loading...
رمان های عاشقانه.بروز ترین سایت رمان
98ai بازدید : 23 یکشنبه 01 دی 1392 نظرات (0)
با عجله حاضر شدم و رفتم پایین مامان گفت:"سلام! صبحونه نخوری نمیذارم از در بری بیرون!"
"ولی من دیرم شده!"
رامین گفت:"تو برو من چند تا لقمه برات میارم! اگه ازین دیرتر بریم روهام می کشتمون!"
"اوه! باشه!"
سوار ماشین شدم و با خجالت گفتم:"سلام! ببخشید که یه کم دیر شد!"
روهام پوزخندی زد و گفت:"فکر نمیکنی باید بگی ببخشید که بازم مثل همیشه اینقدر دیر کردم؟؟!! یه روز نشد که به موقع برسیم سرکار!"
"میشه انقدر غر نزنی؟!"
"واقعنکه! خیلی پررویی! تازه داری از من ایرادم می گیری؟!"
"من اصلانم پررو نیستم! توقع تو زیاده! نمیتونستی بگی خواهش میکنم اشکالی نداره و تمومش کنی؟!"
"بحث کردن با تو بی فایدس!"
"خیله خب! متاسفم!"
"دیگه تکرار نشه!"
"باشه!"
**
سرمون توی شرکت خیلی شلوغ بود. بعد از چند روز مرخصی برگشته بودیم و هممون گیج بودیم! رامین تمام روز خمیازه می کشید و روهام غر میزد. عصر رفتم سراغ یخچال...!!! چند تا سیب برداشتم و شستم و بردمشون توی اتاق. یکی از سیبها رو برداشتم و قاچ کردم تا بخورم که روهام اومد تو. نگاهی به من کرد و گفت:"تو به جز خوردن کار دیگه ای بلد نیستی؟!"
با خودم گفتم تو چی؟ به جز غر زدن کار دیگه ای بلد نیستی؟!
روهام نگاهی به سیبا کرد و گفت:"به نظر خوشمزه میاد! سیب سرخ!"
"لبخندی زدم و گفتم:"یکی میخوای؟"
با لحن خشکی گفت:"فراموشش کن! نمیخوام!"
"باشه!"
نشست پشت میزش و بعد از چند دقیقه گفت:"خب یه سیب بهم بده!"
"خندیدم و گفتم:"باشه" و یه سیب به سمتش انداختم! گازی زد و گفت:"خب واقعا خوشمزس!"
اما وقتی لبخندمو دید دوباره به سردی گفت:"درست مثل همه ی میوه ها!"
"درسته!"
"از این به بعد میوه ها رو بهتر بشور!"
"متاسفم! باشه حتما!"
رامین اومد تو و گفت:"بچه ها دیگه بریم خونه!"
روهام با اعتراض گفت:"انقدر زود؟"
"خب من و هیلدا میریم توام میتونی تا هر وقت دلت خواست بمونی!"
خندیدم و روهام گفت:"خب م...منم...می...میام!"

رامین لبخند موزیانه ای زد و گفت:"نه! حالا که فکرشو میکنم می بینم بهتره که بمونی!! اگه به این زودی بیای خونه به خودت ظللللم کردی! پس من و هیلدا با ماشین میریم!"
"چی؟؟؟ پس من چی؟ ماشین مال منه!"
"چی؟ ما دو نفریم!! پس ماشینم ما میبریم! تو خونه می بینمت!"
به محض اینکه سوار ماشین شدیم با کلافگی گفتم:"اه! دارم دیوونه میشم!"
رامین با خنده پرسید:"مگه نبودی؟"
"رامین!"
"خیله خب! چرا؟"
"وای! از دست این داداشت!! کاری به جز غر زدن بلد نیست!"
"اشتباه میکنی!"
"چی؟ چرا؟"
"داد زدنش هم به اندازه ی غر زدنش خوبه!"
خندیدم"هردوتون دیوونه این!"
"اینو زیاد شنیدم!"
"چیه بهش افتخارم میکنی؟!"
لحنش جدی شد و گفت:"شاید من یه کم دیوونه باشم اما روهام نه!"
با تعجب گفتم:"وااااااای چی میشنوم؟! تو واقعا داری ازش دفاع میکنی؟!"
"نه! اون کاملا دیوونس! یه دیوونه واقعی!"
دوباره خندیدم و ساکت شدم. رامین سر حرفو باز کرد و گفت:"دیگه از این پسره خبری نشد؟"
در حالی که در شیشه ی آبو باز میکردم گفتم:"کی؟!"
"پویا!"
آب پرید توی گلوم و شروع سرفم گرفت:"نه دیگه خبری ازش نیس!"
