگ و میش بود. بادی که به صورتم خورد بهم اجازهٔ نفس کشیدن رو میداد. نفسهای آخر، دقایق آخر نه... ثانیههای آخر. زمین زیر پام از هر وقت دیگهای سفت تر بود و بدنم از هر وقت دیگهای سست تر. چشمم به چوبه داری که برام آماده کرده بودن افتاد. حدودا ۲۰ قدم با من و دو تا سربازی که دو طرفم مقدم برمیداشتن فاصله داشت.
با دیدن اون صحنه به جواب سؤالم رسیدم... هدف از زندگی مرگه... ما درس میخونیم تا نمره بیاریم، کار میکنیم تا پول در بیاریم، و زندگی میکنیم تا بمیریم.
یاد چند روز قبل افتادم که ازم پرسیدن کسی رو نمیخوام ببینم یا پیغامی برای کسی ندارم؟ منم ازشون فقط خواهش کردم که فرشته رو برای بار آخر ببینم. وقتی بغلش میکردم صورت لطیفشو میبوسیدم به این فکر کردم که بعد از من چی به سرش میاد. ولی اون فقط با دلبری با من بازی میکرد. هنوز اون فاجعه بزرگ توی زندگیشو برداشت نکرده بود. توی عالم کودکیش سیر میکرد. کاش منم وقتی توی اون سنّ بودم اعدام میشدم.
شیدا شنیدی که خیلیها قبل از این که به چوبهٔ دار برسن سکته میکنن و میمیرن؟
من هم فکر میکردم یکی از همون دسته آدمها باشم. اما هر چی بیشتر به این حقیقت میرسیدم که باید بمیرم بیشتر برای جنگیدن و زنده موندن تقویت میشدم.
به دور و برم نگاهی انداختم. شاید کسی میخواست منو نجات بده. شاید میتونستم قبل از اعدام فرار کنم، دنبال فرشته برم و با اون یه جای دنج و امن زندگی کنم.
از این خبرها نبود...اشکام جاری شدن... باید به پای هر کی میرسیدم میفتادم.
- نه.... من نمیخوام بمیرم...خواهش میکنم...تورو خدا تورو خدا...
درست مثل نوزادی که وقتی به دنیا میاد گریه میکنه و میخواد برگرده...من برعکس برای موندن توی دنیا گریه میکردم.
صدای خشک، محکم و قاطعی با تشر گفت:
- آروم باش...
پس فرشته چی میشد؟ اون فقط ۳ سالش بود...خدایا این انصاف نیست.
از جأ بلند شدم و مطیعانه جلو رفتم. پله اول، پله دوم، پله سوم رو ندیدم. و باصورت خوردم زمین. دیگه چیزی نمونده ... شاید تا لحظه مرگم بیش از ۲۰ نفس باقی نمونده بود. حالا با ولع نفس میکشیدم و زنده بودم. یعنی باز هم متولد میشم؟
عدهای اونجا بودن و میخواستن مردن منو ببینن. هنوز به موندن امیدوار بودم.
حالا نفس هام به قدری سنگین شده بودن که ترجیح میدادم سه تا یکی اونها رو نگاه دارم و در خودم حبس کنم
انگار که اگر نفس میکشیدم زودتر میمردم.
از لحظه اول تا همین لحظه چند بار خواستن چشمامو ببندن اما دستشونو پس میزدم.
سرم منگ بود... گوشهام گرفته بودن انگار تو خلع بودم.احساس بدبختی میکردم... بار اول نبود... یادمه وقتی کلاس هفتم رفوزه شدم با التماس به معلمهام نگاه میکردم. پدر و مادرم هم بودن... کاری از دست من بر نمیومد. دنبال ناجی میگشتم که جلوی رفوزگیمو بگیره. حالا هم به همه با التماس نگاه میکردم. وقتی طناب رو دور گردنم مینداختن نگاهی به آسمون انداختم... تا اون لحظه باور نداشتم که دارم میمیرم. احتمالا همه دروغ بود... احتمالا قرار بود منو نجات بدن. ولی تو یه لحظه همه چی جور دیگه ای شد... به آرومی تاب میخوردم...و یه مرتبه احساس کردم تمام صورتم گرم گرم شده و از گردن به پایین برعکس سرد سرد. صورتم از داغی زیاد کرخت بود و بدنم از سرما.
