loading...
رمان های عاشقانه.بروز ترین سایت رمان
98ai بازدید : 34 پنجشنبه 28 آذر 1392 نظرات (0)
_"سلام"
پویا سرشو بالا آورد و به سردی جواب داد:"سلام"
لحن سردش پشتمو لرزوند، تا حالا هیچوقت اینجوری ندیده بودمش.
با نگرانی پرسیدم:"چیزی شده؟"
_"آره! بشین"
فورا اطاعت کردم!
با لحن مهربانتری پرسید:"چی میخوری؟"
_"هیچی! نگرانم کردی! زودتر بگو کسی چیزیش شده؟"
_"نه! آروم باش راستش در مورد خودمونه!"
"خب؟"
من من کنان گفت:" من فکر میکنم من..."
با صدای گرفته ای گفتم:" بگو! من ناراحت نمیشم"
_"خب فکر کنم بهتره به هم بزنیم"
حیرت زده پرسیدم:"برای چی؟"
_"خب ما به درد هم نمیخوریم، یعنی تفاهم...."
عصبی حرفشو قطع کردم و گفتم:"طفره نرو چرا دلیل اصلیشو نمیگی! تو از اولم منو دوست نداشتی!"
سرشو پایین انداخت و گفت:" من عاشق هیچکس نیستم! درسته من عاشقت نبودم عاشق هیچکس نبودم! اما می خواستم باهات ازدواج کنم چون دوست دارم و ازت خوشم میاد! اما وقتی عشقی درکار نیست باید جنبه های دیگه رو در نظر گرفت! ما واقعا توی هیچ چیز با هم تفاهم نداریم"
داد زدم:" به همین سادگی؟؟!! یکسال منو آوردی اینجا! تو پاریس که آخرش این چیزا رو بگی؟"
"متاسفم"
هجوم اشک به چشمهامو حس کردم. چند دقیقه ای رو در سکوت محض گذروندیم تا اینکه بالاخره با صدای آرومی پرسید:"می خوای چیکار کنی؟"
_"بر می گردم ایران."
دستشو توی جیبش کرد، بلیطی در آورد و به طرفم گرفت:" میدونستم با اولین پرواز برمیگردی ایران! فردا ساعت 4 بعد از ظهر"
"ممنون"
"منتظرم باش! میام دنبالت"
"باشه! مرسی. خب بهتره که من برم...! مم... باید وسایلمو جمع کنم"
"خداحافظ"
سوار ماشین شدم و به بی توجه به اشکهایی که امانم و بریده بودند به سمت خونه حرکت کردم. مسیر نیم ساعته ی کافه تا خونه به اندازه ی نیم قرن گذشت....!!!
همین که رسیدم و وارد خونه شدم خودمو پرت کردم روی تخت و انقدر گریه کردم که تقریبا از هوش رفتم!!!
با صدای لطیف و مهربون همخونم، نیکا چشمامو باز کردم.
نیکا با مهربونی پرسید:" چیزی شده؟ چشمات پف کرده و قرمز شده"
بغض کردم و گفتم:"پویا....!"
با نگرانی پرسید:" چیزیش شده؟"
_"باهام به هم زد....!"
و دوباره زدم زیر گریه. نیکا بغلم کرد و در حالی که نوازشم می کرد گفت:" از اولشم لیاقتتو نداشت! بلند شو ببینم!!!! همچین گریه میکنه انگار که من مردم!!! به مرور زمان فراموشش میکنی!"
با ناراحتی گفتم:" نیکا راستش من دارم از اینجا میرم!"
جاخورد و گفت:" چی؟ کی؟"
_"فردا بعد از ظهر"
ناراحت شد و همراه من به گریه افتاد!!!
چند دقیقه ای در آغوش هم گریه کردیم اما زودتر از من به خودش اومد. اشکاشو پاک کرد و گفت:" قراره با پویا بری؟"
"آره"
دوباره با بغض گفت:"دلم خیلی برات تنگ میشه"
"منم همینطور!! باید قول بدی که میای دیدنم! تا کی میخوای اینجا بمونی؟ وقتشه که برگردی!"
