loading...
رمان های عاشقانه.بروز ترین سایت رمان
98ai بازدید : 1029 سه شنبه 03 دی 1392 نظرات (0)
از اینکه اینجور نازمو می کشید لذت می بردم خلاصه بعد از کمی کلنجار رفتن با هم دیگه من قبول کردم ولی ای کاش هیچ وقت قبوا نمی کردم به این سفر لعنتی برم سفری که از ابتدا اشتباه بود و مسیر زندگیمو تغییر داد درسته اولش تاثیره خودشو نشون نداد ولی با گذشت زمان ثابت کرد که با رفتنم بدترین کار زندگیمو انجام دادم
98ai بازدید : 56 دوشنبه 02 دی 1392 نظرات (0)

21

بعد از ظهر یه روز آفتابی با فرخ توی قبرستون بدون این که هیچ حرفی‌ بزنیم، قدم میزدیم. شاید این یه سکوت فلسفی‌ برای تفکر‌های شخصی‌ بود، شاید هم سکوتی بود که سعی‌ می کردیم اون رو بشکنیم اما موفق نمی‌شدیم. بالاخره بعد از چند دقیقه فرخ در حالی‌ که لبخند تلخی‌ روی لب داشت، گفت:

- همیشه آرزو داشتم با کسی‌ که خیلی‌ دوستش دارم تو یه جنگل انبوه و زیبا قدم بزنم...

- یه چیزی شبیه همون جنگل که گفتی‌ نباید اون جا باشم؟

98ai بازدید : 38 دوشنبه 02 دی 1392 نظرات (0)
فصل 8
درست نمیدونم کجام. انگار با چشمای بسته آوردنم اینجا! نمیدونم کجاس اما هرجا که هست خیلی قشنگه! اونقدر که حتی قابل گفتن نیست. شبه و آسمون پر از ستاره های نورانی و زیباس میون همه ی ستاره ها، ستاره ای درخشان و زیبا توجهمو به خودش جلب میکنه. تلسکوپو بر میدارم و با دقت بهش نگاه میکنم هوا باید سرد باشه ، همه جا از برف سفید پوش شده اما من احساس سرما نمی کنم.

98ai بازدید : 74 دوشنبه 02 دی 1392 نظرات (0)
_خاله،چرا واسه پرهام زن نمیگیری؟!
خاله م خندید و گفت:
_خودش نمیخواد،من که از خدامه!
_اگه خواستین من یه نفرو سراغ دارم!دختر خیلی خوبیه اما فقیره!
_نه بابا...هم طبقه خودمون میخوایم!
_میل خودتونه ولی اگه ببینینش عاشقش میشین،مطمئنم پرهامم خوشش میاد!
_آخه فرهنگ اون با ما خیلی فرق داره...!نه نمیشه!
_در هر صورت از ما گفتن بود...از دستتون میره!خودشم خواستگار داره چندتا!حالا دیگه به من ربطی نداره!
_بذار با همونا ازدواج کنه!پس فردا کولی بازی در میاره!
اخمی کردم و گفتم:

98ai بازدید : 1671 دوشنبه 02 دی 1392 نظرات (0)
دم در آرایشگاه پیادم کرد و آروم گفت: مواظب خودت باش عشق من!!!و بعد پاشو گذاشت رو گازو رفت...یه لبخند زدم و رفتم تو آرایشگاه..یه نفر اومد جلو و گفت: میتونم کاری براتون انجام بدم
گفتم: افتخار هستم...وقت داشتم
تو دفترشو نگاه کرد و گفت: بله خانوم افتخار...بفرمایید تو اتاق مانتوتون رو در بیارید تا من بیام....رفتم داخل اتاقی که نشون داده بود...مانتو و شالم ور برداشتم و لباس شبم رو آویزون کردم...مانتوم رو هم یه گوشه رو صندلی گذاشتم...چند دقیقه بعد همون آرایشگره با یه نفر دیگه اومد و دو نفری مشغول کار کردن رو صورتم شدن..البته اول موهامو صاف کردن و بعد از اون من شدم مثل یه عروسک تو دستاشون و اونام هر مدلی که میشد رو صورتم پیاده

98ai بازدید : 71 یکشنبه 01 دی 1392 نظرات (0)

20

با عجله فاصلهٔ بین ورودی قبرستون تا قطعه‌‌ بیست و سه رو طی‌ کردم. باور کردنی نبود که فرشته رو این همه راه به اینجا کشونده بودم. صدای قدمهای تندش رو میشنیدم و میدونستم از تعقیب من به تنگ اومده.