هم کور شدم هم کر... دور و برم همه چی سیاه و سفید شد...ولی از داخل صدای زنگ مهیبی در گوشم میشنیدم. بلند بلند... مطمئنا کر بودم. لبهام یخ زده بودن... به سنگینی دستامو بالا آوردم و خواستم این سردی لبهامو حس کنم. اما دستهای خودم رو حس نمیکردم..
دستامو جلوی چشمام آوردم اما اونا رو نمیدیدم. هیچ کس و هیچ چیز رو نمیدیدم. در فضایی بودم که انگار فقط مربوط به خودم بود. شاید درون خودم بودم.
نسیم خنکی به صورتم زد..من مرده بودم...
ادامه دارد....
برای چند لحظه نمیتونستم هیچ حرکتی کنم. این عجیبترین و غیر قابل باورترین چیزی بود که در عمرم شنیده بودم. مردی که خیلی ساده و راحت کنار من نشسته بود و داستان زندگی و مرگش رو مو به مو برام تعریف کرده بود. چه صحنههای دردناکی رو جلوی چشمام مجسم کرده بودم و حالا اون ساکت بود و با نگاه موشکافنهای به من خیره شده بود. ولی من نمیدونستم تو اون لحظه باید چه سؤالی بپرسم.
- این خیلی...
- عجیبه؟ که یه نفر خاطرات مردنش رو برای کسی تعریف کنه؟ همیشه فکر میکردم آدم دو تا خاطره رو نمیتونه برای دیگران تعریف کنه. یکی خاطرهٔ تولدش و اون یکی خاطرهٔ مرگش. تولدمون رو هیچ کدوم به یاد نداریم. و برای تعریف خاطرهٔ مرگ هم فرصتی نخواهیم داشت. شاید من از این نظر خوشبختترین مرد دنیا باشم... شاید خدا این فرصت رو بهم داده تا بتونم برای یه بارم شده برای یه نفرم شده از خودم بگم. من از خدا ... از زندگیم البته وقتی که زنده بودم فقط یه چیز میخواستم. یه چیز ساده... میخواستم انسان باشم... آدم باشم... برای خودم احترام داشته باشم. اما تنها سهمی که تو زندگی نصیبم شد طناب دار بود.
در حالی که بغض گلومو گرفته بود گفتم:
- این حرفو نزنید... شما انسان بودید و هستید.
- تو فکر نمیکنی که من یه قاتلم؟
- شما مجبور بودین... هر کس جای شما بود همین کارو میکرد. این عشق شما به خواهرتون بوده...
- اما اون موقع هیچ کس حرفمو نمیفهمید.
- ببخشید...چی شد که شما رو همینجا نزدیک خونه سابقتون دفن کردن.
- خوب این آخرین وصیت خودم بود. دلم میخواست به خونه نزدیک باشم... من عاشق این خونه بودم. و از این کار پشیمون نیستم. همین باعث شد که بتونم با دو نفر از افراد این خونه ارتباط برقرار کنم. اول پدرت و بعد تو...
- چه چیزی باعث شد که بتونید با ما ارتباط بر قرار کنید؟
- باور... باور تو... و البته باور پدرت. شما منو احساس کردین و بعد از هر احساسی امکان یه باور هست.
- ولی این درست نیست... من وقتی وجودتو حس میکردم دائماً به خودم گوشزد میکردم که چنین چیزی امکان نداره. و حتی گاهی اوقات به افکار عجیبم میخندیدم. پس چطور ممکنه تورو باور کرده باشم؟
- تو نمیخواستی منو باور کنی، و این با باور نکردن فرق داره. وقتی احساسم میکردی نمیتونستی جلوی باوری که توی ضمیر ناخداگاهت شکل گرفت رو بگیری.
