ساعت پنج بار نواخت . رها در اتاق خودش لباس عوض میکرد تا برای رفتن آماده شود که صدای آقای شهابی به گوشش رسید که گفت :
بابا جان قصد نداری از اتاق بیرون بیایی ؟ هوا کم کم تاریک میشود .
بنیامین در اتاقش را گشود و گفت :
من حاضرم آقای شهابی ، اما فکر نمیکنم این خانم خانومها به این زودی ها آماده شود . زنها همیشه باعث دردسر هستند .
رها که حرفهای برادرش را خوب میشنید ، در اتاقش را گشود و گفت :
نخیر آقا پسر ! من خیلی زودتر از شماها آماده بودم .
آقای شهابی دستی به پشت کمر بنیامین زد و گفت :
خوب اگر حاضرید برویم .