loading...
رمان های عاشقانه.بروز ترین سایت رمان
98ai بازدید : 34 یکشنبه 08 دی 1392 نظرات (1)

ساعت پنج بار نواخت . رها در اتاق خودش لباس عوض میکرد تا برای رفتن آماده شود که صدای آقای شهابی به گوشش رسید که گفت :

بابا جان قصد نداری از اتاق بیرون بیایی ؟ هوا کم کم تاریک میشود .

بنیامین در اتاقش را گشود و گفت :

من حاضرم آقای شهابی ، اما فکر نمیکنم این خانم خانومها به این زودی ها آماده شود . زنها همیشه باعث دردسر هستند .

رها که حرفهای برادرش را خوب میشنید ، در اتاقش را گشود و گفت :

نخیر آقا پسر ! من خیلی زودتر از شماها آماده بودم .

آقای شهابی دستی به پشت کمر بنیامین زد و گفت :

خوب اگر حاضرید برویم .

98ai بازدید : 191 شنبه 07 دی 1392 نظرات (0)
چراغا خاموش بود، بردیا هنوز نیوده بود ....خریدارو گذاشتم آشپزخونه و رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم..و دوباره رفتم آشپزخونه....


نگای تیشرت بردیا کردم ،از خریدنش پشیمون بودم! همینجوری انداختمش رو میز و مشغول چیدن بسته ها تو کابینتا شدم....


اینقدر سرگرم کارم بودم که متوجه اومدن بردیا نشدم ،چون ماشین نداشت نفهمیدم کی برگشته بود


برگشتم عقب و بردیا رو دیدم که تیشرتو از رو میز برداشته بود وداشت نگاش میکرد....


بردیا-این برای کیه؟


-مال تو نیست بزار سر جاش...


در حالی که یه پوزخند مسخره گوشه لبش بود گفت:


-پس مال کیه؟

98ai بازدید : 29 شنبه 07 دی 1392 نظرات (0)
دیگر طاقت نیاورد و سرش را روی زانوهای برادرش گذاشت . صدای آرام و ملایمی به گوشش رسید :

رهای عزیزم ! من تنهایت نمیگذارم ! من همیشه با تو هستم .

رها بسرعت سرش را از روی پاهای بنیامین برداشت . بله او بود که بعد از مدتها سخن میگفت . رها با عجله از جا پرید و شانه های برادرش را در دست گرفت و پرسید :

بنیامین تو بودی که حرف زدی ؟ تو مرا شناختی ؟ تو بار دیگر ؟

بنیامین بار دیگر لب به سخن گشود :

98ai بازدید : 1373 شنبه 07 دی 1392 نظرات (0)
اصلا نمیفهمیدم چی کار دارم میکنم, ترسیده بودم, تنها چیزی که تو اون
زمان میتونست آرومم کنه فهمیدن خبر سلامتی امیر بود....بدو به سمت خیابون رفتم و واسه هرماشین که میومد دست تکون دادم دو بار نزدیک بود که ماشینا بهم بزنن هیچکس نگه نمیداشت, تنها کسی که نگه داشت از شانس گندم یه مرد پیر با یه پیکان قدیمی بود, اما تو اون لحظه همون هم غنیمت بود, راننده اش متعجب نگاهم میکرد, توجهی نکردم و به سرعت سوار ماشینش شدم و گفتم: آقا تو رو به جون هرکی واستون عزیزه فوری برید این بیمارستان
راننده حرکت کرد و گفت: خدا بد نده دخترم؟ چیزی شده؟
با ترس و بغض گفتم: شوهرم...شوهرم
بیچاره وقتی شنید پاشو گذاشت روی گاز و گفت: نگران نباش دخترم, الان میرم, خدا کریمه بهش توکل کن
سرم رو تو دستام گرفتم و گفتم: خدایا مراقبش باش

98ai بازدید : 325 شنبه 07 دی 1392 نظرات (0)
اصلا نمیفهمیدم چی کار دارم میکنم, ترسیده بودم, تنها چیزی که تو اون
زمان میتونست آرومم کنه فهمیدن خبر سلامتی امیر بود....بدو به سمت خیابون رفتم و واسه هرماشین که میومد دست تکون دادم دو بار نزدیک بود که ماشینا بهم بزنن هیچکس نگه نمیداشت, تنها کسی که نگه داشت از شانس گندم یه مرد پیر با یه پیکان قدیمی بود, اما تو اون لحظه همون هم غنیمت بود, راننده اش متعجب نگاهم میکرد, توجهی نکردم و به سرعت سوار ماشینش شدم و گفتم: آقا تو رو به جون هرکی واستون عزیزه فوری برید این بیمارستان
راننده حرکت کرد و گفت: خدا بد نده دخترم؟ چیزی شده؟
با ترس و بغض گفتم: شوهرم...شوهرم
بیچاره وقتی شنید پاشو گذاشت روی گاز و گفت: نگران نباش دخترم, الان میرم, خدا کریمه بهش توکل کن
سرم رو تو دستام گرفتم و گفتم: خدایا مراقبش باش