"خودمم تو همین فکرم! خب احتمالا تا دو سه ماه دیگه منم بر می گردم!"
با خوشحالی خندیدم و گفتم:"آخ جوووون!!"
از کنارم بلند شد و گفت:" نمی خوای وسایلتو جمع کنی؟"
یاد پویا باعث شد حس کنم خنجری در قلبم فرورفته! اما چیزی به روی خودم نیاوردم . چمدون بزرگم رو برداشتم ، به جز لباس تنم و لباسی که قرار بود فردا بپوشم هرچی داشتم ریختم تو چمدون. یکی از کتابای شعرمو که نیکا خیلی دوست داشت براش به یادگار گذاشتم.
اون شب من و نیکا تا صبح نخوابیدیم. تمام شب گریه میکردیم و خاطرات مشترکمونو مرور می کردیم.
اون شبو هرگز از یاد نمی برم یکی از بهترین شبهای زندگیم بود.

بعد از نماز صبح، صبحانه ی مختصری خوردیم و مشغول جمع کردن وسایل باقی مونده شدیم. صدای زنگ تلفن اون وقت صبح باعث تعجبمون شد. روبه نیکا گفتم:"من جواب میدم" و به طرف تلفن رفتم:"بله؟"
_"سلام، منم"
با شنیدن صدای پویا دوباره همون حس لعنتی به سراغم اومد.
_"کاری داری؟"
_"می خواستم بگم ساعت 11 میام دنبالت! راه زیادیه و میدونی که باید چند ساعت زودتر توی فرودگاه باشی."
_"باشه! ممنون منتظرم"
_"فعلا"
گوشیرو که گذاشتم دوباره ناخواسته اشکهام سرازیر شد. اما به خاطر نیکا خیلی زود خودمو جمع و جور کردم و به سختی خندیدم. با همه جای اون خونه، با تمام شهر، با تک تک خاطراتم خداحافظی کردم و خودمو برای یک زندگی تازه آماده کردم... دور از اینجا... بدون پویا....
طرفای یازده و ربع بود که سروکله ی پویا پیدا شد. به گرمی نیکا رو در آغوش گرفتم، هردومون انقدر گریه کردیم که دیگه نفسمون بالا نمیومد، فکر ندیدن نیکا بدجوری آزارم میداد... توی این یکسال همدم شادی و غصه هام فقط و فقط نیکا بود. بالاخره اون لحظه ی تلخ تموم شد. هرجوری بود دل کندم ، وقتی سوار ماشین پویا شدم هنوز گریم بند نیومده بود...
پویا، کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:"خواهش میکنم بس کن"
معصومانه گفتم:"معذرت می خوام"
با پشیمانی گفت:"نه! من معذرت می خوام، دوست ندارم گریه ی گسی رو ببینم! خب، بریم؟"
سرمو به نشونه ی موافقت تکان دادم و اون هم بدون اینکه حرفی بزنه به راه افتاد. تمام مسیر خونه تا فرودگاه در سکوت کامل طی شد. ساعت یک و نیم توی فرودگاه بودیم. حال خوبی نداشتم، برای همین همه ی کارارو به پویا سپردم. اونقدر ناراحت بودم که اصلا متوجه گذر زمان نشدم.
درست نمیدونم چقدر گذشته بود که پویا با ملایمت گفت:"دیگه وقت رفتنه"
اشکامو پاک کردم و از جام بلند شدم.زیرلب گفتم:" به خاطر همه ی زحمتایی که کشیدی ممنونم!"
برای اولین بار جوشش اشک رو در چشمهاش دیدم. جلو اومد و برای آخرین بار منو در آغوش کشید. خیلی آروم گفت:"ممنون! تو از همه جهت از من بهتری. باور کن این جدایی بیشتر به نفع توئه! منو می بخشی؟"
درحالی که گریه میکردم گفتم:"امیدوارم خوش بخت شی! خداحافظ"
لبخند تلخی زد و گفت:"خداحافظ!"
