loading...
رمان های عاشقانه.بروز ترین سایت رمان
98ai بازدید : 32 شنبه 30 آذر 1392 نظرات (0)
فصل 4
"دیکه از دستش آسی شدم و نمیدونم چیکار باید بکنم! کلافم کرده!"
هیما با کنجکاوی پرسید:"خب حالا این یارو مزاحمه حرفیم میزنه؟"
"بد بختی من همینه هیچی نمیگه فقط روزی دوبار صبح و شب زنگ میزنه و تا میگم الو قطع میکنه!"
"جالبه!"
"عجیبه نه ؟! تو میگی چیکار کنم؟"
"هیچی! مگه حرفی زده یا کاری کرده؟؟!! ولش کن! زنگ که زد جواب نده بذار انقدر رنگ بزنه تا خسته شه!"

98ai بازدید : 158 شنبه 30 آذر 1392 نظرات (0)
باصداي بلندي گفت:
-اصلا تو تو اتاق من چيكار ميكني؟......بيرون
با ظاهر بي تفاوت وايسادم سر جام گفتم:
-ن....مي.....ر....م
بازو مو گرفتو پرتم كرد بيرون و درم بست
-خرمگس قطبيه.........هويج گيج.......
-تو اين فحشهاي خوشگلو از كجات در مي آري؟
-پرهام برو گمشو حوصلتو ندارما.........
يه تنه محكم بهش زدمو از كنارش رد شدم حوصله نداشتم از پله ها برم پايين نشستم رو نرده و سر خوردم پايين

98ai بازدید : 610 شنبه 30 آذر 1392 نظرات (0)

سلام مامان بزرگ خوبم دلم واست تنگ شده بود

 

منم همین طور عزیزم میبینم که دیگه واسه خودت خانومی شدیو داری شوهر می کنی

 

اااااااا مامان بزرگ مگه قبلا خانوم نبودم

 

چرا عزیزم ولی حالا خانوم تر شدی

98ai بازدید : 30 شنبه 30 آذر 1392 نظرات (0)
به مغزش فشار آور،حدود سی و شیش ساعت میشد که دخترش تنها بود.اسکندر دستهای ظریف و مر مر گونه ی همسرش را در دست گرفت و با فشاری که به آن داد به آماندا قوت قلب بخشید.آماندا شوهرش را با تمام وجود دوست داشت و ثانیه ی حاضر به زندگی بدون او نبود.اسکندر که همسرش را در فکر فرو رفته و مغموم دید،لبخندی بر لب آورد و گفت:اماندای عزیزم از صبح که چشم باز کردی در فکر هستی.دلم نمیخواهد هیچ وقت انقدر ساکت و غمگین باشی.
آماندا چشمان سیاه رنگش را بر هم نهاد و در همان حال گفت:دلم برای رها شور میزند.نکند بیش از اندازه احساس.......

98ai بازدید : 189 جمعه 29 آذر 1392 نظرات (0)

15+16+17


شاید فرخ به این که فقط یه روح باشه عادت کرده بود و درست به همین علت تند تر از من قدم برمیداشت و جلو میرفت. اما من هنوز هم باور نمیکردم... به مردمی که بدون توجه به حضور من حرکت میکردن با تعجب نگاه می‌کردم. یعنی‌ حتی یه نفر هم منو نمیدید؟ تا به حال انقدر از قدم زدن توی تاریکی شب لذت نبرده و احساس امنیت نکرده بودم. این که یه زن باشی‌ و از پرسه زدن نترسی ... چه شب قشنگی‌

98ai بازدید : 391 جمعه 29 آذر 1392 نظرات (0)
ساعت حدودای 8 شب بود که دیگه دیدم این روده کوچیکه داره لباس پلوخوریش رو میپوشه تا روده بزرگه رو یه لقمه کنه. از اتاقم اومدم بیرون،فقط نمیدونستم آشپزخونه کجاست!ماشالا خونه از کاخ سفیدم بزرگتر بود! خاله روی مبل نشسته بود و با تلفن حرف میزد.با دیدن من خدافظی کرد و گفت: _بیدار شدی خاله؟؟اون عمه ت هنوز خوابه عزیزم! _وا خاله مگه عمه م چشه انقد ازش بدتون میاد؟! خندید و گفت: _هیچیش نیس!گشنته؟ _نه فقط روده هام میخوان طعم همدیگرو بچشن! دوباره خندید و در حالی که به سمت پذیرایی میرفت،گفت:

98ai بازدید : 112 جمعه 29 آذر 1392 نظرات (0)
فصل 2

با ناراحتی گفتم:"مادرِ من چقدر بگم حوصله ی این جور مهمونیا رو ندارم!"
مادر با عصبانیت گفت:"می خوای واسمون حرف در بیارن؟؟؟ در دهن مردمو که نمیشه بست... "
_"شما به حرف مردم چیکار دارین؟؟؟ من نمیخوام واسه برگشتنم مهمونی بدین!اصلا حوصله ندارم!

98ai بازدید : 30 جمعه 29 آذر 1392 نظرات (0)
در یکی از عمارتهای سن پطر زبورگ جشن سی و نهمین سال تولد شاهزاده خانم آماندا گراند استرلینگ،شاهزاده ی شهرهای کوچک و سرد اوختا و ایژما،که در شمال شرقی سنّ پطر زبورگ قرار دارد برگزار شده است.شاهزد خانم جوان که ثمره ی ازدواج پرنسس اولدریت و آکر کلارک تنها دختر پادشاه شهر اوختا و آرتور گرانده استرلینگ تنها پادشاه شهر ایژما بود.چند سال بعد از به دنیا این دختر کوچک،حکومت روسیه کمونیستی شد و تزارهای روسیه در کوهای یخزده ی قفقاز جان خود را از دست دادند.از آن به بعد این دو زوج جوان فقط لقب و ثروت خود را حفظ کردند و عملا مقامی نداشتند.لقب پرنسس از آنها به دختر کچکشان آماندا گرانده استرلینگ به یادگار ماند.

98ai بازدید : 866 جمعه 29 آذر 1392 نظرات (0)
به نام خدا
واسه ی خودم روی صندلی راحتی لم داده بودم و داشتم فکر می کردم دیگه عقلم به جایی قد نمی داد سرم درد گرفته بودو شقیقه هام تیرمی کشید با صدای نوشین به خودم اومدم
-
آیسان کجایی نیم ساعته دارم صدات می کنم تازه فهمیدم نیم ساعته یه ریز دارم فکر می کنم نگاهی به نوشین انداختمو گفتم :
-
تو هم اگه جای من بودی حالت بدتر از اینا بود

تعداد صفحات : 6

درباره ما
رمان، محصول عصر مدرن است؛ دوره اي که انسانها فرصت نوشتن و خواندن دارند و اين کار جز از طبقه اي که فرصت فراغتي براي کتابخواني دارد، برنمي آيد. در شرايط امروز ايران نيز ما با رمان نويسان و رمان خوانان بسياري مواجه هستيم؛ رقمي که بي اغراق هر روز بر تعدادش افزوده مي شود. شرط اصلي براي رمان نويسي اين است که فرد توانايي خواندن و نوشتن داشته باشد و بتواند آثار داستاني را بخواند و به دنبال آن، اثري خلق کند . شرط ديگر علاقه است و او بايد کار را با دقت و علاقه دنبال کند ایمیل مدیر وبلاگ : hasan_atashpange@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 60
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 30
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 160
  • بازدید ماه : 482
  • بازدید سال : 3,262
  • بازدید کلی : 34,741
  • کدهای اختصاصی