loading...
رمان های عاشقانه.بروز ترین سایت رمان
98ai بازدید : 218 سه شنبه 10 دی 1392 نظرات (0)
که تموم خواب و خیالم بود....
تقدیر من....
عشق تو شد....
که همیشه فکر محالم بود.....
شب های تنهایی هم رنگ گیسوته
آغوشتو وا کن بانوی مهتابی
دلواپسی هامو با خنده ای کم کن
که تویی پایان یک تردیدو بیتابی.....
من تو نگاه تو دنیامو میبینم
فردای شیرینم نازنینه من....
چشمای تو....
افسانه نیست....
که تموم خواب و خیالم بود....
تقدیر من....
عشق تو شد....
که همیشه فکر محالم بود........
بردیا رد نگاه بردیا رو گرفت و و وقتی دید نگاهش به منه،با عصبانیت دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند.به درختب تکیه زدم و نگاهمو بهش دوختم که با نگرانی بهم نگاه میکرد.پرسیدم:
_بردیا چیزی شده؟
بدون اینکه سوالمو جواب بده،گفت:
_باران تو داری چیزیو ازم پنهان میکنی؟
کمی هول شدم.اما سریع خونسردیمو حفظ کردم و گفتم:
_من چیو باید ازت پنهون کنم؟
از جلو بهم چسبید و گفت:
_نمیدونم...ولی انگار داری یه چیزیو پنهون-
لباشو که در دو سانتی لبای خودم بود،بوسیدم و گفتم:
_قاطی کردی حسابی عزیزم!
دیگه چیزی نگفت.عصر بود که بالاخره تصمیم گرفتن برگردن.توی راه ماشین بردیا خراب شد و انقد هوا سرد بود که نمیدونستیم بمونم با بردیا یا برم.
آخر بردیا نگاهی به دندونای من که تق تق به هم میخوردن انداخت و گفت:
_باران تو داری یخ میزنی...بهتره با پدارم بری،من میام!
«با پدرام»ش رو بلند گفت؛طوری که کیانم بشنوه.بوسیدمش و گفتم:
_مواظب خودت باش و زود برگرد!
تو ماشین که نشستم درست موقع که میخواستیم راه بیفتیم کیان سرشو از پنجره کرد تو و گفت:
_پدرام و سَ-باران خانوم...یادتون نره درخواستم چیه!
با وحشت نگاهی به پدرام انداختم و اونم متقابلا بهم نگاه کرد.راه که فتادیم بردیا زنگ زد:
_باران چی گفت؟
_سلام!
_سلام،چی گفت؟
_هیچی...به پدرام گفت یادت نره!
_چیو؟
_من از کجا بدونم؟!
_یعنی میخوای بگی تو نمیدونی؟
_بردیا چرا داد میکشی؟
ناخودآگاه بغش کردم.گفت:
_ببخشید...نگرانتم!
_نمیخواد نگران باشی...نیومد تعمیرکار؟
_نه فعلا که نیومده،من برم...خدافظ.
خداحافظی کردم و با قطع کردن ارتباط،به هق هق افتادم.دلم میخواست خالی شم.پدرام بهم نگاه کرد و گفت:
_سمانه شب بیا پیشم کارت دارم.باید یه فکری بکنیم!
رو مبل نشسته بودم که کیان کنارم نشست..
-خوب؟
-کیان چی از جونم می خوای؟...چرا دست از سرم بر نمیداری..
درحالی که لبخند میزد گفت:
-چرا نمی خوای باور کنی؟...دوست دارم...یادته اون موقع که گفتم بیای کافی شاپ بهت گفتم که دوست دارم ولی تو رفتی و بازم بردیا رو به من ترجیح دادی...اما این دفعه فرق میکنه...
از کنارش بلند شدمو گفتم:
-خیلی پستی..
باید با پدرام حرف میزدم...
در زدمو وارد اتاقش شدم..رو تخت نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود...
-پدرام..باید چیکار کنیم؟
بلند شد و گفت:
-نمی دونم...پدر دیگه طاقت شنیدن این حرفارو نداره...به خصوص حالا که باران مرده....فکری به ذهنم نمیرسه....
در حالی که بغض کرده بودم گفتم:
-قرار ما یه هفته بود ولی حالا..
-خواهش میکنم من خودم به اندازه کافی احساس گناه میکنم..نباید این کارو باهات میکردم...اما فکر میکنم بهترین کار اینه که با کیان ازدواج کنی...