همینطور که میزد به پشتم گفت:"خوبه! در ضمن روهام اونقدرام بد نیس!"
"جدی؟؟ منظورت چیه؟"
"بعدا بهت میگم! قصد نداری پیاده شی؟"
"چرا! چه زود رسیدیم!!"
خندید و گفت:"هر کی با من باشه گذر زمانو نمی فهمه!! از بسکه من شیرینم!"
با خنده گفتم:"شیرین یه وقت شکرک نزنی!!!!"
حدودا دو ساعت بعد از رسیدن ما بالاخره روهام هم سرو کلش پیدا شد. رزا با خوشحالی گفت:"حالا که روهامم اومد چطوره بریم بیرون یه کم بگردیم میتونیم شامم بخو..."
هنوز حزفش تموم نشده بود که روهام با عصبانیت بلند شد و بلند داد زد:"مگه نمیبینی من خستم؟! حتما باید بهت بگم عقلت نمیرسه؟!"
رزا با گریه به طرف اتاقش رفت. با عصبانیت به روهام گفتم:"چرا سرش داد میزنی؟ نمیتونی خودتو کنترل کنی؟"
"با این سنش نمی فهمه باید چطور رفتار کنه! مگه نمیبینه من خستم؟ شعور نداره؟"
"تو چطور؟ تو داری؟ نمیتونستی خیلی آروم بهش بگی؟!"
بی توجه به سمت اتاقش رفت. دنبالش رفتم و گفتم:"با این سنت نمیفهمی دارم باهات حرف میزنم؟ فکر میکنی رفتارت درسته؟ مگه ما خسته نیستیم؟!"
"اعصابم خورده نصف قطعات مشکل پیدا کردن!"
"هرچقدرم که ناراحت باشی نباید مسائل کاری رو بیاری خونه!! نباید سر خواهر کوچیکت اونطوری داد بزنی!"
با خشم فریاد زد:"برو بیرون از فردا ام دیگه پاتو تو شرکت نذار!"
"باشه! فکر کردی بهت التماس میکنم که بذاری برگردم؟! خوابشو ببینی باعث خوشحالیه که دیگه با آدمی مثل تو سروکله نزنم!"
یهو قاطی کرد و هرچی روی میز کارش بود به طرفم پرت کرد. لبه ی شکسته شده ی لیوان روی میز به پیشونیم خورد و احساس سوزش دردناکی کردم!
در حالی که سعی میکردم خودمو کنترل کنم گفتم:"بشین!"
"مگه نگفتم برو بیرون!"
"منم گفتم بشین! نمیخوای که پرتم کنی بیرون؟! بشین وقتی آروم تر شدی حرف میزنیم!"
بعد از چند دقیقه گفت:"خیله خب من آرومم! چی میخوای بگی؟ متاسفی؟ میخوای برگردی سرکار؟"
خندیدم و گفتم:"خوبه که آرومی حالا بلند شو وایسا!"
بلندشد، به طرفش رفتم و مشت محکمی به صورتش زدم!!!! داد زد :"چیکار میکنی؟"
"این به خاطر رزا!"
مشت دیگه ای به شکمش زدم و گفتم:"اینم واسه اینکه دفعه ی بعد یادت باشه چجوری باید رفتار کنی!! کی بهت یاد داده اینقدر بی ادبانه وسایلتو به طرف یه دختر پرت کنی هان؟؟!!! پیشونیمو زخمی کردی!"
و بعد از اتاق بیرون رفتم! رو به همه که با تعجب بهم زل زده بودن گفتم:"خودمون مشکلو حل کردیم شب به خیر!"
به اتاقم رفتم و چسبی به زخم روی پیشونیم زدم، به روهام اس ام اس دادم:"از رزا معذرت خواهی کن! اگه نمیخوای بیشتر ازینا کتک بخوری!"
**
هیما:"راستش من فکر میکنم روهام مشکل روانی پیدا کرده!"
"چرا؟"
"دیشب داشت از رزا عذرخواهی میکرد!"
"خوب، شاید خوب فکر کرده و دیده کارش اشتباه بوده!"
"عجیبه!"
"اوه بس کن!"
صدای در زدن اومد و روهام وارد شد رو به هیما گفت:"میشه یه لحظه تنهامون بذاری؟"
هیما چشمکی به من زد و گفت:"البته!"
با لحن سردی گفتم:"خب منتظرم!"
"خب میخوام بگم ببخشید!"
"خب بگو!"
خندید و گفت:"دیگه اینجوری نباش! متاسفم!"
