loading...
رمان های عاشقانه.بروز ترین سایت رمان
98ai بازدید : 1789 شنبه 14 دی 1392 نظرات (0)
-دهنتو ببندوفکر بیخود نکن....من باهاش کاری ندارم....حتی نمی خوام ببینمش....فقط آزادش کن....اگه تو ناراحت نیستی....من ناراحتم که اون تو زندانه.... نه به خاطر این که فکر کنی دوسش دارم..فقط....فقط....
-فقط چی؟
-زجر کشیدن خیلی سخته....تو حتی به اون دروغ گفتی که من برگشتم پیشت...از اونجا بیارش بیرون.
-یعنی تو اونو بخشیدی؟
-بخشیدن با دوست داشتن فرق داره....من فقط اونو بخشیدم...
بلند شدمو گفتم:

98ai بازدید : 214 شنبه 14 دی 1392 نظرات (0)
-بالاخره نگفتی...


-چیو؟


-بازم میگه چیو...توچرا اینقدر بی خیالی بچت سه ماه دیگه باید بره مدرسه...نکنه می خوای بی سواد بمونه..


نفس عمیقی کشیدمو گفتم:


-خودم تو خونه یادش میدم....


-چطوری؟...تو که وقت سر خاروندنم نداری....تازه به فرض یادش دادی....درآینده می خواد چی کار کنه...اون مدرک می خواد....

98ai بازدید : 1629 جمعه 13 دی 1392 نظرات (0)
-تو اتاق خوابیده....
بلند شد و رفت سمت اتاق....منم رفتم آشپزخونه تا یه لیوان چایی بخورم....یادم اومد که گردنبندی که بردیا بهم داده بودو دیشب گذاشته بودم رو میز...اگه میدیدش خیلی بد میشد....سریع رفتم سمت اتاق...
باران هنوز خواب بود....بردیا کنار میز وایساده بود و گردنبندو دستش گرفته بود....متوجه من شد و برگشت سمتم...
من-خوب....من....میتونی برش داری...
-فکر نمی کردم نگهش داشته باشی....
برام گفتن این کلمات خیلی سخت بود....
-میتونی....ببریش...

98ai بازدید : 213 جمعه 13 دی 1392 نظرات (0)
نفس راحتی کشیدم اما با هق هق گفتم:
_مطمئنی؟!
بچه رو بلند کرد و گفت:
_آره...حالا بیا بهش شیر بده.
با تردید بغلش کردم و به صورت قرمزش خیره شدم.روی بازوش ست کشیدم تا مطمئن بشم دست داره.در حالی که لباسم رو بالا میزدم،گفتم:
_یلدا این چرا مژه نداره؟!
_سمانه اگه این بچه شیر نمیخواست همینجا خفه ت میکردم...بچه ت فقط 4 ساعته شه...بعدشم،مژه داره به این قشنگی!
کمی که به صورتش دقت کردم متوجه مژه های کم پشتش شدم.بینی کوچولو و لبای قلوه ای ای داشت.وقتی سینه م رو به دهنش نزدیک کردم،دهنش رو باز کرد و دنبال منبع غذاییش گشت.
همون موقع متوجه لثه هاش شدم ناخودآگاه محکم به خودم فشردمش.سرشو دست کشیدم و با لبخند گفتم:
_یلدا با اینکه کچله اما خوشگله،نه؟
لبخندی زد و نردیک تر اومد و گفت:
_آره خیلی ماهه!
بعد از چند لحظه مکث با ترس پرسیدم:
_شبیه منه یا بردیا؟
_تا الانش که شبیه تو!

98ai بازدید : 314 پنجشنبه 12 دی 1392 نظرات (0)
-بگو دیگه...
-نه...خودت میفهمی...بیا این آدرسه شرکتشه....
-این شرکت ماله اونه؟
-آره....اگه بردیا رو ببینی نمیشناسیش....شاید باورت نشه ولی این بردیا بود که باعث ورشکستگیه پدرام شد....بی خیال خودت میری میبینش....من دیگه باید برم دنباله آریا....خداحافظ......
-خداحافظ....
بعد از رفتن دریا هنوزم همونجا نشسته بودم...حالا جراتم برای دیدنش خیلی کمتر از قبل شده بود.....یعنی اینقدر تغییر کرده؟
ساعت 10 رسیدم خونه.....رفتم تو اتاق...یلدا پیش باران خوابیده بود....
آروم لباسامو عوض کردم و جلو میز آرایشم نشستم...دستمو سمت کشو بردمو بازش کردم و زنجیرو از توش برداشتم....