98ai بازدید : 24 یکشنبه 01 دی 1392 نظرات (0)
فصل 6
-"پاشو کلی کار داریم!"
خمیازه کشان گفتم:"چته رامین؟! ساعت تازه هفته"
"خب که چی؟؟ آهان نکنه این چند روزه که مرخصی بودیم خیلی بهت خوش گذشته؟! پاشو باید بریم سر کار!"
"اه! راس میگی!! تو برو من الان میام!"
"دوباره نخوابیا!!! بخوابی کشتمت!"
"مثل مامانا حرف میزنی برو دارم میام!"

98ai بازدید : 103 یکشنبه 01 دی 1392 نظرات (0)
-خاله چيزي شده؟
عمه:نه عزيزم ....ما ميريم پايين وقتي همه ي مهمونا اومدن صدات ميكنيم تو هم بيا....
-باشه من منتظر ميمونم.....فقط دارم از گشنگي ميميرم....يه چيزي بيارين بخورم..
عمه-ميگم معصومه يه چيزي برات بياره.....
خانومه كه آرايشم كرد منم نشستم رو صندلي.....كه پدرام اومد داخل....چند لحظه مثل مجسمه نگام كردو بعد گفت:
-اتفاقي كه نبايد بيفته ميوفته......
-خانوم ميشه بيام تو؟
-بيا تو معصومه....
وقتي معصومه اومد تو پدرام رفت بيرون......اين پدرام ديگه داشت ميرفت رو اعصابم.....
يه ليوان شير و يه كم كيك خوردم.......

98ai بازدید : 29 یکشنبه 01 دی 1392 نظرات (0)
از خستگی دبشب اثری نبود و او بار دیگر آماده سفر شد بود . ار پله ها پائین رفت و با مسوول هتل تسویه حساب کرد و به ایستگاه قطار رفت . قصد داشت برای آذربایجان بلیط تهیه کند اما متصدی فروش بلیط او را راهنمایی کرد که این قطار از آذربایجان به ارمنستان هم میرود . رها بدون تامل بلیط تهیه کرد . چهار روز دیگر به مرز های یران می رسید و از آنجا دیگر تا محل موعود راهی نبود . اما وقتی به ایران رسید باید کجا می رفت ؟ تا به حال به این موضوع نیندیشیده بود . تا به حال فقط رسیدن به ایران برایش اهمیت داشت اما حالا این فکر لعنتی چون بختک به جانش افتاده بود . او در ایران هیچ کس را نداشت .

98ai بازدید : 358 یکشنبه 01 دی 1392 نظرات (0)

ساعت دو و نیم که داشتم شیفتمو تحویل میدادم سروکله ی نوشین هم پیدا شد
هی خانم فراری بلاخره گیرت انداختم اون چیزی که صبح پروندی بعدش هم در رفتی چی بود؟

همون که شنیدی؟
یعنی چی نامزد کردی؟
یعنی نامزد کردم مگه خودت تا حالا نامزد نکردی؟
ولی آخه با کی چطور اونم یهویی بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت ببینم نکنه نتیجه ی فکر کردنت این شد
آره عزیزم من به امیر علی جواب مثبت دادم دیشب هم نامزد شدیم نیمه شعبان هم عقدمونه حتما دعوتت می کنم

تعداد صفحات : 6

درباره ما
رمان، محصول عصر مدرن است؛ دوره اي که انسانها فرصت نوشتن و خواندن دارند و اين کار جز از طبقه اي که فرصت فراغتي براي کتابخواني دارد، برنمي آيد. در شرايط امروز ايران نيز ما با رمان نويسان و رمان خوانان بسياري مواجه هستيم؛ رقمي که بي اغراق هر روز بر تعدادش افزوده مي شود. شرط اصلي براي رمان نويسي اين است که فرد توانايي خواندن و نوشتن داشته باشد و بتواند آثار داستاني را بخواند و به دنبال آن، اثري خلق کند . شرط ديگر علاقه است و او بايد کار را با دقت و علاقه دنبال کند ایمیل مدیر وبلاگ : hasan_atashpange@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 60
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 46
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 176
  • بازدید ماه : 498
  • بازدید سال : 3,278
  • بازدید کلی : 34,757
  • کدهای اختصاصی