loading...
رمان های عاشقانه.بروز ترین سایت رمان
98ai بازدید : 348 پنجشنبه 12 دی 1392 نظرات (0)
سه هفته میشد که بابام اومده بود به خونه من.نهگ داری ازش واقعا سخت بود،کنترلی روی پایین تنش نداشت و همین کارو خیلی واسه من سخت میکرد با اینحال همه شو با عشق انجام میدادم.
بابام داستان زندگیمو بعد از رفتنش شنیده بود و انقد از اون موقع تو خودش رفته بود که اصلا از گفتنش پشیمون شدم!اما کم کم دشا به حالت عادی برمیگشت و یلدا هم کم تو این کار بی تأثیر نبود،اون تقریبا هر روز خونه من بود و با حرفاش هم منو میخندوند هم بابامو.
23 اسفند بود که سر گیجه گرفتم.الش اهمیت نمیدادم اما داشت شدید میشد.یه یلدا که گفتم،گفت:
_از خستگیه....میدونی چند وقته درست و حسابی استراحت نکردی؟!
حرفشو قبول داشتم.یه هفته بعد داشتم غذا درست میکردم که حالت تهوع شدیدی گرفتم و به سرعت به سمت دستشویی رفتم.
بابام با ویلچر،نگران جلوی در وایساد و گفت:
_سمانه حالت خوبه عزیزم؟!
_آره بابا...خوبم.
اما میدونستم که نیستم!تصمیم گرفتم که برم دکتر.چون چند وقت بود عادت ماهانه هم نمیشدم.مترسیدم کیست داشته باشم.
****
از یلدا خواستم تا پیش بابام بمونه تا من برم دکتر و برگردم.روی صندلی بیمارستان نشسته بودم و توی خاطراتم غرق بودم که دکتر گفت:
_شماره 21؟؟21؟
به سرعت از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق دکتر.دکتر که خانوم نسبتا جوونی بود،گفت:
_سلام
_سلام خانوم دکتر.
_بشین عزیزم...مشکلت چیه؟
نشستم و گفتم:
_راستش کمی سرگیجه و حالت تهوع دارم!
لبخندی زد و گفت:
_شما یه آزمایش خون بده و جوابش رو برام بیار.
چشمی گفتم و از اتاق خارج شدم.حدود یه ربع طول کشید تا جواب حاضر شه.خانومی که برگه رو بهم داد لبخندی زد و گفت:
_تبریک میگم عزیزم...شما بارداری!
انگار دنیا رو سرم خراب شد....باردار؟!
دکتر-عزیزم تو 3ماهه که بارداری...


با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:


-3 ماه؟!!


-آره باید بیشتر مراقبه خودت باشی....اگه شاغلی کمتر کار کن به شوهرتم بگو بیشتر کنارت بمونه...


.........


از مطب اومدم بیرون اصلا حواسم به اطرافم نبودو با آدمای اطرافم بر خورد میکردم....


وارده خونه شدم...


بابا تو اتاقش خواب بود....تلفونو برداشتمو زنگ زدم به یلدا و ازش خواستم سریع بیاد اینجا.....


........


در باز کردم سریع اومد تو....


یلدا-جون به سر شدم تا رسیدم چیزی شده؟


-بیا تو اتاق برات بگم...


..........


-یلدا....من حاملم...


-چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!


-آروم تر بابا خوابه...ممکنه صدامونو بشنوه...


-وای...چرا جلوگیری نکردی؟....


-آخه من چه میدونستم...حالا باید چیکار کنم؟


-چند ماهته؟


-سه ماه


-چی؟....اگه سقطش کنی صدمه میبینی....


گریه کردمو خودمو تو آغوشش انداختم...


-آروم باش....باید به فکر راه حل باشیم...


وادامه داد:


- آخه چطور این اتفاق افتاد دختر تو عقلت نرسید قرص بخوری؟...به دنیا اومدن این بچه یعنی بدبختی....اسم بردیا تو شناسنامت نیست که بتونی برای این بچه شناسنامه بگیری،تو حتی نمی تونی ازدواج کنی....با خودت چیکار کردی؟


-من...نمی خواستم...


