loading...
رمان های عاشقانه.بروز ترین سایت رمان
98ai بازدید : 1881 پنجشنبه 05 دی 1392 نظرات (0)
اگه منو نمی پذیرفتن و یا حرف توهین امیزی بهم میزدن چی؟ اونموقع چی کار میکردم؟ از تمام این فکرا تنم لرزید و یه دفعه با صدای بلندی گفتم: نه
آرمان با تعجب گفت: آیسان چی شده؟
و وقتی به من نگاه کرد و با دیدن وضعم ماشینو نگه داشت و گفت: چیزی نیست دختر خوب؟ نمیخوان بخورنت که! میخوان ببیننت! آروم باش عزیزم, آروم خواهرکم
خلاص انقدر موند تا آروم شدم و بعد راه افتاد و همزمان با حرکت گفت: پیش به سوی بیمارستان
و خندید با اینکه اصلا حرفش خنده دار نبود, چشمام رو بستم و سرم رو به پشتی تکیه دادم وبا این وسیله به آرمان فهموندم نمیخوام چیزی بشنوم, اونم فهمید و تا رسیدن به بیمارستان چیزی نگفت
******

98ai بازدید : 69 چهارشنبه 04 دی 1392 نظرات (0)

23


از فردای اون روز بود که به کمک فرشته و به خواست خودم به زندگی‌ برمی گشتم. انگار نه انگار که من یه دختر تنها بودم... انگار نه انگار که فرخی توی زندگیم بوده... انگار نه انگار که بهاری در کار بوده... بر خلاف گذشته دلم می‌خواست درس بخونم و از موقعیت‌ها استفاده کنم.

98ai بازدید : 38 چهارشنبه 04 دی 1392 نظرات (0)
-همینجوری داشت منو میکشید...
-دیوونه گوشم....نکش
-بگو غلط کردم!
عمه-بردیا چیکار داری میکنی؟
بردیا سریع گوشمو ول کرد
در حالی که گریم در اومده بود رفتم پیش عمه و گفتم:
دست بزن داره ببین چیکارم کرد ........و گوشمو بهش نشون دادم
عمه نگاه غضبناکی به بردیا انداختو گفت:
-اینکارا از شما بعیده....چطور میتونی رو یه دونه دختر داداشم دست بلند کنی؟
بردیا-بله....ببخشید...من شرمنده ام...تقصیر خودش بود
-مگه شما بچه این که اینکارارو میکنین؟
-شرمنده....

98ai بازدید : 29 چهارشنبه 04 دی 1392 نظرات (0)
رها چمدانهایش را به کمک متصدی قطار داخل کوپه گذاشت . قطار با سوت بلند و کشداری به حرکت درآمد . رها خود را روی صندلی رها کرد . با یک پیرزن و یک زن و شوهر همسفر بود . حوصله همصحبت شدن با هیچ کدامشان را نداشت ، به همین دلیل به بیرون دیده دوخت . سعی کرد مژه بر هم نزند . دلش میخواست محیط آرام و ساکتی پیدا کند و تا دلش میخواهد بلند گریه کند ، اما باید متانت خود را تا پایان سفر حفظ میکرد . زن و شوهر مسافر مدام با هم جر و بحث میکردند . رها سعی کرد فکر خود را معطوف مسائلی که بعد از رسیدن به سن پطرزبورگ رخ خواهد داد کند ، اما پرنده فکرش همچنان به سوی فرزام پر میکشید . مرتب در خیالش میدید که وقتی فرزام از رفتنش آگاه شود چه خواهد کرد . آیا میتواند به غم و اندوه او پی ببرد ؟

لحظه ای احساس کرد که دلش میخواهد فرزام گمان میکند او هیچ توجهی به او نداشته و با خونسردی از او جدا شده است تا شاید غرور جریحه دار شده اش اندکی التیام یابد . باید به تبریز میرفت و از آنجا از طریق مرز ، خودش را به سن پطرزبورگ میرساند . راه درازی در پیش بود . دستش را روی کیف پولش گذاشت . برای بازگشت پول کافی داشت . صدای پیرزن کناری او را به خود آورد . پیرزن پرسید :

98ai بازدید : 285 چهارشنبه 04 دی 1392 نظرات (0)
راجع به تحقیقیه که اعلام کردم باید گروهی انجام بشه می دونید که از چند روز آینده همش توی بیمارستان هستیم می خواستم بهتون بگم شما نیازی نیست گروهی تشکیل بدید می خوام دستیار من باشید

چرا من؟منم یه دانشجوام مثل بقیه

نه قبلا گفته بودید دوسال بعد از گرفتن مدرکتون توی یه بیمارستان کار کردید واسه ی همین توانایی عملیتون از بقیه بیشتره

ولی غیر از من هم توی کلاس هستن که سابقه ی کار داشته باشن

98ai بازدید : 1137 چهارشنبه 04 دی 1392 نظرات (0)

بعد از چند روز خوشگذرانی بلاخره به سفرمون پایان دادیمو تصمیم گرفتیم برگردیم چون هم مرخصی من تموم شده بود هم امیر علی باید می رفت سرکار صبح زود به سمت خونه حرکت کردیم توی راه بازم امیرعلی نزاشت یه لحظه بخوابم واسه همین حسابی بداخلاق شده بودم اونم عین خیالش نبود فقط گهگاهی با خنده می گفت اگه اخلاقت همین جوری بمونه طلاقت میدما