من نتونستم با فرشته و خیلیهای دیگه ارتباط بر قرار کنم ... چون باور تو و پدرت خیلی قوی بود تونستین منو ببینین. اول یه وجود عجیب و غیر ارگانیک رو حس کردین... بعد اون موجودیت رو باور کردین و اون باور باعث شد که بتونین منو واقعا ببینین. آدمهای حساس تر زودتر به این باورها میرسن. هر چند که متفاوته. اما حقیقت اینه که تو هر چی از یه موضوع فاصله بگیری و کمتر راجبش فکر کنی و کمتر باورش کنی کمتر به سراغت میاد. چون اونو جذب نمیکنی... اما وقتی راجبش فکر کردی، وقت صرفش کردی و حتی ناخواسته به وجودش اعتقاد پیدا کردی اونو به سمت خودت جذب میکنی. درست مثل آدمهایی که احضار روح میکنن... فالگیرها، پیشگوها...
- تو از وجود غیر ارگانیک صحبت کردی. یعنی برای همین من نمیتونم تورو لمس کنم؟
- کی میگه نمیتونی منو لمس کنی؟
دلم لرزید...
- خوب من بهتون برخورد کردم اما انگار شما جسمیت نداشتین.
- فقط دوباره گوشزد میکنم... باور تو... باورت... شاید بتونی یه روزی منو لمس کنی.
- یعنی دوباره زنده میشین؟
با این جمله به خنده افتاد و گفت:
- هیچ کس بعد از مرگ زنده نمیشه شیدا. اگر میگم میتونی منو لمس کنی این به معنای تغییر من نیست، نشونه نفوذ من در ذهنیت توست. به یه مرحلهٔ عجیب میرسی، مرحلهای که برای هر کسی اتفاق نمیفته... لمس یک روح... تو با ذهنت میتونی لمسم کنی اما در اون حالت متوجه نمیشی که واقعا منو لمس نکردی بلکه ذهنت به قدرت رسیده.
از این حرفا سرم گیج میرفت.
- اگر از یه استاد فیزیک بپرسی بهت میخنده و میگه آدما از کوارکها تشکیل شدن. کمترشون به روح اعتقاد دارن. میتونی اطمینان داشته باشی که من از کوارک تشکیل نشدم. از اتم از ملکول تشکیل نشدم... سلولی در بدنم زنده نیست...
- تو اون شب لباس زندانیها رو پوشیده بودی...اما امشب ... نمیدونم چیزی که تنته از چه جنسیه... عجیب به نظر میاد... اون چند بار که دیدمت... مطمئنم خودت بودی. اون مرد با عینک آفتابی تو ایستگاه اتوبوس... اون بنا سر ساختمون، همهٔ اینها تو بودی اما ظاهرت با الانت خیلی فرق داشت. تو همیشه با ظواهر متفاوت جلوی راهم میومدی.
- اون ظواهر متفاوت رو من نساختم ... تو منو بسته به شرایط و افکارت میدیدی. .در واقع این تو بودی که لباسهای منو در ذهنت میدوختی.اونجوری که انتظار داشتی ببینی ...
- نمیفهمم ... نمیفهمم .من اصلا انتظاری نداشتم. من از وجودت آگاه نبودم ... چطور ممکنه توی ذهنم تورو با لباسهای دیگه ساخته باشم.
نگاهش مثل یه پسر بچه شیطون شده بود. دستش رو زیر چونه گذاشت و گفت:
- آگاه نبودی؟ مطمئنی ؟ولی تو بارها و بارها منو دیدی شیدا...درست از وقتی ۱۰ سالت بود. هیچ وقت از خودت نپرسیدی دلیل کم خوابی و خستگی همیشگیت چیه؟
پاهام سست شده بودن و فقط منتظر ادامهٔ صحبتش بودم:
- تو توی خواب باهام ارتباط برقرار میکردی. تو میخووابیدی... هر چند با هزار مکافات و ترس، حس نا امنی...اما وقتی میخوابیدی، روحت آزدانه کنار من حرکت میکرد. نا آگاهانه...
نمیدونی وقتی میخوابی روح از جسمت جدا میشه.