"تو میدونی چقدر بهم برخورد وقتی همه چیو اونجوری پرت کردی!؟"
"میدونم کارم چقد بد بود! حالا بلند شو بریم!"
"کجا؟"
"شام مهمون منی!"
"ببخشید موبایلم داره زنگ می خوره."
موبایلو برداشتم ، به شماره ی نا آشنای روی صفحه نگاهی انداختم و جواب دادم:
"بله؟"
"سلام خره!!!!!!"
"بله؟؟؟!"
"بابا نترس منم!"
"نیکا خودتی؟"
"آره دیگه!!!"
"چه خبر مگه قرار نبود بیای ایران!"
"قرار بود! الان دیگه قرار نیست!!"
"آخه چرا؟"
"چون من ایرانم!"
"کی برگشتی؟"
"دیروز!"
"پس چرا زودتر بهم خبر ندادی؟"
"تو زحمت میفتادی. میتونی امشب شام مهمونم کنی؟"
"آره چرا که نه! یه لحظه گوشی دستت باشه."
به روهام گفتم:"ببخشید دوستم از فرانسه برگشته میشه بذاری یه وقت دیگه؟"
لبخندی زد و گفت:"آره....ام...م...میشه بذاریم همین امشب؟ میتونم دوستتم مهمون کنم؟"
"فکر خوبیه! ساعت 8 حاضر میشم!"
"باشه."
به نیکا گفتم:"نیکا پسر خالمم داره میاد ساعت 9 میام دنبالت خونتونو که عوض نکردین؟"
"نه! منتظرم! فعلا"
"فعلا"

با خنده پرسیدم:"دیگه چه خبر؟ اوضاع اونجا چطوره؟"
نیکا جواب داد:"بد نیس ولی من دیگه بر نمیگردم!"
"جدی میگی؟ چرا؟"
"مامانم دیگه نمیخواد برگردم! بهت گفته بودم که از اولشم نمی خواست برم!"
روهام گفت:"ببخشید من میرم دستامو بشورم."
نیکا از جاش بلند شد و گفت:"خواهش میکنم بفرمایید!"
بعد نشست و آروم گفت:"پسرخالت خیلی خوش تیپه!! پس اون یکی کو؟ اسمش چی بود؟؟ را...را.."
"رامین!"
"آره رامین! اون کار داشت نمی تونست بیاد!"
"من نمیفهمم چرا روهام باهات اومد! کلک نکنه خبراییه؟؟"
"نه بابا! دیروز تو خونه یه مشکلی پیش اومد من و روهام دعوامون شد. امروزم می خواست ازم معذرت خواهی کنه همین!"
"ولی خیلی بهت نگاه میکنه ها!"
"کیه که دلش نخواد به یه خانوم خوشگل نگاه کنه!!!؟"
نیکا خندید، به پیشخدمت اشاره ای کرد و گفت:"شامو آوردن! پس روهام کوش؟خیلی طولش داد!"
"اوناهاش داره میاد!"
"ببخشید گوشیم زنگ خورد!"
نیکا مودبانه پاسخ داد:"خواهش میکنم!"
در تمام مدت من و نیکا با اشتیاق مشغول صحبت کردن بودیم و روهام سر به زیر و آروم با غذاش بازی می کرد. کاملا می تونستم حس کنم که چقدر معذبه برای همین خیلی آروم به نیکا گفتم:" ببخشید دیگه دیروقته تو خونه منتظرن ما باید بریم."
"باشه! یه وقت دیگه می بینمت!"
"پس پاشو بریم!"
"تاکسی می گیرم!"
"نه! مسیرمون که یکیه تعارفم که نداریم خودمون آوردیمت خودمونم می بریمت!"
درحالی که بلند می شد خندید و گفت:"باشه! پس بریم!"
**
بعد از پیاده کردن نیکا روهام گفت:"دوست خوبی داری؟"
"آره دختر خوبیه!"
بعد نگاهی به مسیری که میرفت انداختم و گفتم:"خونه نمی ریم؟"
"نه! تازه سر شبه!"
"پس کجا داریم می ریم؟"
"یه ساعت صبر کنی می فهمی!"
*
*
*
"آهان بالاخره رسیدیم حالا می تونی چشماتو باز کنی!"
آروم چشمامو باز کردم و بعد از چند دقیقه با حیرت و خوشحالی گفتم:"آخ جون! بام تهران!!!"
و بعد ناخودآگاه از خوشحالی لحظه ای کوتاه روهامو بغل کردم. خندید و گفت:"یواش بابا الان مردم فکر میکنن از پشت کوه اومدی!"
"واو! چه قدر قشنگه! احساس میکنم کل تهران تو دستامه!"
"پس مواظبش باش!"