-آره میدونم نمی خواستی....یکی از دوستام دکتر زنان زایمانه...باهاش حرف میزنم....میرم برات قرص بیارم دراز بکش...


-رفت و برام قرص آرام بخش آورد...قورصو خوردمو سریع خوابم برد


وقتی بیدار شدم ساعت 5 بعد از ظهر بود...سریع بلند شدمو رفتم بیرون...یلدا رو مبل نشسته بود...


-چرا بیدارم نکردی؟...الان کلاس دارم...


-آروم باش....نمی خواد بری زنگ زدم گفتم نمیای...


رفتمو کنارش نشستم و آروم گفتم:


-با دوستت حرف زدی؟


-آره بهش تلفن زدن....میگه خیلی خطر ناکه...


اشک تو چشمام پر شد


-حالا باید چیکار کنیم؟


-نمی دونم...چیزای سنگین بلند کن...یا اصلا خودتو از پله ها پرت کن پایین...جواب میده ها!


-دست بردار...این چیزا چیه میگی؟


-جدی میگم...هیچ میدونی چقدر سخته تو حتی نمی تونی با ازدواج برای بچت شناسنامه بگیری..همه فکر میکنن رابطت نامشروع بوده حالا اون هیچی...می خوای بچت بی سواد بمونه؟چه طوری می خواد درس بخونه؟...وقت پرسید اسم بابام چیه چی می خوای بهش بگی؟


-با بردیا حرف میزنم...میرم سراغش...


-میری سراغش؟!..واقعا چی فکر کردی؟...فکر کردی میاد با روی باز بهت میگه:عزیزم حامله ای؟چشمم کور بزرگش میکنک!...اون حتی سراغی ازت نگرفته ببینه تو کجایی؟..


با گریه گفتم:


-حالا میگی چیکار کنم؟


-نمی دونم....واقعا نمی دونم،کارت از اولم اشتباه بود....


-میگم....پدرام چی؟


-دختر تو چه قدر ساده ای؟...اون الان باباجونش بخشیدتشو داره با خیال راحت پولاشو میشمره....تا حالا آدمی به پستیه اون ندیدم...
-خواهش میکنم یلدا
-چرا؟...حقیقت تلخه...اوایل که بهت احتیاج داشت باهات خوب بود....بعدم با این که میتونست تورو خبردار کنه اما این کارو نکرد و مجبور شدی زنه بردیا بشی...حالا هم که یه سراغی ازت نمیگیره...
اونم از اون کیا....
با تعجب سرمو بلند کردم و گفتم:
-کیان چی؟
-هیچی بابا...چیز مهمی نیست..
-بگو..
-در به در دنبالته...
پوزخندی زدمو گفتم:
-چی؟دنبال من؟...اون منو بدبخت کرد...
-تقریبا تمام آموزشگاه های شهرو گشته دنبال تو...یه چیز بگم ناراحت نمی شی؟
-بگو..
-خوب من میگم...اون که تورو دوست داره در واقع این کارو کرد که به تو برسه دیگه...خوب تو هم میتونی...میتونی...میتونی...با
خوب من میگم...اون که تورو دوست داره در واقع این کارو کرد که به تو برسه دیگه...خوب تو هم میتونی...میتونی...میتونی.. باهاش ازدواج کنی
با صدای بلند داد زدم:
-بس کن...تورو خدا...
صدای هق هقم بلند شد...
سرمو در آغوش گرفتو گفت:
-ببخشید...بخشید..تورو خدا...منظور بدی نداشتم....اصلا بره بمیره
...............................................