98ai بازدید : 348 پنجشنبه 12 دی 1392 نظرات (0)
_بابامو اگه ادامه بدی میذارم میرما...!
حدود یه ساعت با هم حرف زدیم که در اتاق باز شد و یلدا با یه سبد گل وارد شد.با خنده گفت:
_خلوت پدر دخترو که بهم نزدم؟
بابام با تعجب به یلدا نگاه کرد و من گفتم:
_دوستم یلدا...اون بهم کمک کرد پیدات کنم!
بابا سلام کرد و یلدا گفت:
_تو رو خدا منو نفرین نکنینا!سمانه اصرار کرد وگرنه من نمیخواستم شما بدبخت شین!
بابام خندید و منم به خنده افتادم.وقتی میخندید نمیخواستم ازش چشم بردارم...چقد دلم براش تنگ شده بود واقعا!
شب با هم رفتیم خونه من و یلدا اون شبمم موند خونه من.موقع خواب بهم گفت:
_سمانه...چه حسی داشتی باباتو دیدی؟!
_نمیدونم....خیلی خوشحال بودم....خیلی!!
_حالا واقعا میخوای بیاریش اینجا؟!
_معلومه که میخوام این کارو بکنم!

98ai بازدید : 157 چهارشنبه 11 دی 1392 نظرات (0)
-باورم نمیشه تونسته اینقدر راحت فریبمون بده...
خسرو-کافیه ....رو به من گفت:
-بیا اینارو امضا کن و واسه همیشه گم شو..
.بلند شدمو رفتم سمتشون...با دستایی لرزان برگه هارو از رو میز برداشتم...یکیش رضایت برای طلاق بوده و اون یکیشم برای اموالی بود که به نامم شده....جفتشم امضا کردمو گذاشتم جلوش....
-همین الان از این جا برو....دعا کن هیچ وقت چشمم بهت نیفته.....
اومدم بیرونو با صدای بلند گریه کردم....
پدرام-معذرت می خوام.....
-نه تقصیر تو نیست....دست کرد جیبشو یه چکو گرفت جلوم
-سفید امضاس....
-نه....احتیاج ندارم....هنوز اون سی ملیونیو که بهم دادی دارم خداحافظ.....وبه طرف در حرکت کردم.....
از خونه اومدم بیرون....حالا کجا باید میرفتم؟.

98ai بازدید : 218 سه شنبه 10 دی 1392 نظرات (0)
همه غذاشونو خورده بودن...کیان رفت گیتارشو از پشت ماشین آورد و گفت:
-به افتخار کسی که عاشقانه دوسش دارم می خوام یه آهنگ بزنم...
آقای حمیدی-یعنی میشه منم تو رو تو لباس دامادی ببینم...
کیان-مطمئن باش که میبینی...
با من بگو از عشق ای آخرین معشوق
که برای رسوایی دنبال بهونم
با بوسه ای آروم خوابم رو دزدیدی
تو شدی تعبیر یک رویای شبونم
من تو نگاه تو دنیامو میبینم
فردای شیرینم نازنینه من....
چشمای تو....
افسانه نیست....

98ai بازدید : 195 دوشنبه 09 دی 1392 نظرات (0)
_شوهرتم!
از شدت ضربه گیج شده بودم....خدایی دست مردا خیلی سنگینه!حتی بابامم تا حالا منو نزده بود؛بابام....یهو زدم زیر گریه!
بردیا بهم نگاه کرد و سرش تکون داد و خواست بغلم کنه که داد زدم:
_ولم کن بردیا...تو چرا اینجوری شدی؟!چطور تو با لیندا اینور اونور میری من نباید چیزی بگم اما نگاه کیان باعث میشه تو روم دست بلند کنی؟؟من آشغالم یا تو؟!
اینو گفتم و هق هق کنان روی تخت دراز کشیده و پتو رو روی سرم کشیدم.بردیا از پشت بغلم کرد و گفت:
_منو لیندا-
حرفشو قطع کردم و گفتم:
_به درک که فرق دارین....بردیا ولم میکنی یا پاشم رو زمین بخوابم؟!

98ai بازدید : 231 یکشنبه 08 دی 1392 نظرات (0)
_اگه مجبور نمیشدم اصلا صدات نمیکردم،به خدا خیلی لوسی!
خندید و گفت:
_فک کردی نمیدونم هر موقع از این حرفا میزنم ته دلت قند آب میشه؟
_اصلا ته دلم قندون میشکنن!
پالتوم رو از رو تخت برداشتم که دیدم بردیا داره بهم نگاه میکنه:
_یقه لباست خیلی بازه ها!
_چیه غیرتی شدی؟!
_فقط خواستم بگم تحریک کننده س!
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت.میدونستم فقط میخواد اذیت کنه و اهمیت نمیدادم.شالم رو سرم کردم و ازاتاق خارج شده و یکراست رفتم سمت حیاط .
با دیدن فورد جدید بردیا نفسم رو با عصبانیت بیرون دادم و عقب نشستم.گفت:
_خانوم بنده شوفرتون نیستم....بفرمایین جلو!
_فقط برو حوصله ندارم!