"بی توجه به کنایه اش گفتم:"روهام! آسمونو نگاه کن! پر از ستارس! قشنگه مگه نه؟"
نگاهی عمیق به آسمان انداخت و گفت:"آره خیلی خیلی قشنگه!"
به ستاره ای زیبا و پرنور اشاره کرد و گفت:"اون ستاره رو میبینی؟ اونجا!"
"آره!"
"اون ستاره ی منه! خوشگله نه؟"
"آره خوشگله اما مال من خوشگلتره!"
"چی؟؟ عمرا! حالا کدومش مال توئه!"
به ستاره ای نورانی تر اشاره کردم و گفتم:"اون!!!"
"اِ اِ اِ؟؟؟ چرا من اونو ندیدم؟؟!!"
"چون ستاره ی خودمه!"
"خیله خب! حالا یه دقیقه ساکت شو بذار ستاره ها رو ببینم!"
"واقعا که! میخوای بگی من مزاحمم؟"
"به اون خنگیا ام که فکر میکردم نیستیا!"
"آه! دلت میخواد بمیری؟!!"
چند دقیقه ای به ستاره ها خیره شد و بعد چند بار چشماشو باز و بسته کرد و با دست مالیدشون!!! رنگش پریده بود و حیرت زده به آسمان خیره شده بود. پرسیدم:"چیزی شده؟"
با لحن سردی جواب داد:"نه! فقط بیا زودتر بریم! حالم خوب نیست فکر کنم یه کم سرما خوردم!"
"باشه بریم!"
توی ماشین تا رسیدن به خونه حتی یه کلمه هم حرف نزد هر وقتم که من سر حرفو باز می کردم فقط با حرکت سر یا خیلی کوتاه جواب می داد، برای همین دیگه ادامه ندادم و ترجیح دادم ساکت بمونم.
وقتی به خونه رسیدیم پدر پرسید:"خوش گذشت؟"
با لبخند جواب دادم:"بله جاتون خالی بود!"
روهام بدون اینکه نیم نگاهی به من بندازه گفت:"معذرت میخوام خستم میرم استراحت کنم!"
وقتی روهام رفت، پدر پرسید:"چیزی شده؟ دعوا کردین؟"
"نه! گفت یه سرمای کوچولو خورده اگه استراحت کنه حالش بهتر میشه! منم دارم میرم بخوابم شب به خیر!"
لباسامو عوض کردم و خودمو روی تخت پرتاب کردم، چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم اما بعد از اینکه چند ساعت غلت خوردم فهمیدم که تلاشم بی فایدس!"
برای خوردن یه لیوان آب از اتاق بیرن رفتم که متوجه شدم چراغ روشن اتاق روهام شدم! آروم پشت در اتاقش رفتم و دیدم که اونم مثل من روی تخت دراز کشیده و مدام از اینور به اونور می غلته!
گفتم:"چرا هنوز بیداری؟"
یهو از جا پرید و گفت:"یه خبری میدادی! سکته زدم!! فکر کردم جنی چیزی اومده!!"
یا اعتماد به نفس گفتم:"تا حالا جن به این خوشگلی دیدی؟"
بازم بدون اینکه نگاهم کنه خندید و گفت:"چی بگم!!!"
"روهام! وقتی حرف میزنی به من نگاه کن! چیزی شده؟ من کار بدی کردم؟"
"نه! نه! گفتم که حالم زیاد خوب نیست!"
"پس چرا یه کم استراحت نمیکنی؟"
"هرکاری میکنم خوابم نمی بره!"
چراغو خاموش کردم و گفتم:" منم با چراغ روشن خوابم نمی بره!! حالا بهتره بخوابی! شب به خیر!"
"ممنون! شب به خیر!"

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
رمان، محصول عصر مدرن است؛ دوره اي که انسانها فرصت نوشتن و خواندن دارند و اين کار جز از طبقه اي که فرصت فراغتي براي کتابخواني دارد، برنمي آيد. در شرايط امروز ايران نيز ما با رمان نويسان و رمان خوانان بسياري مواجه هستيم؛ رقمي که بي اغراق هر روز بر تعدادش افزوده مي شود. شرط اصلي براي رمان نويسي اين است که فرد توانايي خواندن و نوشتن داشته باشد و بتواند آثار داستاني را بخواند و به دنبال آن، اثري خلق کند . شرط ديگر علاقه است و او بايد کار را با دقت و علاقه دنبال کند ایمیل مدیر وبلاگ : hasan_atashpange@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 60
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 12
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 142
  • بازدید ماه : 464
  • بازدید سال : 3,244
  • بازدید کلی : 34,723
  • کدهای اختصاصی