از آموزشگاه اومدم بیرون....هوا تاریک شده بود باید تا سر خیابون میرفتم تا سوار اتوبوس بشم...یه ماشین مدام بوق میزد اما من توجهی نمی کردم پیچیدم تو یه کوچه ی فرعی تا زودتر برسم...صدای بوق هاش قطع شد فکر کردم رفته...اما محکم جلو پام ترمز کرد...افتادم زمینو وسایلای کیفم ریخت بیرون...
نمی تونستم چهره ی راننده رو ببینم....از ماشین پیاده شدو اومدم سمتم...
من-چته آقا؟
بدون توجه به حرفم دستمو گرفتو بلندم کرد...الا میتونستم چهرشو به خوبی ببینم...
-کیان...
-چیه؟..فکر نمی کردی پیدات کنم نه؟
بازوهمو بین دستاش گرفته بود....سعی کردم خودمو از دستش بکشم بیرون...
-ولم کن..چی از جونم می خوای؟
پوزخندی زدو گفت:
-این همه بدبختی نکشیدم که حالا بزارم بری...
با صدای بلند داد زدم
-خفه شو عوضی...حالم ازت بهم میخوره...تو منو از بردیا جدا کردی...به مقصودت رسیدی..گمشو حتی اگه یه روز به آخر عمرم مونده باشه بازم من بردیا ترجیح میدم..
معلوم بود که خیلی عصبانی شده...محکم منو کشیدو برد سمت ماشینش...درو عقبو باز کردو پرتم کرد داخل...حالت تهوع داشتم...
با سرعت وحشتناکی رانندگی میکرد..
-کیان...کیان...خواهش میکن...حالم خوب نیست...
-خفه شو....
-کیان من نمی تونم با تو باشم...
با صدای بلند داد زد:
-خفه شو...
در حالی که گریه میکردم گفتم:
-من حامله ام...من از بردیا بچه دارم...
کنار خیابون محکم زد رو ترمز....
حالا بهترین فرصت بود..
در ماشینو باز کردمو شروع کردم به دویدن...
برگشتم عقب هنوز تو ماشین نشسته بودو سرشو گذاشته بود رو فرمون....یه دربست گرفتمو سریع خوذمو رسوندم خونه..
تا رسیدم خونه یلدا گفت:
-دیوونه میدونی ساعت چنده؟...کجایی تو؟...اگه من نرسیده بودم میدونی چه بلایی سر بابات میومد؟
-بابا؟..کجاست؟
-الان حالش خوبه....خوابیده..
رفتمو در اتاقشو آروم باز کردم....خوابیده بود...
-میگم کجا بودی؟
-کیان اومده بود در آموزشگاه...
-چی؟..کیان؟...پس بالاخره پیدات کرد....چی گفتی بهش؟
-گفتم حامله ام...
-چی؟...گفتی؟
-آره.....مطمئنم دیگه پیداش نمیشه...یعنی امیدوارم که دیگه پیداش نشه...

............................
روزها از پس هم میگذشت...الان هشت ماه بودم...بابا هم جریانو فهمیده بود خودشو سرزنش میکرد سعی میکردم آرومش کنم ولی نمی شد...هر روز ضعیف تر میشد...