98ai بازدید : 191 شنبه 07 دی 1392 نظرات (0)
چراغا خاموش بود، بردیا هنوز نیوده بود ....خریدارو گذاشتم آشپزخونه و رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم..و دوباره رفتم آشپزخونه....


نگای تیشرت بردیا کردم ،از خریدنش پشیمون بودم! همینجوری انداختمش رو میز و مشغول چیدن بسته ها تو کابینتا شدم....


اینقدر سرگرم کارم بودم که متوجه اومدن بردیا نشدم ،چون ماشین نداشت نفهمیدم کی برگشته بود


برگشتم عقب و بردیا رو دیدم که تیشرتو از رو میز برداشته بود وداشت نگاش میکرد....


بردیا-این برای کیه؟


-مال تو نیست بزار سر جاش...


در حالی که یه پوزخند مسخره گوشه لبش بود گفت:


-پس مال کیه؟

98ai بازدید : 338 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)
-من فقط می خواستم یه درسی به اون بردیای احمق بدم....اما اشتباه کرد که باهام در افتاد میدونم باهاش چیکار کنم...
-ولش کن بابا تو اصلا اخلاقته وقتیم که پیش اشرف بودیم به خاطر همین لجبازیت زیاد کاری باهات نداشت ولی این فرق داره این زندگی توئه بردیا الان شوهرته...
-ای وای بازم شد دریای مهربون اصلا بی خیال....کاری نداری؟
-نه عزیزم خداحافظ
گوشیو قطع کردم فکری به سرم زد
شماره ی پدر بردیا رو گرفتم
-الو.....سلا بابا
-سلام دخترم اتفاقی افتاده؟

98ai بازدید : 173 پنجشنبه 05 دی 1392 نظرات (0)
_باز تو کم اوردی؟!
_اصلا آره...میخوای چی کار کنی،ها؟!
_هیچی...غذام رو میخورم...مگه قراره کاری انجام بدم؟!
عجیب میخواستم قدرت بروسلی رو داشتم و میز رو تو سرش خورد میکردم.آخرای شام گفتم:
_راستی بابا منم یه دوست دارم میخوام اونم دعوت کنم!
_باشه عزیزم چرا اجازه میگیری؟!...حالا کی هس؟!
لبخندی زدم و گفتم:
_کیان!
یهو چهارتا صدا با هم تکرار کردن:
_کیان؟!؟!

98ai بازدید : 38 چهارشنبه 04 دی 1392 نظرات (0)
-همینجوری داشت منو میکشید...
-دیوونه گوشم....نکش
-بگو غلط کردم!
عمه-بردیا چیکار داری میکنی؟
بردیا سریع گوشمو ول کرد
در حالی که گریم در اومده بود رفتم پیش عمه و گفتم:
دست بزن داره ببین چیکارم کرد ........و گوشمو بهش نشون دادم
عمه نگاه غضبناکی به بردیا انداختو گفت:
-اینکارا از شما بعیده....چطور میتونی رو یه دونه دختر داداشم دست بلند کنی؟
بردیا-بله....ببخشید...من شرمنده ام...تقصیر خودش بود
-مگه شما بچه این که اینکارارو میکنین؟
-شرمنده....

98ai بازدید : 134 سه شنبه 03 دی 1392 نظرات (0)
نوشته شده در تاريخ جمعه سی و یکم تیر 1390 توسط sahar | آرشیو نظرات
درو بستمو اومدم....داشتم میرفتم داخل ساختمان که دیدم احمد آقا درو باز کردو ماشین بردیا اومد تو.... سریع رفتم تو پیش عمه رو مبل نشستم..
عمه-خالت با پرهام کجا رفت؟
-خوب....رفتن....چیزه
-سلام...
عمه-سلام بردیا....اینورا...
بردیا-اومدم با باران بریم وسایل خونه رو بخریم....
من-من نمیام....
عمه-نمیشه که عزیزم.....زود برو حاضر شو....
با بی میلی بلند شدم .....می خواستم بمونم خونه تا خاله و پرهام بیان....دکمه های مانتومو بستمو رفتم پایین....