تو غلط می کنی

چی می کنم؟

همون که شنیدی

به به چه خانم دکتر با ادبی

ببین حوصله ندارم سربه سرم نزار نه دیشب گذاشتی بخوابم نه حالا

عزیزم همیشه که از این موقعیت ها پیش نمیاد باید نهایت استفاده رو از سفرمون می کردیم دیگه

98ai بازدید : 49 سه شنبه 03 دی 1392 نظرات (0)

22


یعنی‌ همه چیز تموم شده بود؟ یعنی‌ فرخ من دیگه برنمی گشت؟ شاید این اولین باری بود که نمی تونستم روی خودم مسلط باشم و کنترلم رو از دست می دادم. روح بیچاره و عاشقم خودش رو به دیواره گوشتی و خونی جسمم می‌کوبید و می‌خواست بیرون بره تا به فرخ برسه. وقتی‌ به اون دورانی که هنوز فرخ رو نمی‌شناختم فکر می‌کردم، نمی تونستم به یاد بیارم که وقتی‌ نبود چطور زندگی‌ می‌کردم. فرخ همیشه حضور داشت... حالا که بیش تر به این موضوع نگاه می‌کردم می‌فهمیدم که فرخ همیشه کنارم بود... و من به وجود غیر موجودش عادت داشتم، اون هم بدون  این که بدونم فرخی در کار بوده... پس حالا باید چی‌ کار می کردم.

98ai بازدید : 28 سه شنبه 03 دی 1392 نظرات (0)
فصل 9
حال عجیبی داشتم، قلبم بهم می گفت نرو، اما چیزی درونم مثل یه زنگ خطر صدا می داد و می گفت زودتر ازش دور شو!
بهای این دودلی و حال عجیب، تو اون لحظه، اشکایی بودن که بی مهابا به چشمام هجوم می آوردن، نیکا دستمو کشید و منو به سمت اتوبوس هواپیما برد. حال و روزم درست شده بود مثل فیلما! مثل آدمایی که دارن برای همیشه از سرزمین مادریشون جدا میشن!!! گوشیم که زنگ خورد، حتی به خودم زحمت ندادم به صفحش نگاهی بندازم!

98ai بازدید : 135 سه شنبه 03 دی 1392 نظرات (0)
نوشته شده در تاريخ جمعه سی و یکم تیر 1390 توسط sahar | آرشیو نظرات
درو بستمو اومدم....داشتم میرفتم داخل ساختمان که دیدم احمد آقا درو باز کردو ماشین بردیا اومد تو.... سریع رفتم تو پیش عمه رو مبل نشستم..
عمه-خالت با پرهام کجا رفت؟
-خوب....رفتن....چیزه
-سلام...
عمه-سلام بردیا....اینورا...
بردیا-اومدم با باران بریم وسایل خونه رو بخریم....
من-من نمیام....
عمه-نمیشه که عزیزم.....زود برو حاضر شو....
با بی میلی بلند شدم .....می خواستم بمونم خونه تا خاله و پرهام بیان....دکمه های مانتومو بستمو رفتم پایین....

98ai بازدید : 21 سه شنبه 03 دی 1392 نظرات (0)

هوا آفتابی بود ، اما نسیم خنکی هم میوزید . رها تخته شاسی خود را در آغوش کشیده بود و با قدمهای بلند از خیابانهای شیب دار شمیران پایین میرفت . آموزشگاه نقاشی تقریبا در جنوب شمیران قرار داشت و رها ترجیح میداد این مسیر را پیاده بپیماید ، به همین علت آرام در پیاده رو قدم میزد . تمام توجهش به اطراف جلب شده بود . در این قسمت شهر جمعیت اندکی دیده میشد و ازدحام زیاد مردم به چشم نمیخورد . چند مغازه لوکس بزرگ در کنار خیابان توجه رها را به خود جلب کردند . لباسهای رنگارنگ در داخل ویترینها آویخته شده بود و بلوز و شلوار های اسپرت هم در بین آنها دیده میشد . رها به یاد اِما افتاد . او همیشه از لباسهای اسپرت استفاده میکرد . چقدر به لباس صورتی رنگی که اهدایی اِما بود علاقه داشت . در افکار خودش غرق بود که صدایی آشنا او را به خود آورد :

رها خانم ! شما هستید ؟

تعداد صفحات : 6

درباره ما
رمان، محصول عصر مدرن است؛ دوره اي که انسانها فرصت نوشتن و خواندن دارند و اين کار جز از طبقه اي که فرصت فراغتي براي کتابخواني دارد، برنمي آيد. در شرايط امروز ايران نيز ما با رمان نويسان و رمان خوانان بسياري مواجه هستيم؛ رقمي که بي اغراق هر روز بر تعدادش افزوده مي شود. شرط اصلي براي رمان نويسي اين است که فرد توانايي خواندن و نوشتن داشته باشد و بتواند آثار داستاني را بخواند و به دنبال آن، اثري خلق کند . شرط ديگر علاقه است و او بايد کار را با دقت و علاقه دنبال کند ایمیل مدیر وبلاگ : hasan_atashpange@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 60
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 21
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 151
  • بازدید ماه : 473
  • بازدید سال : 3,253
  • بازدید کلی : 34,732
  • کدهای اختصاصی