چمدونم رو برداشتم و حرکت کردم، برای آخرین بار برگشتم و نگاهی به او انداختم. دیر شده بود، برگشتم و به راهم ادامه دادم.... راهی که...
**
سرمو به پنجره ی هواپیما تکیه دادم و چشمامو بستم... دیگه نباید به پویا فکر می کردم...
نیم ساعت به زمان فرود باقی مونده بود که از توی کیسه ی کوچکی که همراهم بود، مانتو و شالی رو که با خودم آورده بودم برداشتم و پوشیدم. وضع آشفته ی هواپیما باعث شد لبخند بزنم، همه در حال جنب و جوش بودن و داشتن لباس عوض می کردن...!
ناگهان چیزی یادم اومد! آه خدای من!!! اصلا یادم رفته بود به خانوادم خبر بدم!!! حالا حتما حسابی شوکه می شدن!!! اگه سراغ پویا رو می گرفتن چی باید می گفتم؟؟؟!!!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:"خدایا به امید تو!! هرچه باداباد!"
هواپیما که نشست تا چمدونمو بگیرم یک ساعتی طول کشید. تک و تنها به سمت تاکسی فرودگاه رفتم و یه ماشین گرفتم، آدرس خونه رو به راننده دادم و چمدونمو تو صندوق عقب گذاشتم.
"خانم! خانم! بیدار شین رسیدیم.!"
صدای راننده باعث شد از خواب بیدار بشم کرایه شو دادم، از ماشین پیاده شدم و چمدونم رو هم برداشتم.
زنگ در رو زدم اما کسی جواب نداد. نزدیک بود قلبم از جا کنده شه!!! اگه خونه نبودن چی؟؟؟!!
برای بار دوم زنگ زدم و اینبار سرایدار خونه، مش رحیم در رو برام باز کرد. نفس راحتی کشیدم و سلام کردم!!! پیرمرد بچاره دهنش باز مونده بود خندید و گفت:"خانم شما... اینجا؟! خانم!"
و بعد زد زیر گریه! لبخندی زدم و گفتم:" مش رحیم چیشده؟خوشحال نیستی که برگشتم؟"
با مهربانی لبخند زد و گفت:" این چه حرفیه خانم؟ دارم بال در میارم! اشک شوقه!! چیشد که انقدر یهویی برگشتین؟"
با خنده گفتم:" اگه اجازه بدی بیام تو همه چیز رو میگم!!!"
سریع از جلوی در کنار رفت و گفت:" ببخشید خانم انقدر حواس پرت شدم که خدا میدونه!! پیریه دیگه!"
"بقیه خونه ان؟"
"بله خانم! همه هستن. بفرمایید خیلی خوشحال میشن"
لحظه ای که بعد از یکسال دوباره خانوادمو دیدم واقعا با شکوه بود! همه حیرت زده به من خیره شده بودن. مادر،پدر، خواهر بزرگترم هیما، مادرجونم. اولین کسی که به خودش اومد مادرجون بود. با مهربانی جلو اومد و منو در آغوش کشید. گفت:"قربونت برم عزیزم! چه کار خوبی کردی برگشتی! اینجا جات خیلی خالی بود!"
بعد مادر، پدر و هیما سه تایی به طرفم هجوم آوردن!!!! داشتم تو بغلشون له میشدم. در میان گریه خندیدم. بعد سیل بی امان سوالاتشون کلافم کرد!!
پدر:"چیشد که انقدر یهویی برگشتی؟"
هیما:"پس پویا کجاست؟"
گفتم:" راستش من و پویا به هم زدیم"
همه بدجوری جا خوردن و مادر گفت:"برای چی؟"
"ما... با هم نمی ساختیم...تفاهم نداشتیم و همش دعوامون میشد!"
مادرجون با مهربونی خاص خودش گفت:"خداروشکر که همین الان که هنوز دیر نشده تمومش کردین."
بقیه هم با خنده و انگار که اصلا اتفاقی نیفتاده حرفشو تایید کردن! خانواده ی من هیچوقت اونقدرا از پویا خوششون نمیومد! پس دلیلی هم نداشت که ناراحت بشن!!! این وسط تنها کسی که نمی تونست شرایطو درک کنه من بودم! منی که هنوز هم پویا رو دوست داشتم...!
