آرمان با تعجب گفت: آیسان چی شده؟
و وقتی به من نگاه کرد و با دیدن وضعم ماشینو نگه داشت و گفت: چیزی نیست دختر خوب؟ نمیخوان بخورنت که! میخوان ببیننت! آروم باش عزیزم, آروم خواهرکم
خلاص انقدر موند تا آروم شدم و بعد راه افتاد و همزمان با حرکت گفت: پیش به سوی بیمارستان
و خندید با اینکه اصلا حرفش خنده دار نبود, چشمام رو بستم و سرم رو به پشتی تکیه دادم وبا این وسیله به آرمان فهموندم نمیخوام چیزی بشنوم, اونم فهمید و تا رسیدن به بیمارستان چیزی نگفت
******