تو همیشه احساس خستگی و کمبود انرژی میکنی... برون فکنی روح انرژی زیادی رو از تو میگیره. آخه برون فکنی روح طبق یه سری قوانین انجام میگیره که هر کسی ازش خبر دار نیست. بعضی آدمها میتونن روی صندلی بشینن، چشمهاشونو ببندن و با انجام کارهای لازم روح رو از بدنشون بیرون بکشن. کار خیلی خطرناکیه. شاید روح شخص هرگز به جسمش بر نگرده و باعث مرگش بشه.
اما تو قادری حتی بدون این کار هر شب روح رو از تنت جدا کنی و پرسه بزنی.
جالب اینجاست که با وجود انرژی زیادی که از دست میدی وقت هوشیاری از خوابیدن تا حد امکان پرهیز میکنی. تو خودت دوست داری که بخوابی اما ضمیر ناخداگاهت این اجازه رو به خاطر ترسهای درونیت بهت نمیده. این ضمیر ناخداگاهته که بهت اجازه نمیده زیاد بخوابی.
حرفهایی که میشنیدم مثل رادیویی که روی موج پارازیت باشه ذهنمو آزار میداد... این چه داستانی بود؟؟ این مردی که رو به روی من ایستاده بود راحت و ساده از ضمیر ناخداگاه من از درون من صحبت میکرد. از این که توی خواب باهاش ارتباط بر قرار کرده بودم... این خیلی وحشتناکه... خدایا پس چرا من هیچ کدوم از این ها یادم نیست؟
- روزی که برای اولین بار خودمو بهت در عالم هوشیاری نشون دادم و ازت کمک خواستم احساس کردی منو خیلی وقته که میشناسی... اما از خودت میپرسیدی که از کجا... این آشنایی برات غریب بود... اما حالا دیگه دلیلشو میدونی.
روی زمین چمباتمه زدم. شوک عظیمی که اون شب به یک بار بهم وارد شده بود برام قابل هضم نبود. هوا کاملا روشن شده بود اما من تغییر شب به صبح رو حس نکرده بودم. توی همون حال حتی نفهمیدم که چطور روی یه سنگ قبر دراز کشیده و به آسمون روشن صبح نگاه میکردم.
فقط صدای فرخ رو میشنیدم که میگفت:
- تو خستهای شیدا... خیلی خسته... احتیاج به خواب داری...
- اما هنوز هم نمیدونم تو از من چه کمکی میخوای...
- وقت هست... بهتره اول استراحت کنی. بیا بریم ...
از جأ بلند شدم و با پاهایی که منو کشون کشون دنبال فرخ میکشیدن به سمت خونه حرکت کردم.
فرخ همراهم میومد... شکایتی نداشتم... انقدر خسته، گیج و مبهوت بودم که مثل آدمهای مست فقط همین که به اتاقم رسیدم روی تختم افتادم.
....
وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود... چراغ اتاقم خاموش. با سر درد عجیبی بلند شدم و چراغ رو روشن کردم. اطمینان نداشتم که چیزهایی که شنیدم واقعی باشن اما وقتی خودمو با اون مانتوی خاکی جلوی آینه دیدم فهمیدم که حقیقت داشته. معدم خیلی درد میکرد... نمیدونم چند ساعت بود که چیزی نخورده بودم. اما حالا به قدری گرسنه بودم که میتونستم یه گاو درسته رو بخورم.
با احتیاط دستم رو روی دستگیره در گذاشتم و اونو باز کردم. تنهای تنها بودم... خبری از هیچ چیز نبود.
رفتم تو آشپزخونه و تند تند چند تا تخم مرغ نیمرو کردم. مغزم خالی خالی بود. مثل یه صفحهٔ سفید. خیلی عجیب بود... به هیچ چیز فکر نمیکردم ... به هیچ چیز.
غذامو در آرامش کامل خوردم تا اینکه زنگ تلفن به صدا درومد:
- شیدا...
صدای عموم بود...
- تو حالت خوبه دختر؟ میدونی چقدر نگرانت شدیم؟ چند روز گوشی رو بر نمیداشتی...