98ai بازدید : 339 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)
-من فقط می خواستم یه درسی به اون بردیای احمق بدم....اما اشتباه کرد که باهام در افتاد میدونم باهاش چیکار کنم...
-ولش کن بابا تو اصلا اخلاقته وقتیم که پیش اشرف بودیم به خاطر همین لجبازیت زیاد کاری باهات نداشت ولی این فرق داره این زندگی توئه بردیا الان شوهرته...
-ای وای بازم شد دریای مهربون اصلا بی خیال....کاری نداری؟
-نه عزیزم خداحافظ
گوشیو قطع کردم فکری به سرم زد
شماره ی پدر بردیا رو گرفتم
-الو.....سلا بابا
-سلام دخترم اتفاقی افتاده؟

98ai بازدید : 30 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)
خیاط خانه خانم بولاتف چندان شلوغ نبود و فقط چند خانم متشخص آنجا حضور داشتند . خانم ویکتوریا بولاتف بلافاصله با مشاهده دو دختر جوان متری را که در دست داشت روی میز نهاد و به سمت آنها آمد و گفت :

نگران بودم که شاید دیرتر بیایید . آخر کاری پیش آمده بود و قصد داشتم نیم ساعت دیگر خیاطی را ببندم .

دوروتی گرسن صندلی را کنار کشید و روی آن نشست و گفت :

پس خیلی خوب شد که زود راه افتادیم . خوب لباسهای ما برای پرو حاضر است ؟

خانم بولاتف سرش را تکان داد و رفت و از داخل اتاقی که سمت چپ سالن قرار داشت ، دو دست لباس زیبا و خوشرنگ را به همراه خود آورد .

98ai بازدید : 1077 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)
قبلنا بلد بودی در بزنی اونم یادت رفت

خب تو هم قبلا بلد بودی سلام کنی از اون جایی که تو یادت رفته منم فراموش کردم

آها خب اشکالی نداره ولی بدون اتاق من طویله نیست

یواش یواش از اتاقت خداحافظی کن دیگه واسه ی خودت اتاق مجزا نداری از این به بعد یه هم اتاقی خوب داری

کور خوندی من هرجا که باشم تو حق نداری پاتو توی اتاقم بزاری

ببخشید میشه بگید من باید توی خونمون کجا بخوابم

اینکه پرسیدن نداره تویه اون یکی اتاق خواب

98ai بازدید : 173 پنجشنبه 05 دی 1392 نظرات (0)
_باز تو کم اوردی؟!
_اصلا آره...میخوای چی کار کنی،ها؟!
_هیچی...غذام رو میخورم...مگه قراره کاری انجام بدم؟!
عجیب میخواستم قدرت بروسلی رو داشتم و میز رو تو سرش خورد میکردم.آخرای شام گفتم:
_راستی بابا منم یه دوست دارم میخوام اونم دعوت کنم!
_باشه عزیزم چرا اجازه میگیری؟!...حالا کی هس؟!
لبخندی زدم و گفتم:
_کیان!
یهو چهارتا صدا با هم تکرار کردن:
_کیان؟!؟!

98ai بازدید : 24 پنجشنبه 05 دی 1392 نظرات (0)
چی شده فرزام ؟ حال خوشی نداری ؟
ببخشید مادر که از خواب بیدارتان کردم .
آقای روشن لبخند کمرنگی بر لب آورد و گفت :
پسر من حسابی زده به سرش . صبح ها که از دانشگاه فراری شده و شب ها هم از خواب گریزان .
فرزام از روی تخت برخاست و گفت :
ببیخشید خواب واقعا بدی دیدم . شرمنده ام از اینکه خواب را از چشمهایتان دزدیدم .
خانم روشن گفت :
حتما خواب خیلی بدی بوده . تو یکبار هم در کودکی دچار کابوس شدی و با خودت در خواب حرف میزدی . آن شب حسابی تب داشتی . امشب چطور ؟
و دستش را روی پیشانی پسرش قرار داد و با وحشت به آقای روشن نگریست و گفت :
آه ، سهراب از تب میسوزد .
فرزام سرش را کمی عقب کشید و گفت :
مامان ! دست بردارید . دوباره دکتر بازی شما شروع شد ؟
اما چهره خانم روشن بسیار جدی بود و با عصبانیت گفت :
پسر تو تب داری . باید سریع به بیمارستان بریم .
فرزام قهقه ای زد و گفت :

تعداد صفحات : 6

درباره ما
رمان، محصول عصر مدرن است؛ دوره اي که انسانها فرصت نوشتن و خواندن دارند و اين کار جز از طبقه اي که فرصت فراغتي براي کتابخواني دارد، برنمي آيد. در شرايط امروز ايران نيز ما با رمان نويسان و رمان خوانان بسياري مواجه هستيم؛ رقمي که بي اغراق هر روز بر تعدادش افزوده مي شود. شرط اصلي براي رمان نويسي اين است که فرد توانايي خواندن و نوشتن داشته باشد و بتواند آثار داستاني را بخواند و به دنبال آن، اثري خلق کند . شرط ديگر علاقه است و او بايد کار را با دقت و علاقه دنبال کند ایمیل مدیر وبلاگ : hasan_atashpange@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 60
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 38
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 168
  • بازدید ماه : 490
  • بازدید سال : 3,270
  • بازدید کلی : 34,749
  • کدهای اختصاصی