-نه..نمی تونم...چقدر باید سختی بکشم ؟..مگه من چه گناهی کردم...من...من...بردیا رو دوست دارم
-خیلی خوب...گریه نکن......
.......
دلم نمی خواست شام بخورم ...از اتاق اومدم بیرون و رفتم اتاق خودمون ....رو تخت دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد...
......
وقتی بیدار شدم دیدم سرم رو سینه ی بردیاست و بغلم کرده....سرمو از رو سینش بلند کردم که دیدم چشماش بازه..
-کی اومدی؟
-خیلی وقت نیست...دیدم خوابی نخواستم بیدارت کنم..
-دوباره سرمو رو سینش گذاشتمو گفتم:
-میشه یه چیزی بپرسم؟
-از کی تا حالا اجازه میگیری؟...بپرس
-اگه یه روزی مجبور بشم ترکت کنم...چی کار میکنی؟
-خندیدو گفت:
-یه زنه دیگه میگیرم!
-جدی بگو...
-نمی دونم..تا حالا بهش فکر نکردم....
-اگه بهت خیانت کنم ودروغ بگم چی؟
-این حرفا چیه که میزنی؟
-خواهش میکنم بگو..می خوام بدونم.
-.......اما اگه بودی هیچ وقت نمی بخشیدمت!...اصلا بی خیال...
بلند شدم...طوری که صورتمو نبینه....... داشتم گریه میکردم...
-ببینمت؟
اهمیت ندادمو رفتم ...که از پشت بازومو گرفتو گفت:
-چرا گریه میکنی؟
نمی دونستم چی بگم
-خوب...دلم واسه مامانم تنگ شده..
بغلم کردو گفت:
-قربون اون دلت برم...اما من پیشنهاد میکنم دلت واسه من تنگ بشه!
کوبیدم رو سینشو گفتم
-بی مزه...ولم کن...
-نمی کنم...واز رو زمین بلندم کرد..
-بزارم زمین...چیکار میکنی؟...جیغ میزنما!
منو گذاشت رو تختودر حالی که میخندید گفت:
-بزن ببینم!
تا می خواستم جیغ بزنم لباشو گذاشت رو لبام......
-کی برام نی نی میاری؟
-چی؟!
-بچه!...من بچه می خوام یه پسر ناز و خوشگل مثل باباش...
-کی میره این همه راهو؟
-معلومه باران خوشگله!..
............
اون شب بهترین شب زندگیم بود...زمزمه های عاشقانه بردیا و نفس های داغش آدمو دیوونه میکرد.....
…………….
صبح زود همه از خواب بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحانه به سمت تهران حرکت کردیم...خوشحال بودیم که حداقل از دست نگاهای کیان راحت شدم..
ساعت 12 رسیدیم تهران...قبلش پدر کیان همه ی مارو برای شام دعوت کرد خونشون همه خسته بودن و حوصله نداشتن ولی اینقدر اصرار کرد که همه راضی شدن..
مانتوم رو پوشیدم و به بردیا گفتم:
_بردیا بریم؟
اونم کتشو تنش کرد و لبخندی زد و گفت:
_آره عزیزم من آماده م!
دلشوره ی عجیبی داشتم.با رسیدن به خونه شون نفسام به شماره افتاد.بردیا نگاهی بهم کرد و گفت:
_خانومی چته؟!حالت خوب نیس؟
_یه کم سردمه!
خندید و با اشاره ای به لباسام گفت:
_مانتوت که نازکه،زیرشم تاپ پوشیدی!
با نگرانی خندیدم و هیچی نگفتم.با وارد شدن به خونه موجی از گرما به صورتم خورد و یکم بهم آرامش داد.
ما آخرین نفر بودیم و همه قبلا اومده بودن.بهشون سلام کردیم تا خواستم روی مبل بشینم کیان جلوم ظاهر شد:
_سلام خانوم خانوما...خوش اومدی!
به سردی جوابشو دادم و کنار بردیا نشستم.کیان نگاهی بهم انداخت و سرشو به علامت تأسف تکون داد و رفت.همه ش یه چیزی تو دلم وول میخورد...ای خدا شب کی تموم میشه؟!
شام رو بردیا واسم کشید و کنارم نشست و گفتک
_باران نمیخوری؟
_چرا خیلی گشنمه!