- به خونم دزد زده بود. منم چند روز خونه نبودم.
- وای چی داری میگی؟ دزد؟ بلایی سرت آوردن؟
-نه عمو جون... اتفاقی نیفتاد. من به موقع پلیس خبر کردم و اونها رو بردن.
- میبینی... میبینی که بی دلیل نگرانت نیستم؟ کاملا معلومه که برای یه دختر تنها این اتفاقها بیفته. این چند روز کجا بودی؟
دروغکی گفتم:
- خونه دوستم بودم. اما دیگه برگشتم... دلیلی برای ترس وجود نداره.
- همین الان وسایلتو جم کن. میام دنبالت که بیای خونه ما.
- نه عمو لازم نیست. فردا یه نفرو میآرم که برای در چند تا قفل بسازه.
با عصبانیت گفت :
- حرف نباشه... همین که گفتم. باید زودتر از اینها جلوت در میومدم. وسایلتو جم کن... تا نیم ساعت دیگه اونجام.
گوشی رو قطع کردم اما ناراحت بودم... از دست خودم و حماقتم عصبانی بودم. نباید به عمو میگفتم که به خونه دزد زده.
سرمو بین دو تا دستام گرفته بودم که باز هم صدای فرخ رو شنیدم که گفت:
- شاید بد نباشه چند روز دور از اینجا باشی... برای روحیتم خوبه... اینجوری میتونی کمی در مورد این اتفاقات عجیب هم فکر کنی.
سرمو بلند کردم. فرخ سر میز درست روبه روی من نشسته بود.
- آخه اگه برم عمو نمیذاره برگردم. مجبورم اونجا بمونم...
- تو اونجا نمیمونی... برمیگردی. چند روز اونجا باش و بعد با سرسختی برگرد.
- اگر از الان سرسختی کنم و نرم بهتر نیست؟
- فرقی نمیکنه... اما برای تغییر روحیت و هضم حرفهای من بهتره که چند روزی از این محیط دور باشی تا به درستی فکر کنی.
کمی فکر کردم و گفتم:
- اونجا نمیای پیشم و باهام حرف بزنی؟
- ترجیح میدم همینجا منتظرت بمونم تا برگردی. میخوام ۳ روز کاملا عادی رو بگذرونی بدون حضور من. که خوب فکر کنی و درست تصمیم بگیری.
- چه تصمیمی؟
- این که میخوای به باوری که نسبت به من داری ادامه بدی یا ترجیح میدی ارتباطی که داریم قطع شه. این که حرفامو قبول میکنی یا نه... و به این که میخوای کمکم کنی یا نه...البته این کمک دو طرفه میشه... در ازاش منم به تو کمک میکنم. خوب فکرهاتو بکن...
- کدوم کمک؟ من باید چی کار کنم؟
- این که چه کمکیه مهم نیست... مهم کمکه... اول باید بگی که کمکم میکنی یا نه... بعد من هم بهت میگم چی.
الان جواب نده. خوب فکر کن...
- آخه اول باید بدونم چیه که ببینم از پسش بر میام یا نه...
- به این میگن بهانه شیدا. چون نوع کمک کردن مهم نیس. خودش مهمه... وقتی قبول میکنی کمک کنی باید هر کار از دستت بر میاد انجام بدی.
- باشه... راجبش فکر میکنم.
لبخندی زد و گفت:
- خوبه... بهتره دیگه وسایلتو جمع کنی.
- یه چند تا سال ازت دارم.
- بپرس...
- این که من میتونم روحمو از بدنم جدا کنم درست بود؟
- بله...
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- باز هم این کار رو کردم؟
- نه... تو درست ۲ روز خوابیدی. و از تنت خارج نشدی...
- چطور؟
- چون من کنارت بودم. با خیال راحت خوابیدی...دیگه برو...
در حالی که به طرف اقاقم میرفتم گفتم:
- فرخ...
- بله؟
- وقتی از خونه عموم برگردم تو اینجایی مگه نه؟ منظورم اینه که ... ناپدید نمیشی؟
- من اینجام تا بیای شیدا...
....ادامه دارد.....