98ai بازدید : 74 دوشنبه 02 دی 1392 نظرات (0)
_خاله،چرا واسه پرهام زن نمیگیری؟!
خاله م خندید و گفت:
_خودش نمیخواد،من که از خدامه!
_اگه خواستین من یه نفرو سراغ دارم!دختر خیلی خوبیه اما فقیره!
_نه بابا...هم طبقه خودمون میخوایم!
_میل خودتونه ولی اگه ببینینش عاشقش میشین،مطمئنم پرهامم خوشش میاد!
_آخه فرهنگ اون با ما خیلی فرق داره...!نه نمیشه!
_در هر صورت از ما گفتن بود...از دستتون میره!خودشم خواستگار داره چندتا!حالا دیگه به من ربطی نداره!
_بذار با همونا ازدواج کنه!پس فردا کولی بازی در میاره!
اخمی کردم و گفتم:

98ai بازدید : 103 یکشنبه 01 دی 1392 نظرات (0)
-خاله چيزي شده؟
عمه:نه عزيزم ....ما ميريم پايين وقتي همه ي مهمونا اومدن صدات ميكنيم تو هم بيا....
-باشه من منتظر ميمونم.....فقط دارم از گشنگي ميميرم....يه چيزي بيارين بخورم..
عمه-ميگم معصومه يه چيزي برات بياره.....
خانومه كه آرايشم كرد منم نشستم رو صندلي.....كه پدرام اومد داخل....چند لحظه مثل مجسمه نگام كردو بعد گفت:
-اتفاقي كه نبايد بيفته ميوفته......
-خانوم ميشه بيام تو؟
-بيا تو معصومه....
وقتي معصومه اومد تو پدرام رفت بيرون......اين پدرام ديگه داشت ميرفت رو اعصابم.....
يه ليوان شير و يه كم كيك خوردم.......

98ai بازدید : 158 شنبه 30 آذر 1392 نظرات (0)
باصداي بلندي گفت:
-اصلا تو تو اتاق من چيكار ميكني؟......بيرون
با ظاهر بي تفاوت وايسادم سر جام گفتم:
-ن....مي.....ر....م
بازو مو گرفتو پرتم كرد بيرون و درم بست
-خرمگس قطبيه.........هويج گيج.......
-تو اين فحشهاي خوشگلو از كجات در مي آري؟
-پرهام برو گمشو حوصلتو ندارما.........
يه تنه محكم بهش زدمو از كنارش رد شدم حوصله نداشتم از پله ها برم پايين نشستم رو نرده و سر خوردم پايين

98ai بازدید : 391 جمعه 29 آذر 1392 نظرات (0)
ساعت حدودای 8 شب بود که دیگه دیدم این روده کوچیکه داره لباس پلوخوریش رو میپوشه تا روده بزرگه رو یه لقمه کنه. از اتاقم اومدم بیرون،فقط نمیدونستم آشپزخونه کجاست!ماشالا خونه از کاخ سفیدم بزرگتر بود! خاله روی مبل نشسته بود و با تلفن حرف میزد.با دیدن من خدافظی کرد و گفت: _بیدار شدی خاله؟؟اون عمه ت هنوز خوابه عزیزم! _وا خاله مگه عمه م چشه انقد ازش بدتون میاد؟! خندید و گفت: _هیچیش نیس!گشنته؟ _نه فقط روده هام میخوان طعم همدیگرو بچشن! دوباره خندید و در حالی که به سمت پذیرایی میرفت،گفت:

98ai بازدید : 160 پنجشنبه 28 آذر 1392 نظرات (0)
عشق زمستاني
فصل اول
سمانه.......سمانه
اين صداي اشرف بود
-زود باش.......چيكار ميكني پس........
-صبر كن بابا الان ميام چه خبرته!
دریا-تو هم خوشت میادو اینو حرص بدیا!.....برو دیگه!
-بزار چند دقیقه دیگه هم میمونم تا خودش بیاد بالا....
-به خدا خیلی لج بازی....
-ای بابا....چه معنی میده ما همش به حرفای این زنیکه گوش بدیم.....جز اینه که همش حق مارو میخوره؟....ماهی یه کفش و لباس خریدن که نشد پول!
دریا هلم داد سمت درو گفت:

درباره ما
رمان، محصول عصر مدرن است؛ دوره اي که انسانها فرصت نوشتن و خواندن دارند و اين کار جز از طبقه اي که فرصت فراغتي براي کتابخواني دارد، برنمي آيد. در شرايط امروز ايران نيز ما با رمان نويسان و رمان خوانان بسياري مواجه هستيم؛ رقمي که بي اغراق هر روز بر تعدادش افزوده مي شود. شرط اصلي براي رمان نويسي اين است که فرد توانايي خواندن و نوشتن داشته باشد و بتواند آثار داستاني را بخواند و به دنبال آن، اثري خلق کند . شرط ديگر علاقه است و او بايد کار را با دقت و علاقه دنبال کند ایمیل مدیر وبلاگ : hasan_atashpange@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 60
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 133
  • بازدید ماه : 455
  • بازدید سال : 3,235
  • بازدید کلی : 34,714
  • کدهای اختصاصی