بشقاب رو ازش گرفتم و مشغول خوردن شدم اما با دیدن کیان که جلوم نشست،اشتهام کور شد.نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم:
_باید بهش بگم،باید بگم... .
به کیان اشاره کردم بلند شه و خودم گونه بردیا رو بوسیدم و زیر گوشش گفتم:
_من یه دقه میرم دستشویی برمیگردم.
لبخندی زد و سرشو تکون داد.با کیان به یکی از اتاقا رفتم و گغتم:
_کیان بسه!
_چی بسه عزیزم؟
_این رفتارا کیان .من...من-
حرفمو قطع کرد و گفت:
_میدونستم...!
جلو اومد و لباش رو محکم روی لبام فشار داد.بعد از چند قانیه سیلی ای بهش زدم و گفتم:
_کیان این چه کاری بود کردی؟!
_اوه سمانه...
_اسم منو به زبون کثیفت نیار...میفهمی؟!
_سمانه میدونم که تو-
_کیان من حالم ازت بهم میخوره و میخواستم بهت بگم که دیگه تمومه....من تو رو نمیخوام،هر کار دوس داری بکن!
کیان بهم نگاه کرد و گفت:
_سمانه تو اونقدرا ئم احمق نیسی!
_چرا کیان...اگه موندن با عشقم حماقت،راه من احمقم!
اینو گفتم و از اتاق رفتم بیرون.کنار بردیا نشستم که گفت:
_چیزی شده؟
لبخند نیم بندی زدم و جواب دادم:
_نه...مگه قراره چیزی شده باشه؟!
خواست جواب بده که کیان بلند گفت:
_آقایون خانوما...توجه کنین لطفا!
همه با خنده به سمتش برگشتن.پرهام به دریا اشاره کرد که به کیان گوش کنه و کیان با نگاهی شرورانه به من ادامه داد:
_خب....من میخوام یه مطلبی رو به عرض همتون برسونم!
اینو گفت و به من و پدرام نگاه کرد.داشتم میمردم،نکنه...؟!
_یه حقیقتیو میخوام راجع به باران خانوم افشاءکنم...یا شاید بهتره بگم،سمانه؟!
اینو که گفت حس کردم چشمام سیاهی رفت.بند بند وجودم به لرزه افتاده بود.خسرو ا صدایی گرفته گفت:
_چی؟سمانه؟!کیان هیچ معلوم هس چی میگی؟
نگو نگو نگو.اما کیان گفت:
_باران خانوم شما سمانه س...یعنی باران نیس!
دیگه صدای پچ پچ دریا و پرهامم شنیده نمیشد.همه تو اون جو سنگین به من نگاه میکردن.کیان تنها صدای ممکن بود:
_پدرام به خاطر شما آقا خسرو،سمانه رو که شباهت عجیبی به باران داشت،جای باران معرفی کرد.
دوباره سکوت.نمیدونستم باید سرم رو بلند کنم یا نه.خسرو با صدایی لرزون به پدرام گفت:
_آره پدرام؟
بگو غلطه بگو...اما پدرام هیچی نگفت.دوباره کیان گفت:
_آقای فرهمند باید مرگ باران رو به شما تسلیت بگم،ایشالا غم آخرتون باشه!
_مرگ؟!
این کلمه انعکاس عجیبی داشت.کیان دوباره گفت:
_فقط خواستم بدونین که دیگه به اشتباه سمانه رو باران صدا نزنین!
اینو گفت و نشست.جو به قدری سنگین ده بود که تنفس رو برام سخت کرده بود.
_با-سمانه؟
سرم رو بلند کردم و به چهره سفید خسرو نگاه کردم.
داغی اشکو رو گونه هام حس میکنم...
بردیا بلند میشه و با صدای بلند رو به کیان میگه:
-تو خیلی غلط میکنی بدون مدرک حرف میزنی..
کیان-مدرک؟...البته....و پوشه ای روگذاشت جلو بردیا..
بردیا پوشرو باز میکنه یه سری برگه رو میبینه......
بعد بر میگرده و نگام میکنه...
-چطور تونستی؟
بعد بدون هیچ حرفی میره بیرون...
خسرو-پسره ی احمق...چطور تونستی این کارو بکنی...بدجور قرمز شده بود فشار رفته بود بالا...
پدرام میره بالای سرش:
-...بابا آروم باش...آروم باش....قرصاشو از جیب کتش در میاره و بهش میده...
خسرو با صدای گرفته گفت:
-برین گم شین جفتتون...برین..