با وجود خستگی زیاد، ترجیح دادم اون جمع صمیمی رو رها نکنم تا نزدیکای 2 صبح حرف میزدیم و می خندیدم و من تازه فهمیدم که چقدر محتاج این دور هم بودنها و این خنده های صمیمانه و خالصم! از بودن در کنار تک تکشون لذت می بردم. مخصوصا هیما! من و هیما از بچگی مثل دوتا قطب مخالف آهنربا بودیم قیافمون خیلی شبیه همدیگه بود اما اخلاقمون از زمین تا آسمون فرق داشت!!! هیما دختری شیطون و پرسروصدا بود که همیشه میخندید و خوشحال بود، هیچوقت علاقه ی چندانی به درس خوندن نداشت... اما آرزوش این بود که بره هنرستان و خوشبختانه موفق هم شد! برعکس من فوق العاده آروم و بی سروصدا بودم، عاشق درس بودم...یه جورایی یه خرخون به تمام معنا. اما با این حال منم شیطنتای مخصوص خودمو داشتم!!!!
موهای هردومون مشکی و فر بود! مژگان بلند و فری به همراه چشمان مشکی داشتیم!!! بینیمون به صورتمون میومد اما کمی گوشتی بود... در ظاهر اصلا به نظر نمیومد که هیما سه سال از من بزرگتره! بیشتر شبیه دوقلوها بودیم!!!
دیگه کم کم داشتم روی مبل از حال میرفتم که یه بار دیگه مادرجون به دادم رسید:"وای! بسه دیگه نمی بینین بچم داره از حال میره؟ بلند شو مادرجون باشو برو تو اتاقت راحت بخواب"
پدر با نگرانی گفت:"ببخشید دخترم فکر کنم زیادی خستت کردیم! به اتاقت دست نزدیم هنوزم مثل قبله برو بخواب"
نگاهی قدرشناسانه به همه انداختم و پله هارو دو تا یکی بالا رفتم تا به اتاقم رسیدم. با سرعت لباسمو عوض کردم و به خوابی عمیق فرو رفتم!!!
افسوس که این خواب عمیق دوام چندانی نیاورد... تا صبح هزاران بار از خواب پریدم و هر بار که به خواب میرفتم چهره ی پویا درمقابلم ظاهر می شد!
در واقع فراموش کردن پویا کار بی نهایت سختی بود! ما بیشتر از یک سال و نیم با هم بودیم و حالا این پایان تلخ....!
اون شب رو هر جوری بود به صبح رسوندم. اما نه فقط همون شب بلکه هیچ شبی از دست اون خابهای آشفته در امان نبودم..
**
**
**
.. یک هفته از بازگشتم به ایران میگذشت، در این مدت کوتاه تبدیل شده بودم به دختری آروم و گوشه گیر درست مثل زمانی که به مدرسه می رفتم! سر خودمو با خوندن کتاب و رفتن به کلاسای جورو واجور گرم میکردم!!!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
رمان، محصول عصر مدرن است؛ دوره اي که انسانها فرصت نوشتن و خواندن دارند و اين کار جز از طبقه اي که فرصت فراغتي براي کتابخواني دارد، برنمي آيد. در شرايط امروز ايران نيز ما با رمان نويسان و رمان خوانان بسياري مواجه هستيم؛ رقمي که بي اغراق هر روز بر تعدادش افزوده مي شود. شرط اصلي براي رمان نويسي اين است که فرد توانايي خواندن و نوشتن داشته باشد و بتواند آثار داستاني را بخواند و به دنبال آن، اثري خلق کند . شرط ديگر علاقه است و او بايد کار را با دقت و علاقه دنبال کند ایمیل مدیر وبلاگ : hasan_atashpange@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 60
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 19
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 149
  • بازدید ماه : 471
  • بازدید سال : 3,251
  • بازدید کلی : 34,730
  • کدهای اختصاصی