یلدا-ببین چی خریدم...
-این چیه خریدی؟
-خوب واسه بچس دیگه...
-ممنون این لباسا خیلی خوشگلن....
-اینا که چیزی نیست بیا الان باهم بریم خرید...
-نه احتیاج نیست...
-یعنی چی؟...هر چیم که باشه بچته...
با ناراحتی بلند شدمو لباسامو پوشیدم و با هم رفتیم بیرون،یلدا جلو یه مغازه که لوازمه بچه میفروخت...
خودم دلم نمی خواست بفهمم جنسیت بچه چیه برای همین نمی دونستم لباس دخترونه بخرم یا پسرونه...
یلدا-میگم تو لباس پسرونه بخر...من دخترونه میخرم..
-نه نمی خواد پولاتو حروم کنی حالا همین جوری چند مدل میخریم تا بعد...
-آخه نمیشه که...
با بغض گفتم:
-چه فرقی میکنه...
-خیلی خوب...آروم باش...
یه کالسکه با چند تا لباس که خریدیمو اومدیم خونه.....
........
باباجلو تلویزیون نشسته بودو تلوزیون نگاه میکرد اما مشخص بود که حواسش نیست....
-سلام بابا
-سلام دخترم...دوستت نیومد؟
-نه...رفت خونه...
-رفته بودی خرید؟
با صدایی آروم گفتم:
-آره...با یلدا رفتیم برای بچه یکم خرید کنیم...
سرشو انداخت پایین...رفتم جلوش زانو زدمو دستاشو گرفتم:
-بابا خواهش میکنم.....اینقدر ناراحت نباشین...
-مگه میشه....من باعث تمام این مشکلاتم...
-نه اصلا اینطور نیست...بابا خواهش میکنم ناراحت نباشین...دلم نمی خواد ناراحتیتونو ببینم...
دستاشو از دستام بیرون آورد...اشکامو پاک کرد وگفت:
-منو ببخش....
................................
از صبح دلم درد میکرد.... اما هنوز زود بود آخه تازه 8 ماه بود و یک ماه دیگه مونده بود....
وقتی داشتم ظرفارو میشستم دلم درد وحشتناکی گرفت طوری که بشقاب از دستم افتادو شکست....بابا با ویلچر از اتاق اومد بیرون و وقتی منو تو اون حالت دید...رفت سمت تلفن....از صورتم عرق میچکید..
......
چهره هارو به خوبی نمی دیدم و صداها برام نامفهوم بود....
...............
وقتی به هوش اومدم خودمو رو تخت بیمارستان بودم....با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم:
-آب...
یلدا سرشو گذاشته بودکنار تخت...وقتی صدامو شنید سرشو بلند کردو نگام کرد:
دستمو بین دستاش گرفتو با بغض گفت:
-صبر کن دکترت بیاد.....
-بچه چیه؟
-دختر....یه دختره نازو خوشگل....
یه دختر...خدای من.زیر لب گفتم:
_میشه ببینمش؟
یلدا گفت:
_الان حال مساعدی نداری،برای خوردن شیر میارنش پیشت!
شیر....من الان یه مادر واقعیم.به زحمت گفتم:
_اما من میخوام ببینمش!
_عزیزم نمیشه.
پس از چند دیقه دیگه چیزی رو حس نکردم و وقتی چشمام رو باز کردم یلدا کنارم بود.پفت:
_بیدار شدی؟...این دختره ت شیر میخواد!
دخترم...حالم بهتر شده بود.دیگه اون حس رخوت رو مثل قبل نداشتم.گفتم:
_کو کجاس؟
در حالی که از جاش بلند میشد،گفت:
_الان میگم بیارنش.
وقتی رفت بغض کردم.دوست داشتم الان جای یلدا بردیا کنارم میبود تا منو با محبت بغل کنه و بگه هم منو هم دخترشو خیلی دوس داره.
صدای یلدا که میگفت:«اینم از دختر خانومت»منو از فکر و خیال بیرون اورد.چشمم به تختی بود که داشت به سمتم میومد.با دیدن یه دختر بچه که یه دست نداشت،بغضم ترکید و گفتم:
_یلدا این چرا دست نداره؟!
یلدا با خنده گفت:
_خل و چل اینو قنداقش کردن!دست نداره دیگه چه صیغه ایه؟!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
رمان، محصول عصر مدرن است؛ دوره اي که انسانها فرصت نوشتن و خواندن دارند و اين کار جز از طبقه اي که فرصت فراغتي براي کتابخواني دارد، برنمي آيد. در شرايط امروز ايران نيز ما با رمان نويسان و رمان خوانان بسياري مواجه هستيم؛ رقمي که بي اغراق هر روز بر تعدادش افزوده مي شود. شرط اصلي براي رمان نويسي اين است که فرد توانايي خواندن و نوشتن داشته باشد و بتواند آثار داستاني را بخواند و به دنبال آن، اثري خلق کند . شرط ديگر علاقه است و او بايد کار را با دقت و علاقه دنبال کند ایمیل مدیر وبلاگ : hasan_atashpange@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 60
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 137
  • بازدید ماه : 459
  • بازدید سال : 3,239
  • بازدید کلی : 34,718
  • کدهای اختصاصی