عمه در حاالی که گریه میکرد گفت:
-مگه کرین برین دیگه...پدرام ببین با این حماقتت چه بلایی سر پدرت آوردی؟....
پدرام میاد طرفم و دستمو میگیره جرات ندارم تو روی بقیه نگاه کنم...
بی هیچ حرفی دنبالش میرم...وارد حیاط میشیم...
پدرام-نمی دونستم اون لعنتی واقعا این کارو میکنه...
صدایی از پشت سرم اومد....برگشتم
کیان در حالی که لبخندی گوشه لبش بود گفت:
-من هنوزم تو رو می خوام...نظرت عوض نشده؟
با بغض گفتم:
-نظرم؟....چرا فهمیدم که ....خیلی پستی...
-پست نه!....من تا حالا به هر چی خواستم رسیدم...تو هم یکی از اونایی...
پدرام-خفه شو...بریم باران..
نشستم تو ماشین...اشکام صورتمو خیس کرده بود...
پدرام-گریه نکن....امشب میریم آپارتمان من...
ماشینو روشن کردو راه افتاد....یاد سوالی که شمال ازش پرسیدم افتادم...اون گفت هیچ وقت منو نمی بخشه.....
آپارتمان پدرام بزرگ بود و 3 تا اتاق خواب داشت.....
-تو برو تو اون اتاق....مطمئنم فردا بابا احضارمون میکنه....آهی کشیدو رفت سمت اتاق خودش...
تمم شبو بیدار بودم به اتفاقات این چند ماه فکر میکردم....به سرنوشتم....به بردیا....
صبح زود بلند شدمو طفتم آشپزخونه....خیلی درهمو شلوغ بود....یه ذره مرتبش کردم که پدرام از اتاقش اومد بیرون...
-چه کار میکنی؟
-هیچی داشتم اینجا رو مرتب میکردم...چه قدر شلوغه...
-بی خیال بابا...من میرم...
موبایلش زنگ خورد و حرفش نصفه موند...رفت تو اتاقو بعد از چند دقیقه اومد بیرون....
-بابا می خواد ببینتمون....حاضر شو...
رفتم تو اتاقو سریع لباسامو پوشیدم....
.........
وارد خونه که شدیم...همه نشسته بودن به غیر از بردیا ...رفتمو کنار پدرام نشستم...نمی تونستم تو صورت هیچ کس نگاه کنم...
عمه-پدرام تو به چه حقی برداشتی یه دختره بی کسو کارو آوردی اینجا....واقعا خجالت نکشیدی؟...
پدرام-من اینکارو واسه پدر کردم نمی خواستم...
-نمی خواستی چی؟......تو واسه ما آبرو نذاشتی...
خسرو-بسه دیگه....
-سمانه باید طلاقتو از بردیا بگیری و بری....
سرمو گرفتم بالا...
-نه...آخه چرا؟....من...اونو....
-لابد می خوای بگی دوسش داری آره؟....نه اونم به طلاق راضیه مطمئن باش اگرم راضی نبود راضیش میکردم....اگرم کاری باهات ندارم به خاطر اینه که زنده بودنمو مدیون توام...قبل از رفتنت این برگه هارو امضا کن..
اشکام صورتمو خیس کرده بود...
خاله-نگاش کن چه گریه ای هم میکنه؟...وقتی این کارو کردی باید فکر آخرشم میبودی نه این که الان اشک تمساح بریزی...
پدرام-بسه خاله....

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
رمان، محصول عصر مدرن است؛ دوره اي که انسانها فرصت نوشتن و خواندن دارند و اين کار جز از طبقه اي که فرصت فراغتي براي کتابخواني دارد، برنمي آيد. در شرايط امروز ايران نيز ما با رمان نويسان و رمان خوانان بسياري مواجه هستيم؛ رقمي که بي اغراق هر روز بر تعدادش افزوده مي شود. شرط اصلي براي رمان نويسي اين است که فرد توانايي خواندن و نوشتن داشته باشد و بتواند آثار داستاني را بخواند و به دنبال آن، اثري خلق کند . شرط ديگر علاقه است و او بايد کار را با دقت و علاقه دنبال کند ایمیل مدیر وبلاگ : hasan_atashpange@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 60
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 28
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 158
  • بازدید ماه : 480
  • بازدید سال : 3,260
  • بازدید کلی : 34,739
  • کدهای اختصاصی